تخته سیاه
گفته بودم که در حال خواندن 3 کتاب هستم. از آن کتابها، یکی تمام شده است و دو تای دیگر هنوز باقی هستند. در این فاصله دو کتاب دیگر را هم شروع کردم که یکی از آن دو تمام شده است. پس شد 2 کتاب خوانده شده و آماده برای نوشته شدن و 3 کتاب در دست خواندن.
حدود یک ماه پیش بود که یکی از رؤسا، برای به راه راست هدایت شدن من! صدایم زد و گفت کتابی به دستش رسیده است و من باید آن را بخوانم. به اتاقش رفتم. کتاب «گفتمان مصباح» بود. زندگینامهی آقای مصباحیزدی و نوشتهی یکی از شاگردان ایشان به نام رضا صنعتی. کتاب بیش از 1100 صفحه بود و توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ریاست آقای حسینیان منتشر شده بود. رئیس ما صفحههایی از کتاب را نشان داد و میگفت که این قسمت را حتما بخوانم. نظر آقای مصباح در مورد دکتر شریعتی بود که دکتر نه توحید را قبول دارد و نه معاد را !! خندیدم و گفتم که برای به راه راست هدایت شدن !! باید تمام کتاب را بخوانم. خلاصه کتاب را گرفتم. کتاب بیشتر از آنکه زندگینامهی آقای مصباحیزدی باشد، ادعا نامهای است علیه روشنفکران دینی و دوم خرداد. اشارهای کوتاه به کودکی و نوجوانی ایشان دارد و با مدنظر قرار دادن انتقادهای روزنامههای دوم خردادی در مورد سابقهی مبارزه نداشتن آقای مصباح، به پاسخگویی میپردازد. بخش بسیار طولانی کتاب مربوط به انتقادهای مصباح از دوم خرداد است و پاسخ روزنامهها و به قول نویسندهی کتاب مناظرهی میان مصباح و جبههی دوم خرداد!! قرائتهای مختلف دینی و پلورالیسم و آزادی و تسامح و تساهل و چمدان دلار و هزار موضوع دیگر در این کتاب مورد بررسی قرار میگیرد. و همه هم در راستای به راه راست هدایت شدن است!! فصلی هم به کافر و مشرک خواندن دکتر شریعتی اختصاص دارد. کتاب را که خواندم، یقین پیدا کردم بر آنچه که باید. خدا خدا میکردم تا رئیس ما موقع تحویل گرفتن کتاب، مرا به حرف نگیرد و تغییرهای مرا جویا نشود از پی خواندن کتاب. خوشبختانه موقع تحویل کتاب صحبتی به میان نیامد، وگرنه سخت شرمنده میشدم که انگار امثال ما راه راست!! را گم کردهاند ...
دومین کتاب را در گشتی کوتاه در کتابخانه یافتم. یادداشتهای سید ابراهیم نبوی در زندان، با عنوان «سالن 6» نبوی نویسندهی ستون طنز «جامعه» و «توس» و ... بود که سبک جدیدی در طنز مطبوعاتی ایران به وجود آورد و فکر میکنم الان در بلژیک ساکن باشد. دلیل هم که نمیخواهد این کوچ! کتاب له شدن یک زندانی را نشان میدهد. «داور» که کتاب را خطاب به همسرش نگاشته است، در گوشهای مینویسد: «حاضرم دست راستم را قطع کنند و به جای آن، تو و دخترهایم را ببینم، گور بابای دموکراسی و جبهه دوم خرداد» !! شما بودید نمیرفتید بلژیک؟!!
در جای جای این کتاب یاد «1984» جورج اورول میافتادم. نبوی خود هم به این کتاب اشاره میکند و در توجیه پوشیدن لباس زندان برای رفتن به دادگاه، با طنزی تلخ مینویسد : « از کجا معلوم؟ شاید 10 سال دیگه «1984» شد. اون وقت ما یه عکس با لباس زندان داشته باشیم تا بتونیم ثابت کنیم که زندان بودیم.» آنان که اثر جاوید اورول را خواندهاند، میدانند که «داور» چگونه به داوری نشسته است ...