تخته سیاه
رفیق خوبم محمد بینا، برایم نوشته است: « ... مهم حضور در انتخابات است. من نمیگویم به چه کسی رأی بدهید ... ولی به کسی رأی بدهید که کاپشن [!!] به تن میکند ... »
شاید تنها همین یک خط را از میان نوشتهاش، میتوانستم در «تخته سیاه» جای دهم. و باز شاید این اولین واکنش به کامنت یکتا، از طرف من باشد ...
سخت دلتنگ شده بودم برای نوشتن در «تخته سیاه». اما خواندن چند تایی از کامنتهای یادداشتها، مثل آب سردی بود بر سر اشتیاقم. کمی که گذشت با خودم گفتم که عیبی هم ندارد، خوب هم هست تازه. قصد ندارم دوباره این زمان کوتاه بودن را به بازخوانی کامنتها اختصاص دهم. تنها از دوستی که در پیامی خصوصی از من گله میکند و من بیاجازهی او، پیامش را عمومی میکنم، خواهش میکنم تا دستکم، نامش را بنویسد تا بتوان شاید کمی از او دلجویی کرد.
اینها همه هم بماند. هفتهی گذشته درگیر همایشی بودم که حدود 15 ساعت از وقت هر روزم را میگرفت. این هفته هم سه باری به نمایشگاه کتاب رفتم .
بار اول برای گرفتن لیست کتابهای مورد نظرم از انتشاراتیهای باز هم مورد نظر. بار دوم برای انتخاب کتاب برای کتابخانهی اداره و البته به دستور رؤسا. بار سوم هم با مصطفی و به قصد خرید کتاب. با خودم قرار گذاشته بودم که از نمایشگاه امسال فقط کتاب ادبی بگیرم و البته تا امروز هم موفق شدهام. گفتم که دور سیاست و تاریخ و جامعه و فلسفه و خلاصه همه را خط بکشم تا به همهی اینها برسم!
«مثنوی معنوی» و «کلیات شمس» و «هزار و یکشب» را از «هرمس» خریدم. آنچنان که دختر فروشنده با خوشرویی دعوتم میکرد به خرید از دفتر مرکزی انتشاراتشان و استفادهی همیشهگی از تخفیف 20 درصدی. «بیوتن» اثر رضا امیرخانی، «کافه پیانو» اثر فرهاد جعفری، «کتاب اوهام» از پل اُستر، «بحر در کوزه»ی دکتر عبدالحسین زرینکوب و البته کتاب پرفروش «دا» از خانم نویسندهای که نامش را متأسفانه به یاد ندارم و کتاب هم پیش مصطفی است و نمیتوانم از روی آن نام نویسنده را ببینم، خریدهایم از نمایشگاه کتاب امسال بود.
دیروز هم باز با مصطفی به سینما رفتیم و «وقتی همه خوابیم» بهرام بیضایی را دیدیم. به نظرم فیلم خوب و جالبی بود و به خصوص از بازیهای قویای برخوردار بود. اینها همه در کنار هم، باعث شد تا کمتر از پیش فرصت خواندن و البته نوشتن داشته باشم. هر چند در همین مدت هم خواندن 3 کتاب را تمام کردهام و 3 کتاب دیگر را در دست خواندن دارم. از آنها هم، خواهم نوشت ...
در میدان آرژانتین هستم. به یاد خاطراتم از این میدان. رها میکنم و میگذرم ...
پژویی در جلوی پایم ترمز میکند و میگویم سیدخندان. رانندهی جوان سری به موافقت تکان میدهد. در جلوی ماشین را باز میکنم و مینشینم. چند متری جلوتر، 3 جوان دیگر هممسیرمان میشوند. راننده میپرسد که زیر پل میرویم و من تأیید میکنم. از پارکینگ بیهقی رد شدهایم که انگار 3 جوان عقب ماشین از ارمنستان و تایلند و پاتایا صحبت میکنند. راننده، شیشهی طرف خود را بالا میدهد و بیخیال سیگار میشود. بحث گل انداخته است.
جوانان از تور یک هفتهای ارمنستان میگویند با 500 هزار تومان. راننده میگوید که 2 سال پیش از میدان 96 نارمک با یک دستگاه اتوبوس به ارمنستان رفته است. 8 نفر بودهاند و با هم خرج کردهاند. در بهترین خیابان پایتخت و در پشت سفارت آلمان، خانهی 4 خوابهی لوکسی را کرایه کردهاند. میگوید که 2 هفته آنجا ماندهاند و نفری 500 هزار تومان خرجشان شده است. تأکید میکند که با همه چیز! و چقدر بر روی این واژهی همه! اصرار دارد. در میان صحبتهایش از من هم عذرخواهی میکند البته!
کمی بعد، از مشروبهای آنجا تعریف میکند که سردرد نمیآورد و این که یکماه دیگر، فصل رفتن به ارمنستان است و تمام آن خرجها با دیسکو و رستوران رفتن و البته همه چیز بوده است! میگوید که دوستش به تایلند رفته و تعریف میکند که آنجا همه چیز ارزان است. در خیابان دستت را میگیرند و میبرند!
یکی از آن 3 جوان میگوید امسال میخواهم به تنهایی پاتایا را فتح کنم! باز هم راننده میگوید که در مقابل ارمنستان، آدم به تایلند و پاتایا نمیرود و از من عذرخواهی میکند!
میگویم قیافهی من اینقدر غلط انداز است؟! یکی از آن جوانان میگوید که خیلی باحال گفتی! راننده میگوید که آخر به نظرم شما از من بزرگتر هستید. به سهروردی رسیدهایم. میپرسم که مگر من چند ساله به نظر میرسم؟ میگوید که خودش متولد 60 است و من جواب میدهم پس از من بزرگتر هستید. هر 4 نفر خوشحال میشوند. راننده میگوید که پس راحت باشید و همه چیز جور است!
یکی از آن 3 نفر میگوید پس در ارمنستان، [...] و [...] اینا، قشنگ جور است؟ دیگری میگوید که دیگر از ما که بزرگتر است. به منظور رعایت کردن میگوید لابد. به تقاطع قندی و شریعتی رسیدهایم. پیاده میشوم و راننده باز عذرخواهی میکند.
از کنار پارک اندیشه به سمت چهار راه قصر، راه میافتم. فکر میکنم و میآیم. کمی مانده به چهار راه، پیرزنی را میبینم که در میان سطل زباله، به دنبال نیازش میگردد. به چهار راه که میرسم، ماه را در آسمان میبینم، قرص کامل. امشب، انگار که نیمهی ماه است ...
و چه کلمهای هم. «دلواپسی» ...
برایم نوشتهای بعد از سلام، که: «دلواپست شدهام، خبری بده». بخواهم امانتداری کنم، باید بگویم که فینگلیش نوشتهای. همان طور که من برایت مینویسم. ساعت چند؟ فکر میکنم 15 دقیقهای بعد از نیمه شب. و من، تنها، خواب.
نیم ساعتی بعد، به صدای زنگ تلفنی از دور دست، بیدار میشوم. رفیقی است، سراغ از من میگیرد و گله میکند که چرا جواب تو را نمیدهم. که انگار از او خواستهای که حال مرا بپرسد. میگویم که تازه دیدهام SMSی برایم آمده و هنوز آن را نخواندهام. میپرسد که :«زندهای؟». میگویم: «زندهی مُرده». صحبتمان که تمام میشود، برایت مینویسم که خواب بودهام و متوجه نشدهام و تمام. با خودم فکر میکنم که اینها که نوشتهام، لابد در حکم خبر هستند. چند دقیقهای به انتظار به روی تخت دراز میکشم و خبری از تو نمیشود. برایت مینویسم: «میخوابم، باز هم سخت و سنگین. که انگار، این خواب، کیمیای دل است. در این زمانهای که نوشدارو را هم دریغ میکنند حتا بعد از مرگ سهراب ...»
و من برمیگردم به اول، به آغاز. و چه کلمهای هم، «دلواپسی». مینشینم و به معنای این واژه فکر میکنم. بویی از نگرانی را در آستین دارد. ردی از دوست داشتن. تکان دهنده است اگر لقلقهی زبان نشود. دوست داشتنی است اگر پایدار نباشد. حسرتآمیز است اگر از آنِ چون تویی باشد.
با خودم فکر میکنم که از «دلی» میگوید که انگار «پس» از واقعهای، حادثهای، رفتنی یا شاید حتا آمدنی، بودنی، شدنی، «وا» رفته است. شاید این گونه باشد. «دلی» که «پس» از چیزی «وا» رفته است و ترکیب این هجاها، کلمه را ساختهاند، «دلواپسی».
اگر واژهها را به دقت برگزینی و اگر هم واژه را در معنای درست آن به کار بری و البته به شرط اینکه، آن معنای درست و مورد نظر، در نزد مخاطب تو هم موجود باشد و به قولی دیگر، هر دو بر روی آن معنا، توافق داشته باشید، آن وقت، چه میشود. چه هنگامهای میشود ساخت با معنای «دلواپسی».
تا به حال از کتابهایی که در سال جدید خواندهام، چیزی ننوشتهام. باید بنویسم و خدا کند که حال تایپ کردن هم باشد تا چند مطلب دیگر را که حالی دست داده و نوشتهام، در وبلاگ قرار دهم. اما، باز هم اول کتاب:
اولین کتاب، «تضاد دولت و ملت، نظریهی تاریخ و سیاست در ایران» است نوشتهی دکتر محمد علی همایون کاتوزیان. کتاب را علیرضا طیب در 412 صفحه ترجمه کرده و نشر نی منتشر ساخته است. چند سال پیش، با حسین به نمایشگاه رفته بودم و این کتاب، یکی از ارمغانهای آنجا بود. راستش را بخواهید این 4 سال فرصت خوبی بوده برای تمام کردن کتابهایی که از قبل خریده بودم و مانده بود! هر چند امیدوارم دیگر تکرار نشود! از کتاب میگفتم. دکتر کاتوزیان استاد دانشکده شرق شناسی دانشگاه آکسفورد است و نظریهی حکومت خودکامه در ایران را به کمک 11 مقاله، در این کتاب توضیح میدهد. برای شناخت سرشت سیاست در ایران کتاب خوبی است، که البته بیشتر بر دوران بعد از مشروطه، تمرکز دارد.
کتاب دوم، یکی از کتابهای بسیار معروف و البته مرجع در علوم انسانی است. «ایران بین دو انقلاب» نوشتهی پروفسور یرواند آبراهامیان را احمد گلمحمدی و محمد ابراهیم فتاحی ترجمه کردهاند. کتاب را نشر نی در 709 صفحه منتشر کرده است و مترجمان آن را به دکتر حسین بشیریه تقدیم کردهاند. استاد بزرگی که در همین سالها، از ایران هجرت کرد. آبراهامیان دوران قاجار و انقلاب مشروطه، دوران رضا خان و ماجراهای سرنگونی او در شهریور 1320 و در پایان، دوران محمد رضا شاه را تا کودتای 28 مرداد 1332 و سپس پیروزی انقلاب اسلامی را بررسی میکند. به دوران تثبیت حکومت پهلوی در سالهای 42 تا 57 اشاره میکند و توسعهی اجتماعی و اقتصادی را در کنار توسعه نیافتهگی سیاسی، عامل اصلی سقوط سلطنت پهلوی میداند. کتاب بسیار خواندنی است و حیف است که جوان امروزی، آن را نخواند. این را هم بگویم که پروفسور آبراهامیان، استاد ایرانی تاریخ کالج باروک دانشگاه نیویورک است.
اما وعده داده بودم که از «روز اول عشق» بنویسم. این سهگانهی محمد محمدعلی را نشر کاروان منتشر کرده است. بخش اول به «آدم و حوا» اختصاص دارد و 281 صفحه است. کتاب دوم «مشی و مشیانه، داستان آفرینش نخستین زن و مرد در اساطیر ایرانی» نام دارد و 226 صفحه است. بخش سوم این سهگانه هم که به نظر من، بهترین و زیباترین بخش آن است، عنوان «جمشید و جمک، سرگذشت جمشید شاه، نخستین پادشاه آریاییان» را بر پیشانی دارد و 275 صفحه است. محمدعلی داستان آفرینش را بسیار زیبا و بر پایهی عشق بنا میکند و گناه نخستین را به یاد ما فرزندان آدم میآورد. متنی را مینویسم که در پشت جلد بستهی مجموعه، نوشته شده است تا کمک کند به کمی آشنایی بیشتر:
«راویان قصههای سهگانه روز اول عشق، زنانی هستند که در کنار قهرمانان بزرگ میزیستهاند و تاکنون به چشم نمیآمدهاند. اما نقش آنان چه بسا بسیار مهم و حضور آنان در تحقق اسطوره بسیار مؤثر بوده است. چرا که در کنار هر مرد بزرگ و خداگونه، زنی، همسری، میزیسته در شأن و منزلت او، که خود عاشقی بینظیر بوده است. اقلیما، دختر حوا قصهی آدم و حوا را روایت میکند، مشیانه از جفت و همسرش مشی میگوید و جمک سرگذشت برادر و همسر خود جمشید را نقل میکند.»
از «آیین» هم بنویسم و این پست طولانی و به احتمال حوصله سر بر را تمام کنم. شماره 19 و 20 «آیین» همان شمارهی ویژهی نوروز است، که در 192 صفحه منتشر شده است. در بخش تأملات ایرانی این شماره، موضوع انقلاب، اصلاحات و انتخابات، مورد بررسی قرار میگیرد. مقالههای دکتر سعید حجاریان، دکتر حمید رضا جلاییپور و مهندس عباس عبدی در این بخش بسیار خواندنی هستند. در بخش جامعه و انتخابات، مقالهای خواندنی از سید محمد خاتمی در تبیین اصلاحات، چاپ شده است. بخش اندیشهی این شماره، مثل همیشه حاوی مقالاتی خواندنی است که به نظرم نوشتههای دکتر مصطفی ملکیان و دکتر سروش دباغ از باقی، بهتر بودند. بخشهای ماهنو، تجربه ایرانی، زنان و خیلی دور، خیلی نزدیک، باقی مطالب این شماره را تشکیل میدهند.
نامهها (17)
باز هم توضیح و این بار اینکه، این همان نامهای است که در نامهی قبلی به آن اشارهی کوتاهی کردهام. که تنها در «تخته سیاه» قرار میگیرد و به دستان مخاطبش نخواهد رسید. و دیگر اینکه، هر چند چندان ضرورتی به نوشتنش هم نباشد، عنوان نامه را با یاد ترانهای برگزیدهام که حمید حامی خوانده است. نام شاعر و نام ترانه و باقی همه، طلب شما!
«من از تو نگفتم، شنیده گرفتی به یادت نبودم، ندیده گرفتی»
سلام.
کار سختی است. اینگونه بریدن، کار سختی است. یک عمر را در تمنا و تقاضا به سر بری، برای گوشه چشمی کوچک هم که شده، برای یادی در پس پستوی ذهن، برای بوده شمرده شدن و حرکت به سوی شدن. درست که دکتر میگوید و شیرین و زیبا هم میگوید که باید از «بود» گذشت و در راه «شدن» بود. اما، هم او هم انکار نمیکند که باید در ابتدا این «بود» به بودن شمرده شود تا پس از آن رها شود و بال و پر گیرد و آزاد شود و «شدن» را و یا در مسیر «شدن» را، تجربه کند. بیازماید. زندگی کند.
آری. کار سختی است آن دم که پس از انتظار -- و چه واژهای هم، سراپا درد و حسرت، سراپا شور و اشتیاق، و باز به قول دکتر، سراپا اعتراض – پس از انتظاری که شاید به اندازهی یک عمر، یک قرن و یا اصلا به اندازهی تاریخ، به طول هبوط در این کویر، به درازا کشیده است، درست آن دم که قرار است انگار اتفاقی بیافتد، جامهای نو شود، صدایی برآید، دستی تکان بخورد و چه میگویم، شاید قطره اشکی از چشمی فرو چکد، درست همان دم، این تو هستی که پس از قرنها سکوت و انتظار، درست در همین لحظه و همین مکان، نیستی. غایبی. نیامدهای.
از دور شنیدهای و دیدهای، که این لحظه را بارها و بارها در ذهنت، در رؤیاهایت ساختهای و مرور کردهای و تو بگو که زندگی کردهایی. اما چه میشود که درست وقتی که او قرار است به رؤیای تو، به تمام زندگی تو، برای یک بار هم که شده، جامهی عمل بپوشاند، نمیآیی. دورمینشینی و با بغضی در گلو، با همان قطرهی اشک در چشم و با همان شکستهی دل، نظاره میکنی. که گویی درد را انتخاب کردهای و برگزیدهای و حق هم داری. حق داری که آن همه را، آن همهی زندگی و عمر را که ارزان هم به دست نیاوردهای، ارزان و آسان به میان نیاوری. که به همین راحتی، دستت را خالی نکنی.
حق داری که بخواهی در پس آن همه انتظار، دمی که باید، لحظهای که لایق است، را انتخاب کنی. و چه سخت است که تمام آن لحظههای خوب و مناسب و دوست داشتنی و «شدن»ی از کف رفته باشد و حادثهای کوچک، بهانهای انگار مبتذل، قرار باشد تا زمینهساز وعدهگاه باشد و دیدار. آن هم نه از پس لحظاتی زیبا و شاید هم حتا سرشار از درد. -- که درد انتظار، خود شیرین است – که از پس لحظههای پر از بیتفاوتی و سردی و ... چه بگویم؟
و خُب، تو، چنین نمیپنداشتی. برای او هم که شده، برای ساختن خودت هم که شده، دم فرو میبندی. مینشینی. باز هم و باز هم.
سهشنبه 13/ اسفند/ 87
نامهها (16)
توضیح این نامه هم اینکه، سهگانهی «روز اول عشق» از محمد محمد علی، کادوی من بود به صاحب نامه. از کتاب، میدانید که خواهم نوشت ...
سلام.
تولدت مبارک.
میخواهم نامهای سرشار از شور و شادی برایت بنویسم. به کاغذهایم که نگاه میکردم، نامهای را یافتم که تاریخ 13/12/87 را داشت. یعنی درست یک ماه قبل از تاریخ تولدت. آن نامه هم برای تو بود. وقتی دوباره آن را خواندم، دیدم که به هیچ وجه خواستهای را که در اول نامه به آن اشاره کردم، برآورده نمیسازد. آن نامه را به دستت نخواهم رساند و تنها در «تخته سیاه» بایگانیاش خواهم کرد. بگذار کمی از «روز اول عشق» بگویم. نیازی نیست لابد که به نویسنده و این جور چیزها اشاره کنم، که خودت خواهی دید. تنها این را بنویسم که چند سال پیش، جلد اول کتاب را به امانت از آرش گرفتم و خواندم. – با این توضیح که هنوز 2 جلد بعدی منتشر نشده بود – پس، این بار تنها کمی از آن عادتی را که کتابهای نخواندهام را برایت به یادگار نمیآورم، رعایت کردهام! هر چند شاید این بار حتا زودتر از تو، این سه گانه را بخوانم تا باز هم سنت پابرجا باشد! بماند. گفتن و نوشتن اینها، چندان فایدهای هم ندارد. آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت و البته عشق برایت دارم و یک هدیهی دیگر که بیارتباط به «روز اول عشق» هم نیست، «وسوسهی چیدن» شعری از فاطمه روزبهانی:
«ممنوع نیستی که بچینمت،
اینجا هم که بهشت نیست،
تا گناه مادر را تکرار کنم.
... رنگ صلح چشمهایت
دهان تنهاییام را، آب میاندازد.
به شاخهات نرسیده میلغزم.
همیشه لغزیدن، بهانهی خوبی است
برای فشردن دستی که دوستش داری!
وسوسهی چیدن
رها نکرد؛
رهایت نمیکند ...
بچین!
ممنوع منم که بچینیام!»
پنجشنبه 13/فروردین/88
نامهها (15)
میخواهم بعد از مدتها، چند نامه را در «تخته سیاه» قرار دهم. تنها یکی از آنها به دست مخاطبش رسیده است و به همین دلیل هم هر سهی آنها یک نام را بر پیشانی دارند. توضیح دیگر اینکه چون قبل، نامهها را نه در آرشیو ماهانه که در اینجا بایگانی میکنم و باز اینکه «وسوسهی چیدن» را در وبلاگ سایه خواندم و یادداشت کردم ...
سلام.
چند باری نوشتم و خط زدم. بار اول است که میخواهم برایت بنویسم و این چنین میشود. دو بار هم نامه را کامل نوشتم. هیچ کدام را نپسندیدم. این شد که بیخیال شدم و با خودم گفتم که خب، چه کاری است اصلا؟! همین دو خط را مینویسم و تولدت را تبریک میگویم. از هر چه ناگفتنی بهتر!
«ممنوع نیستی که بچینمت،
اینجا هم که بهشت نیست،
تا گناه مادر را تکرار کنم.
... رنگ صلح چشمهایت
دهان تنهاییام را، آب میاندازد.
به شاخهات نرسیده میلغزم.
همیشه لغزیدن، بهانهی خوبی است
برای فشردن دستی که دوستش داری!
وسوسهی چیدن
رها نکرد؛
رهایت نمیکند ...
بچین!
ممنوع منم که بچینیام!»
پنجشنبه 13/فروردین/88
پانوشت: شعر زیبا، سرودهی «فاطمه روزبهانی» است، به رسم امانت!
تنبلی کردهام. نوشتن از کتابها مانده است و شاید از آن هم بدتر، متنهای دیگری که آماده کرده بودم و هنوز تایپ نشدهاند. بماند. از کتابها مینویسم هر چند که نمیدانم چقدر جلب توجه میکند. به هر حال امیدوارم که گام بسیار کوچکی باشد در ترغیب به کتابخوانی.
دو کتاب از دکتر علی شریعتی را خواندهام. «با مخاطبهای آشنا» مجموعه نامههای دکتر است به افراد مختلف. از همسر گرامیشان پوران خانم و پسرش احسان – به خصوص – و دخترانش و البته مرحوم پدرشان، تا نامههایی به چند تن از دوستان مثل آقایان میناچی و حجتی کرمانی. نامهها بیشتر به راهنمایی احسان و دفاع از نحوهی فعالیت خود و انتقاد و گلایه از برخوردهای مخالفان، اختصاص دارد. 348 صفحه است و ناشر آن هم چاپخش.
کتاب دوم، کتاب معروف «ابوذر» است. به قول خود دکتر، این کتاب هم ترجمه است و هم تألیف. کتاب مادر، «ابوذر غفاری، خداپرست سوسیالیست» نام دارد که نوشتهی عبدالحمید جوده السحار است. چند سخنرانی هم به آن اضافه شده است و البته در متن کتاب اصلی هم، سبک نگارشی دکتر قابل تشخیص است. این کتاب هم، 307 صفحهای است.
اما آخرین کتاب این پست که از آن نقل قولی طولانی هم خواهم کرد نوشتهی دکتر ماشاا... آجودانی استاد دانشگاه ایرانی مقیم لندن است. «مشروطهی ایرانی» را نشر اختران در 560 صفحه منتشر کرده است. نویسندهی کتاب سعی میکند دلایل شکست مشروطه را بررسی کند و البته در این میان با آنکه روشنفکران را بینصیب نمیگذارد، سهم اصلی را به دلیل تبعیت عامهی مردم از روحانیون، متوجهی آنان میداند.
او مینویسد:
«مهم این نیست که مورخی در کار خود اشتباه کند یا به برداشت نادرستی برسد. در هر کجای دنیا ممکن است مورخی دچار اشتباه شود. اما در هیچ کجای دنیا، جز کشورهایی چون ایران عزیز ما، به آسانی ممکن نیست که برداشتهای اشتباه، جزو «باور»های روشنفکران آن جامعه گردد. در کشورهای متمدن، اشتباهاتی از این دست، به برکت تحقیقات، تفکر و آموزش، تصحیح میشود و در نتیجه آثار مخرب آن نوع برداشتها، خنثی میگردد. اما در کشور ما که همچنان بعد از دو انقلاب بزرگ، گرفتار استبداد دوسویه، یعنی استبداد حکومت و استبداد جامعهی استبداد زده است، نه نقد و نظر، و تحقیق و تفکر؛ به معنای واقعی وجود دارد و نه جامعه عرصهای است برای برخورد اندیشهها.
روشنفکر چنین جامعهای هم روشنفکری است سردستی و باری به هر جهت، یا مقِلد است یا مقَلد، یا امام است یا مأموم. و در هر دو حالت متعصب و خشک اندیش. میراث روشنفکری ایران معاصر، به معنی واقعی کلمه، فاقد تفکری اصیل و اندیشهای روشن است. اشتباه نشود، منظور من این نیست که در این نوشته یا آن نوشته از فلان فکر یا اندیشه سخن گفته نشده است. بسیار هم گفته شده، اما هیچ کدامشان واجد اصالت نیست. فکر و اندیشهای نیست که از سر تأمل و «اندیشیدن» ایرانی حاصل شده باشد. پژواک نارسای سخنان و اندیشههای این یا آن متفکر بیگانه است که به جامه زبان فارسی در آمده است.»
راستی به نظرتان میرسد روی سخن دکتر آجودانی، تنها با روشنفکران است؟ ما و نسل ما در کجای این گردونهی تاریخ ایستادهایم؟
این چند روزه قصد نوشتن داشتهام و مهمانها نگذاشتهاند. آن چند ساعت بعد از تحویل سال تا نیمهی شب، به خصوص زمان مناسب و جالبی بود برای نوشتن. ساعاتی که در سال 88 بود و در عین حال هنوز یکم فروردین ماه نبود. به هر حال زمانی توانستم پشت کامپیوتر بنشینم که دقایقی از بامداد گذشته بود. نوشتن در روز 30اُم اسفند را هم از دست دادم که خب میدانید 4 سال یکبار است و و باید باز هم صبر کرد، البته اگر عمری باشد. از پارسال وعده دارم برای نوشتن از باقی کتابهای خوانده شده، چیزهای دیگری هم هست اما اول کتابها:
چند سال پیش، احمد و آرش به بهانهی تولدم، هدیهای را برایم به ارمغان آورده بودند. چند کتابی بود. یکی از آنها را در روزهای پایانی سال خواندم یا بهتر است بگویم در این یک مورد ورق زدم! «تاریخ جنون» نوشتهی میشل فوکو. کتاب را فاطمه ولیانی در 296 صفحه به فارسی ترجمه کرده است و انتشارات هرمس که وابسته به شهر کتاب است، آن را منتشر نموده است. کتاب در رابطه با دیوانگی و جنون و نحوهی برخورد اروپاییان با آن در طول تاریخ است. چند فصل اول را خواندم و دیدم که موضوع آن هیچ تناسبی با من ندارد. بقیهی فصلها را ورق زدم و باز هم چیزی نیافتم. کتاب به درد روانشناسان میخورد لابد. راستی این را هم بگویم که به نظرم بقیهی کتابهای همراه این هدیه را در طول این سالها خواندهام.
به نظر میرسد که باز هم نتوان از تمامی کتابها در یک پست نوشت. به دو کتاب دیگر اشارهای کوتاه میکنم و 3 کتاب دیگر را به پستی دیگر وا میگذارم.
«شاده احتجاب» را خواندم. اثر معروف هوشنگ گلشیری. کتاب را در 120 صفحه انتشارات نیلوفر منتشر کرده است. نکتهی جالب سال انتشار و سپس تجدید چاپهای کتاب است. گلشیری در سال 1348 کتاب را برای اولین بار چاپ میکند. تا پیش از انقلاب، 6 بار دیگر کتاب تجدید چاپ میشود. اما اولین تجدید چاپ بعد از انقلاب مربوط به سال 1368 است و باز یک فراموشی 11 سالهی دیگر، تا «شازده احتجاب» چاپ نهم خود را در سال 1379 تجربه کند. در همان سال، 2 بار دیگر تجدید چاپ میشود و در سال 80 هم یکبار. نسخهای را که من خریده بودم، مربوط به چاپ سیزدهم است در سال 81. راستی به نظرتان ... هیچ!
کتاب دیگری که میخواهم در این پست از آن بنویسم، «دستور زبان عشق» است از قیصر امینپور. این کتاب 95 صفحهای را انتشارات مروارید در برگههایی منتشر کرده است که وقتی به آن دست میزنی ناحودآگاه یاد «نزدیکی» حُنیف قریشی میافتی. آن شعر معروف مربوط به ایستگاه هم در این کتاب است. من اما دو بیت کوتاه از شعری دیگر را مینویسم:
« دوستترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر
دوستتر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر»