سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
اگر بندگان هنگامی که نمی دانستند، توقف می کردند و انکار نمی کردند، کافر نمی گشتند [امام صادق علیه السلام]
 
امروز: جمعه 103 فروردین 10

این یادداشت را دیروز نوشتم، اما نمی­دانم چه شده بود که connect نمی­شدم :

 

دیده­اید که چند وقت است این واژه­ی زیبای « تو» در نوشته­های من جایی ندارد؟ هیچ دقت کرده بودید؟

 

این نه از قصد بوده است و نه از عمد. ولی انگار که حاصل آن اتفاق مبارکی است برای « تو» و شاید من. انگار که این آخرین « تو» است که نوشته می­شود. انگار که دارد اتفاق­هایی می­افتد. هم برای « تو» و هم شاید برای من. و من باز می­مانم که این چه سرنوشتی است که چنین من و « تو» را به هم گره زده است اما دور و صد البته جدا از هم. چه خوب است. مدتی بود که در فکری بودم و چون همیشه انتظار این بود که در آن دم بزنگاه، « تو» سر برسی. گوشه­ای بیایی و بزنی و دوباره من رها کنم همه را، به خیال واهی « تو». اما خبری نشد. سخت حیران بودم. این بود که نمی­توانستم از « تو» بنویسم و ننوشتم ...

تا امروز، درست همین امروز، خبری رسید و این بار خبری که مرا بال پرواز می­دهد. این است که انگار من و « تو» هر دو به عهد نانوشته­ای با یکدیگر پابند بوده­ایم. نمی­دانم. شاید این­ها همه خیال باشد و رؤیا، نمی­دانم. اما ایمان دارم که چنین تقارن­هایی در رخ دادن رویدادها بی­حکمت نیست. عیبی ندارد که هیچ، خوب هم هست. ما هر دو فراموش می­کنیم و فراموش می­شویم که این هم نعمتی است از بی­کران نعمت­های خداوند.  تا دیگر حرفی نباشد و حدیثی. تا آن­چه که او می­خواهد، پیش بیاید که لابد خوش است و خیر. خدا را شکر که من عهدم را نشکستم و ماندم تا بروی ...

مبارکت باشد ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در سه شنبه 87/7/30 و ساعت 9:1 صبح | نظرات دیگران()

مدتی است که از خواندنی­هایم ننوشته­ام و خوشبختانه تعدادشان کمی زیاد شده­اند. پس در این پست از کتاب­ها می­نویسم و در پستی دیگر از مجله­ها.

 

اولین کتابی که در این روزهای اخیر خوانده­ام، کتابی است از دکتر عباس میلانی که در سال­های دانشجویی خریده بودم ومتأسفانه تا به حال فرصت خواندنش را پیدا نکرده بودم. «معمای هویدا» کتابی است که در روزهای انتشار هم سر و صدای زیادی کرد و به نظرم در این کسادی بازار کتاب هم، بد نفروخت. «معمای هویدا» داستان زندگی امیر عباس هویدا را تعریف می­کند از بدو تولد تا اعدام انقلابی­اش در بهار 58 و در پشت بام مدرسه­ی رفاه. هویدا 13 سال نخست وزیر محمد رضا شاه پهلوی بوده است و با این حال در آبان 57 به دستور او و برای مهار انقلاب به زندان انداخته می­شود. او که با تسلیم خود به طرفداران انقلاب، در پی انجام معامله­ای بوده است تا در مقابل دادن اطلاعات رژیم، جان خود را نجات دهد؛ در دادگاه انقلابی آیت­الله خلخالی به اعدام محکوم می­شود و در حالی که هنوز خبرنگاران سالن دادگاه – منظورم کلاس درس است – را ترک نکرده­ بودند، با شلیک 3 گلوله در جمجمه و گلو و شکم، اعدام می­شود. این کتا ب را حتما بخوانید.

 

دومین کتابی که خوانده­ام، همان کتابی است که در پست­های قبلی راجع به آن نوشته بودم. « طوفان دیگری در راه است» از سید مهدی شجاعی. رمانی درباره­ی زندگی حاج امین و پسرش کامی و زنی به نام زینت. ایدئولوژی در سرتاسر کتاب موج می­زند و خب به نظر من اینقدر سرراست در رمان تبلیغ یک ایدئولوژی را کردن، درست نیست. کتاب به هیچ عنوان دلایل دگرگونی یکباره­ی زینت و تبدیل شدن او از زنی بدکاره به زنی دارای کرامات را توضیح نمی­دهد. و این به نظرم تنها یکی از اشکال­های روایی داستان است. گفته بودم که کتاب را آرش برایم هدیه آورده بود و تقدیمی­ای هم نوشته بود که وعده­ی نوشتنش را داده بودم. اما کتاب الان به امانت در اختیار یکی از همکارانم است و من معذور از برآوردن وعده­ام. حتما جبران می­کنم ...

 

کتاب سوم از دکتر مهاجرانی است به نام «اسلام و غرب». کتاب به بهانه­ی پاسخ به اظهارنظرهای برنارد لویس و اوریانا فالاچی نوشته شده است. دکتر مهاجرانی در این کتاب سعی دارد ضمن حفظ نگاه انتقادی به نحوه­ی رفتار و کردار فعلی مسلمانان به نسبت صدر اسلام، دیدگاه­های تبلیغی غرب نسبت به اسلام را به چالش بکشد. خواندن این کتاب هم درد را فزون می­کند. به یاد آن گذشته می­افتی و این حال. خدا کند که ما چون پیشینیان­مان نباشیم ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در یکشنبه 87/7/28 و ساعت 8:4 عصر | نظرات دیگران()

جمعه­ی گذشته به سر کارم رفته بودم. -- فعالیت رو می­بینید!! هیچ اجباری هم البته در کار نبود!! -- بعد از ظهر بود که یکی دیگر از همکاران که دارای سابقه­ای طولانی است برخلاف من، به اتاق ما آمد. کمی نشست و چایی خورد و صحبتی کردیم و رفت. در صحبت­هایش از دانشگاه محل تحصیلم پرسید و از رشته­ای که خوانده­ام، جواب که دادم انگار که زخمی را نیشتر زده باشم، شروع کرد به گلایه. انگار که به خیال خودش خوب در جریان امور دانشگاه ما بوده، از 4 سال پیش می­گفت. از روزهایی که من و تعدادی از دوستان «بنیان» را شروع کرده بودیم. از «بنیان» می­پرسید و به شدت انتقاد می­کرد که خیلی سیاسی بود و کل سیستم مدیریتی را زیر سؤال می­برد و آشوب درست می­کرد و چه و چه ...

و البته نمی­دانست که در مقابل آغاز کننده­ی آن راه و سردبیر آن روزهای «بنیان» نشسته است ... نمی­دانست که چه آسان می­توان کاخ استدلال­هایش را ویران کرد. من اما سکوت کردم و چیزی نگفتم. تنها به فکر فرو رفتم. به این فکر می­کردم که 4 سال پیش کاری را در گوشه­ای از شهر شروع کردیم، با چه هدف­هایی و نیت­هایی، چه رنج­ها کشیدیم و چه کارها کردیم. به این فکر می­کردم که چه دوستی­هایی به وجود آمد و چه تجربه­ها کسب کردیم  و البته چه چیزها که از دست دادیم ... و حالا در گوشه­ای دیگر از شهر، که از آن یاران «بنیان» تنها من مانده­ام، چه می­شود که هنوز داغ آن نوشته­های دانشجویی را حس می­کنند و سخت معلوم است که به دنبال نویسنده­های خاطی «بنیان» هستند تا تلافی کنند، تا ثابت کنند که به خطا بوده­ایم و حق آقایان!! را پایمال کرده­ایم!! تا ما را هم چونان خودشان بسازند ...

آری به فکر تأثیر قلم افتادم و فرهنگ ایرانیان. راستش را بگویم آن روزها را کمی فراموش کرده بودم. چند شب پیش به یاد صحبت­های همان همکار و هم­چنان حیران از کینه­ای که به دل گرفته بود و مطمئن از این که او تازه دستی از دور بر آتش داشت ­ و دیگرانی هستند و خواهند ماند که آتش­شان بسیار تندتر است، به آرشیو «بنیان» سری زدم. داغی را تازه کردم ... و عهدی را. همان عهدی که بسته بودیم، نمی­خواستیم دنیا را تغییر دهیم که از همان روز اول نیک می­دانستیم هنر ما این است که چون آنان نشویم و آن­گاه با اندکی صبر همین چون آنان نشدن، باعث رسیدن به آن­چه می­خواهیم، خواهد شد. یادم آمد که بر دیوار دفترمان شعری از «شل سیلور استاین» را زده بودیم. سروده بود: « می­شوریم، پاک می­کنیم/ اگه خیلی کثیف بود/ سیل می­شیم، می­بریمش». آن روزها هر کدام از مسوؤلان که به دفتر کارمان می­آمدند، شعر را می­دیدند و به کنایه می­خندیدند که خب اینان کبریتی بی­خطرند و ما هم به کنایه می­خندیدیم که همین جوری این شعر را به دیوار زده­ایم. دوستان مسوؤل اما نمی­دانستند که در جلسه­های خصوصی­مان راجع به آن شعر چه می­گوییم ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 87/7/27 و ساعت 7:39 عصر | نظرات دیگران()

چهارشنبه­ی هفته­ی پیش بود که حسین را دیدم. یک هفته­ای بود که از شیراز به تهران آمده بود تا دیداری تازه کند با خانواده­ی خودش و البته خانم­اش. دو روز پیش از آن تلفنی صحبت کرده بودیم و برای چهارشنبه در میدان قدس قراری گذاشتیم. یک ساعتی دیر رسیدم. خیلی خجالت­زده شدم. البته گویا حسین هم کاری داشت و در فاصله­ی این تأخیر طولانی من علاوه بر انجام کارش به امامزاده صالح هم رفته بود و نمازی خوانده بود. از ترافیک وحشتناک خیابان شریعتی گذشتم و به میدان قدس که رسیدم، به حسین زنگی زدم. قرار شد دقایقی منتظر بمانم. در این فاصله SMS ی خالی ! برای مصطفی فرستادم. سریع جوابی داد که غرضش از فرستادن جواب تنها مزاحمت بوده است و بس. دیگر حسین آمده بود. سلامی و دیداری و شروع کریم درد دل را. او هم ناراحت بود از اوضاع. از سختی­هایی که می­کشید و خود را به هیچ­وجه مستحق آن نمی­دانست. راست می­گفت. این روزها هر کدام از بچه­ها را که می­بینم، همه شاکی­اند و نالان از این وضعیت افتضاح. به سمت نیاوران رفتیم و گپ می­زدیم. دقایقی هم بر صندلی پارکی نشستیم و حسین که برخلاف قرار قبلی­مان نمی­توانست برای شام با من بماند از دیروز و امروز و فردا می­گفت و می­شنید. در راه بازگشت با خانم­اش تماس گرفت و انگار توانست او را راضی کند تا مختصر شامی با من بخورد. همین هم شد، در میدان تجریش مختصر چیزی خوردیم و بعد از ساعتی با هم بودن از هم جدا شدیم. در میانه­ی این صحبت­ها من آتش گرفتم از یادآوری آن همه شور و حالی که داشتیم و حالا، این روزها؛ هر کدام از آن جمع قدیم را که می­بینم، سر در گریبان خود فرو برده و ناامید است. ناامید از حتا کوچکترین تغییری. و من که شاید، تنها شاید باید خبری خوش به آن­ها بدهم و یا این­که حداقل امیدی کم­سو را در دل­شان زنده کنم، خود لب فرو بسته­تر از آنانم. که حق می­گویند و از حق­شان می­گویند برای داشتن و ساختن زندگی­ای ساده و خوش. که راست می­گویند از تپیدن دل­شان برای وطن که بسازندش. که از این همه بی­عدالتی و دزدی و ندانم­کاری دلگیر باشند و دل­شان لک زده باشد برای آزادانه فریاد زدن و سخن گفتن. دل­تنگ باشند برای کمی، تنها کمی آسودگی و خوش­دلی. برای کمی شاد بودن...

بگذرم. بگذارید بگذرم که می­ترسم دوباره شری درست شود، شری که شاید نشانه­های آن­ را این­بار نه آن­چنان دور، که از نزدیک­تر می­بینم...

در میانه­ی این دیدار SMSی هم به مصطفی زدم که من قصد مزاحمت نداشته­ام و منظورم را خود می­داند، البته حالا با خودم می­گویم شاید می­داند! جوابی داد که قصد ناراحت کردن کسی را نداشته است – کسی را گفته بود، نگفته بود من را!!-- و این­ها همه از بی­حوصله­گی­اش هست. از حسین که جدا شدم، برایش نوشتم که به این موضوع ایمان دارم و اما انتظاری داشته­ام که برآورده نشده، انتظاری که هنوز هم برآورده نشده است...

و حالا خوب می­دانم که همه­ی آن درددل­ها با حسین و دیگران به کنار، من خود نیز هم­چنان بهانه­ای ندارم برای کمی شاد بودن. که شاید حال من از او هم بدتر باشد، که انتظار درست شدن و لااقل بهتر شدن اوضاعی که به دست دیگران است به کنار، که برایم رسیدن به انتظاری که دیگر دیگران در آن هیچ کاره­اند و باید از نزدیکانم سر زند نیز نابه­جاست... ­

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/7/26 و ساعت 11:3 عصر | نظرات دیگران()

سر کار بودم. بعد از ظهر بود که آرش زنگ زد. تعجب کردم. گوشی رو خودم برداشته بودم و او از این قضیه تعجب کرده بود. احوالپرسی کردیم و صحبت کردیم که کی هم دیگه رو ببینیم. با اصغر هم کار داشت و می گفت که موبایلش خاموش است. از من می خواست پیغامی به اصغر برسانم. صحبت مان که تمام شد، به اتاق اصغر زنگ زدم. اما نتیجه ای نداشت. مثل این که به بیرون رفته بود. مشغول کار شده بودم که آرش دوباره زنگ زد. گفتم که اصغر را پیدا نکرده ام. او اما می گفت که محمد رضا به دنبال من است تا برای افطار دعوتم کند، گویا. هماهنگ کردیم و دقایقی بعد محمد رضا به من زنگ زد و دعوتم کرد. باید تا آزادی می رفتم و این مسیر طولانی هم که در ساعت های نزدیک افطار، شلوغ است لابد. به امام حسین رفتم و سوارBRT شدم. خیلی شلوغ بود. اذان می گفتن که در آزادی از اتوبوس پیاده شدم. تازه باید با سواری بقیه ی مسیر را می رفتم. وقتی زیر پل پیاده از ماشین پیاده شدم و بر روی پل رفتم، آرش را دیدم که بر در خانه ی محمد رضا و دوستانش ایستاده است. زنگی زدم و گفتم که بر روی پل هستم. گفت که منتظر می ماند. رسیدم و به بالا رفتیم . جمعی، جمع بودند. افطاری خوردیم و گپی زدیم. در میانه ی آن شلوغی افطار، صدای SMSی را شنیدم که برایم آمده بود، اما موبایل در جیب کت بود و کت بر روی تخت و تخت دور از سفره و سفره پر از آدم! حسی می گفت که SMS از مصطفی است. همین طور هم بود. متنی راجع به زندگی و سرسره برایم فرستاده بود. برایش نوشتم که در همان حوالی او هستم و طعنه زدم از کجا می داند، من آنجایم . نوشتم تا هم دیگر را ببینیم . نماز را به جماعت خواندیم و من منتظر جواب مصطفی بودم. هر کسی به سوی خودش می خواست برود که آرش به من گفت با او به «شاپرک» بروم . «شاپرک» نام مغازه ای است که محمد رضا و محسن و دیگر دوستانشان در آن شریک هستند و به عبارتی شغل دومشان است. می گفت که با من کار دارد. با آرش و محسن راهی شدم. در میانه راه آرش گفت که کسی آن جاست که می خواهد مرا ببیند، اصرار کردم و در نهایت گفت که آرش – البته آرش دیگری!! – آن جا منتظر من است. در راه SMS دیگری برای مصطفی فرستادم. رسیدیم. آرش که پشت کامپیوتر نشسته بود، با دیدن ما به بیرون مغازه آمد. احوالپرسی و یاد گذشته . گفتند که گرسنه هستیم و به پیشنهاد آرش – دومی!-- همراه با آرش و محسن به سوی کبابی رفتیم. در راه و در کبابی کلی گپ زدیم . در کبابی هم آشنایی دیدیم که از من می پرسید و کمی سؤال داشت. گذشت به هر حال. هنوز از مصطفی خبری نبود البته . راهی را پیاده رفتیم و صحبت می کردیم. و در این حال آرش – دومی! -- کادویی به من داد، می گفت که مناسبتش را با باز کردنش خواهم فهمید. غافل گیر شدم و البته متشکر. قرار شد که آب میوه ای بخرم. سفارش داده بودم که مصطفی زنگ زد. می گفت که فوتبال بوده است و الآن SMS های مرا دیده است. گله می کرد که چرا زودتر خبرش نکرده ام تا هم دیگر را ببینیم. موقع حساب کردن پول آب میوه رسیده بود، به مصطفی گفتم که زنگ خواهم زد و سریع خداحافظی کردیم. آب میوه مان را خوردیم و از بچه ها جدا شدم. من مانده بودم و آرش – این بار اولی !-- ، ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. مدتی بود که هم دیگر را ندیده بودیم. خواه ناخواه بیشتر صحبت هایمان پیرامون ازدواج بود. بماند. جای نوشتنشان نیست. دو ساعتی از زمانی که با مصطفی صحبت کرده بودم گذشته بود که به میدان آزادی رسیدم. به پارک بغل شهر کتاب رفتم و زنگ زدم. صحبت کردیم و البته اذیت! من می گفتم که به زودی این ندیدن امشب را جبران خواهم کرد و او می گفت نمی توانم . انگار می دانست...

صحبتمان که تمام شد و خداحافظی کردیم بر روی صندلی دیگری نشستم. بر زیر چراغی، کادوی آرش را باز کردم، کتابی بود از سید مهدی شجاعی، « طوفانی دیگر در راه است» . آرش زیبا متنی به عنوان تقدیمی نوشته بود به بهانه ی تولدم و البته ذکر کرده بود که کادو اش در آن تاریخ به دستم نخواهد رسید. او هم راست می گفت. خیلی زودتر به دستم رسیده بود و این برای مایی که همیشه عقب هستیم، تازه گی داشت. آن متن را حتما در « تخته سیاه» خواهم نوشت، بعد از خواندن کتاب . سوار ماشینی شدم که تا انقلاب بیشتر نمی رفت. SMSی به آرش زدم و تشکر کردم از لطفش. از نیمه شب گذشته بود که رسیدم. رسیدم اما ندانستم که هنوز در راه بودم ... 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/7/12 و ساعت 12:26 عصر | نظرات دیگران()

دلم می خواهد بنویسم و مغز اما یاری نمی کند. نمی شود. چند خطی تایپ می کنم و خودم back space  رامی گیرم . یا این که save  نمی کنم. دارم آهنگ های شادمهر را گوش می کنم . رسیده ام به « خیالی نیست» . انگار هر چه که در آلبوم های « مسافر» و « دهاتی» اش خوانده بود و من همین دقایقی پیش می شنیدم و به فکرم می برد، با همین یک آهنگ نقش بر آب می شود. نمی دانم نوبت من شده  است یا نه؟


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/7/4 و ساعت 11:15 صبح | نظرات دیگران()

ابتدای روزهای آغاز سومین سال دانشجویی ام بود، که آگهی تشکیل کلاس های روزنامه نگاری را در روزنامه دیدم. خانه روزنامه نگاران جوان به همراه دانشگاه علامه، برگزارکنندگان دوره بودند. به خانه رفتم و نام نویسی کردم. قرار شد که کلاس ها در دو روز آخر هفته تشکیل شود و محل کلاس ما شد استودیویی وابسته به آستان حضرت عبدالعظیم حسنی در یوسف آباد. نمی دانستم که قرار است از کلاس ما فیلم برداری شود . به هر حال حدود 3 ماه و به صورت فشرده به کلاس می رفتیم . از صبح تا غروب پنج شنبه ها و جمعه ها را پای درسی می نشستیم که کمترین ارتباطی به رشته ی تحصیلی خودمان داشت . روزهای شیرینی بود و پر از خاطره. می گفتیم و می نوشتیم و طراحی می کردیم و می خواندیم و می خندیدیم ...

 

آن روزها دوره ی سردبیری و مدیریت خبر، گزارش نویسی، مقاله نویسی، صفحه آرایی، خبر و مصاحبه را گذراندم. استادانی گران قدر به ما درس می دادند . اسامی آنان در گوشه ی جزوه های به یاد مانده از آن روزها، هنوز هم به یادگار است. اسمی نمی برم که الآن نام تمام آن ها در خاطرم نیست . این ها همه را نوشتم تا به این نکته برسم که در آن 3 ماه، طبیعی بود که حرف از خواندن و نوشتن باشد و البته معرفی کتاب.  حداقل 3 کتاب را به یاد دارم که معرفی شد و من خواندمشان . البته اگر به آن جزوه ها رجوع کنم، تعداد کتاب های  معرفی شده بسیار بیشتر خواهد بود. گفتم که من الآن فقط در مورد 3 کتاب حضور ذهن دارم. این کتاب ها هم هیچ کدام در مورد موضوع تدریس آن دوره نیستند . اولی « عادت می کنیم » بود . اثر زیبای زویا پیرزاد. دومی، « نزدیکی » بود نوشته ی حنیف قریشی و به ترجمه ی نیکی کریمی . هر دوی این کتاب ها را همان روزها خواندم اما سومین کتاب را فقط خریدم و خواندنش موکول شد به 4 سال بعد ...

 

 سومین کتاب نوشته ی کرین برینتون بود و به ترجمه ی محسن ثلاثی . « کالبد شکافی 4 انقلاب» کتابی است که در آن نکات مشترک انقلاب های انگلیس، آمریکا، فرانسه و روسیه مورد تجزیه و تحلیل قرار می گیرد . از روزهای شکل گیری انقلاب ها و به ثمر نشستنشان می گوید، تا دوره ی حکمرانی میانه روها و سپس تندروها . و در نهایت اشاره می کند که سرنوشت مشترک انقلاب ها، دوره ای است به نام ترمیدور . دوره ای که ارزش های رژیم پیشین باز می گردد ...

 

شماره 62 « شهروند» پرونده اصلی و عکس روی جلدش را به آمدن و نیامدن کروبی در انتخابات ریاست جمهوری اختصاص داده است . سرمقاله قوچانی در این زمینه هم خواندنی بود و هم جنجالی شد . پرونده هایی در مورد  گفت و گو، سارا پالین – معاون مک کین - ، جنگ سرد جدید و حاج مهدی عراقی  در کنار مصاحبه ای با کیارستمی و نکاتی در مورد کتاب های « بی وتن» امیرخانی و « کافه پیانو» جعفری، مطالب مهم این شماره هستند.

 

شماره 63 « شهروند» تغییر در صفحه ی فهرست در ابتدا و پرونده ی ویژه ی معرفی کتاب در انتها را همراه خود دارد . پرونده هایی در مورد انسان های دورو، لیبی، پاکستان، کنفرانس مشترک فرانسه، قطر، ترکیه و سوریه ، آیت ا... قدوسی و حلقه ی مدرسه حقانی و اختلاف رئیس بانک مرکزی و وزیر کار در این شماره کار شده است. هم چنین طرح الویری برای انتخابات ریاست جمهوری به همراه مصاحبه ای از او در توضیح طرح نیز به دست چاپ سپرده شده است .  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در دوشنبه 87/7/1 و ساعت 7:25 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 8
مجموع بازدیدها: 197599
جستجو در صفحه

خبر نامه