تخته سیاه
خاطره ای که از امام به یاد من مانده است ، اصلا خاطره خوبی نیست . خاطره ی من مربوط به شب و روز 14 خرداد 1368 است . خوب یادم است ان شب رادیو و تلویزیون از مردم می خواست برای امام شان دعا کنند و قران بخوانند . ان شب همه حال و هوای عجیبی داشتند . صدای قران یک لحظه هم قطع نمی شد ....
صبح اما اولین تصویری که در ذهن من نقش بست و جاودانه شد ، تصویر حیاطی ، اخبار گوی تلویزیون بود که با چشمی گریان و بغضی در گلو می گفت : روح خدا به خدا پیوست ... واشک بود و اشک ...
ان خداحافظی با شکوه ، ان شب مصلی ، ان هلیکوپتری که نمی نشست ، ان کانتینر ها ، سیمای احمد اقا و ان وصیت نامه ... و الان هم همان بغض اجازه ی بیشتر نوشتن نمی دهد .
برای من از میان شخصیت های معاصرامام خمینی و دکتر شریعتی جایگاه والایی داشته اند و دارند . همیشه افسوس این را خورده ام که چرا نتوانسته ام این دو را از نزدیک ببینم و درک کنم . امام را گاه و بیگاه و به خصوص شب های جمعه در تلویزیون می دیدم که دقایقی کوتاه لز سخنانش را پخش می کردند و همین .
از دکتر اما در این سال ها و در رسانه های رسمی هیچ خبری نبود و نیست هم البته ! هنوز هم در بسیاری از نهادهای دولتی نگه داشتن و خواندن کتابی از دکتر انگار که گناه کبیره ای است . خود جاهایی را سراغ دارم که کسانی به جرم !! خواندن کتاب های دکتر مورد مواخذه قرار گرفته اند . دیده ایم و می دانید که هیچ گاه رسانه های رسمی حرفی از دکتر به میان نمی کشانند . اما همان ها شاید تنها هر ساله در نمایشگاه کتاب شاهد استقبال با شکوه نسل جوان از کتاب های دکتر باشند . و البته این شاهد بودن هم اثری ندارد که بینایی تنها به دیدن نیست !! یادم هست سال های دبیرستان بود که به دنبال کتاب های دکتر بودم تا ان ها را بخوانم . کاشف به عمل امد که یکی از اقوام بسیار نزدیک علاوه بر کتاب خانه ی نسبتا بزرگی که در پذیرایی خانه اش دارد، چند کتابی هم در انباری خانه نهان کرده که حتما جای ان ها در میان دیگر کتاب ها نیست !! با کسب اجازه از خانم خانه -- که نسب بسیار نزدیکی با من داشت – به سراغ ان کتاب ها رفتم و چند تایی از کتاب های دکتر را در ان میان یافتم و شاد و خندان ان ها را به زیر بغل زدم و به خانه امدم . نیم ساعتی گذشت . کتاب ها در گوشه ی اتاق بود و من ناهار خورده ، اماده رفتن به مدرسه می شدم . که ناگهان صدای مضطرب همان خانم را شنیدم که مرا صدا می زد و سراغ کتاب ها را می گرفت و می گفت که شوهر معلم اش که کتاب ها برای اوست از قضیه خبردار شده و ناراحت شده که این کتاب ها برای مصطفی مضر است و نباید ان ها را بخواند و... این شد که ان روز کتاب های دکتر نیم ساعتی بیشتر در کنارم نبود .
قرار بود در پست امروز از امام بنویسم ، اما پست طولانی شد و من بیشتر از دکتر نوشتم . شاید دقایقی بعد خاطره ای هم از امام در "تخته سیاه " جای گرفت . شاید .
در هفته ای که گذشت بالاخره " سلاخ خانه شماره ی 5 " کورت ونه گات به دستم رسید و ان را خواندم . برای معرفی شاید هیچ چیزی بهتر از گوشه ای از همان کتاب نباشد ، بخوانید :
« ببین سام ، این کتاب خیلی کوتاه و قروقاطی و شلوغ پلوغ است ، علتش هم این است که انسان نمی تواند درباره ی قتل عام، حرف های زیرکانه و قشنگ بزند ، بعد از قتل عام ، قاعدتا همه مرده اند ، و طبعا نه صدایی از کسی درمی اید و نه کسی دیگر چیزی می خواهد . بعد از قتل عام انسان انتظار دارد ارامش برقرار شود ، و همین هم هست ، البته به جز پرنده ها . و پرنده ها چه می گویند ؟ مگر درباره ی قتل عام حرف هم می شود زد ؟ شاید فقط بشود گفت : جیک جیک جیک »
1- مدتی بود که فرصتی به دست نیامده بود تا "تخته سیاه" را به روز کنم . در این چند روزه می بایستی بابت دادن پیشنهاد رفتن به نمایشگا ه کتاب ، عذرخواهی می کردم . وصف نمایشگاه امسال را حتما دیده اید و شنیده اید و خوانده اید و البته الان هم دیگر حتما خیلی دیر است که بخواهم از نمایشگاه بنویسم . پس به رسم عادت دیرینه ی ایرانیان ، حرفی نمی زنم و فراموش می کنیم تا چند روزی مانده به 14 اردیبهشت 87 !!
2- امسال دوم خرداد ، ده ساله شد می دانم که تعدادی برایش جشن تولد گرفته بودند اما نمی دانم که ایا کسی جز سید محمد خاتمی وجود داشت که با چشمی گریان و چشم دیگر خندان به این روزگار رفته بیندیشد ؟ روزگاری که حال به برکت ان احمق ترین مخالفان او که هیچ راهی جز مشتمان برای سخن گفتن نداشتند ، ندای گفتمان سر دهند و قصد کار فرهنگی به سرشان بزند ! هیچ فکر کرده اید که اگر این 8 سال نبود ، هیچ وقت اخبار 20:30 از شبکه ی 2 تولید و پخش نمی شد ؟ این کوچکترین ، کوچکترین و تا بی نهایت کوچکترین حاصل ان روزهاست . روز هایی که باز بنا بر همان عادت دیرینه ، سال ها خواهد گذشت تا به افتخار ان از جای برخیزیم و کف بزنیم .
3- مباحثه ی کلامی سعید حجاریان و عباس عبدی ، در مورد دوران اصلاحات در شماره های 4 و 5 و6 ایین چاپ شده است . اگر به سرنوشت ان روزها علاقه ای دارید ، این مقاله ها را از دست ندهید . هر چند از جای جای این چند مقاله مشخص است که هر دو نویسنده به شدت نوشته ی خود را سانسور کرده اند .
دیروز که دست دل را رها ساخته بودم تا دوباره قلم را از درون کیفم برباید و کاغذی را به رنگ ابی خود ، خونین سازد ، حاصل ان شد که برایت نوشتم و در پست قبلی دیده ای انگار .
همان دم که اخرین کلمه ی دیروزین را نگاشتم و ان سه نقطه ی کذا را جاودانه ساختم ، به سرم زد که امروز بعد از این که تایپش کردم و بر روی "تخته سیاه" به دید نهادم . به " تو" بگویم ، یا نه از "تو" بخواهم که بیایی و بخوانی و لااقل کاری کنی که بدانم امده ای و دیده ای . به یاد ان روزگار پیشین که "بی قراری" هایم را می خواندی . که همین امدنت مرا بس است . که این تنها دلخوشی من است .
... و " تو" نمی دانی که چه سخت ، تحمل این نبودن های مدام اسان می شود . روزها می گذرند و من هنوز به درستی نمی دانم که به خاطر نخواستن های " تو" ست که میان دستان مان این چنین فاصله است و یا این که نبودن من ان چنان که باید در پای "تو" ، باعث جدایی مان است ؟
هر روز و هر شب بی "تو" به گذشته ، به خاطرات انگار مشترک مان باز می گردم . می نشینم و در عالم خیال خود را و "تو" را نظاره می کنم تا بلکه جواب ندانستنم را دریابم . می نشینم و ان روزها را می کاوم تا بلکه باز دوری از "تو" را حاصل رفتار خود بدانم و چندی بر سر خود فریاد کشم که چرا این چنین شیشه ی دل را می شکنی ؟
و ساعتی بعد خود را اماده سازم تا اوار نازنین صدای "تو" بر سرم ویران شود . که خود را درمیان خواسته ی دلم له کنم و ویران . که دوباره که نه ، چند باره به سویت بیایم و حرفی بزنم و شاید ، شاید که این بار دلت را بنوازم .
که خوب می دانی که من نه از دیروز که سال هاست فرو رفته ام ، در کلمه ای انگار ...
نمی دانم چرا چند وقتی است که حال و حوصله ای برای نوشتن در "تخته سیاه" نیست . حجم کار روزانه و عدم دسترسی به کامپیوتر شخصی تا پایان هفته ، شاید تنها بهانه ای است برای این ننوشتن های مدام . اما هنوز هم چون همیشه ان نوشتن های خودمانی ، ان نامه های هنوز بی جواب -- که هنوز هم 2 تای اخری که در این جا دیده ای شان ، به همراه 2 همراه دیگرشان بی سرنوشتند و رها – و ان واگویه های من با "تو" ، که هیچ راه فراری ازشان نیست ، هستند و هستند و ... و جان ز من می ستانند .
اری بهانه است که لابد می توان به راحتی در همین تعطیلی کوتاه پایان هفته به صندلی جلوی کامپیوتر چسبید و نوشتن که نه ، تایپ کرد . می توان اما فقط اگر" تو" بیایی . فقط اگر دلیلی پیدا می شد برای همه ی این از "تو" نوشتن ها . فقط اگر می دانستم ...
امسال هم نمایشگاه مطبوعات سربه نیست شد . این کار احتمالا هیچ ارتباطی به برگزاری نشست های جانبی و استقبالی که قشر فرهیخته ازجلسات پرسش و پاسخ می کنند، ندارد . باز هم احتمالا ربطی به این ندارد که بعضی ها حرفی برای گفتن ندارند و به همین دلیل ترجیح می دهند نمایشگاه مطبوعات در سکوت و بی حاشیه برگزار شود . شاید هم اقای وزیر که دیگر سردبیر نیست نمی خواهد که مردم سردبیردیگری را ببینند !!