سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
خدایا! از نادانی ام به تو عذر می آورم و ازسوء رفتارم از تو طلب بخشش دارم . [امام سجاد علیه السلام]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 8

خطاب و گاه حتا عتاب می­شنوم که چرا نمی­نویسم. این خطاب، بیشتر مربوط به «تخته سیاه» است و عتاب، بیشتر مربوط به محل کار. که چرا بیش از یک ماه از آغاز سال نو گذشته و من حتا تبریکی، خشک و خالی، برای دوستانم در فضای مجازی نمی­نویسم. به دنیای واقعی هم که سری بزنم، اوضاع چندان تفاوتی ندارد. آن­جا هم گلایه و توقع رؤسا وجود دارد که سخت بر این اعتقادند که صاحب این قلم، آن­گونه که باید، نمی­نویسد. این پست، شاید دفاعیه­ی باشد از سوی کسی که پیشاپیش، قصور خود را باور دارد و حکم قاضی را پذیرفته است ...

این روزها، بیش از پیش، درگیر روزمره­گی­های دنیا شده­ام. کمی بیشتر که نگاه کنید، طبیعی هم هست. مدتی است – که می­دانید!! – زندگی را رها ساخته­ام و زنده­گی را شروع کرده­ام و این خُب، ملزوماتی دارد. باید کارهایی را انجام داد برای فراهم کردن مقدمات زنده­گی دو نفره، که قصد توضیح آن را ندارم و اصلاً خود می­دانید. تنها همین که این کارها، بیش از همه انرژی صرف می­کند و ذهن را درگیر می­کند و مجالی به پرواز پرنده­ی رؤیا نمی­دهد. باز بماند دنیای پولکی و البته ارزان و بی­تورم این روزهای ما!!

دیگر، خواندنی­های این روزها است و دل­مشغولی­های دیگر. از خواندنی­ها کمی قبل گفته­ام و کمی بعد، می­دانید که خواهم گفت. در این میان، به پیشنهاد مصطفی و البته تشویق و حمایت بانوی زنده­گی­ام، کاری برای دل را شروع کرده­ام. به کلاسی می­روم و مقدماتی از «دو ر می فا سُل لا سی» را می­آموزم. از این هم بعدها بیشتر خواهم نوشت.

با این وجود خوب می­دانم که این­ها همه بهانه است و نوشتن، از تمام این سدها – اگر بتوان حتا نام سد به آن­ها داد و خود این بهانه­ها، خود دلیلی برای نوشتن نباشند، که راستش را بخواهید، من خود این دومی را بیشتر باور دارم!! – خواهد گذشت.

آن عتاب در دنیای واقعی و این خطاب در دنیای مجازی، بیشتر به دلیل حال و روز این روزهای جامعه است. در فضایی به شدت امنیتی و سرشار از سوءتفاهم، زندگی – و نه این بار، زنده­گی – می­کنیم. آقایان یا نمی­دانم هر چه که نام­شان بگذارید، چوبی را در دست گرفته­اند و به راحتی و بی­خیال عواقب آن، هر کسی را به اتهامی می­نوازند. کافی است تنها کمی، افکار و نوشته­های کسی، با خواست آنان مغایرت هم که نه، حتا گوشه­ای داشته باشد. به ساده­گی، اتهام­ها را ردیف می­کنند و پرونده را پُر و پیمان می­کنند و ...

این­ها را اگر می­گویم و بهانه برای کم­تر نوشتن می­کنم، از روی ترس نیست. که حتا اگر آن هم باشد، هیچ غیر عاقلانه نیست. از این­رو از روی ترس نیست که خوب می­دانم همین الآن و از مدت­ها پیش هم، آن پُر و پیمانی وجود دارد و جرقه­ای تنها شاید لازم باشد. دیگر این­که روزهای دانشگاه، هنوز هم گواه است بر راه و روشی که درستی­اش را باور دارم. این فضایی که از آن گفتم، که رخوت­آمیز است و سرد، که بی­خیالی را تقویت می­کند، امید را به کُشتن می­دهد. در چنین فضایی که اشتیاق برای دانستن و ساختن و ایجاد کردن از بین می­رود، که هر صدایی گاه تنها کمی متفاوت، چنین بازتاب و واکنشی می­یابد، سکوت هم شاید زیادی باشد که انگار برخی تنها نبودن را می­طلبند و اگر دست­شان می­رسید، نوشتن و ساختن و بودن را که هیچ، فکر کردن را هم تعطیل می­کردند و بر زیر نظارت خود می­گرفتند و شاید حتا برای آن هم باید به اداره­ای می­رفتیم و مجوز می­گرفتیم و ... بماند.

خطی می­نویسم و تمام. اگرهم توضیح بیشتری می­خواهد، واگذار می­کنم به نظرات دوستان هم دانشگاهی­ام. پس این روزها، اصلاً خیال کنید انگار که چون روزهای دانشگاه، همان­گونه که هم دانشگاهی­هایم به خوبی می­دانند، «بنیان» به شماره­ی نهم رسیده است ...        


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 89/2/3 و ساعت 5:5 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 19
مجموع بازدیدها: 197958
جستجو در صفحه

خبر نامه