سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
[ و در باره کسانى که از جنگ در کنار او کناره جستند ، فرمود : ] حق را خوار کردند و باطل را یار نشدند . [نهج البلاغه]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 8

چند روز پیش بود . نشسته بودم پشت میز و استاد در حال درس دادن هنوز . نام « تو» اما ، رهایم نمی کرد . نمی دانم چه شده بود باز . کاغذی در زیر دستانم بود و زیبا نامت را می نوشتم  . نه به فارسی که مبادا بازیچه شود نامت ، که به انگلیسی .  تا حتا این گونه نوشتن نامت هم برایم یادآور خاطره ای باشد ...

 

 نوشتم و خط زدم و یک باره زبان نوشته از انگلیسی به فارسی تبدیل شد . نوشتم و ماندم . نوشتم و سوختم . کاغذی برداشتم و این ها را نوشتم . یاد آن سررسیدی افتادم که سال ها پیش – چه زود می گذرد انگار – زیبا نامت را به همراه گروه خونی ات بر روی آن نوشته بودی و بعد به من سپردی اش . به درد کارت نخورده بود ، لابد . قصدی هم نداشتی ، لابد . می دانم ، لابد ...

 

و « تو» مرا به خواب ، به خلسه بردی . نگاه سنگین استاد را حس می کردم که دیده بود در کلاس روز پیشش چه فعال بوده ام و امروز چه سخت غایبم از حضورش. الان دارد از تخیل صحبت می کند . از تصورات . و من آتش می گیرم . مگر خیالی غیر از « تو» هم هست ؟


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/3/30 و ساعت 8:10 عصر | نظرات دیگران()

خواهرم از نمایشگاه کتاب امسال ، گزیده ای از داستان های کوتاه صادق هدایت را خریده بود .  کتاب نام یکی از داستان های مجموعه را بر پیشانی دارد : « زنی که مردش را گم کرد » . 14 داستان کوتاه در مجموعه چاپ شده است و من تنها از داستان « داش آکل » خوشم آمد . البته اصولا از سبک نویسندگی هدایت لذت نمی برم و این داستان ها هم برای من جدا از خوانده های قبلی ام از او نبود .

 

حتما خبر دارید که از چند روز پیش ، نادر ابراهیمی به لقا خداوند شتافته است . گفته بودم که از دوران راهنمایی ، خواننده ی کتاب های او بوده ام و به نظرم تردیدی در هنر والای او نبوده و نیست . عشق ، از نگاه آقای نویسنده ، رنگ و بوی دیگری دارد . آن ها که کتاب های او را خوانده اند ، می دانند چه می گویم .

آخرین کتابی که از او خوانده ام در همین هفته گذشته بود . « رونوشت ، بدون اصل » کتابی است که آقای نویسنده ، 7 قصه ی کوتاه خود را در آن گردآوری کرده است . وقتی که در نمایشگاه کتاب ، متن تقدیمی آن را خواندم ، تردیدی نکردم که باید کتاب را بخرم . نوشته بود :

 

« به سربازان خوب ، در بحبوحه ی همه ی درگیری ها و جنگ ها  وقتی هم برای بازی می دهند ؛ وقتی برای استراحت . و این مجموعه ، همان بازی ست  به هنگام استراحتی که به این سرباز داده اند . اما نگاه  کن که حتی بازی یک سرباز نیز شباهتی فراوان به زندگی او دارد . »

 

وحشتناک است . کتاب مثل دیگر آثار نادر ابراهیمی نیاز به چند بار خواندن دارد . کتاب از ترس ، مرگ – چه زیبا هم -- ، قهرمان های دنیا ، نویسنده ها ، جنگ و عشق و باز هم عشق می گوید . در گوشه ای از داستان « قصه ی نقاشی که عاشق شد و معشوق از او خانه یی خواست » می خوانی :

 

« من  تو را تصویر خواهم کرد .

تو را به رنگ ،

                به نور ،

                     و به آوازهای رنگین تبدیل خواهم کرد .

تو را به گل ،

               به کوه ، و به رودخانه های خروشان تبدیل خواهم کرد .

 

من از تو دنیا را خواهم ساخت

                           و برای تو               دنیا را

اگر سخنم را باور نمی کنی

                           هنوز قدرت دوست داشتن را باور نکرده یی ... »

 

وحشتناک نبود ؟


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/3/24 و ساعت 10:2 صبح | نظرات دیگران()

4 سال پیش که به حج رفته بودم ، قبل از رفتن و در حین سفر «حج» دکتر شریعتی را بارها خواندم . از آن آموختم که مقصود از این سفر کشتن اسماعیل است و هر کسی برای خود اسماعیلی دارد چونان ابراهیم . و البته نه مانند او حتما باید این اسماعیل ، پسرش باشد . که اسماعیل هر کسی ، خاص اوست و با دیگری متفاوت . یاد گرفتم که باید این اسماعیل را به قربانگاه ببری ، تا خداوند او را به تو ببخشاید .

 

این شد که در همان روزها هم در مسجدالنبی ، می نشستم به نظاره « تو» و از کشتن اسماعیل می نوشتم . حاصل ، دل نوشته هایی شد که هنوز مجال حضور در « تخته سیاه » را نیافته اند . اما مقصود از این یادآوری و نوشتن این چند خط ، « تو» بودی . چنان که در ذیل می خوانی  :

 

آن روز در نمایشگاه ، مهدی بود که همراه من بود تا « تو» ما را دیدی . جلو نیامده بود . من تنها آمدم و شد آنچه که قبلا نوشته ام و برگشتم . بعد ها ، مهدی گفت : نمی خواستم اسماعیل تو را ببینم . تا باز از« کشتن اسماعیل » تو ، لذت ببرم .

 

راحت بود گفتنش و سخت بود شنیدنش . کاش ، رجعتی بود برای اسماعیل من . کاش این اسماعیل ، هرگز کشته نمی شد ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/3/17 و ساعت 10:15 صبح | نظرات دیگران()

از خواندنی ها :

 

1 / شماره 47 « شهروند» با پرونده هایی خواندنی درباره لبنان ، روسیه پس از پوتین ، صدور انقلاب ، سریال شهریار ، رضا امیرخانی – نویسنده رمان زیبای « من او» و رمان هنوز نخوانده ی « بی وتن » -- و کتاب « سعدی از دست خویشتن فریاد » کیارستمی . در این پرونده مصاحبه ای خواندنی با کیارستمی چاپ شده است . از خواندنی های این شماره ، مصاحبه ای است با انیس نقاش . ایشان کسی است که در سال 1980 قصد ترور بختیار را داشت .

 

2 / از شماره 48 ، « شهروند » به حجمش اضافه می شود و البته قیمت آن هم افزایش می یابد . بحث قیمت نیست با این که هنوز هم از افزایش حقوق خبری نیست ، اما با این حجم اضافه شده از مطلب چه کنم ؟ در این شماره مصاحبه با همسر هاشمی رفسنجانی جلب نظر می کند و پرونده هایی در مورد مافیا و دموکراسی ، حزب الله ، 100 سالگی نفت ، افشین قطبی و احمد رضا احمدی شاعر . پاسخ یوسفی اشکوری به نقد های سید جواد طباطبایی آخرین مطلب این شماره است .

 

3 / در شماره 49 ، پرونده ی طولانی خمینی ها ، خواندنی است . خاطراتی از همسر امام و سید حسین خمینی ضمیمه این پرونده خواندنی است که مصاحبه هایی هم با سید محمود دعایی ، دکتر صادق طباطبایی و بهروز افخمی را نیز به همراه دارد . حضور کریس دی برگ در تهران هم ، پرونده ای را به خود اختصاص داده است .

 

4 / کتاب « چالش های روابط ایران و غرب ، بررسی روابط ایران و آلمان » را خوانده ام . کتابی بسیار جالب در مورد روابط ایران و آلمان ، با تکیه بر دادگاه میکونوس . هاشمی رفسنجانی بر این کتاب مقدمه نوشته است و سید حسین موسویان نویسنده آن است . موسویان را لابد می شناسید ، او در دولت رفسنجانی ؛ سفیر ایران درآلمان بوده است و بسیار فعال . بماند که او بعدها به  نویسنده ی جاسوس  تبدیل شد !

 

5 / کتاب شعری خواندم به نام « وقتی هر عابر یک ایستگاه باشد» سروده ی بهرام رحیمی . زیبا بود . چند تایی از شعرهایش را یادداشت کرده ام و شاید به تناسب از آن ها یاد کنم :

« پسرک گفت :

                       « آقا چسب زخم ؟! »

- برو پسر جان

                       زخم من

                                    با چسب تو

                                    خوب نمی شود . »

و :

 

« درخانه ای که ندارم

                 دیواری نیست

                           تا همه چیز برای تو باشد »


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در چهارشنبه 87/3/15 و ساعت 8:1 صبح | نظرات دیگران()

آن روز ، 6 ساله بودم . از جنگ و بمباران و موشک باران و رفتن به پناه گاه ، اکنون فقط تصاویری کوتاه را در ذهن دارم . اما از آن روزها ، نه . انگار که تمام و کمال آن روزها به یادم مانده ، که لابد به یاد همه مانده است .

 

یادم هست ، پدربزرگم بر روی تخت چوبی اش نشسته بود و من در کنارش مشغول بازی لابد . افشار -- که آن روزها می گفتند ، پسرش را به خاطر بلعیدن پاک کن از دست داده است – اخبار می گفت ، که حال امام خوب نیست و برایش دعا کنید . آن شب حال هیچ کس خوب نبود . یادم هست رادیو تا صبح قرآن پخش می کرد و من هم خوابیده بودم حتما . که طبیعی بود آن روزها ندانم چه کسی را از دست می دهیم ... 

 

صبح که بیدار شدیم ، نمی دانم صبحانه می خوردیم یا خورده بودیم یا نه اصلا ، این بار حیاتی را بر روی صفحه تلویزیون دیدم و او گفت آن چه را که دوست نداشتیم اتفاق بیافتد . دیگر از پای تلویزیون تکان نخوردم ، نه به قول کامران نجف زاده به خاطر تعطیلی مدرسه ها ، که هنوز مدرسه نمی رفتم . که انگار از همان کودکی ، با همه ی آن نفهمیدن ها و ندانستن ها ، آری از همان کودکی ، چیزی در من فرو ریخته بود ...

 

تمام آن وقایع ، آن بر سر وسینه زدن ها و شمع روشن کردن ها ، آن همه عوض کردن تابوت و ننشستن هلیکوپتر ، آن همه شیدایی و ویرانی حاج احمد آقا را از تلویزیون دیدم ...

 

و گذشت . امروز هم همه ی آن خاطره ها تداعی شدند . و من این بار می دانستم چرا آن روز از پای تلویزیون تکان نخورده ام ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در سه شنبه 87/3/14 و ساعت 1:29 عصر | نظرات دیگران()

دوستی – نامش این بار بماند ، که شاید نپسندد – گویا صحبت می کرد با نامزدش و کمی هم – نه ، بیشتر—نگران بود و مضطرب . در پایان صحبت شان ، می گفت : « اوامری ندارید ؟!»  و من حیران . حیران آن روزها که می گفتی : « کاری نداری ؟!» و مرا چاره ای نبود تا « خداحافظ» را از زبان « تو» بشنوم ...

 

نماز می خواندم در آن هنگام . تمام که شد ، نشستم ؛ به سجده رفتم و بی « تو» شدم .  انگار که تازه نماز می خواندم ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 87/3/11 و ساعت 10:6 عصر | نظرات دیگران()

شب جمعه گذشته ، جشن نامزدی خواهرم بود . جشنی کوچک و به غایت جمع و جور. همان شب می خواستم از « تو» بنویسم که نشد ، که باز چون همیشه ، نبودن « تو» بر بودن من چیره شده بود . این شد که هیچ نشد و « تخته سیاه » خالی ماند . آن شب گاه با کلام و گاه با نگاه ، انگار همه سراغ « تو» از من می گرفتند ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/3/10 و ساعت 11:17 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 19
مجموع بازدیدها: 197967
جستجو در صفحه

خبر نامه