سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هرکس به جستجوی دانش برخیزد، فرشتگان بر وی سایه اندازند و در معیشتش برکت حاصل می شود و از روزی او کم نمی گردد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: دوشنبه 04 خرداد 19

نامه ها ( 6 )

 

سلام.

« به گفته ی اوپانیشاد : « مهراوه ی من ، آن چنانت دوست می دارم که خود را قربانی تو می کنم ، هنر خویش را قربانی تو می کنم  ، ایمان خویش را قربانی تو می کنم ، میراث هایم را قربانی تو می کنم ، مرکبم را ، همه هستی ام را ، گذشته ام را ، حالم را و آینده ام را قربانی تو می کنم . مهراوه ی من ، من چنانت دوست می دارم که هر چه را دارم ، مهراوه ی من ، تو را که دارم ، قربانی تو می کنم . » »

                                                                             دکتر شریعتی . برگرفته از « عشق فرزند »

تعریف عشق است و دوست داشتن . عشقی که در بالاترین مرحله خود به ایثار می رسد و ایثاری که باز به بالاترین مرحله ی خود می رسد : فدا کردن تو برای خود تو .

 

این نامه در ادامه ی « خمار مستی » است . هنوزهم در حالی می نویسم که نه تا به حال جوابی به نامه هایم داده ای و نه این بار حتی آخرین نامه ام را به دستت رسانده ام . می خواهم کمی ، کوتاه ، از این روزها بنویسم و بعد ، شاید ، اگر شد برگردم به همان حرف اصلی ، همان پاراگراف اول .

چند روز از آن شنبه کذایی گذشته است . راستش را بخواهی گذراندن این روزها برایم راحت نبوده . این چند روز انگار که بسیار طولانی شده بودند . و باز جالب است که الآن هم در حالی برایت می نویسم که نمی دانم وقتی خواهم داشت تا نامه ام را به دستت برسانم یا نه . آری ، از آن شنبه چند روزی گذشته است  و من هنوز می ترسم که نکند حتی نوشتن این نامه ها و یا حتی هدیه دادن این کتاب ها باز هم به حساب بیکار بودن من گذاشته شود . یا این که اصلا پیش خود بنشینی و با خود فکر کنی که دلیل این هدیه دادن چیست . دلیل اش را برایت خواهم گفت به روشنی اما علت اش را در لابه لای سطورپنهان خواهم کرد . در لابه لای نامه قبلی و این نامه و حتی در لابه لای نگاه . با این که انگار نگاه من هم همچون قلمم ناتوان است . بماند . امکان دارد علت را بیابی و امکان هم دارد که موفق نشوی . اما ... هیچ !

دلیل این هدیه دادن ، سالروز تولدت است . به هر حال احتمالا در آن روز یک دیگر را نخواهیم دید و حتما بر من واجب است که پیشاپیش تبریک گویم و آرزوی سلامتی و بهروزی داشته باشم برایت . و البته هزار آرزوی خوب دیگر که پیشکش خواهد شد ، که نه برای تو گفتنی است و نه برای من نوشتنی !

 

یک دلیل دیگر را هم باید توضیح بدهم . دلیل انتخاب این کتاب ها را . شاید اگر این کاررا نکنم ، مقصودم از انتخاب این کتاب ها آن چنان عیان نباشد .

« بادبادک باز» رمانی است بسیار زیبا از خالد حسینی . رمانی که در نمایشگاه کتاب 85 نایاب بود . اوضاع افغانستان در زمان طالبان را در میانه ی داستانی به غایت جذاب توصیف می کند . از دورویی ها و نامردی ها و البته از بازگشت سخن می گوید . رمانی است که خواندنش را همه توصیه می کنند .

« راز فال ورق» را در دستان خودم دیده بودی . دومین کتاب یوستین گردرر است پس از « دنیای سوفی» . رمانی است فلسفی که فوق العاده است . می خواستم « دنیای سوفی» را هم ضمیمه هدیه ام کنم اما اندیشیدم که شاید دو کتاب از یک نویسنده چندان جذاب نباشد . به هر حال باید این فرصت را به دست آوری تا ببینی چنین کتاب هایی را می پسندی یا نه . و البته خالی از لطف نیست که اشاره کنم این روزها تب فلسفه در میان نسل جوان ایران همه گیر شده است – منهای دانشگاه [...] ! – کتاب های بسیار عالی و مجلات باز هم بسیار عالی هستند که اگرخواستی ... .

« بار دیگر شهری که دوست می داشتم » عاشقانه ی فوق العاده نادر ابراهیمی است . کتابی که باید آن را بارها و بارها خواند . عشق را آن چنان نزدیک می کند و ملموس که نگو !

می ماند « شازده کوچولو» ی آنتوام دو سنت اگزوپری . این کتاب را با ترجمه ابوالحسن نجفی خوانده بودم اما ترجمه شاملو را برای تو هدیه گرفتم . نمی دانم به آن دلچسبی هست یا نه اما « شازده کوچولو » کتابی است که حتما باید آن را خواند . اگر ما انسان ها به سادگی و زیبایی «شازده کوچولو» وفادار می ماندیم قطعا این روزها ، این حال و روز را نداشتیم . این کتاب بازگشتی است به اصول انسانیت .

نمی توانم خوب توضیح دهم . راستش را بخواهی چندان حال و حوصله ی این کار را هم ندارم . می ماند « هبوط در کویر» . کتابی که هیچ توضیحی نمی خواهد . گفته بودم قبلا که قلمم ناتوان است.

اما تمام این کتاب ها به نوعی – شاید بدون در نظر گرفتن « بادبادک باز» -- بیان کننده ی دغدغه های من هستند . در لابه لای سطور این کتاب ها ، مرا می یابی . و این دلیل اصلی انتخاب این کتاب هاست . با این سه کتاب آخر به معنای واقعی کلمه زندگی کرده ام و لذت برده ام . آری ، وقتی که « هبوط در کویر» را می خوانم انگار که دکتر تمام حرف های « تنهایی» مرا گفته است و آن وقت که « بار دیگر شهری که دوست می داشتم» را در دست می گیرم باز انگار که عاشقانه ای را نادر ابراهیمی فراموش نکرده است و البته « شازده کوچولو» که می تواند به راحتی مانیفست نگاه من به دنیا باشد . طولانی شد . می ترسم از حرف های اصلی تر جا بمانم .

 

دلشوره ی جواب ندادنت باعث شده تا دیگر دستم به قلم نرود . نگرانم از این که نتوانم ببینمت و این نوشتن ها بی حاصل باشد . هر چند شاید همین چند خط هم دلیل دوباره ای شود بر محکوم شدن من .

پراگرافی که از دکتر در اول این نامه نوشته ام ، فوق العاده وحشتناک است . برای همین یک پاراگراف می توانم بارها و بارها بنویسم . صفحات بسیاری را سیاه کنم و شرح دهم نسبت خود را با همین یک پاراگراف . متنی که آرمان زندگی ام شد و سرلوحه ی تمام کارهایم .هم در این جا در این زندگی جمعی و هم در زندگی شخصی خود و این چنین است که زندگی سخت می شود . قصه هنوز هم قصه ی « در میان جمع تنها بودن » است .

 

خیلی حرف ها برای گفتن داشتم . خیلی. می خواستم درباره ی این نوشته ی دکتر و چند مورد دیگر برایت بنویسم . درد دل کنم اصلا . اما نمی توانم . می خواهم و نمی توانم . الآن ساعت  9:25 شب است و هنوز از دیدار تو خبری نیست و من در حالی که عرق سرد وحشت  بر روی پیشانی ام نشسته است ، نمی توانم آن چنان افکام را متمرکز کنم که حرفی را برایت بنویسم که اندکی معنا داشته باشد حداقل . پس باز هم واگذار می کنم به بعد . اگر بعدی باشد البته . اما شاید یک بیت از مولانا حال مرا دریابد :

« خنک آن قماربازی که بباخت هر آن چه بودش                               بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر»

 

پانوشت : یادت نرود که مرا در لابه لای سطور می یابی !

                                                                                      چهارشنبه 23/ اسفند / 85


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/7/6 و ساعت 2:12 عصر | نظرات دیگران()

اخطاری برایم آمده است از طرف تیم مدیریتی پارسی بلاگ . گفته اند – نوشته اند !! – که از قوانین سایت تخلف کرده ام و باید منتظر برخورد باشم اگر اصلاح نکنم – نشوم !! -- . مورد را در یادداشت « شام آخر» ، پیدا کرده اند . در عکس هایی که در این یادداشت به کار برده ام . من که هر چه گشتم ، عکسی پیدا نکردم . اگر شما پیدا کردید ، من را هم خبر کنید . اگر هم پیدا نکردید که مدیران پارسی بلاگ را از خواب بیدار کنید . حتما نیاز به گفتن ندارد که در وبلاگ من تنها دو عکس وجود دارد یکی از خودم و دیگری عکسی محو از سید محمد خاتمی . فکر نمی کنم هیچ کدام از ما دو نفر ممنوع التصویر باشیم !! مگر آن که اتفاق جدیدی افتاده باشد . به هر حال کاری جز نوشتن این توضیح از دستم بر نمی آمد . راستی به سایت دکتر مهاجرانی حتما سر بزنید . دو یادداشت جنجالی در حمایت از احمدی نژاد منتظر شماست .

 

پانوشت : آن وقت می گویند از سیاست بنویس !!


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/7/6 و ساعت 11:37 صبح | نظرات دیگران()

دوستی می گفت نام « تخته سیاه » بیشتر یادآور جنبش های دانشجویی است و حتما سیاست . اما تو نه از این می نویسی و نه معمولا از آن . که هر چه هست – اگر باشد – سخن « تو» است . این دوست انگار که به یاد نداشت که دیگر چیزی از این دو که گفته است ، باقی نمانده که بتوان از آن نوشت . بماند که گاه اشاره ای هم می کنم و باز بماند که این کتاب ها و مجله ها که گاه و بی گاه در «تخته سیاه» معرفی می شوند ، همان کار مورد نظر او را می کنند به طریقی دیگر . و باز بماند که فراموشی عشق ، بدترین اتفاق ممکن است چه در ساحت زندگی خصوصی و چه در عرصه عمومی . آن گاه که عشق و محبت از عرصه عمومی حذف می شود بی درنگ اخلاق هم به فراموشی سپرده می شود و این می شود که می بینید . جامعه ای بی سروته و البته سرشار از ادعای نیکی و پاکی . بماند . همه چیز را نباید گفت ...

با رفیقی در بوشهر صحبت می کردم . می پرسید خطاب برخی از نوشته ها را . آن ها را که به « تو» بر نمی گشت . فکر می کنم بیشتر منظورش «این نامه را برایت نخواهم فرستاد » بود . جوابی نداشتم . گفتنی نبود .

و چه جالب که مخاطب همان نامه ، چند روز پیش که آخرین نامه اش به دستش رسیده بود ، در گوشم می گفت که اگر کسی نداند و این نامه ها را بخواند خیال می کند که تو آن ها را برای دوست دخترت نوشته ای ، بس که عاشقانه هستند .

می بینی حال و روزگار مرا ؟

اما ادامه سنت پیشین :

  • طبیعی است که « تخته سیاه » در « مدرسه» باشد ! سرانجام شماره تابستان  فصلنامه « مدرسه » را به پایان رساندم . هر چقدر از این شماره تعریف کنم ، کم است . باید خودتان بخوانیدش .  مجله با مقاله ای از شاهرخ حقیقی شروع می شود در مورد هرمنوتیک . این مقاله بسیار زیبا در کنار بخش گزارش مولف « مدرسه» قرار می گیرد که در مورد محمد مجتهد شبستری است . مقاله ای از مجتهد و نیز مصاحبه ای از او چاپ شده است که بی اغراق وقتی خواندن آن را تمام کردم ، تازه فهمیدم که نفهمیده ام ! جلال توکلیان ، محسن کدیور ، آرش نراقی ، سروش دباغ ، علوی تبار ، یوسفی اشکوری ، رضا علیجانی و حبیب الله پیمان هم راجع به مجتهد مفصل نوشته اند . اما این تنها یک بخش از« مدرسه» است . دو مقاله « اندر باب عقل» و« پیامبر عشق» از دکتر سروش  بر شیرینی این شماره می افزاید .هم چنین در کنار سومین قسمت از مقاله محمد رضا نیکفر که در مورد امکان وقوع پروتستانتیزم اسلامی است ، مقاله دکتر جلایی پور در مورد جامعه مدنی در ایران به چاپ رسیده است . بماند که مصاحبه دکتر میر سپاسی در رابطه با مدرنیته ایرانی را نباید از دست داد .
  • شماره شانزدهم « شهروند» ، به نام پدر است !  پدر لقب آیت الله طالقانی است و اصلی ترین پرونده این شماره مربوط به ایشان است . پرونده هایی در مورد خود بزرگ بینی ، جلال آل احمد و مظفر بقایی از دیگر مطالب « شهروند » هستند . راستی پرونده ای زیبا در مورد شرایط این روزهای پاکستان را جا انداختم !
  • عکسی زیبا از خاتمی بر روی جلد شماره هفدهم « شهروند» قرار دارد و به این ترتیب پرونده ویژه این شماره به گفتگوی تمدن ها اختصاص یافته است . پرونده ای در مورد جنگ و صلح که لابد بی ارتباط با پرونده ویژه نیست و مصاحبه هایی با مجتهد شبستری و مراد فرهاد پور از دیگر مطالب این شماره هستند .
  • انگار که این پست خیلی طولانی شد . دو رمان هم در این دو هفته خوانده ام . یکی « زنبق دره» از بالزاک و دیگری « خنده در  تاریکی » از ناباکوف .

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/7/5 و ساعت 11:31 عصر | نظرات دیگران()

امشب انگار از آن شب هاست که نه ستاره ها سر یاری دارند و نه قرار است که صبح شود . هنوز به نیمه شب نرسیده ایم و من خسته از شب ، صبح را امید دارم . نمی دانم چه باید کرد . نه چون نیما ، خواب در چشم ترم می شکند و نه ...  و نه هیچ !

راستش تمام این ها بی خود است . هیچ انگیزه و دلخوشی برای نوشتن ندارم . روزهاست که منتظرم . صبح را به ظهر می رساندم تا شاید خبری شود . نمی شد اما . پیغام می دادم و گاه نشانه  هم حتی اما باز هم هیچ . ظهر می گذشت و غم غروب در دل می نشست . به یاد روزهای رفته می افتادم و به سراغ ساعاتی می رفتم که بوی « تو» ، می آمد . امیدوار می شدم تا شاید از غروب گذشته ، پیغامی از « تو»  به دستم برسد و راحت . به  شب می رسیدم و تنها تر از قبل . خبری از « تو» نبود . خبری از« تو» نیست ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/6/30 و ساعت 9:55 صبح | نظرات دیگران()

پنج شنبه و جمعه هفته ی پیش به اصفهان رفته بودم . با آن که سفر کوتاهی بود اما خیلی خوب بود . به هر چه می خواستم در این سفر به آن برسم ، رسیدم . هم دوباره مکان های دیدنی اصفهان را دیدم و هم دوستانم را ملاقات کردم . شاید تنها بدی این سفر ، دور شدن از « تخته سیاه » بود . سی وسه پل و خواجو و میدان امام و چهار باغ و هشت بهشت و چهل ستون و باغ گل ها همان جور بودند که قبلا انگار بودند ، اما من و تو شاید با نگاهی دیگر به آن ها نگریستیم که این چنین خاطره ی آن دو روز شیرین شد و ماند . بماند . این نوشته تنها به خاطر موجه کردن غیبت بود و شاید هم تا تاریخ آن سفر این گونه جاودانه شود .

و اما کتاب :

  •  « خاطرات مارگارت تاچر»  را بالاخره تمام کردم . کتابی که بالای 1100 صفحه بود و من به امید خواندن مطالبی درباره جنگ ایران و عراق آن را شروع کردم و آخر جز چند خطی ، چیزی عایدم نشد . یا خانم تاچر چیزی در این مورد ننوشته است و یا این که به دست ممیزان ارشاد قیچی شده است .
  • « بارون درخت نشین » را خواندم ار ایتالو کالوینو . عالی بود . مثل کتاب  قبلی که از او خوانده بودم : « ویکنت دو نیم شده » . می ماند « مورچه آرژانتینی» که باید فعلا منتظرش بمانم . خواندن آثار کالوینو را جدا توصیه می کنم .
  • شماره  چهاردهم « شهروند » باز هم مثل همیشه چند پرونده دارد که 3 تا از آن ها بد نیستند : پرونده ای در مورد سقوط رضا خان ، پرونده ای در مورد معمر قذافی و آخری در مورد سامی یوسف .
  • اما شماره پانزدهم « شهروند» پربارتر است . پرونده ای در مورد ساده زیستی با یادداشتی زیبا از عباس عبدی ، پرونده ای عالی در مورد انتخابات ریاست جمهوری ترکیه ، پرونده ای در مورد نحوه ی تشکیل سپاه ، مقاله ای در مورد امام موسی صدر و مقاله ای از مهاجرانی در مورد نلسون ماندلا . به این ها اضافه کنید مصاحبه با محمد صالح علا و حسین علیزاده را . و البته معرفی 9 رمان  تازه ترجمه شده .  

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/6/23 و ساعت 4:22 عصر | نظرات دیگران()

باورت نمی شود . باورت نمی شود که این دیدنت ، این بودنت و این بوییدنت چگونه مرا از خود ، بی خود می کند . باورت نمی شود که همان دم کوتاهی که نیم نگاهی به من می کنی ، چگونه آتشم می زند و آن گاه در دریایی از خوشی ، غرقم می سازد . صحبت که هیچ ، گفتم که همان گوشه چشم کوچک مرا آتش می زند .

باورت نمی شود که چقدر راحت دوست داشتن « تو» معنا می شود که این نبودن های مدام انگار نه انگار که سال ها و ماه ها و روزها مرا غرقه ی تنهایی خویش ساخته بودند . می آیی و همان دم آمدنت مرا بس است . آن « محض صدای « تو» » ، مرا بس است که خواه دلنشین   « دوستت دارم » را در گوش هایم زمزمه کنی و خواه چون همیشه ی انگار بی پایان ، سرود جدایی سر دهی .

همان دیدنت اصلا بس است . بیشتر نمی خواهم . که انگار چون منی به نبودن های « تو» ، به نیامدن های «تو» چنان عادت کرده که اگر یک بار ، یک بار هم که شده « تو» بیایی و بمانی ، باورش نمی شود که هیچ ، نمی داند که چه کند . چنان دست و پایش را گم می کند که چون پرنده ای به در و دیوار قفس « تو» ، برخورد می کند و می ماند که با این بودن یکباره ات چه کند ؟ این می شود که « تو» می بینی منی که باز به قول خود « تو» ادعای دوست داشتنت را دارم ، غایبم از این صحنه و در جای دیگری هستم و اصلا « تو » را نمی بینم و لابد این هم بهترین بهانه است . بهترین بهانه است که دوستت ندارم و ما را چاره ای نیست که ما شویم . بهترین بهانه است تا به جای آن که ما ، تنها باشد ، من تنها باشم و « تو» هم لابد ... باشی !


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/6/22 و ساعت 3:35 عصر | نظرات دیگران()

نامه ها ( 5 )

 

سلام .

راست می گوید شاملوی بزرگ :

 

« گر بدینسان زیست باید پست

من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست .

 

گر بدینسان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود ، چون کوه

یادگاری جاودانه پف برتر از بی بقای خاک . »

 

نامه دیگری برایت نوشته بودم . مفصل تر . اما کمی که گذشت ، با خود گفتم چه فایده ؟ نه احتمالا آن نامه تغییری در تصمیم و حکم تو ایجاد می کرد و نه قطعا گره از کار فروبسته من باز می کرد . این شد که تصمیم گرفتم چون همیشه چون آنی را به کناری بنهم و بر سنت دیرینه پای فشارم .

با خود گفتم من که لابد چون همیشه زبانم الکن است و قلمم خاموش . پس چه باید بگویم که پیش از این نه من که دیگران نگفته باشند :

 

« به هر حال ، خواننده ی صادق کویر – ای دوست ، ای دشمن دانا – این « شقشقیه » را – هم چنان که شقشقیه ی خویش – مشنو ، ببین !  مخوان ، بیاب ! و پیش از آن که بیندیشی تا چه بگویی ، بیندیش که چه می گویم . »          

                                                                                                            دکتر شریعتی . برگرفته از «کویر»

 

 

آری . این چنین است . نه بار اول بوده است و نمی دانم بار آخر است یا نه . هر چند خدا کند باشد . چون قبلا هم گفته ام خسته شده ام و کم آورده ام . به چنین چوبی رانده شدن سخت دردناک است . اما عیبی هم ندارد . سر دوستان سلامت !

 

سال ها پیش از این ، « مهراوه» ی خود را چون « اسماعیل » به قربانگاه برده بودم و چاقوی تیز مسئولیت را بر گردنش نهادم . از همان روز ها بود که « بنیان» پا گرفت و ما با هم آشنا شدیم . اینک که انگار غبار سالیان دور بر گرد آن خاطرات نشسته ، تو غافل از آنی که هم اینک « مسیحا» در کنارت نشسته و « ید بیضا» را اگر بخواهی ، خواهی دید ، به راحتی .

 

آن روز که آخرین بار با هم صحبت کردیم ، یادت هست ؟ منظور از صحبت ها و کارها را یادت هست ؟ این که آن قدر با منظور بودیم که بی منظوریمان را نمی شد تصور کرد ؟ امروز از تمام این نوشته ها منظور دارم ! آن قطرات اشک که بر گونه ات نشست را یادت هست ؟ می پرسم از تو ، [...] ، این احتمال را می دهی که همچون قطرات اشکی در چشمی دیگر هم بجوشد و این بار به جای گونه بر صفحات کاغذ بچکد ؟

علی ( ع ) می گوید : هر آن چه را برای خودت می پسندید برای دیگران نیز بپسندید » یادم هست همیشه می گفتم این جمله انگار که تمام دین است . جمع دو دنیا .

 

دارد باز هم زیاد می شود . مثل نامه قبلی . باید تمامش کنم . سخن بسیار است اما مجال کم و البته احتمالا دلیل برای شنیدن آن ها کمتر !

 

می میرم اگر نگویم دلگیرم از قضاوت زود هنگام و یک طرفه دوستان . به هر حال گذشت یا شاید انگار که گذشت . اگر آن سخن اصلی را نگفتم – که گفتم بسیار در لفافه !—خرده مگیر . قول خواهم داد « ظهور مسیحا » را به چشم خواهی دید ، اگر « شام آخر» را به یاد داشته باشی !

 

جرم ما « هبوط» است و آنان که چون دکتر آگاه تر از دیگران اند بر این جرم ، زندگی شان همواره سخت تر است و شیرین تر !

« هبوط در کویر» را به رسم یادگار از من بپذیر به این امید که ...  به این امید که هیچ !

« رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن                                             ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها                                     خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن » 

                                                                                                     چهارشنبه 23/ اسفند / 85 

 

 

·        آن نامه دیگر هنوز هم هست . دلیل ننوشتنش در « تخته سیاه» را خواهم گفت ...

·        «ظهور مسیحا» و « ید بیضا» ، وام گرفته شده از sms های زیبا و در عین حال وحشتناکی بود که مخاطب « شام آخر» برای من فرستاده بود .

·        چند روز بعد در نوروز 86 ، مخاطب این نامه ،  emailی برای من فرستاد با عنوان « کمی آن سو تر از لفافه » . دروغ نیست اگر بگویم که آن نوشته مرا مات کرد و مبهوت . اشک در چشمانم نشست که این چنین مورد قضاوت قرار گرفته ام . له شده بودم .

·        به درخواست آن دوست و با تاخیری چند روزه ، « سقف بی دیوار» را در پاسخ نوشتم که همان روزها بندی از آن را در« تخته سیاه » قرار دادم .

·        همان دوست از من خواست که آشنایان از محتوای این نامه ها با خبر نشوند و لابد مرا هم چاره ای نبود .

·        به درخواست آن دوست و البته بیشتر از آن به این دلیل که در این نامه ها مسائلی خصوصی در مورد من و دیگران مطرح شده است ، از قرار دادن آن ها در « تخته سیاه » خودداری می کنم .

·        بماند که می شد « سقف بی دیوار» را نوشت ، اما آن قدر میزان استفاده از علامت [ ... ] بالا می رفت که خواندن و نخواندنش برای مخاطب « تخته سیاه » حاصل آن چنانی نداشت . 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 86/6/10 و ساعت 9:0 صبح | نظرات دیگران()

و ما زاده شده ایم تا در این دایره ی مکرر ، بیاییم و برویم . لختی آن چنان کوتاه بمانیم و شاید ، تنها شاید از خود نقشی به یادگار بر گوشه ی کوچکی از این دایره رسم کنیم .

آمده ایم تا تکرار کنیم آن چه را که قبل از ما انجام داده اند و بعد از ما هم انجام می دهند . حال چه فرقی می کند این تکرار کمی رنگ و جلایش تغییر کرده باشد . کمی کم رنگ تر یا پررنگ تر .

می بینی که حتی عاشقی هایمان هم تکراری است . می بینی که حتی تبودن « تو» ، نیامدن « تو » و تنها ماندن من تکراری است ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/6/9 و ساعت 12:5 عصر | نظرات دیگران()

(1)

آخرین لیلاواره ای که نوشته ام ، شاید تنها بر حسب تصادف سرآغاز لیلاواره های « تخته سیاه » می شود . شاید .

 

به تماشایت نشسته ام ، لیلا . وضو ساخته ام و در میان این همه هیاهوی چیستی حیات ، « تو» را ، لحظه لحظه ی نبودن « تو» را به تماشا نشسته ام ، لیلا . که آخر روزی به همین زودی ها و یا روزی که فاصله اش با من به درازای ابد است ، رخ می نمایی ، که می آیی . چه فرقی هم می کند اصلا که آن روز ، فقط و فقط آمدن « تو» مهم است . این است که سرمست و بی تاب ، پا را از رکاب خسته گی بیرون کشیده ام و فریاد می زنم که در وادی عشق « تو» با آن که سخت حیرانم و تشنه اما گم کرده ره نیستم . که همین نفس کشیدن « تو» دلیل است برای من . باورت بشود یا نه ، مرا دست کشیده از دامانت نخواهی دید . گاه در سکوت و گاه در فریاد . گاه در میان نوشته هایی که نام « تو»  را بر پیشانی خود دارند و گاه آن هایی  که بی نامت ، « تو» را به فریاد ، صدا می زنند .

 

خشکیدم . تمامم کردی . دیگر قلم هم تکانی نمی خورد . مات مانده و مبهوت . این بار با ننوشتن است که دوست داشتن « تو» عیان می شود . انگار که انگار .

 

 دوستی می گفت خوش به حال این « تو» .می گفت که آفرین دارد این « تو» که تو را این چنین ساخته . اما ، می دانست مگر؟ همین چند نوشته ی این جا را خوانده بود فقط . نمی دانست که داستان من و « تو» قصه ی نگفته هاست . نمی دانست ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/6/8 و ساعت 11:57 عصر | نظرات دیگران()

  • امروز دوباره دوستی دیگر از مسجدالنبی تماس گرفت و مرا غرق در شادی کرد . گریزی نیست جز این که آن چند صفحه نوشته را به « تخته سیاه» بیاورم . این که تمام نوشته های آن روزها را بنویسم یا نه ، چیزی است که هنوز راجع به آن تصمیمی نگرفته ام . اما معلوم است که آن ها به مرور زمان تایپ می شوند و این حتما به پیوستگی مطالب لطمه می زند که باید ببخشید . مگر این که طاقت بیاورم و همه را تایپ کنم و بعد ... .  به هر حال منتظر « کشتن اسماعیل» باشید ...
  • از خواندنی ها چیززیادی نیست که قابل به عرض باشد . شماره سیزدهم « شهروند» را خواندم که پرونده های زیاد و البته کوتاهی دارد . در این برهوت انتشار روزنامه و مجله ، خب لابد چاره ای هم نیست !
  • مدتی است که مشغول خواندن خاطرات مارگارت تاچر هستم . کتابی بس قطور که به امید خواندن مطالبی راجع به انقلاب و جنگ ، خواندن آن را شروع کردم و حالا که به نیمه رسیده ام ، انگار که نه انگار . تا ببینم در پایان چه می شود .
  • شبکه تئاتر تلویزیون انگلستان در تحقیقی به نام «عشق تابستانی» از 2000 خواننده حرفه ای ادبیات خواسته است تا بهترین آثار عاشقانه تاریخ ادبیات دنیا را مشخص کنند . به نقل از« شهروند» نتیجه این تحقیق را می نویسم :

1 / بلندی های بادگیر ، نوشته امیلی برونته (1847)

2 / غرور و تعصب ، نوشته جین آستین (1813)

3 / رومئو و ژولیت ، نوشته ویلیام شکسپیر (1597)

4 / جین ایر ، نوشته شارلوت برونته (1847)

5 / بر باد رفته ، نوشته مارگارت میچل (1936)

6 / بیمار انگلیسی ،نوشته مایکل اونداتیه (1992)

7 / ربکا ، نوشته دافنه دوموریه(1938)

8 / دکتر ژیواگو ، نوشته بوریس پاسترناک (1557)

9 / عاشق خانم چترلی ، نوشته دی اچ لارنس (1928)

10/ دور از جماعت دیوانه ، نوشته تامس هاردی (1874)

11/ بانوی زیبای من ، نوشته آلن جی لرنر (1956)

12/ ملکه آفریقایی ، نوشته سی اس فورستر (1935)

13/ گتسبی بزرگ ، نوشته اسکات فیتزجرالد (1925)

14/ عقل و احساس ، نوشته جین آستین (1811)

15/ ما ، آن طور که بودیم ، نوشته آرتور لورنتس (1972)

16/ جنگ و صلح ، نوشته لئو تولستوی (1865)

17/ frenchman"s creek  ، نوشته دافنه دوموریه (1942)

18/ persuation ، نوشته چین آستین (1818)

19/ اغوا کردن دختری مثل تو ، نوشته کینگزلی ایمیس (1960)

20/ دنیل دروندا ، نوشته جورج الیوت (1876)

  • در این میان من تنها « بلندی های بادگیر» و « بر باد رفته » را خوانده ام .
  • حالا که کار به نوشتن اسم کتاب رسید ، بگذارید ده کتابی که دکتر مهاجرانی ، خواندنشان را قبل از مرگ ضروری می داند ، را معرفی کنم : قرآن ، نهج البلاغه ، کتاب مقدس (عهد قدیم و جدید) ، شاهنامه ، مثنوی مولانا ، کمدی الهی دانته ، مرشد و مارگریتا ، برادران کارامازوف ، هزار و یک شب و در آخر خیام .
  • نیاز به گفتن نیست که در این میان ، من چند تا از این کتاب ها را خوانده ام ...
  • خبر بد آن که مسیح دیگر نمی نویسد ...

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/6/8 و ساعت 6:19 عصر | نظرات دیگران()
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 80
مجموع بازدیدها: 203653
جستجو در صفحه

خبر نامه