سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بر دانشجوست که نفسش را به جستجوی دانش عادت دهد و از فرا گرفتن آن ملول نگردد و آنچه را فرا گرفته بسیار نشمارد . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: جمعه 103 اردیبهشت 28

قرار بود که بنویسم. در طول هفته هم، کم ننوشته بودم. اما نمی­دانم چه شده که حالا که باید نوشت و در وبلاگ قرار داد، نمی­نویسم. اوضاع چندان خوب نیست. قرار بود که به مسافرتی بروم و همراه آن مسافرت، وعده را وفا نکرد. خلاصه این که انگار، روزگار چندان بر وفق مراد نیست.

در این هفته، شخصی که دارای مقام بالای نظامی در کشور است و البته حجم بدن او بیشتر به مکعب مستطیل شبیه است تا چیز دیگر، افاضاتی در رابطه با انتخابات و احمدی­نژاد داشته است و غیر مستقیم، اصلاح طلبان را نواخته است. این صحبت­ها را لابد خوانده­اید و جواب آتشین کروبی را هم. به مزخرفات این مکعب مستطیل و این­که حرف­هایش بیشتر در انتخابات به نفع اصلاح طلبان خواهد بود تا اصول­گرایان – البته اگر اصلاح طلبی بماند!-- کاری ندارم.

 درد از این­جا هم شاید نباشد که چرا کسی، نظارتی نمی­کند و سخنی نمی­گوید که داشتن چنین انتظاری و بهتر بگویم، امید به ثمربخش بودن آن سخن فرضی و گفته نشده، خود کار بیهوده و عبثی است. درد از این تاریخ بی­سرانجام و این تکرار مکرر است که هنوز زمین و سرزمین خویش را آباد نکرده، به رهبری و نجات جهان می­اندیشیم. که اگر چون منی، کار خویش را درست انجام می­دادم، در همان محدوده­ی کوچک و یا بزرگ مسؤولیتم، دنیای ما این­گونه نبود.

 درد شاید از این باشد که همچنان چوب وظیفه را بر سرمان می­کوبند، بی آن­که به حق خود بیاندیشیم ... و نمی­دانیم انگار که ابتدای راه پیشرفت، باور محق بودن آدمی است ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/11/11 و ساعت 3:25 عصر | نظرات دیگران()

امروز تولد « تخته سیاه» است. دو ساله­گی­اش تمام می­شود و وارد سومین سال زندگی می­شود. به کار بردن واژه­ی زندگی برای یک وبلاگ در دنیای مجازی هم از آن کارهاست! از تمام دوستانی که آمده­اند و نوشته­هایم را خوانده­اند، تشکر می­کنم و البته از آنان که نظری هم برایم نوشته­اند، دو چندان. از دوستانی که مرا در جمع دوستان خود پذیرفته­اند و لینک « تخته سیاه» را مهمان وبلاگ­هایشان کرده­اند، نیز به رسم ادب تشکر می­کنم. امید دارم که شروع سومین سال نوشتنم در «تخته سیاه» مصادف با تغییری شود تا زندگی به زنده­گی تبدیل شود و وبلاگم هم رنگ و بویی دیگر بگیرد. در این میان، محتاج کمک و یاری شما دوستان هستم تا با نظرهایتان به نو شدن « تخته سیاه» یاری برسانید. باشد که خود نیز، جامه­ای نو بر تن کنم ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در یکشنبه 87/11/6 و ساعت 7:0 صبح | نظرات دیگران()

به نظرم خواسته و ناخواسته این یادداشت هم به دُم، مربوط شود! می­خواهم از خواندنی­هایم بنویسم. هر چند که برایم بنویسید، جنجالی کتاب می­خوانم و من آن­گونه که باید متوجه منظورتان نشوم که لابد همین مانده که در میانه­ی این همه چاپ نشدن کتاب­ها و بد ترجمه شدن و سانسور به بهانه­ی ابتذال – معنای ابتذال هم عوض شده البته، به فرهنگ لغت مراجعه کنید، بد نیست!--  و از این­ها همه بدتر، نخواندن­ها، همین چهار کتاب هم جنجالی تلقی شوند و لابد خواندنشان ممنوع! من درک نمی­کنم واژه­هایی را که کتابی را مضر معرفی می­کنند. خوش­بینانه این است که بگویم، دوستان نمی­دانند و متوجه نشده­اند. بدبینانه­اش را هم نمی­نویسم!

دو کتاب خوانده­ام که به نظرم نوشتن از آن­­ها، کمی طولانی شود. بیشتر البته سعی می­کنم از متن خود کتاب­ها بنویسم تا فضا، بهتر تداعی شود. اولین کتاب، «سمفونی مردگان» است. رمان بسیار زیبای عباس معروفی که برنده جایزه­ی سال 2001 بنیاد انتشارات فلسفی سورکامپ شده است. از معروفی، که به واقع استاد است، «سال بلوا» و «پیکر فرهاد» را پیش از این­ها خوانده بودم. انتشارات ققنوس در پشت جلد این رمان 350 صفحه­ای نوشته است:

« ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعد از ظهر تیرماه سال 1325. ساعت سر در کلیسا سال­ها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است؛ اما زمان همچنان می­گردد و ویرانی به بار می­آورد.

سمفونی مردگان، رمان بسیار ستوده شده­ی عباس معروفی، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را بر دوش می­کشند و در جنون ادامه می­یابند. در وصف این رمان بسیار نوشته­اند و بسیار خواهند نوشت؛ و با این همه پرسش برخاسته از این متن تا همیشه برپاست؛ پرسشی که پاسخ در خلوت تک­تک مخاطبان را می­طلبد: کدام یک از ما، آیدینی پیش­رو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانه­اش درآورده­ایم، به قتلگاهش برده­ایم و با این همه او را جسته­ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده­ایم. کدام یک از ما؟» اگر رمان خوان باشید و کتاب را بخوانید، به من حق می­دهید در اعتقاد به آن­چه که در مورد دراز بودن دُم، گفتم.

کتاب دوم هم از نویسنده­ای است که او هم جنجالی است. «درآمدی بر تاریخ اندیشه­ی سیاسی در ایران» را خوانده­ام. دکتر سید جواد طباطبایی در این کتاب به ریشه­های سیاست در ایران می­پردازد. از اندیشه­های نظام­الملک طوسی می­گوید که در عین سیاستمدار بودن، پایه­گذار سلطنت مطلقه می­شود و از امام محمد غزالی که ظل­ا... بودن سلطان و واجب بودن اطاعت از او را نهادینه می­کند. سید جواد هم عقیده با دکتر شریعتی است که غزالی با کُشتن فلسفه، کمر به قتل علم وعقل در ایران می­بندد و زمینه­ی انحطاط ایران را فراهم می­سازد. کتاب، سخت دردناک است. از حکم واجب بودن قتل شیعیان و گوشه­نشینی و رها کردن دنیا به بهانه­ی عرفان می­گوید و اشک آدم را درمی­آورد. دکتر طباطبایی اشاره­ای می­کند به دوران صفویه و می­نویسد:

« در شرایطی که از دیدگاه تاریخ اندیشه در سده­ی پانزدهم و نیمه­ی نخست سده­ی شانزدهم، نظریه پردازان بزرگی مانند اراسموس روتردامی، تامس مور، مارتین لوتر، ویتوریا و نیکلا ماکیاولی شالوده­ی نظری استواری برای دوران جدید فراهم می­آوردند، اهل نظر و فرمانروایان دنیای اسلام خیال خام تجدید خلافت را در سر می­پختند.» سید جواد طباطبایی در صفحه­ی آخر کتاب 270 صفحه­ای خود نتیجه­گیری می­کند که:

« درست در زمانی که مغرب زمین با تکیه بر اندیشه­ی نوین و شیوه­های نوین اندیشیدن درباره­ی عالم و آدم از خواب گران سده­های میانه بیدار می­شد، ایران زمین به همراه مجموعه­ی کشورهای حوزه­ی تمدن و فرهنگ اسلامی در سراشیب سقوطی که با حمله­ی مغولان آغاز شده بود، به جای رویارویی با چالش مغرب زمین به تنش بی­سرانجام در درون کشورهای اسلامی رانده شد و تا زمان فراهم آمدن مقدمات نهضت مشروطه خواهی و حتا پس از آن به هبوط مقاومت­ناپذیر خود ادامه داد.»

دیگر نیاز به توضیح ندارد. دیگر کنار هم چیدن را نیز طلب نمی­کند. باید خواند و عمل کرد ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 87/11/5 و ساعت 7:0 صبح | نظرات دیگران()

داستان سید حسن مدرس و محدوده­ی دُم رضاخان را لابد شنیده­اید. این را داشته باشید تا پایان این پست و شاید هم پست بعدی!!

1- به دنبال این می­گشتم که منبع پشتیبان رادیو زمانه را بیابم. در جست­وجوی اینترنتی، به سایت -- که البته می­گویند به­جایش باید گفت: ایستگاه!--  ویکی­پدیا رسیدم. خلاصه این­که، گویا وابسته به دولت هلند است و با بودجه­ای مصوب از پارلمان هلند، شروع به کار کرده است. در آن­جا نوشته بود که کسانی چون نیک­آهنگ کوثر و عباس معروفی و ... با این رادیو همکاری می­کنند. و درست این­جا بود که یکی از همان افرادی که برای به راه راست هدایت شدن چون منی، سخت دلسوزند، آهی از نهاد برآورد که لابد معروفی، چنین است و چنان. منبع اطلاعات ما هم شده کیهان!

2- باز لابد می­دانید که « نود» فردوسی­پور، جنجالی شده است و سازمان تربیت بدنی نامه می­نویسد و دستور تحریم می­دهد. تحریم کردن رسانه هم در دنیای امروز ما، سخت خنده­دار است. یاد مسعود بهنود می­افتم و علی­اکبر قاضی­زاده، که در این­ لحظه­های تاریخی، باید حتما نظرات آنان را خواند. جالب اما، استدلال­های سازمان است. این­که فردوسی­پور برخلاف ارزش­های اسلام و نظام و خون شهدا و ... -- تو بگو، هر واژه­ی مقدس دیگری که به ذهن بیاید – فعالیت می­کند و برگزاری مسابقه­ی SMSی خلاف شرع است!

3- وقتی حتا کسی چون فردوسی­پور و برنامه­ای چون « نود» هم تحمل نمی­شود، حتا آن­گونه که صدای اعتراض کامران نجف­زاده را هم بلند می­کند، چه انتظاری می­توان داشت از تحمل دیگرانی چون معروفی و... دوستان ما از تاریخ درس نمی­گیرند که پادشاهان زمانه­ی حافظ و سعدی و فردوسی از یاد رفته­اند و اینانند که جاودانه­اند. درس نمی­گیرند و شاید هم نمی­گیریم که حرمت فرهنگ و ادب، بس بالاتر از این دو روزه دنیای سیاست است، حتا اگر رنگ و لعابی به ظاهر دینی داشته باشد. راستی اگر قرار بود که به شعرهای مولانا و دیوان شمس و غزل­های حافظ، امروز مجوز چاپ بدهند، به نظرتان چیزی از نام این بزرگان، به ذهن ما مانده بود؟ با این همه باز هم سانسور می­کنیم و ای کاش فقط همین بود که به ساده­گی، تکفیر می­کنیم کسانی را که برخلاف ما می­اندیشند. حواسمان نیست، حواسمان نیست که چه­ها و که­ها می­مانند و چه­ها و که­ها از یاد می­روند. که اگر این­گونه نبود، نوبت به امروزیان نرسیده بود ...

این همان داستان محدوده­ی دُم است. هر جا که پا می­گذاری، دُم سیاست را می­بینی که دنیاداری، انگار سخت شیرین است ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/11/4 و ساعت 10:50 صبح | نظرات دیگران()

می­خواهم بنویسم و حال و حوصله­ای ندارم. از چه باید نوشت هم، خوب نمی­دانم. با آرش به دانشگاه رفته بودیم. بچه­ها را دیدم. مصطفی و امین و آرش و سجاد و احمد وکمال و...  کارمان در ساختمان اداری دانشگاه بود و در این میان هم چند تایی از اساتید دانشکده خودمان و چند نفری هم از مسؤولین اداری دانشگاه را دیدیم. همین الان به نظرم رسید که مثل گاو پیشانی سفید بودیم. – البته با عذرخواهی از آرش! – قرار بود که بی­سر و صدا برویم و کارمان را انجام دهیم و برگردیم. اما انگار که جار زده شده بود آمدنمان. همه گرم احوال­پرسی و یاد ایام. زندگی در گذشته­ای انگار بی­پایان ...

به مسجد رفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز کمی دورمان شلوغ شده بود و همین جلب توجه می­کرد. بعد هم به دیدار یکی از اساتیدمان رفتیم. کمی گپ زدیم و من پیش­بینی کردم در نهایت، از میان خاتمی و میرحسین موسوی، یک نفر کاندیدا خواهد شد و کروبی در طی یک برنامه­ریزی حساب شده به کنار خواهد رفت. استادمان می­گفت که خوش­بینانه است تحلیل من و دلایلم. خودم هم قبول داشتم!

بچه­ها در حال ناهار خوردن بودند و ما به انتظار تا بعضی از آن­ها را ببینیم. ناهار را در دانشگاه نخوریم. بعد از ظهر بود که با دو آرش! به رستورانی رفتیم و مهمان یک آرش! شدیم. به فردوسی رفتیم و کاری را انجام دادیم. بعد از کلی گپ زدن، از هم جدا شدیم. یک آرش به چهار راه استانبول رفت و دیگری به آزادی. من هم در دروازه­ دولت، با احمد قرار گذاشتم و او را دیدم. بعد از چند سال، صحبتی گرم کردیم و قدمی زدیم و عصرانه­ای خوردیم که برای من شام شد و برای او ناهار بود ...

این­ها را برای چه نوشتم، نمی­دانم. اما این­که چه سودی دارد خواندنشان را می­دانم. ما یاد گرفته­ایم – و چه بد است!! – که یک حرف را در هزار لفافه بزنیم  تا لابد، راه گریزی داشته باشیم از درد تاریخی کشورمان.

دیگر آن­که، فردای آن روز، خاتمی گفت که از میان او و میر حسین، یک نفر کاندیدا خواهد شد. همین جا هم بگویم که در آن تحلیل هم معتقد بودم، کاندیدای نهایی اصلاح طلبان، میر حسین موسوی است. با آن­که این هم خوش­بینانه است اما تا حالا، یک – هیچ به نفع من استاد عزیز ...    


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/10/27 و ساعت 1:18 عصر | نظرات دیگران()

احساسی شبیه به یک ماشین کتاب­خوانی دارم! اگر چنین ماشینی وجود داشته باشد، البته! این روزها، شاید تنها خوبی این زندگی، در همین کتاب خواندن­ها باشد. در زندگی­ای که هیچ دلخوشی در آن وجود ندارد و امیدی هم. حرف هم فقط در زندگی شخصی نیست، که با آن می­توان سر کرد و البته ساخت. حرف از جامعه­ای است که دلخوشی و امید در آن مرده است، حتا اگر آمارهای رسمی دولت، سخن دیگری را در حافظه­ی تاریخ ثبت کنند. تنها حیف که این دوستان از یاد برده­اند که ما ایرانی­ها، حافظه­ی تاریخی ضعیفی داریم، که اگر این­گونه نبود، این همه تکرار نمی­کردیم و آزموده را بارها نمی­آزمودیم ...

شاید به مناسبت این روزها بود که بعد از مدت­ها، «شهید جاوید» را از کمدم در آوردم و خواندم. کتاب را از حسن به امانت گرفته بودم. همان طور که می­توان حدس زد، کتاب در خصوص امام حسین(ع) است و نوشته­ی آیت ا... صالحی نجف آبادی. در روزهای پیش از انقلاب، کتاب جنجالی می­شود و روحانیون به دو دسته در حمایت و رد آن تقسیم می­شوند. ساواک هم شروع به ماهی­گیری می­کند از این آب گل آلود. در سال­های بعد از انقلاب هم کتاب محجور واقع می­شود که به نظرم مواضع و عقاید سیاسی نویسنده­ دلیل این امر بوده است. راستی کتاب 536 صفحه است و چاپ انتشارات کویر.

کتاب دیگری خواندم از آلکسی دو توکویل. «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» را محسن ثلاثی ترجمه کرده است در 444 صفحه. بی هیچ توضیح اضافه­ای، 2 نکته را از کتاب نقل می­کنم:

« عموماً خطرناک­ترین لحظه برای یک حکومت بد، زمانی است که آن حکومت بخواهد روش­هایش را اصلاح کند.» و « از یک سوی، ملتی بود که عشق به ثروت و تجمل در میان آن هر روزه گسترش می­یافت و از سوی دیگر، حکومتی که از یک جهت پیوسته به این شوق دامن می­زد و از جهت دیگر، از تحقق آن جلوگیری می­نمود. همین تناقض مرگبار بود که مرگ رژیم پیشین را رقم زد.»

آخرین کتابی که می­خواهم از آن بنویسم، رمان معروف « سینوهه، پزشک مخصوص فرعون» است، نوشته­ی میکا والتاری فنلاندی. کتاب را ذبیح ا... منصوری ترجمه کرده و 1000 صفحه­ای است در دو جلد. گوشه­ای از مقدمه­ای را می­نویسم که سینوهه خود نگاشته است:

« علت این که مرا از مصر و شهر طبس تبعید کردند و به این جا فرستادند این است که من که در زندگی، همه چیز داشتم، می­خواستم چیزی به دست بیاورم که لازمه­ی به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. من می­خواستم که حقیقت حکم­فرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی­دانستم که حکم­فرمایی حقیقت در زندگی انسان، امری محال است و هر کس که راست­گو باشد و با راست­گویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کرده­ام.»

باز هم نیاز به توضیح بیشتر نیست. کنار هم که بچینی، پازل کامل می­شود ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/10/19 و ساعت 10:25 عصر | نظرات دیگران()

روزها می­گذرند. در این هفته برای سمیناری به دانشگاه تهران رفتم. عنوان سمینار و کارگاه آموزشی، « مدیریت حرفه­ای در آموزش» بود. سه شنبه و چهارشنبه را مهمان تالار علامه امینی دانشگاه بودم و از صبح تا غروب پای صحبت اساتید. البته سمینار از دوشنبه شروع شده بود و من به دلیل کاری که با یکی از مسوؤلین نیروی انتظامی داشتم، موفق نشده بودم در روز اول شرکت کنم. به هر حال سخنران روز دوم سمینار، دکتر احمد روستا بود از دانشگاه شهید بهشتی. راجع به مدیریت تبلیغات سخنرانی کرد و ما هم یادداشت برمی­داشتیم. دکتر ابیلی هم سخنران روز سوم بود که استاد دانشگاه تهران است و درس خوانده­ی آمریکا. البته دکتر در دانشگاهی سوئدی هم تدریس می­کند. ایشان راجع به مدیریت منابع انسانی و مدیریت آموزشی سخنرانی کردند. در مجموع با بهره­ی خوبی در دست از سمینار خارج شدم. تا بنشینم و جمع­بندی کنم و ارایه دهم تا شاید به کار رود ...

نکته­ی جالب توجه در اعتراض شرکت کنندگان بود به حاضر نشدن استاد سخنران مدعو در روز اول. کار به جنجال و دعوا کشیده شد. متأسفانه عده­ای از برگزار کنندگان بسیار بد رفتار کردند و می­رفت که کار به جاهای باریک­تر کشیده شود. جنجالی که در ابتدا به آرامی شروع شد و یکباره با سوء مدیریت اوج گرفت، به قول یکی از خانم­های شرکت کننده به خاطر مدنی شدن ما! با صحبت و گفت­وگو پایان گرفت. آنگاه که دوستان به اعتراض از تحصن و بست نشستن می­گفتند و دکتری از پایان گرفتن زمانه­ی تهدید سخن می­گفت و این­که عصر گفت­وگوی تمدن­ها است و با تشویق دیگران مواجه می­شد، آنگاه که از تماس با دوستان حراست می­گفتند و این­که هیچ غلطی نمی­توانید بکنید، و به خصوص لحظه­ای که از جامعه­ی مدنی و قشر تحصیل کرده سخن به میان آمد، حق نداشتم که کمی بیاندیشم؟ کمی به یاد گذشته­ها بیفتم و روزهایی که سپری کرده­ایم؟ روزگار سپری شده­ی مردم سالخورده ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/10/13 و ساعت 9:46 صبح | نظرات دیگران()

کمی از خواندنی­ها بنویسم.

این روزها خواندن 4 کتاب را تمام کرده­ام و 3 کتاب دیگر را در دست خواندن دارم، که یکی از آن­ها 2 جلدی است و خواندن یک جلدش تمام شده است. به هر حال از آن 3 هم خواهم نوشت. اما 4 کتابی که خوانده­ام:

اولین کتاب، «تحلیل دموکراسی در آمریکا» است. کتاب بسیار معروف آلکسی دو توکویل، روشنفکر فرانسوی. این کتاب 670 صفحه­ای هنوز که هنوز است به عنوان یکی از کتاب­های کلاسیک در شناخت سیستم حکومتی و روحیات مردم آمریکا محسوب می­شود. مباحث کتاب سنگین و در خور تأمل است و به همین دلیل، خواندن آن زمان بیشتری را طلب می­کند.

کتاب دوم، نوشته­ی دکتر منیر حجاب است از مصر. عنوان کتاب «جنگ روانی» است و حدود 350 صفحه دارد.

کتاب­های بعدی کوتاه هستند و بیشتر نقش زنگ تفریح را ایفا کرده­اند. «دوئل» را خواندم که مجموعه­ی مصاحبه­های طنز کوتاه ابراهیم رها است. علی میرمیرایی که با نام مستعار ابراهیم رها، طنز می­نویسد به سراغ عمران صلاحی، سید ابراهیم نبوی، ابوالفضل زرویی نصرآباد، ابراهیم افشار، نیک آهنگ کوثر، نیکی کریمی، جواد رضویان، هانیه توسلی، شهرام شکیبا، مانا نیستانی و توکا نیستانی می­رود و به قول خود با آن­ها دوئل می­کند. از رها، دو کتاب «شب نشینی در جهنم» و «دو قطعه عکس 4*3» را هم خوانده­ بودم، که به نظرم هر دو به ترتیب از این کتاب بهتر بودند.

آخرین کتابی که خواندنش پایان یافته است، از مجموعه­ی کتاب ماه همشهری است به نام «40 خاطره» . کتاب را سید فرید قاسمی گردآوری کرده است و حاوی خاطرات چهره­های فرهنگی و مطبوعاتی است. برخی از آن­ها خواندنی است و اکثر آن­ها ... بگذریم.

در ضمیمه­ی روزنامه­ی «اعتماد»، کتابی معرفی شده بود به نام «سکوت، آینده من است» سروده­ی شاعری اتریشی به نام اریش فرید. یکی از شعرهایش را نوشته بود:

« از آن رو که عشق به تو/  در من است/ و تو دوری/ با این خطر مواجهم/ که عاشق/ عشقم به تو شوم/ از آن رو که اشتیاقم به تو/ در من است/ و تو دوری/ با این خطر مواجهم/ که عاشق/ اشتیاقم به تو شوم.»


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/10/6 و ساعت 6:7 عصر | نظرات دیگران()

به اصرار بچه­ها برای ویژه­نامه­ی تولد «بنیان»، یادداشتی نوشتم. در حالی که دلایلی بر ننوشتن داشتم  و این را هم به بچه­ها گفته بودم، اما اصرار مداوم آن­ها و این­که ننوشتن من حمل بر چیز دیگری نشود، باعث شد تا یادداشت کوتاهی بنویسم. یادداشتی که به هزار دلیل، آن گونه که باید مطلوب من نیست و در هزار لفافه، شاید نکته­ای را باز گوید، تا به تیغ تیز سانسور دچار نشود. همان طور که بند آخرش انگار، شک و شبهه را خوب پرورانده است ...

 

« افتخاری است برایم شرکت در جشن تولد پنج سالگی «بنیان» و نوشتن برای آن در ویژه­نامه­ی تولدش. چه آن روزها  که جمعی شدیم و نهال این اکنون درخت تناور را در زمین دانشگاه کاشتیم، ناملایمتی­هایی را تحمل کردیم که هنوز هم نمی­توان بی­پرده به ذکر تمام آن­ها نشست. اما سال­ها گذشته است و با آن­که هنوز اثر «بنیان» را نه تنها در عالم دوستی­های میان خودمان و نه تنها در امروز دانشگاه می­بینم، که شاید باورتان نشود هنوز هم آثار آن سال­های طلایی در زندگی کاری­ام جریان دارد. که هنوز هم گاه نامش را می­شنوم که همکاران بر سر زبان می­آورند و از تأثیرش می­گویند...

و البته برای همچو منی که سالروز یک سالگی تلاشش را در جمعی کوچک و بی هیاهو به شادی نشست، در حالی­که نمی­توانست حتا متن کوتاهی را به چاپ بسپارد، امروز به یقین، سرشار از شادی است.

 درست به دلیل همین شادی کودکانه و زیبا و دوست­داشتنی است، که نمی­توانم آن گونه که باید قلم را به گردش در آورم و خطی بنویسم. این است که از دوستانم در «بنیان» که مرا شرمنده­ی لطف بی­دریغ­شان کرده­اند، عذر می­خواهم و چون دوستی ناتوان خواهش می­کنم که خود گفتنی­ها را بگویند که اطمینان دارم بر توانایی­شان. تنها جسارت می­ورزم و متن smsی را می­نویسم که در شب تولد «بنیان» به شادی برای دوستان فرستادم و فکر می­کنم که خود گویای مقصود است : « در این کویر، که جدایی ترانه خوان هر بزمی است، شاید تو تنها بهانه­ی کوچکی بودی تا دل­های ما را به هم گره زنی ... تولدت مبارک «بنیان» ...»

و دیگر این­که: عادت بود یا آرزو، نمی­دانم. اما، نوشته­هایم با یاد « تو» پایان می­گرفت که، « تو» هنوز هم نیستی، اما این بار خاطرم جمع، که « تو» دیگر نیستی ...  »


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/10/6 و ساعت 4:20 عصر | نظرات دیگران()

یک­شنبه شب به دانشگاه دعوت بودم برای جشن تولد «بنیان».  قرار بر این بود که مهمان­ها را من دعوت کنم. امیر و اصغر و آرش و محمد رضا و محسن و محمد و حسین و مهدی را دعوت کردم. حضوری و تلفنی و SMSی. اصغر و محمد رضا عذرخواهی کردند که نمی­توانند بیایند. حسین و مهدی هم تهران نبودند. امیر و محمد هم که قرار بر آمدن­شان بود، نیامدند. از این جمع دعوت شده، تنها آرش و محسن به جشن آمدند. در عوض بچه­هایی که همکار «بنیان» بودند و هنوز در دانشگاه هستند، همه آمده بودند. آرش و مصطفی و احمد و امین و کمال و سجاد و جمال و رحیم و محسن و مرتضی و ...

شبی بود. محسن، کلیپی آماده کرده بود و «یار دبستانی من» هم آماده بود. قرار بود که ترانه پخش شود و من به روی سن بیایم. بماند که یک ساعتی مانده به شروع جشن، از برنامه با خبر شدم. قرار شد که من هم از امیر دعوت کنم برای سخن گفتن و بعد هم کلیپ زیبای محسن پخش شود. اما مطابق معمول نشد ...

امیر نیامد و من هم که حال خوشی نداشتم، خواستم که به روی سن نروم. «یار دبستانی من» پخش شد و بعد هم کلیپ. کمال هم چند دقیقه­ای مجری­گری کرد. آن­قدر کلیپ محسن، زیبا بود و تداعی­گر خاطرات که در آن تاریکی سالن، اشک امانم را بریده بود. کلیپ که تمام شد، به اصرار احمد و به خواست خودم، می­خواستم به روی سن بروم، اما کمال متوجه صدای ما نشد و جشن تمام شد ... چون همیشه نیمه­تمام ...

سالن که خالی شد و همان جمع خودمانی­تر ماندگار شدند، خواستم که دوباره کلیپ را ببینم. نشستیم و چراغ­ها خاموش شد و ... این­بار تنها نشستم تا درد را تازه کنم ...

شب خوبی بود ...   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/10/5 و ساعت 6:20 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 10
مجموع بازدیدها: 198557
جستجو در صفحه

خبر نامه