تخته سیاه
قرار بود که بنویسم. در طول هفته هم، کم ننوشته بودم. اما نمیدانم چه شده که حالا که باید نوشت و در وبلاگ قرار داد، نمینویسم. اوضاع چندان خوب نیست. قرار بود که به مسافرتی بروم و همراه آن مسافرت، وعده را وفا نکرد. خلاصه این که انگار، روزگار چندان بر وفق مراد نیست.
در این هفته، شخصی که دارای مقام بالای نظامی در کشور است و البته حجم بدن او بیشتر به مکعب مستطیل شبیه است تا چیز دیگر، افاضاتی در رابطه با انتخابات و احمدینژاد داشته است و غیر مستقیم، اصلاح طلبان را نواخته است. این صحبتها را لابد خواندهاید و جواب آتشین کروبی را هم. به مزخرفات این مکعب مستطیل و اینکه حرفهایش بیشتر در انتخابات به نفع اصلاح طلبان خواهد بود تا اصولگرایان – البته اگر اصلاح طلبی بماند!-- کاری ندارم.
درد از اینجا هم شاید نباشد که چرا کسی، نظارتی نمیکند و سخنی نمیگوید که داشتن چنین انتظاری و بهتر بگویم، امید به ثمربخش بودن آن سخن فرضی و گفته نشده، خود کار بیهوده و عبثی است. درد از این تاریخ بیسرانجام و این تکرار مکرر است که هنوز زمین و سرزمین خویش را آباد نکرده، به رهبری و نجات جهان میاندیشیم. که اگر چون منی، کار خویش را درست انجام میدادم، در همان محدودهی کوچک و یا بزرگ مسؤولیتم، دنیای ما اینگونه نبود.
درد شاید از این باشد که همچنان چوب وظیفه را بر سرمان میکوبند، بی آنکه به حق خود بیاندیشیم ... و نمیدانیم انگار که ابتدای راه پیشرفت، باور محق بودن آدمی است ...
امروز تولد « تخته سیاه» است. دو سالهگیاش تمام میشود و وارد سومین سال زندگی میشود. به کار بردن واژهی زندگی برای یک وبلاگ در دنیای مجازی هم از آن کارهاست! از تمام دوستانی که آمدهاند و نوشتههایم را خواندهاند، تشکر میکنم و البته از آنان که نظری هم برایم نوشتهاند، دو چندان. از دوستانی که مرا در جمع دوستان خود پذیرفتهاند و لینک « تخته سیاه» را مهمان وبلاگهایشان کردهاند، نیز به رسم ادب تشکر میکنم. امید دارم که شروع سومین سال نوشتنم در «تخته سیاه» مصادف با تغییری شود تا زندگی به زندهگی تبدیل شود و وبلاگم هم رنگ و بویی دیگر بگیرد. در این میان، محتاج کمک و یاری شما دوستان هستم تا با نظرهایتان به نو شدن « تخته سیاه» یاری برسانید. باشد که خود نیز، جامهای نو بر تن کنم ...
به نظرم خواسته و ناخواسته این یادداشت هم به دُم، مربوط شود! میخواهم از خواندنیهایم بنویسم. هر چند که برایم بنویسید، جنجالی کتاب میخوانم و من آنگونه که باید متوجه منظورتان نشوم که لابد همین مانده که در میانهی این همه چاپ نشدن کتابها و بد ترجمه شدن و سانسور به بهانهی ابتذال – معنای ابتذال هم عوض شده البته، به فرهنگ لغت مراجعه کنید، بد نیست!-- و از اینها همه بدتر، نخواندنها، همین چهار کتاب هم جنجالی تلقی شوند و لابد خواندنشان ممنوع! من درک نمیکنم واژههایی را که کتابی را مضر معرفی میکنند. خوشبینانه این است که بگویم، دوستان نمیدانند و متوجه نشدهاند. بدبینانهاش را هم نمینویسم!
دو کتاب خواندهام که به نظرم نوشتن از آنها، کمی طولانی شود. بیشتر البته سعی میکنم از متن خود کتابها بنویسم تا فضا، بهتر تداعی شود. اولین کتاب، «سمفونی مردگان» است. رمان بسیار زیبای عباس معروفی که برنده جایزهی سال 2001 بنیاد انتشارات فلسفی سورکامپ شده است. از معروفی، که به واقع استاد است، «سال بلوا» و «پیکر فرهاد» را پیش از اینها خوانده بودم. انتشارات ققنوس در پشت جلد این رمان 350 صفحهای نوشته است:
« ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر تیرماه سال 1325. ساعت سر در کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است؛ اما زمان همچنان میگردد و ویرانی به بار میآورد.
سمفونی مردگان، رمان بسیار ستوده شدهی عباس معروفی، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را بر دوش میکشند و در جنون ادامه مییابند. در وصف این رمان بسیار نوشتهاند و بسیار خواهند نوشت؛ و با این همه پرسش برخاسته از این متن تا همیشه برپاست؛ پرسشی که پاسخ در خلوت تکتک مخاطبان را میطلبد: کدام یک از ما، آیدینی پیشرو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانهاش درآوردهایم، به قتلگاهش بردهایم و با این همه او را جستهایم و تنها و تنها در ذهن او زنده ماندهایم. کدام یک از ما؟» اگر رمان خوان باشید و کتاب را بخوانید، به من حق میدهید در اعتقاد به آنچه که در مورد دراز بودن دُم، گفتم.
کتاب دوم هم از نویسندهای است که او هم جنجالی است. «درآمدی بر تاریخ اندیشهی سیاسی در ایران» را خواندهام. دکتر سید جواد طباطبایی در این کتاب به ریشههای سیاست در ایران میپردازد. از اندیشههای نظامالملک طوسی میگوید که در عین سیاستمدار بودن، پایهگذار سلطنت مطلقه میشود و از امام محمد غزالی که ظلا... بودن سلطان و واجب بودن اطاعت از او را نهادینه میکند. سید جواد هم عقیده با دکتر شریعتی است که غزالی با کُشتن فلسفه، کمر به قتل علم وعقل در ایران میبندد و زمینهی انحطاط ایران را فراهم میسازد. کتاب، سخت دردناک است. از حکم واجب بودن قتل شیعیان و گوشهنشینی و رها کردن دنیا به بهانهی عرفان میگوید و اشک آدم را درمیآورد. دکتر طباطبایی اشارهای میکند به دوران صفویه و مینویسد:
« در شرایطی که از دیدگاه تاریخ اندیشه در سدهی پانزدهم و نیمهی نخست سدهی شانزدهم، نظریه پردازان بزرگی مانند اراسموس روتردامی، تامس مور، مارتین لوتر، ویتوریا و نیکلا ماکیاولی شالودهی نظری استواری برای دوران جدید فراهم میآوردند، اهل نظر و فرمانروایان دنیای اسلام خیال خام تجدید خلافت را در سر میپختند.» سید جواد طباطبایی در صفحهی آخر کتاب 270 صفحهای خود نتیجهگیری میکند که:
« درست در زمانی که مغرب زمین با تکیه بر اندیشهی نوین و شیوههای نوین اندیشیدن دربارهی عالم و آدم از خواب گران سدههای میانه بیدار میشد، ایران زمین به همراه مجموعهی کشورهای حوزهی تمدن و فرهنگ اسلامی در سراشیب سقوطی که با حملهی مغولان آغاز شده بود، به جای رویارویی با چالش مغرب زمین به تنش بیسرانجام در درون کشورهای اسلامی رانده شد و تا زمان فراهم آمدن مقدمات نهضت مشروطه خواهی و حتا پس از آن به هبوط مقاومتناپذیر خود ادامه داد.»
دیگر نیاز به توضیح ندارد. دیگر کنار هم چیدن را نیز طلب نمیکند. باید خواند و عمل کرد ...
داستان سید حسن مدرس و محدودهی دُم رضاخان را لابد شنیدهاید. این را داشته باشید تا پایان این پست و شاید هم پست بعدی!!
1- به دنبال این میگشتم که منبع پشتیبان رادیو زمانه را بیابم. در جستوجوی اینترنتی، به سایت -- که البته میگویند بهجایش باید گفت: ایستگاه!-- ویکیپدیا رسیدم. خلاصه اینکه، گویا وابسته به دولت هلند است و با بودجهای مصوب از پارلمان هلند، شروع به کار کرده است. در آنجا نوشته بود که کسانی چون نیکآهنگ کوثر و عباس معروفی و ... با این رادیو همکاری میکنند. و درست اینجا بود که یکی از همان افرادی که برای به راه راست هدایت شدن چون منی، سخت دلسوزند، آهی از نهاد برآورد که لابد معروفی، چنین است و چنان. منبع اطلاعات ما هم شده کیهان!
2- باز لابد میدانید که « نود» فردوسیپور، جنجالی شده است و سازمان تربیت بدنی نامه مینویسد و دستور تحریم میدهد. تحریم کردن رسانه هم در دنیای امروز ما، سخت خندهدار است. یاد مسعود بهنود میافتم و علیاکبر قاضیزاده، که در این لحظههای تاریخی، باید حتما نظرات آنان را خواند. جالب اما، استدلالهای سازمان است. اینکه فردوسیپور برخلاف ارزشهای اسلام و نظام و خون شهدا و ... -- تو بگو، هر واژهی مقدس دیگری که به ذهن بیاید – فعالیت میکند و برگزاری مسابقهی SMSی خلاف شرع است!
3- وقتی حتا کسی چون فردوسیپور و برنامهای چون « نود» هم تحمل نمیشود، حتا آنگونه که صدای اعتراض کامران نجفزاده را هم بلند میکند، چه انتظاری میتوان داشت از تحمل دیگرانی چون معروفی و... دوستان ما از تاریخ درس نمیگیرند که پادشاهان زمانهی حافظ و سعدی و فردوسی از یاد رفتهاند و اینانند که جاودانهاند. درس نمیگیرند و شاید هم نمیگیریم که حرمت فرهنگ و ادب، بس بالاتر از این دو روزه دنیای سیاست است، حتا اگر رنگ و لعابی به ظاهر دینی داشته باشد. راستی اگر قرار بود که به شعرهای مولانا و دیوان شمس و غزلهای حافظ، امروز مجوز چاپ بدهند، به نظرتان چیزی از نام این بزرگان، به ذهن ما مانده بود؟ با این همه باز هم سانسور میکنیم و ای کاش فقط همین بود که به سادهگی، تکفیر میکنیم کسانی را که برخلاف ما میاندیشند. حواسمان نیست، حواسمان نیست که چهها و کهها میمانند و چهها و کهها از یاد میروند. که اگر اینگونه نبود، نوبت به امروزیان نرسیده بود ...
این همان داستان محدودهی دُم است. هر جا که پا میگذاری، دُم سیاست را میبینی که دنیاداری، انگار سخت شیرین است ...
میخواهم بنویسم و حال و حوصلهای ندارم. از چه باید نوشت هم، خوب نمیدانم. با آرش به دانشگاه رفته بودیم. بچهها را دیدم. مصطفی و امین و آرش و سجاد و احمد وکمال و... کارمان در ساختمان اداری دانشگاه بود و در این میان هم چند تایی از اساتید دانشکده خودمان و چند نفری هم از مسؤولین اداری دانشگاه را دیدیم. همین الان به نظرم رسید که مثل گاو پیشانی سفید بودیم. – البته با عذرخواهی از آرش! – قرار بود که بیسر و صدا برویم و کارمان را انجام دهیم و برگردیم. اما انگار که جار زده شده بود آمدنمان. همه گرم احوالپرسی و یاد ایام. زندگی در گذشتهای انگار بیپایان ...
به مسجد رفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز کمی دورمان شلوغ شده بود و همین جلب توجه میکرد. بعد هم به دیدار یکی از اساتیدمان رفتیم. کمی گپ زدیم و من پیشبینی کردم در نهایت، از میان خاتمی و میرحسین موسوی، یک نفر کاندیدا خواهد شد و کروبی در طی یک برنامهریزی حساب شده به کنار خواهد رفت. استادمان میگفت که خوشبینانه است تحلیل من و دلایلم. خودم هم قبول داشتم!
بچهها در حال ناهار خوردن بودند و ما به انتظار تا بعضی از آنها را ببینیم. ناهار را در دانشگاه نخوریم. بعد از ظهر بود که با دو آرش! به رستورانی رفتیم و مهمان یک آرش! شدیم. به فردوسی رفتیم و کاری را انجام دادیم. بعد از کلی گپ زدن، از هم جدا شدیم. یک آرش به چهار راه استانبول رفت و دیگری به آزادی. من هم در دروازه دولت، با احمد قرار گذاشتم و او را دیدم. بعد از چند سال، صحبتی گرم کردیم و قدمی زدیم و عصرانهای خوردیم که برای من شام شد و برای او ناهار بود ...
اینها را برای چه نوشتم، نمیدانم. اما اینکه چه سودی دارد خواندنشان را میدانم. ما یاد گرفتهایم – و چه بد است!! – که یک حرف را در هزار لفافه بزنیم تا لابد، راه گریزی داشته باشیم از درد تاریخی کشورمان.
دیگر آنکه، فردای آن روز، خاتمی گفت که از میان او و میر حسین، یک نفر کاندیدا خواهد شد. همین جا هم بگویم که در آن تحلیل هم معتقد بودم، کاندیدای نهایی اصلاح طلبان، میر حسین موسوی است. با آنکه این هم خوشبینانه است اما تا حالا، یک – هیچ به نفع من استاد عزیز ...
احساسی شبیه به یک ماشین کتابخوانی دارم! اگر چنین ماشینی وجود داشته باشد، البته! این روزها، شاید تنها خوبی این زندگی، در همین کتاب خواندنها باشد. در زندگیای که هیچ دلخوشی در آن وجود ندارد و امیدی هم. حرف هم فقط در زندگی شخصی نیست، که با آن میتوان سر کرد و البته ساخت. حرف از جامعهای است که دلخوشی و امید در آن مرده است، حتا اگر آمارهای رسمی دولت، سخن دیگری را در حافظهی تاریخ ثبت کنند. تنها حیف که این دوستان از یاد بردهاند که ما ایرانیها، حافظهی تاریخی ضعیفی داریم، که اگر اینگونه نبود، این همه تکرار نمیکردیم و آزموده را بارها نمیآزمودیم ...
شاید به مناسبت این روزها بود که بعد از مدتها، «شهید جاوید» را از کمدم در آوردم و خواندم. کتاب را از حسن به امانت گرفته بودم. همان طور که میتوان حدس زد، کتاب در خصوص امام حسین(ع) است و نوشتهی آیت ا... صالحی نجف آبادی. در روزهای پیش از انقلاب، کتاب جنجالی میشود و روحانیون به دو دسته در حمایت و رد آن تقسیم میشوند. ساواک هم شروع به ماهیگیری میکند از این آب گل آلود. در سالهای بعد از انقلاب هم کتاب محجور واقع میشود که به نظرم مواضع و عقاید سیاسی نویسنده دلیل این امر بوده است. راستی کتاب 536 صفحه است و چاپ انتشارات کویر.
کتاب دیگری خواندم از آلکسی دو توکویل. «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» را محسن ثلاثی ترجمه کرده است در 444 صفحه. بی هیچ توضیح اضافهای، 2 نکته را از کتاب نقل میکنم:
« عموماً خطرناکترین لحظه برای یک حکومت بد، زمانی است که آن حکومت بخواهد روشهایش را اصلاح کند.» و « از یک سوی، ملتی بود که عشق به ثروت و تجمل در میان آن هر روزه گسترش مییافت و از سوی دیگر، حکومتی که از یک جهت پیوسته به این شوق دامن میزد و از جهت دیگر، از تحقق آن جلوگیری مینمود. همین تناقض مرگبار بود که مرگ رژیم پیشین را رقم زد.»
آخرین کتابی که میخواهم از آن بنویسم، رمان معروف « سینوهه، پزشک مخصوص فرعون» است، نوشتهی میکا والتاری فنلاندی. کتاب را ذبیح ا... منصوری ترجمه کرده و 1000 صفحهای است در دو جلد. گوشهای از مقدمهای را مینویسم که سینوهه خود نگاشته است:
« علت این که مرا از مصر و شهر طبس تبعید کردند و به این جا فرستادند این است که من که در زندگی، همه چیز داشتم، میخواستم چیزی به دست بیاورم که لازمهی به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. من میخواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمیدانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسان، امری محال است و هر کس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کردهام.»
باز هم نیاز به توضیح بیشتر نیست. کنار هم که بچینی، پازل کامل میشود ...
روزها میگذرند. در این هفته برای سمیناری به دانشگاه تهران رفتم. عنوان سمینار و کارگاه آموزشی، « مدیریت حرفهای در آموزش» بود. سه شنبه و چهارشنبه را مهمان تالار علامه امینی دانشگاه بودم و از صبح تا غروب پای صحبت اساتید. البته سمینار از دوشنبه شروع شده بود و من به دلیل کاری که با یکی از مسوؤلین نیروی انتظامی داشتم، موفق نشده بودم در روز اول شرکت کنم. به هر حال سخنران روز دوم سمینار، دکتر احمد روستا بود از دانشگاه شهید بهشتی. راجع به مدیریت تبلیغات سخنرانی کرد و ما هم یادداشت برمیداشتیم. دکتر ابیلی هم سخنران روز سوم بود که استاد دانشگاه تهران است و درس خواندهی آمریکا. البته دکتر در دانشگاهی سوئدی هم تدریس میکند. ایشان راجع به مدیریت منابع انسانی و مدیریت آموزشی سخنرانی کردند. در مجموع با بهرهی خوبی در دست از سمینار خارج شدم. تا بنشینم و جمعبندی کنم و ارایه دهم تا شاید به کار رود ...
نکتهی جالب توجه در اعتراض شرکت کنندگان بود به حاضر نشدن استاد سخنران مدعو در روز اول. کار به جنجال و دعوا کشیده شد. متأسفانه عدهای از برگزار کنندگان بسیار بد رفتار کردند و میرفت که کار به جاهای باریکتر کشیده شود. جنجالی که در ابتدا به آرامی شروع شد و یکباره با سوء مدیریت اوج گرفت، به قول یکی از خانمهای شرکت کننده به خاطر مدنی شدن ما! با صحبت و گفتوگو پایان گرفت. آنگاه که دوستان به اعتراض از تحصن و بست نشستن میگفتند و دکتری از پایان گرفتن زمانهی تهدید سخن میگفت و اینکه عصر گفتوگوی تمدنها است و با تشویق دیگران مواجه میشد، آنگاه که از تماس با دوستان حراست میگفتند و اینکه هیچ غلطی نمیتوانید بکنید، و به خصوص لحظهای که از جامعهی مدنی و قشر تحصیل کرده سخن به میان آمد، حق نداشتم که کمی بیاندیشم؟ کمی به یاد گذشتهها بیفتم و روزهایی که سپری کردهایم؟ روزگار سپری شدهی مردم سالخورده ...
کمی از خواندنیها بنویسم.
این روزها خواندن 4 کتاب را تمام کردهام و 3 کتاب دیگر را در دست خواندن دارم، که یکی از آنها 2 جلدی است و خواندن یک جلدش تمام شده است. به هر حال از آن 3 هم خواهم نوشت. اما 4 کتابی که خواندهام:
اولین کتاب، «تحلیل دموکراسی در آمریکا» است. کتاب بسیار معروف آلکسی دو توکویل، روشنفکر فرانسوی. این کتاب 670 صفحهای هنوز که هنوز است به عنوان یکی از کتابهای کلاسیک در شناخت سیستم حکومتی و روحیات مردم آمریکا محسوب میشود. مباحث کتاب سنگین و در خور تأمل است و به همین دلیل، خواندن آن زمان بیشتری را طلب میکند.
کتاب دوم، نوشتهی دکتر منیر حجاب است از مصر. عنوان کتاب «جنگ روانی» است و حدود 350 صفحه دارد.
کتابهای بعدی کوتاه هستند و بیشتر نقش زنگ تفریح را ایفا کردهاند. «دوئل» را خواندم که مجموعهی مصاحبههای طنز کوتاه ابراهیم رها است. علی میرمیرایی که با نام مستعار ابراهیم رها، طنز مینویسد به سراغ عمران صلاحی، سید ابراهیم نبوی، ابوالفضل زرویی نصرآباد، ابراهیم افشار، نیک آهنگ کوثر، نیکی کریمی، جواد رضویان، هانیه توسلی، شهرام شکیبا، مانا نیستانی و توکا نیستانی میرود و به قول خود با آنها دوئل میکند. از رها، دو کتاب «شب نشینی در جهنم» و «دو قطعه عکس 4*3» را هم خوانده بودم، که به نظرم هر دو به ترتیب از این کتاب بهتر بودند.
آخرین کتابی که خواندنش پایان یافته است، از مجموعهی کتاب ماه همشهری است به نام «40 خاطره» . کتاب را سید فرید قاسمی گردآوری کرده است و حاوی خاطرات چهرههای فرهنگی و مطبوعاتی است. برخی از آنها خواندنی است و اکثر آنها ... بگذریم.
در ضمیمهی روزنامهی «اعتماد»، کتابی معرفی شده بود به نام «سکوت، آینده من است» سرودهی شاعری اتریشی به نام اریش فرید. یکی از شعرهایش را نوشته بود:
« از آن رو که عشق به تو/ در من است/ و تو دوری/ با این خطر مواجهم/ که عاشق/ عشقم به تو شوم/ از آن رو که اشتیاقم به تو/ در من است/ و تو دوری/ با این خطر مواجهم/ که عاشق/ اشتیاقم به تو شوم.»
به اصرار بچهها برای ویژهنامهی تولد «بنیان»، یادداشتی نوشتم. در حالی که دلایلی بر ننوشتن داشتم و این را هم به بچهها گفته بودم، اما اصرار مداوم آنها و اینکه ننوشتن من حمل بر چیز دیگری نشود، باعث شد تا یادداشت کوتاهی بنویسم. یادداشتی که به هزار دلیل، آن گونه که باید مطلوب من نیست و در هزار لفافه، شاید نکتهای را باز گوید، تا به تیغ تیز سانسور دچار نشود. همان طور که بند آخرش انگار، شک و شبهه را خوب پرورانده است ...
« افتخاری است برایم شرکت در جشن تولد پنج سالگی «بنیان» و نوشتن برای آن در ویژهنامهی تولدش. چه آن روزها که جمعی شدیم و نهال این اکنون درخت تناور را در زمین دانشگاه کاشتیم، ناملایمتیهایی را تحمل کردیم که هنوز هم نمیتوان بیپرده به ذکر تمام آنها نشست. اما سالها گذشته است و با آنکه هنوز اثر «بنیان» را نه تنها در عالم دوستیهای میان خودمان و نه تنها در امروز دانشگاه میبینم، که شاید باورتان نشود هنوز هم آثار آن سالهای طلایی در زندگی کاریام جریان دارد. که هنوز هم گاه نامش را میشنوم که همکاران بر سر زبان میآورند و از تأثیرش میگویند...
و البته برای همچو منی که سالروز یک سالگی تلاشش را در جمعی کوچک و بی هیاهو به شادی نشست، در حالیکه نمیتوانست حتا متن کوتاهی را به چاپ بسپارد، امروز به یقین، سرشار از شادی است.
درست به دلیل همین شادی کودکانه و زیبا و دوستداشتنی است، که نمیتوانم آن گونه که باید قلم را به گردش در آورم و خطی بنویسم. این است که از دوستانم در «بنیان» که مرا شرمندهی لطف بیدریغشان کردهاند، عذر میخواهم و چون دوستی ناتوان خواهش میکنم که خود گفتنیها را بگویند که اطمینان دارم بر تواناییشان. تنها جسارت میورزم و متن smsی را مینویسم که در شب تولد «بنیان» به شادی برای دوستان فرستادم و فکر میکنم که خود گویای مقصود است : « در این کویر، که جدایی ترانه خوان هر بزمی است، شاید تو تنها بهانهی کوچکی بودی تا دلهای ما را به هم گره زنی ... تولدت مبارک «بنیان» ...»
و دیگر اینکه: عادت بود یا آرزو، نمیدانم. اما، نوشتههایم با یاد « تو» پایان میگرفت که، « تو» هنوز هم نیستی، اما این بار خاطرم جمع، که « تو» دیگر نیستی ... »
یکشنبه شب به دانشگاه دعوت بودم برای جشن تولد «بنیان». قرار بر این بود که مهمانها را من دعوت کنم. امیر و اصغر و آرش و محمد رضا و محسن و محمد و حسین و مهدی را دعوت کردم. حضوری و تلفنی و SMSی. اصغر و محمد رضا عذرخواهی کردند که نمیتوانند بیایند. حسین و مهدی هم تهران نبودند. امیر و محمد هم که قرار بر آمدنشان بود، نیامدند. از این جمع دعوت شده، تنها آرش و محسن به جشن آمدند. در عوض بچههایی که همکار «بنیان» بودند و هنوز در دانشگاه هستند، همه آمده بودند. آرش و مصطفی و احمد و امین و کمال و سجاد و جمال و رحیم و محسن و مرتضی و ...
شبی بود. محسن، کلیپی آماده کرده بود و «یار دبستانی من» هم آماده بود. قرار بود که ترانه پخش شود و من به روی سن بیایم. بماند که یک ساعتی مانده به شروع جشن، از برنامه با خبر شدم. قرار شد که من هم از امیر دعوت کنم برای سخن گفتن و بعد هم کلیپ زیبای محسن پخش شود. اما مطابق معمول نشد ...
امیر نیامد و من هم که حال خوشی نداشتم، خواستم که به روی سن نروم. «یار دبستانی من» پخش شد و بعد هم کلیپ. کمال هم چند دقیقهای مجریگری کرد. آنقدر کلیپ محسن، زیبا بود و تداعیگر خاطرات که در آن تاریکی سالن، اشک امانم را بریده بود. کلیپ که تمام شد، به اصرار احمد و به خواست خودم، میخواستم به روی سن بروم، اما کمال متوجه صدای ما نشد و جشن تمام شد ... چون همیشه نیمهتمام ...
سالن که خالی شد و همان جمع خودمانیتر ماندگار شدند، خواستم که دوباره کلیپ را ببینم. نشستیم و چراغها خاموش شد و ... اینبار تنها نشستم تا درد را تازه کنم ...
شب خوبی بود ...