سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هرچیز راهی دارد و راه بهشت، دانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: جمعه 103 فروردین 31

خبر انصراف خاتمی از رقابت­های انتخاباتی ریاست جمهوری دهم با آن­که قابل پیش­بینی بود، اما شاید به دلیل نحوه و زمان اعلام آن، شوک­آور هم بود. برای خود من که از مدت­ها پیش گمانم بر این بود که میرحسین موسوی کاندیدای نهایی اصلاح طلبان است، این نوع کناره گیری به راحتی قابل هضم نبود چه برسد به طرفداران دو آتشه و اعضای ستاد 88 و بچه­های موج سوم. به هر حال به نظرم می­رسد که علاوه بر این­که سید محمد خاتمی به قول خود اخلاقی عمل کرد و قرار پیشین خود را زیر پا نگذاشت، رفتارش عاقلانه هم بود. هم به این دلیل که در مقابل او، جبهه­گیری­ها بسیار زیاد است و به طور قطع نخواهند گذاشت تا آن­گونه که می­خواهد کار را پیش ببرد و هم به این دلیل که به اجماع اصلاح طلبان کمک بزرگی کرد. تنها مشکل این است که بتوان آن جوانان علاقه­مند را هدایت کرد و ضرورت­ها و شرایط موجود را برایشان به درستی تبیین کرد. تنها مشکل این است که عاقلانه رفتار کرد و کمی آرمان­گرایی را با واقعیت­ها تطبیق داد، که چاره­ای هم جز این نیست.

چند شب پیش دوستی برایم SMSی فرستاد. می­گفت که به شماره­ای SMS بزنیم و به آن بگوییم: khatami beman. اضافه می­کرد که این آخرین فرصت است و تلاش برای انصراف سید از انصراف! کاری نکردم. موافق نبودم با این کار. چند دقیقه بعد، همان دوست تماس گرفت. می­گفت که این پیام را برای 40 نفری ارسال کرده است. صحبت کردیم و من به او می­گفتم که شاید کاندیدای آرمانی ما، سید باشد البته آن هم با هزار اما و اگر. اما واقعیت را باید در نظر داشت و از این حیث، میر حسین موسوی و حتا کروبی بر خاتمی ارجحیت دارند. می­گفتم که این هم مهم است که این دو نشان داده­اند بیش از آن یکی، مرد سیاست هستند و خب سیاست هم به چنین مردانی نیاز دارد. او هم از دغدغه­ها می­گفت و باورهایمان. راست می­گفت که نخست وزیر دوران جنگ در سخنرانی­اش در نازی­آباد بسیار کم و تقریبا هیچ از آرمان­ها و باورهایی که ما با آن ساخته شده بودیم، نگفت. حرفش را قبول داشتم. تنها به این اشاره کردم که باید به نفرات تیم همراه و کابینه اندیشید که آن­ها می­توانند چنین کمبودی را جبران کنند. بماند که هر سخن جایی دارد و هر نکته مقامی و شاید هم در نازی­آباد از دموکراسی گفتن و حرفی از اقتصاد نزدن، کج سلیقگی باشد.

این را هم اضافه کنم که شرایط بسیار پیچیده­تر از این حرف­ها است و راستش را بخواهید، نمی­شود و نمی­توان هر چه را که آدمی می­داند و یا به آن می­اندیشد، بر زبان بیاورد. که در غیر این صورت، می­شد حرف­های دیگری هم زد و بسیار بهتر دلیل آورد و تحلیل کرد. یاد گرفته­ام که در میان کتاب­ها و یادداشت­های روزنامه­ها و سایت­ها و وبلاگ­ها، تنها باید به دنبال نشانه­ای بود. باقی راه را باید خود رفت و تنها به وقت عمل، کاری کرد ...

شاهد هم، همین ملی شدن صنعت نفت و نام­هایی که از تاریخ بر جای مانده­اند و نام­هایی که تبلیغ می­شوند. خیابان­هایی که نام می­گیرند و میدان­هایی که بی­نام می­مانند! تاریخی که ساخته می­شود تا باز به یاد «1984» جورج اورول، از مردانی بگوییم که در حال، نه به فکر ساخت فردا، که به فکر اصلاح و گاه حتا ساختن گذشته­اند! اگر دوست خوبم «رضا» باز بر من خرده نگیرد!!


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/12/29 و ساعت 9:50 صبح | نظرات دیگران()

هوای غریبی بود. باد، گوشه­ی نیم پالتو و شال گردن و کت را به بازی گرفته بود. نم باران هم بر روی خاک نقش بسته بر آسفالت که می­نشست، بوی خاک را بلند می­کرد. باران، بر روی شیشه­ی عینکم می­نشست و دید را سویی دیگر می­بخشید. در سراشیبی پیاده­روی خیابانی یک­طرفه، زمین و زمان انگار دست به دست هم داده بودند تا یاد گذشته­ها را برایم زنده سازند ...

پشت کامپیوتر نشستم. با خودم گفتم که سری به «تخته سیاه» بزنم و بعد شروع کنم به نوشتن. تا یادداشتی دیگر برای خوانده شدن آماده شود. در وبلاگ که خبری نبود، اما، مهدی on line بود و شروع کردیم به صحبت. از شعرهایش گفت و چند بیتی را برایم نوشت. بیتی داشت که یاد «کشتن اسماعیل» را زنده می­کرد و مرا سخت تکان داد که انگار عهدی دیرین را به یاد می­آورد. از زیبایی­اش گفتم و مهدی با گفتن از آن «کشتن اسماعیل» که من سال­ها پیش نوشته بودم، باز مرا آتش زد. می­گفت و چه نیکو هم می­گفت که قرار نبود در «تخته سیاه» تنها از سیاست و کتاب­ها بنویسم. راست می­گفت. قرار چیز دیگری بود. یاد «شناسنامه»­ای افتادم که برای «تخته سیاه» نوشته بودم و آن همه شور و حال که از سال­ها قبل آغاز شده بود و شاید که نه، به یقین، تازه سرد شده و خفیف شده­ی آن در نوشته­هایم در ویلاگ نمایان می­شد. آری، عهدی دیگر در کار بود ...

به همین­ها فکر می­کردم. به «تو»، به رؤیاها، که ناگهان صدایی مرا به خود آورد. در پیاده­روی آن خیابان یک­طرفه، موتورسیکلتی که می­خواست راه بسته را از طریقی دیگر بگشاید، به ناگهان بر پشت پای من بر روی ترمز زد و موتور را به سختی کنترل کرد. برگشتم و نگاهی کردم. مرد، معذرتی خواست و هر دو به راه افتادیم. باز هم پایان گرفت رؤیا ...

نمی­دانم چه شد. آن هوا و آن باد و آن باران و آن بوی خاک، به وسوسه می­انداخت که دست را در دست بگیری و اتوبانی خلوت را به قدم زدن در کنار ریل گاردهای آن سپری کنی. تا شاید، شاید، روزی یا شبی، آرزویی برآورده شود ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/12/23 و ساعت 5:40 عصر | نظرات دیگران()

باز هم کتاب. کتاب چهارم «آتش بدون دود»، با زیر عنوان «واقعیت­های پرخون»، 278 صفحه است. این جلد هم باز سرشار از عشق است. و آرام آرام، شخصیت­های داستان وارد فضای ایران می­شوند. داستان با وقایع تاریخی در هم آمیخته می­شود و مبارزه با رژیم پهلوی و آغاز به کار حزب توده و محمد رضا شاه و خلاصه وقایع آن روزها تبدیل به متن داستان می­شوند.

کتاب پنجم، «حرکت از نو» نام دارد در 280 صفحه. این جلد هم باز سرشار از عشق است و مبارزه و البته خون. از رُمان زیاد نمی­توان نوشت. باید بخوانید. به خصوص چنین رُمانی را. نادر ابراهیمی در تقدیمی کتاب، اشاره­ی جالبی دارد. هر چند نمی­دانم که چرا از ابتدای جلد پنجم دیگر این تقدیمی و آن ضرب­المثل ترکمنی که دلیل نام­گذاری کتاب است، نوشته نمی­شود.

 ابراهیمی می­نویسد: « پیشکش به بزرگی که به درستی، خلوص و بزرگی، باورش کرده­ام؛ به مردی که مرا به نوشتن الباقی «آتش بدون دود» واداشت. نامش برای این خاک، مبارک باد و برای همه­ی عاشقان وطن! و ای کاش زمانی برسد که او، همچنان، باشد و دیگر، درد نباشد، و ایرانی دردمند هم.»

این را هم بگویم تا شاید توضیحی باشد برای دوستان و آبی بر آتش هم، ضرب­المثل ترکمن می­گوید: « آتش، بدون دود نمی­شود، جوان، بدون گناه»

در این فرصت، کتاب دیگری را هم خوانده­ام. « در جست­وجوی امر قدسی» حاصل گفت­وگوی دکتر رامین جهانبگلو است با دکتر سید حسین نصر. کتاب را سید مصطفی شهرآیینی ترجمه کرده است و نشر نی آن را در 465 صفحه به چاپ رسانده است. البته بعد از آن داستان دستگیری جهانبگلو و هاله اسفندیاری و کیان تاجبخش، چاپ دوم کتاب هم نایاب شد و فکر می­کنم که دیگر اجازه­ی تجدید چاپ هم نیافته است.

 همان روزها و البته بعد از جست­وجویی بسیار، کتاب را از کتاب­فروشی­ای در خیابان فلسطین خریدم که دیگر تبدیل به پاتوق من شده بود. بماند که چند هفته پیش که می­خواستم به آن سری بزنم، دیدم که تعطیل است و مغازه خالی و تابلوی پارچه­ای اجاره­ی مغازه بر کرکره­های پایین کشیده­ی آن آویخته است!!

بگذارید در مورد کتاب توضیح بدهم. دکتر نصر و دکتر جهانبگلو، پسرخاله­ی یکدیگر هستند و نواده­ی دختری شیخ فضل­ا... نوری. دکتر نصر دانش­آموخته­ی هاروارد و MIT است. پیش از انقلاب رییس دانشگاه آریامهر آن دوران و صنعتی شریف خودمان بوده است. ریاست دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، ریاست انجمن سلطنتی فلسفه و ریاست دفتر فرح پهلوی را بر عهده داشته است. از سال 57 تا به حال هم، باز در آمریکا مشغول زندگی و تدریس است.

دکتر نصر طرفدار سرسخت سنت و منتقد آشکار مدرنیته است. با مظاهر مدرنیته هم سخت مشکل دارد و از حکمت اشراق و جاویدان خرد صحبت می­کند. از همین­رو، مرزبندی آشکار و پررنگی با دکتر سروش دارد و تا به حال چندین بار، به بحث با یکدیگر پرداخته­اند.

این را هم بگویم که کتاب در 6 بخش زیر تقسیم­بندی شده است و پست را تمام کنم: « از تهران تا بوستون، بازگشت به ایران، ایرانی بودن چیست؟، اسلام و دنیای مدرن، هنر و معنویت و اسرار ملکوت»


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/12/2 و ساعت 6:38 عصر | نظرات دیگران()

جواب دادن به کامنت دوستان و به این بهانه، پستی را نوشتن و وبلاگ را به روز کردن، از آن کارهاست. شاید اما این هم جالب باشد که بیشتر از این کامنت­ها که البته کم نوشته می­شوند، صحبت و گفت­وگوی حضوری و تلفنی و البته SMSی در مورد این نوشته­ها برایم پیش می­آید و رفقا و دوستان، گاه و بی­گاه مرا مورد لطف­شان قرار می­دهند. عیبی که ندارد هیچ، گله هم نه می­توان و نه باید کرد. اما، این چند خط بهانه­ای است تا باز هم به بهانه­ی پاسخی به کامنت دوستی به نام عباس، -- که البته ایشان را نمی­شناسم -- که برای دو یادداشت آخر من مطالبی را نوشته­ است، کمی شفاف­تر سخن بگویم و شاید بتوان گفت مواضعم را روشن کنم.

کامنت این دوست را نمی­نویسم. اما پاسخ می­دهم که من نه عاشق سرمست خاتمی هستم و نه مخالف سرسخت احمدی­نژاد.

 کتمان نمی­کنم که سید را دوست دارم، اما او را بیشتر یک اندیشمند می­دانم تا سیاستمدار. ارزش­های مورد قبول او را باور دارم و می­ستایم و این لابد دلیل بر آن نیست که به شیوه­ی دوران ریاست جمهوری او نقدی نداشته باشم. بماند که از کجای «آزادی در قفس» می­توان بوی عشق و عاشقی را استشمام کرد. این را هم بگویم که آن عکس گوشه­ی سمت راست صفحه­ی وبلاگ، خود به مدد هنر عکاس، به نیکی گویای منظور است. که اگر قصد نمایش دادن عکسی از سید بود – که البته اشکالی هم ندارد – هزاران تصویر زیباتر یافت می­شد.

در مورد رئیس جمهور فعلی هم، باز کتمان نمی­کنم که بسیاری از عقاید و اقدام­های ایشان را نمی­پسندم. اما او را مردی نیک، صالح، شجاع و دارای بسیاری صفات نیک اخلاقی دیگر می­دانم. و این­ها هیچ کدام به معنای مخالفت سرسختانه نیست. که مگر اصلا، چون منی، توان آن عاشقی و این مخالفت را دارد!؟ که مگر اصلا در چنین مقامی هست؟

دیگر این­که من تعریفی از آزادی، ارایه نداده­ام. تنها و تأکید می­کنم تنها، سیر ماجرایی کوتاه را نوشته­ام و نقل قول­هایی کرده­ام از شخصیت­هایی واقعی. قضاوت هم حتا نکرده­ام و دیده­اید و خوانده­اید که آن را به بعد واگذار کردم، به بازتابی که از این پست، به دستم می­رسد ...

بگذارید در مورد خصوصی­سازی هم این را بگویم که اگر تنها سرکی کوچک به اصل 44 قانون اساسی بزنید و بعد سیاست­های ابلاغی همین اصل را بخوانید، خوب می­بیند که چگونه قانون اساسی به شکلی خلاف آن تفسیر شده است تا راه برای شکوفایی اقتصاد مملکت باز شود. و آن وقت لابد، به خصوصی سازی گیر نخواهید داد!

و مطلبی کوتاه در مورد کامنت همین دوست بر «همیشه از عشق سخن باید گفت». کاش کتاب­ها را می­خواندیم. کاش می­خواندیم و به این راحتی قضاوت نمی­کردیم.

شاید بگویید که یک کامنت چند خطی، یک جواب این چنینی می­خواهد؟ حق دارید. این­ها همه را گفتم تا این را بگویم که درد ما در این­گونه مطلق­انگاری­هایی است که در روح آن کامنت­ها در مورد آقا عباس و در ظاهر همان­ها در مورد نوشته­های من می­بینید. و این سخت خطرناک است. رها کردن نسبیت در دو روزه­ی دنیا و مطلق انگاری و در نهایت، فهم و باور خود را در هاله­ای از تقدس فرو بردن، سخت، بسیار سخت، خطرناک است. باشد که خداوند ما را در زمره­ی آگاهان قرار دهد ... 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/12/1 و ساعت 9:22 عصر | نظرات دیگران()

ساعت دوازده ظهر با اصغر قرار داشتم در چهار راه قصر. چند دقیقه­ای دیر آمد. می­خواست که از عابربانک پول بگیرد. به سمت عباس آباد آمدیم و تا چهارراه سهروردی، دو تا از بانک­های دولتی را امتحان کردیم و هر دو بی­نتیجه. از بانکی خصوصی پول گرفتیم. نام بانک­ها را هم نمی­نویسم تا نه تبلیغ شود و نه تخریب! سوار تاکسی شدیم به مقصد ایستگاه متروی بهشتی. به نزدیک مصلی رسیده بودیم. گفتم: « راستی، چرا رئیس جمهور نخواسته که این پروژه­ی مصلی نیمه تمام را تمام کند؟» اصغر نیشخندی زد و گفت: « وقت هست. گذاشته است برای دور بعدی» گفتم که کار به دور بعد نمی­رسد. راننده­ی تاکسی گفت: «گذاشته است برای قالیباف. او می­آید و تمام می­کند.» گفتم: « اصولگراها جرأت نمی­کنند که با آمدن خاتمی، دو کاندیدا به صحنه بیاورند.» اصغر پرسید که مگر آمدن خاتمی قطعی شده است و من گفتم که اعلام کرده آمدنش را. راننده هم نیشخندی زد و فحشی داد به دخترها و پسرها و گفت: «جوان­ها به خاتمی رأی می­دهند. به آن­ها آزادی داده بود.» من گفتم که به هر حال از این وضعیت بهتر بود و ماند در دلم که هیچ دوره­ای خالی از اشکال نیست. این­جا بود که راننده­ی تاکسی، تیر خلاص را شلیک کرد. گفت: « چه فایده! آزادی در قفس!» جواب کوتاهی به راننده دادم که آن را فعلا این­جا نمی­نویسم. تا شما چه بخواهید ... به مصلی رسیدیم و پیاده شدیم ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/11/24 و ساعت 5:42 عصر | نظرات دیگران()

حدود 9سال پیش، وزیر ارشاد دولت اول خاتمی، دکتر مهاجرانی در مجلس پنجم استیضاح شد. آن استیضاح به دلیل مطالب بسیار مهم مطرح شده در آن که نشان دهنده­ی دو دیدگاه بسیار متفاوت در مورد فرهنگ بود و البته به دلیل ترکیب مجلس پنجم و رأی اعتماد گرفتن کسی چون مهاجرانی از مجلسی با آن ترکیب، تاریخی شد. همان سال – 1378 -- کتاب «استیضاح» مهاجرانی را به واسطه­ی یکی از اقوام – که از قضا، کیهان خوان بود و هست! – تهیه کردم. کتاب را خواندم تا این­که 9 سال گذشت ...

هفته­ی گذشته، شاید سرم درد گرفته بود که دوباره به سراغ این کتاب رفتم. برخی از کتاب­ها را باید بعد از چند سال خواند و دوباره قضاوت کرد. سال گذشته هم البته اتفاقی دیگر در این زمینه افتاد. همکار مهربانی که سال­ها سابقه­ی خدمت داشت، شدید مخالف دکتر بود و سخن من را که گاه از سایت او نقل قولی می­کردم، تاب نمی­آورد. دیدم که فایده­ای ندارد. قراری گذاشتیم که «استیضاح» را برایش بیاورم تا بخواند و بعد از آن با هم صحبت کنیم. کتاب را در روزنامه پیچاندم و تحویلش دادم. هفته­ای گذشت. روزی که کتاب را برایم آورد، باور کرده بود که تنها کیهان خواندن، چاره­ی کار نیست ...

بگذریم. تنها این را بگویم که یکی از موارد مطرح شده توسط استیضاح کنندگان، نوشتن مقاله­ی «مذاکره مستقیم» است در رابطه با آمریکا. امروز اما، لابد خبر دارید از نامه­نگاری­های رسمی و پیام دادن­های با چشم و ابرو! دیگر این­که کارگردانانی که فیلم­هایشان دلیل بر استیضاح مهاجرانی بود، تنها با گذشت چند سال، مجری و برنامه­ساز تلویزیون می­شوند و روزنامه­نگاری که دوره دیده­ی اسراییل است – به قول آقایان البته! – سال­ها پیش از همکاری با دکتر، به همکاری با کسالت! دعوت می­شود. گفتم که سرم درد گرفته بود که دوباره به سراغ این کتاب رفتم! راستی کتاب 541 صفحه­ای است و ناشر آن اطلاعات.

کتاب دیگری هم از دکتر سید جواد طباطبایی خوانده­ام. «زوال اندیشه­ی سیاسی در ایران» با زیر عنوان «گفتاری در مبانی نظری انحطاط ایران» را نشر کویر منتشر کرده است و نزدیک به 400 صفحه است. دکتر از یونان باستان و سقراط و افلاطون و ارسطو شروع می­کند و با ورود به ایران بعد از اسلام، تاریخ اندیشه­ی سیاسی را تا یورش مغولان و آغاز دوران انحطاط ایران، پی می­گیرد. برخی از مطالب کتاب، هم پوشانی­هایی با کتاب قبلی که از دکتر معرفی کرده­ام دارد و به نوعی دو کتاب، مکمل یک­دیگرند. کتاب به خوبی نشان می­دهد که چه بوده­ایم و چه شده­ایم ...

دست آخر آن­که، شماره­ی 17 و 18 «آیین» را خوانده­ام. در بخش «تأملات ایرانی» این مجله، موضوع اصلاحات در کدام­سو؛ جامعه یا دولت؟ به نقد گذاشته شده است و کسانی چون یوسف اباذری، محمد جواد غلامرضا کاشی، سید علی­رضا بهشتی، محمد رضا تاجیک، حسین سلیمی، سعید حجاریان و مصطفی تاج­زاده در آن مطلب نوشته­اند که شاید بتوان «لگالیسم و پارلمانتاریسم» حجاریان را خواندنی­ترین آن­ها دانست. مقالاتی از سید محمد خاتمی، محمد رضا خاتمی، مصطفی معین محسن امین­زاده، هادی خانیکی و محمد مجتهد شبستری به همراه مصاحبه­ای با ذکتر ناصر هادیان از دیگر مطالب خواندنی «آیین» هستند. در بخش «اندیشه» هم، علاوه بر مقاله­ی بسیار خواندنی مصطفی ملکیان، ابوالقاسم فنایی در نقد نظریه­ی دکتر سروش در مورد وحی، مطلبی بسیار عالی نوشته است.


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/11/11 و ساعت 5:8 عصر | نظرات دیگران()

می­خواهم بنویسم و حال و حوصله­ای ندارم. از چه باید نوشت هم، خوب نمی­دانم. با آرش به دانشگاه رفته بودیم. بچه­ها را دیدم. مصطفی و امین و آرش و سجاد و احمد وکمال و...  کارمان در ساختمان اداری دانشگاه بود و در این میان هم چند تایی از اساتید دانشکده خودمان و چند نفری هم از مسؤولین اداری دانشگاه را دیدیم. همین الان به نظرم رسید که مثل گاو پیشانی سفید بودیم. – البته با عذرخواهی از آرش! – قرار بود که بی­سر و صدا برویم و کارمان را انجام دهیم و برگردیم. اما انگار که جار زده شده بود آمدنمان. همه گرم احوال­پرسی و یاد ایام. زندگی در گذشته­ای انگار بی­پایان ...

به مسجد رفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز کمی دورمان شلوغ شده بود و همین جلب توجه می­کرد. بعد هم به دیدار یکی از اساتیدمان رفتیم. کمی گپ زدیم و من پیش­بینی کردم در نهایت، از میان خاتمی و میرحسین موسوی، یک نفر کاندیدا خواهد شد و کروبی در طی یک برنامه­ریزی حساب شده به کنار خواهد رفت. استادمان می­گفت که خوش­بینانه است تحلیل من و دلایلم. خودم هم قبول داشتم!

بچه­ها در حال ناهار خوردن بودند و ما به انتظار تا بعضی از آن­ها را ببینیم. ناهار را در دانشگاه نخوریم. بعد از ظهر بود که با دو آرش! به رستورانی رفتیم و مهمان یک آرش! شدیم. به فردوسی رفتیم و کاری را انجام دادیم. بعد از کلی گپ زدن، از هم جدا شدیم. یک آرش به چهار راه استانبول رفت و دیگری به آزادی. من هم در دروازه­ دولت، با احمد قرار گذاشتم و او را دیدم. بعد از چند سال، صحبتی گرم کردیم و قدمی زدیم و عصرانه­ای خوردیم که برای من شام شد و برای او ناهار بود ...

این­ها را برای چه نوشتم، نمی­دانم. اما این­که چه سودی دارد خواندنشان را می­دانم. ما یاد گرفته­ایم – و چه بد است!! – که یک حرف را در هزار لفافه بزنیم  تا لابد، راه گریزی داشته باشیم از درد تاریخی کشورمان.

دیگر آن­که، فردای آن روز، خاتمی گفت که از میان او و میر حسین، یک نفر کاندیدا خواهد شد. همین جا هم بگویم که در آن تحلیل هم معتقد بودم، کاندیدای نهایی اصلاح طلبان، میر حسین موسوی است. با آن­که این هم خوش­بینانه است اما تا حالا، یک – هیچ به نفع من استاد عزیز ...    


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/10/27 و ساعت 1:18 عصر | نظرات دیگران()

احساسی شبیه به یک ماشین کتاب­خوانی دارم! اگر چنین ماشینی وجود داشته باشد، البته! این روزها، شاید تنها خوبی این زندگی، در همین کتاب خواندن­ها باشد. در زندگی­ای که هیچ دلخوشی در آن وجود ندارد و امیدی هم. حرف هم فقط در زندگی شخصی نیست، که با آن می­توان سر کرد و البته ساخت. حرف از جامعه­ای است که دلخوشی و امید در آن مرده است، حتا اگر آمارهای رسمی دولت، سخن دیگری را در حافظه­ی تاریخ ثبت کنند. تنها حیف که این دوستان از یاد برده­اند که ما ایرانی­ها، حافظه­ی تاریخی ضعیفی داریم، که اگر این­گونه نبود، این همه تکرار نمی­کردیم و آزموده را بارها نمی­آزمودیم ...

شاید به مناسبت این روزها بود که بعد از مدت­ها، «شهید جاوید» را از کمدم در آوردم و خواندم. کتاب را از حسن به امانت گرفته بودم. همان طور که می­توان حدس زد، کتاب در خصوص امام حسین(ع) است و نوشته­ی آیت ا... صالحی نجف آبادی. در روزهای پیش از انقلاب، کتاب جنجالی می­شود و روحانیون به دو دسته در حمایت و رد آن تقسیم می­شوند. ساواک هم شروع به ماهی­گیری می­کند از این آب گل آلود. در سال­های بعد از انقلاب هم کتاب محجور واقع می­شود که به نظرم مواضع و عقاید سیاسی نویسنده­ دلیل این امر بوده است. راستی کتاب 536 صفحه است و چاپ انتشارات کویر.

کتاب دیگری خواندم از آلکسی دو توکویل. «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» را محسن ثلاثی ترجمه کرده است در 444 صفحه. بی هیچ توضیح اضافه­ای، 2 نکته را از کتاب نقل می­کنم:

« عموماً خطرناک­ترین لحظه برای یک حکومت بد، زمانی است که آن حکومت بخواهد روش­هایش را اصلاح کند.» و « از یک سوی، ملتی بود که عشق به ثروت و تجمل در میان آن هر روزه گسترش می­یافت و از سوی دیگر، حکومتی که از یک جهت پیوسته به این شوق دامن می­زد و از جهت دیگر، از تحقق آن جلوگیری می­نمود. همین تناقض مرگبار بود که مرگ رژیم پیشین را رقم زد.»

آخرین کتابی که می­خواهم از آن بنویسم، رمان معروف « سینوهه، پزشک مخصوص فرعون» است، نوشته­ی میکا والتاری فنلاندی. کتاب را ذبیح ا... منصوری ترجمه کرده و 1000 صفحه­ای است در دو جلد. گوشه­ای از مقدمه­ای را می­نویسم که سینوهه خود نگاشته است:

« علت این که مرا از مصر و شهر طبس تبعید کردند و به این جا فرستادند این است که من که در زندگی، همه چیز داشتم، می­خواستم چیزی به دست بیاورم که لازمه­ی به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. من می­خواستم که حقیقت حکم­فرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی­دانستم که حکم­فرمایی حقیقت در زندگی انسان، امری محال است و هر کس که راست­گو باشد و با راست­گویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کرده­ام.»

باز هم نیاز به توضیح بیشتر نیست. کنار هم که بچینی، پازل کامل می­شود ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/10/19 و ساعت 10:25 عصر | نظرات دیگران()

روزها می­گذرند. در این هفته برای سمیناری به دانشگاه تهران رفتم. عنوان سمینار و کارگاه آموزشی، « مدیریت حرفه­ای در آموزش» بود. سه شنبه و چهارشنبه را مهمان تالار علامه امینی دانشگاه بودم و از صبح تا غروب پای صحبت اساتید. البته سمینار از دوشنبه شروع شده بود و من به دلیل کاری که با یکی از مسوؤلین نیروی انتظامی داشتم، موفق نشده بودم در روز اول شرکت کنم. به هر حال سخنران روز دوم سمینار، دکتر احمد روستا بود از دانشگاه شهید بهشتی. راجع به مدیریت تبلیغات سخنرانی کرد و ما هم یادداشت برمی­داشتیم. دکتر ابیلی هم سخنران روز سوم بود که استاد دانشگاه تهران است و درس خوانده­ی آمریکا. البته دکتر در دانشگاهی سوئدی هم تدریس می­کند. ایشان راجع به مدیریت منابع انسانی و مدیریت آموزشی سخنرانی کردند. در مجموع با بهره­ی خوبی در دست از سمینار خارج شدم. تا بنشینم و جمع­بندی کنم و ارایه دهم تا شاید به کار رود ...

نکته­ی جالب توجه در اعتراض شرکت کنندگان بود به حاضر نشدن استاد سخنران مدعو در روز اول. کار به جنجال و دعوا کشیده شد. متأسفانه عده­ای از برگزار کنندگان بسیار بد رفتار کردند و می­رفت که کار به جاهای باریک­تر کشیده شود. جنجالی که در ابتدا به آرامی شروع شد و یکباره با سوء مدیریت اوج گرفت، به قول یکی از خانم­های شرکت کننده به خاطر مدنی شدن ما! با صحبت و گفت­وگو پایان گرفت. آنگاه که دوستان به اعتراض از تحصن و بست نشستن می­گفتند و دکتری از پایان گرفتن زمانه­ی تهدید سخن می­گفت و این­که عصر گفت­وگوی تمدن­ها است و با تشویق دیگران مواجه می­شد، آنگاه که از تماس با دوستان حراست می­گفتند و این­که هیچ غلطی نمی­توانید بکنید، و به خصوص لحظه­ای که از جامعه­ی مدنی و قشر تحصیل کرده سخن به میان آمد، حق نداشتم که کمی بیاندیشم؟ کمی به یاد گذشته­ها بیفتم و روزهایی که سپری کرده­ایم؟ روزگار سپری شده­ی مردم سالخورده ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 87/10/13 و ساعت 9:46 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 3
مجموع بازدیدها: 197857
جستجو در صفحه

خبر نامه