تخته سیاه
منتظر ماشین بودیم تا از مینیسیتی به چهار راه قصر بیاییم. من بودم و سید و محسن و اصغر. سوار بر پرایدی شدیم که رانندهی آن جوانی بود. لحظهای از نشستنمان نگذشته بود که راننده، ضبط ماشین را روشن کرد و صدایش را بلند. در اتوبان بابایی بودیم. سکوت در ماشین حاکم بود. ما که همهگی تا قبل از این میخندیدیم و شلوغ بازی در میآوردیم، ساکت شده بودیم و هر کدام به دنبال روزنهای بودیم تا آسمان را ببینیم از پنجرهی کوچک پراید. خواننده که نمیدانم که بود و تنها میدانم از خوانندههای مجاز بود از مسافر و سفر و جاده و دلتنگی، زیبا میخواند و البته که به ما ربطی نداشت !
به اتوبان صیاد رسیدیم. نگاهم به گوشهای راننده افتاد و گوشوارهای را بر گوشش دیدم. آرام، در گوش اصغر موضوع را گفتم. گفت که دیده است و نشانهی زیاد بودن هوس است این زدن گوشواره. اکراه داشتم از باورش. البته که به ما ربطی نداشت ! مهم شنیدن ترانه بود و رسیدن، که هم شنیدیم و هم رسیدیم.
راستی رسیدیم ؟