سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
با درد خود بساز چندانکه با تو بسازد . [نهج البلاغه]
 
امروز: جمعه 103 اردیبهشت 28

تا من این چند خط  را بنویسم، شب از نیمه گذشته است و عید تمام می­شود. اما هر روز برای اوست. این­ها را نوشتم تا بهانه­ای باشد برای تبریک عید غدیر. راستی آن سخن دکتر شریعتی به یادم آمد که تاریخ متضرر شده است از غصب حق علی (ع). و آن اصحاب سقیفه به تمام تاریخ خیانت کرده­اند با آن شورای مضحک­شان...

 

این  داستان لنگه کفش خبرنگار عراقی هم ماجرایی شده است. کسی به یادش نمانده که در میانه­ی هیاهو بر سر انتفاضه­ی کفش!! که راستی، راستی واژه­ی خنده­داری است و از همین الان سرنوشتش معلوم، قرارداد امنیتی واشنگتن و بغداد امضاء شده است ...

صدا و سیمای ما هم ذوق زده، پوپولیسم رسانه­ای را به اوج می­رساند و در کوچه و خیابان راه می­افتد و لنگه کفش به دست مردم می­دهد تا تمرین کنند و این بار به جای سر بوش، ستون چراغ برق پارکی را نشانه بگیرند. که تا روز موعود برسد، لابد!!

تاجری هم پیدا می­شود در عربستان، که آسایش طلبی از سر و روی­شان می­بارد، و خریدار لنگه کفش خبرنگار می­شود به 10 میلیون دلار، تا لابد خانواده­اش در پس 7 سال زندانی که شاید نصیبش شود، به آسایش زندگی کنند! و من می­مانم که مگر این تاجر عربستانی، از کمی آن­سو تر، از غزه بی­خبر است؟

و باز این­که اگر این خبرنگار و دوستانش، جرأت می­کردند و چند سالی پیش از این، لنگه کفش را بر سر دیکتاتور بعثی می­نواختند، چه می­شد؟ دیگر این کابوی تگزاسی بهانه­ای  داشت برای لشکرکشی؟

 

و این هم انگار از دردهای ما است. از درد توسعه نیافتگی ما. که ساکت می­نشینیم در تحمل استبداد و حتا زبان را در کام نمی­چرخانیم به اعتراض بر سر خود و یاران خودی. تا در را بر روی هر چه اصلاح است و نشاندن حق بر جای وظیفه، ببندیم. که یا منتظر انقلابی شویم، که این تازه خوب است. و یا این­که به انتظار دستی باشیم که به بهانه­ای از ینگه­ی دنیا خود را عیان کند و به چاره­سازی برای ما مشغول شود. و ما تازه به یاد آوریم داشتن حقی را، حق دخالت در سرنوشت خود را...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/9/28 و ساعت 12:55 صبح | نظرات دیگران()

گفته بودم که در حال خواندن 3 کتاب هستم. از آن کتاب­ها، یکی تمام شده است و دو تای دیگر هنوز باقی هستند. در این فاصله دو کتاب دیگر را هم شروع کردم که یکی از آن دو تمام شده است. پس شد 2 کتاب خوانده شده و آماده برای نوشته شدن و 3 کتاب در دست خواندن.

حدود یک ماه پیش بود که یکی از رؤسا، برای به راه راست هدایت شدن من! صدایم زد و گفت کتابی به دستش رسیده است و من باید آن را بخوانم. به اتاقش رفتم. کتاب «گفتمان مصباح» بود. زندگی­نامه­ی آقای مصباح­یزدی و نوشته­ی یکی از شاگردان ایشان به نام  رضا صنعتی. کتاب بیش از 1100 صفحه بود و توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ریاست آقای حسینیان منتشر شده بود. رئیس ما صفحه­هایی از کتاب را نشان داد و می­گفت که این قسمت را حتما بخوانم. نظر آقای مصباح در مورد دکتر شریعتی بود که دکتر نه توحید را قبول دارد و نه معاد را !! خندیدم و گفتم که برای به راه راست هدایت شدن !! باید تمام کتاب را بخوانم. خلاصه کتاب را گرفتم. کتاب بیشتر از آن­که زندگی­نامه­ی آقای مصباح­یزدی باشد، ادعا نامه­ای است علیه روشنفکران دینی و دوم خرداد. اشاره­ای کوتاه به کودکی و نوجوانی ایشان دارد و با مدنظر قرار دادن انتقادهای روزنامه­های دوم خردادی در مورد سابقه­ی مبارزه نداشتن آقای مصباح، به پاسخ­گویی می­پردازد. بخش بسیار طولانی کتاب مربوط به انتقادهای مصباح از دوم خرداد است و پاسخ روزنامه­ها و به قول نویسنده­ی کتاب مناظره­ی میان مصباح و جبهه­ی دوم خرداد!! قرائت­های مختلف دینی و پلورالیسم و آزادی و تسامح و تساهل و چمدان دلار و هزار موضوع دیگر در این کتاب مورد بررسی قرار می­گیرد. و همه هم در راستای به راه راست هدایت شدن است!! فصلی هم به کافر و مشرک خواندن دکتر شریعتی اختصاص دارد. کتاب را که خواندم، یقین پیدا کردم بر آن­چه که باید. خدا خدا می­کردم تا رئیس ما موقع تحویل گرفتن کتاب، مرا به حرف نگیرد و تغییرهای مرا جویا نشود از پی خواندن کتاب. خوشبختانه موقع تحویل کتاب صحبتی به میان نیامد، وگرنه سخت شرمنده می­شدم که انگار امثال ما راه راست!! را گم کرده­اند ...

دومین کتاب را در گشتی کوتاه در کتاب­خانه یافتم. یادداشت­های سید ابراهیم نبوی در زندان، با عنوان «سالن 6» نبوی نویسنده­ی ستون طنز «جامعه» و «توس» و ... بود که سبک جدیدی در طنز مطبوعاتی ایران به وجود آورد و فکر می­کنم الان در بلژیک ساکن باشد. دلیل هم که نمی­خواهد این کوچ! کتاب له شدن یک زندانی را نشان می­دهد. «داور» که کتاب را خطاب به همسرش نگاشته است، در گوشه­ای می­نویسد: «حاضرم دست راستم را قطع کنند و به جای آن، تو و دخترهایم را ببینم، گور بابای دموکراسی و جبهه دوم خرداد» !! شما بودید نمی­رفتید بلژیک؟!!

در جای جای این کتاب یاد «1984» جورج اورول می­افتادم. نبوی خود هم به این کتاب اشاره می­کند و در توجیه پوشیدن لباس زندان برای رفتن به دادگاه، با طنزی تلخ می­نویسد : « از کجا معلوم؟ شاید 10 سال دیگه «1984» شد. اون وقت ما یه عکس با لباس زندان داشته باشیم تا بتونیم ثابت کنیم که زندان بودیم.» آنان که اثر جاوید اورول را خوانده­اند، می­دانند که «داور» چگونه به داوری نشسته است ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/9/22 و ساعت 12:58 عصر | نظرات دیگران()

می­گویند که ملت ایران، ملتی شفاهی هستند. بیشتر اهل گفتن هستند تا نوشتن، چه رسد به عمل! خوب می­دانند که شفاهی بودن عوارض کمتری در بردارد و در این زمینه­ی تاریخی از استبداد، لابد شفاهی بودن و سند و مدرک به جای نگذاشتن، از زرنگی است و زیرکی. بگذریم از این­که این اخلاق ناپسند چه مصیبت­هایی را به سر همین مردم آورده است و آن تمدن عظیم را به کجا کشانده است. بگذریم که این سانسورها و بدتر از آن خود سانسوری­ها چه بلایی بر سر فکر و فرهنگ آورده است و ما را از کجا به کجا کشانده است. بگذریم که پایه­های ریا و نفاق و باز بدتر از آن دروغ را چگونه در میان جامعه مستحکم کرده است و غافل­مان کرده است از آینده­ای که گریزی از آن نخواهد بود. از همه­ی این­ها که بگذریم، که نمی­خواهم راجع به آن­ها مرثیه سرایی کنم، باید این را گفت که گاه همین شفاهی بودن هم، همیین ننوشتن و تنها گفتن هم، مایه­ی دردسر می­شود.

هر چه که در «تخته سیاه» کمتر از سیاست می­نویسم و البته که چه خوب است، متأسفانه هنوز در همان عالم «شفاهی» این عروس هزار داماد دست از سر من بر نمی­دارد. این می­شود که گاه پیغام­هایی می­شنوم که فلانی چنین است و چنان، که باید کاری دیگر کرد از جنسی دیگر ...

نمی­خواهم توضیح بیشتری بدهم. تنها این را بگویم که چند روزی است سعی­ام بر این است تا این شفاهی بودن را رها کنم و سر در گریبان خود فرو برم. گاه حادثه­ای هم در این گوشه و کنار پیش می­آید تا مطمئن شوم که باید زودتر از این­ها، رها کنم . حدیثی از حضرت علی (ع) به یادم می­آید، آن­جا که می­فرماید : « چه بسیارند عبرت­ها و چه کم­اند عبرت گیران» اما آن حادثه­ی جدید :

به خاطر کار، رفته بودم سراغ «نمایه» و راجع به «افکار عمومی» جست­وجو می­کردم. مطالبی آمد و آن­ها را ذخیره  کردم. در میان آن مطالب، نوشته­های زیادی هم راجع به پرونده­ی «عباس عبدی» بود. چند تایی از آن­ها را در همان کتاب­خانه خواندم. عبدی در گوشه­ایی نوشته بود: « در یک نظام یا باید ذوب در آن شوی که من اهل این کار و این وضع نیستم، یا باید برانداز باشی که این کار را قبول ندارم و مفید نمی­دانم و از حوصله امثال ما هم خارج است! یا این که اصلاح طلب باشی که این کار هم سرنوشتش همین است که می­بینید و به براندازی و فروپاشی تعبیر می­شود. و لذا تنها راه سکوت است و امور را به تقدیر سپردن.» دیدید؟

اگر بخواهم راجع به مهندس و جریان زندانی شدنش و نامه­هایش چیزی بنویسم، دوباره اسیر عروس هزار داماد می­شوم. اینترنت خیلی از مشکلات را حل کرده است! تنها این را به یادتان می­آورم که عباس عبدی جزء حلقه­ی مرکزی و تصمیم­گیر دانشجویان پیروی خط امام بود که سفارت آمریکا را تسخیر کردند ... و لابد می­دانید که بعدش چه شد ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در سه شنبه 87/9/19 و ساعت 5:25 عصر | نظرات دیگران()

18 آذر امسال، شروع پنجمین سال زندگی «بنیان» است. برای من نوشتن از «بنیان» سخت است و طبیعی است که برای بیشتر مخاطبان «تخته سیاه» خواندن از آن هم تا حدی نامربوط. به هر حال آذر، ماه خاصی بوده است و خواهد ماند. شنبه­ی گذشته، وقتی خبردار شدم که «بنیان» هنوز هم منتشر می­شود، هر چند کج­دار و مریز، هر چند دست به عصا و سلانه سلانه، از شادی در پوست خود نمی­گنجیدم. با آن­که اکنون از شروع آن روزهای پرخاطره 5 سال گذشته است، اما این­که دانشجویانی که در زمان شروع کار هنوز به دانشگاه نیامده بودند و دانشجو نشده بودند، حالا پرچم را به دست گرفته­اند و می­نویسند، شادی آفرین است. قرار شد برای ویژه­نامه­ی تولد یادداشتی بنویسم که انگار مؤسس و سردبیر «بنیان» بوده­ام، اما انتشار آن ویژه­نامه به درخواست خودم عقب افتاد تا در روز جشنی منتشر شود که به احتمال زیاد برای تولدش خواهیم گرفت. جشنی که قرار به برگزاری­اش نبود تا این­که امیر خواست در جشن برپا نشده­ی ما شرکت کند! و این شد که هم جشن و هم انتشار ویژه­نامه به تعویق افتاد. اما این­ها همه دلیلی نشد برای بر این­که به رسم هر سال، در شب تولد، پیام تبریک را برای دوستان نفرستم. نوشتم:

« در این کویر، که جدایی ترانه خوان هر بزمی است، شاید تو تنها بهانه­ی کوچکی بودی تا دل­های ما را به هم گره زنی ... تولدت مبارک «بنیان» ... »

برخی از دوستان جوابی داده­اند و برخی دیگر هنوز نه. انتظار و اجباری هم نیست البته. شاید آن جواب­ها را در پست دیگری نوشتم. از جشن و یادداشت و ویژه­نامه هم خواهم نوشت ...

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در دوشنبه 87/9/18 و ساعت 11:27 عصر | نظرات دیگران()

هفته­ی پیش متنی نوشته بودم از شادی و غم. نمی­دانم چه شد که کامل نشد، همین الان delete اش کردم.

اما با آن­که قرار بود دیگر از «شهروند» ننویسم، شماره­ی 71 این مجله با عکسی از اوباما و دخترش بر روی جلد منتشر شد. گویا دلیل انتشار هم این بوده است که دوستان توپخانه­ای ما حکم را ابلاغ نکرده بودند. شکر خدا، حکم را شنبه شب ابلاغ می­کنند تا ملت!! نفسی به راحتی بکشند و از دست این ... خلاص شوند، تا مبادا گمراه شوند!! بگذارید همان معرفی ساده­ام را بکنم ...

آخرین شماره­ی «شهروند» به سه بخش تقسیم شده است. بخش اول که نزدیک به 50 صفحه است بیشتر فرهنگی است و روشنفکرانه. دو پرونده­ی مهم این بخش در مورد آندره مالرو است و نبود سیاستمدار حرفه­ای در ایران با مطالبی از عباس عبدی و سعید حجاریان. بخش دوم پرونده­ای است بسیار طولانی – بیش از 75 صفحه -- در مورد انتخابات آمریکا و باراک اوباما. داخل پرانتز بگویم که می­بینید غرب­زدگی را !!؟ آخر این انتخابات به ما چه ربطی دارد؟ ما که به احتمال زیاد انتخابات خودمان هم به خودمان ربطی ندارد!! بگذریم. پرونده بسیار کامل است و اطلاعات مفیدی به دست می­دهد، البته می­داد!!  ضمیمه­ای 12 صفحه­ای هم به قلم دکتر دهشیار به آخر این بخش اضافه شده است که پژوهشی است در مورد تاریخ آمریکا. به صورتی خلاصه سیر حکومت در ایالات متحده را بررسی می­کند. راستی قوچانی هم سرمقاله­ی این آخرین شماره را به اوباما اختصاص داده است و در آن اعتراف کرده است که پرسش­اش در نوروز 87 مبنی بر این­که اوبامای ایران کیست؟ پرسشی بی­حاصل بوده است. باز هم داخل پرانتز بگویم که به نظر من، ایران اصلا نیازی به اوباما ندارد!! اصلا نیازی به انتخاب کسی مثل اوباما ندارد، اصلا نیازی به انتخاب ندارد!! دوستان هستند!!

اما بخش آخر، دفترچه خاطرات است از عبدالله نوری و دکتر زیباکلام و شمس­الواعظین و مسعود کیمیایی و ... بگذریم.

از کتاب نمی­نویسم، چرا که به دلیل مطالعه­ی هم­زمان 3 کتاب طولانی، موفق نشده­ام هیچ کدام را تمام کنم. با این وجود فکر می­کنم تعداد این کتاب­ها از شنبه به 4 تا برسد! آخر هم این­که با خودم گفتم به دلیل استفاده­ی زیاد از علامت تعجب و داخل پرانتز، نام این پست را این­گونه انتخاب کنم. اما ... بازهم که حرف از انتخاب شد!!


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/8/30 و ساعت 8:0 عصر | نظرات دیگران()

وعده داده بودم که از 2 شماره­ی آخر« شهروند» بنویسم. طبیعی است که با توقیف این مجله، این آخرین معرفی کوتاه من از مطالب آن باشد.

1/ شماره 69 ، عکسی از عباس عبدی و مهدی کروبی را بر روی جلد دارد و مطلب اصلی آن مصاحبه­ی عبدی است با کروبی. مقاله­ای از محسن آرمین هم در این شماره در انتقاد از رویه­ی انتخابی « شهروند» چاپ شده است، که البته جواب قوچانی را هم به دنبال دارد. و باز هم طبیعی است که این دو مقاله باعث شده است که ساکنان توپخانه !! از شادی در پوست خود نگنجند !

متن کامل مناظره­ی سوم اوباما و مک­کین و مقاله­ای از دکتر سروش در نقد مراد فرهادپور در کنار پرونده­هایی در مورد انقلاب اکتبر روسیه، مشاوران احمدی­نژاد – با مصاحبه­ای خواندنی با مهدی کلهر-- ،کنگره­ی حزب اعتماد ملی، حزب توده و ... چاپ شده است. ضمیمه­ی ویژه هم حاوی چند داستان و شعر است، که به نظرم داستان سیامک گلشیری و شعرهای جواد مجابی و محمد علی بهمنی در آن خواندنی­تر بود.

2/ اما آخرین شماره­ی « شهروند»، 70 است با عکسی از فائزه هاشمی بر روی جلد. مجله با پاسخ عبدی به آرمین شروع می­شود و سرمقاله­ی قوچانی در رابطه با کردان. مقاله­هایی خواندنی در مورد انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در کنار مقاله­هایی از سوسن شریعتی، احمد پورنجاتی، علیرضا علوی تبار و مصاحبه­ای با مراد ثقفی چاپ شده است. پرونده­های مهم این شماره عبارتند از: بررسی کاندیداتوری ایران برای شورای امنیت، آیت الله لاهوتی و ...

در پرونده­ی مربوط به آقای لاهوتی، مطالبی جنجالی و بسیار مهم را از زبان دو دختر هاشمی رفسنجانی که عروس­های لاهوتی هستند، خواهید خواند. و البته دلایل کناره­گیری فائزه از سیاست.

3/ شماره 16 «آیین» را هم خوانده­ام. دو موضوع اصلی این شماره اخلاق و دین و در ضرورت گفت­و­گو است. مقاله­های دکتر ملکیان، دکتر جلایی­پور، رضا علیجانی و مقاله دکتر سروش در مورد مولانا بسیار خواندنی هستند.

راستی حالا که دوستان با توقیف «شهروند» و روزها قبل با توقیف «مدرسه» باعث شدند تا وقت ما آزاد شود، خوب است که این «آیین» را هم توقیف کنند ! به هرحال این­که آدم به جای نزدیک به روزی 30 صفحه­ی مفید مجله خواندن، بنشیند و کتاب بخواند، شاید سود بیشتری داشته باشد و آدمی را آگاه­تر کند، مگر این­که ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/8/17 و ساعت 5:8 عصر | نظرات دیگران()

امروز ظهر بود که حسن، SMS کوتاهی برایم فرستاد. سلامی کرده بود و خبری را نوشته بود، خبر توقیف «شهروند» را. دیگر نمی­شود بگویم تعجب کردم، که این موضوع دیگر عادت دیرینه­ی ما شده است از آن توقیف فله­ای در اردیبهشت 79. تنها به این فکر می­کردم که الآن، بچه­های « شهروند» چه حس و حالی دارند. خسته نشده­اند از این همه سرگردانی و خانه­ به ­دوشی؟ نمی­دانم. به نظرم در این مواقع، سکوت خود سرشار از ناگفته­هاست. خنده­دارتر از همه دلیل توقیف است: بد جلوه دادن خدمات دولت نهم !!

دیدید که سکوت خود فریاد می­زند؟ این بار هیأت نظارت بر مطبوعات دست از سر اتهام­هایی چون تشویش اذهان عمومی و ...  برداشته است و تنها برای کمی هم که شده است، به سر اصل مطلب رفته است و کمی به دلیل اصلی این توقیف­ها نزدیک شده است. بعد از آن سخنرانی دو روز پیش و گلایه از وضعیت مطبوعات و حمایت از دولت – البته به افتضاح کردان کاری ندارند!! – تعطیلی «شهروند» دور از انتظار نبود که هیچ، به نظرم حتا دیر هم بود که حتما زیاد تحمل­اش  کرده بودند!

عیبی ندارد که انگار همه عادت کرده­اند به این تکرار. تنها مانده است که بیایند و خود ما را هم توقیف کنند! باز هم به یاد «1984» جورج اورول افتادم. حتما بخوانیدش. باید در پستی دیگر از این دو شماره­ی آخر که چاپ شد و تمام شد، هم بنویسم. تنها این می­ماند که اگر هر کدام از این دوستان حکم کننده خود کمی، تنها کمی کار مطبوعاتی کرده بودند، خوب می­فهمیدند که کارشان چه معنایی دارد.

ما که در آن روزهای دانشگاه، مردانه این «چوب الف» را بر سرمان حس کردیم و طعم ضربه­هایش را چشیدیم  -- و گاه هنوز هم می­چشیم – خوب می­دانیم که توقیف شدن چه مزه­ای دارد ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/8/16 و ساعت 5:45 عصر | نظرات دیگران()

انگار که نوشتن «یاس نوازش» باعث شده است که برخی از دوستان دچار شبهه­هایی بشوند. یکتا و دوستی که نامش را ننوشته است، لطف کرده­اند و چند خطی برایم نوشته­اند. و خب حتما هم طبیعی است که تعداد بیشتری آمده­اند و خوانده­اند و چیزی ننوشته­اند. به نظرم می­رسد باید در این مورد چند نکته­ای را بگویم:

اول این­که آن انتظار مورد اشاره بیش از آن­که جنبه­ی خصوصی داشته باشد، عمومیت دارد. عمومی به این معنا که دنبال کننده­ی یادداشت­های من، حتما متوجه تغییری خواهد شد و خب من انتظار واکنشی داشتم.

دوم این که در ادامه­ی همان تغییر، طبیعی است که انتظارهای خصوصی آدمی هم تغییر کند. بماند که اصلا به طور کل عوض شود و دیگر اصلا انتظاری نباشد ...

سوم این­که بحث نامه و ... هم­چنان پابرجاست. گفتم که یادداشت من به صورتی کلی بوده است. طبیعی است که برای نامه­هایم، از خوانندگان «تخته سیاه» جواب نمی­خواهم و همان نظر دادن، ما را کفایت می­کند اگر دریغ نکنند! بماند که چه بهانه­ی آن نوشته­های قدیم و چه مخاطب این نامه­ها، عادت دارند به خلف وعده و بی­وفایی.

چهارم این­که مطمئنم برای این چند یادداشت مورد نظر من – شاید بهتر باشد بگویم، تک یادداشت! --  در آینده­ای نزدیک، comment های بیشتری نوشته خواهد شد. البته امیدوارم تا شرمنده نشوم!

پنجم را برای این می­نویسم که تعداد کل شماره­های این یادداشت به هفت برسد! پس با این­که نباید بگویم، اما یادآور می­شوم که آن تک یادداشت مورد اشاره­ی من، «مبارکت باشد» بوده است ...

شماره­ی ششم را برای یکتا می­نویسم. قبوله که گاهی دیدن بی­تفاوتی کسی هم توقع زیادی است، اما من متهم نکرده بودم، متنی هم که نوشته بودی کمی برایم گنگ بود – لابد الان می­گویی مثل نوشته­ها و گفته­های خودت!! – و تازه سعی کردم که با شما صحبت بکنم و ... دیگر نوشتن ندارد که !!

طبیعی است که آخرین شماره هم برای دوست بی­نام­ و نشان من باشد. اول این­که دلیل این ننوشتن نام را نمی­فهمم. دوم این­که خیلی خوبه که خودت هم به انتظار اشاره کردی! و آخر این­که بهانه نیاورید لطفا !! چه برای نظر ندادن و چه برای ننوشتن نام.

در آخر هم به رسم تمام پاسخ­های مدیر وبلاگ: ممنون، خیلی هم ممنون!


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 87/8/4 و ساعت 1:16 صبح | نظرات دیگران()

منتظر ماشین بودیم تا از مینی­سیتی به چهار راه قصر بیاییم. من بودم و سید و محسن و اصغر. سوار بر پرایدی شدیم که راننده­ی آن جوانی بود. لحظه­ای از نشستن­مان نگذشته بود که راننده، ضبط ماشین را روشن کرد و صدایش را بلند. در اتوبان بابایی بودیم. سکوت در ماشین حاکم بود. ما که همه­گی تا قبل از این می­خندیدیم و شلوغ بازی در می­آوردیم، ساکت شده بودیم و هر کدام به دنبال روزنه­ای بودیم تا آسمان را ببینیم از پنجره­ی کوچک پراید. خواننده که نمی­دانم که بود و تنها می­دانم از خواننده­های مجاز بود از مسافر و سفر و جاده و دلتنگی، زیبا می­خواند و البته که به ما ربطی نداشت !

به اتوبان صیاد رسیدیم. نگاهم به گوش­های راننده افتاد و گوشواره­ای را بر گوشش دیدم. آرام، در گوش اصغر موضوع را گفتم. گفت که دیده است و نشانه­ی زیاد بودن هوس است این زدن گوشواره. اکراه داشتم از باورش. البته که به ما ربطی نداشت !  مهم شنیدن ترانه بود و رسیدن، که هم شنیدیم و هم رسیدیم.

راستی رسیدیم ؟


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/8/3 و ساعت 1:20 صبح | نظرات دیگران()

به هیچ وجه خوب نیست که انتظاری داشته باشی و به حق هم باشد و برآورده نشود. حال می­خواهد این انتظار برای تماسی باشد و زنگی و SMSی و نامه­ای، یا این که سراغی از تو بگیرد کسی. یا هر چیز دیگری، حتا انتظاری کوچک برای خواندن commentهایی که فکر می­کردی برای یک یادداشت، حتما نوشته می­شود. سخت است که منتظر باشی تا کسی دریابد چه گفته­ای و چه راحت درد را در جام ریخته­ای و سر کشیده­ای، چون شوکران ...

سخت است که این همه نامه بنویسی و مانده باشی حتا برای یک پاسخ. این همه بگویی و نشنوی. سخت است که به نظرت دورانی در زندگی­ات تمام شده است و این تمام شده­گی را اعلان کرده باشی و هیچ کس، هیچ واکنشی نشان ندهد. احساس خوبی نصیبت نمی­شود ...

ترانه­ای گوش می­دهم، می­خواند:

« دست تو، یاس نوازش در سحرگاه بهاری       ای همه آرامش از تو در سرانگشتت چه داری؟»

انتظار زیادی است نوازش این سرانگشت؟  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/8/2 و ساعت 11:41 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 10
مجموع بازدیدها: 198562
جستجو در صفحه

خبر نامه