تخته سیاه
2 روز پیش بود که به مهرآباد رفتم تا دوستان هم دانشگاهی که عازم خانه ی خدا بودند را بدرقه کنم . چند ساعتی آن جا بودم و ... و بودم .
به دوستی که راهی بود گفتم که بعد از رفتن شما ، تازه گریه های ما بدرقه کنندگان شروع می شود . پرسید چرا و جوابش دادم که وقتی برگردی ، متوجه می شوی . اولین دقایق بامداد امروز بود که یکی از دوستان از مدینه تماس گرفت و خبر سلامتی سایر دوستان را داد . در این روز اول به زیارت مسجد النبی و مسجد قبا رفته بودند . صبح که شد من هم به نوبه ی خود خبر سلامتی دوستان را پخش کردم و ...
الان هوای مدینه بد غوغا می کند در دلم . در هم چین روزی مدینه بودن لابد هوایی دگر دارد . نیمه ی شعبان است و انتظار که انگار سرنوشت محتوم ماست . به یاد روزهای مدینه و مکه ی سه سال پیش افتادم . سفر من در مرداد ماه بود و رجب . شب تولد علی (ع ) در غار حرا بودم .
فایده ندارد . این جور نوشتن فایده ندارد . انگار باید علاوه بر نامه ها و لیلاواره ها و مابقی نوشته ها ، بنشینم و آن نوشته های کوتاه حج را هم تایپ کنم . این روزها بهانه ی خوبی است برای این کار . اما خب فرصت هم بسیار کم است و حرف هم بسیار .
بماند . با آن که پست امروز را نوشته بودم اما نمی شد که میلاد امید را تبریک نگفت . میلاد امامی که خدا کند از سربازانش باشیم و لابد همین هم ما را بس است .
نامه ها (4)
« و من ، مهراوه ی من ، از هر دلی که از یادی تپیده است و از آن ترانه ای روییده است سراغ خواهم گرفت و از آن میان آن چه را که به کار دل من و تپیدن های دل من آید جستجو خواهم کرد و اگر یافتم و اگر در انبوه زیباترین ترانه ها ، دیوانه ترین غزل ها و مشتاق ترین کلمات عاشقانه که فرهنگ گران بهای دل های خوبند و مذهب زیبای دوست داشتن ، آن چه را که در خود خوبی های تو ، شایسته ی زیبایی های تو باشد یافتم ، بر خواهم گرفت و دیوانی که در مدح شمس کهکشان همه ی ستارگانم ، منظومه ی آفرینشم خواهم سرود به کار خواهم گرفت » دکتر شریعتی . برگرفته از« هبوط»
این « تو » کیست ؟ این « مهراوه » ؟
آن قدر زیبا می گوید دکتر که دیگر جای هیچ حرفی را باقی نمی گذارد . چیزی نمی ماند که بتوان به آن اضافه کرد و یا حتی اگر هم باشد در مقابل سحر قلم دکتر این ناتوان قلم همان بهتر که خموش بماند . خموش بماند و حرف خود را از لابه لای نوشته های دکتر بیرون بکشد و بر زبان جاری سازد .
سال ها پیش ، سعدی گفته بود :
« همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مهر و آفتابی که حضور و غیبت نیست دگران روند و آیند و تو هم چنان که هستی »
جواب سوالت بود [...] . جواب دلیل ات . کمی که پیشتر رویم احتمالا دلایل دیگر را هم خواهی دید . باز هم نه از زبان من و نه حتما تنها در این نامه .
به هر حال ، این پاره کاغذ تنها دیباچه ای است بر هدبه ای که به رسم یادگار به تو اهدا می کنم . بیشتر گویی های من می ماند برای نامه ی دیگری که شاید حتی با همین نامه به دستت برسد .
« و اکنون تو با مرگ رفته ای و من ، این جا ، تنها به این امید دم می زنم که با هر « نفس» ، « گامی» به تو نزدیک تر می شوم و ...
... این زندگی من است »
دکتر شریعتی . برگرفته از« معبودهای من»
شنبه 23 / اسفند / 85
نیازی نیست لابد که تکرار کنم عاشقانه هایی که نوشته می شوند ، همه و همه برای « تو» است . چه از خود من باشند و چه از دیگری . « تو» یی که هنوز که هنوز است باور نکرده ای دوست داشتنت را .
از قیصر امین پور می نویسم این بار . از « آیینه های ناگهان» . با هوای نوشته هایی که از من خوانده ای بخوان تا دوباره مشکلی پیش نیاید که نیک می دانم اگر این گونه نخوانی به سادگی برداشت دیگری نصیبت می شود که مقصود من نیست .
« هر چه هستی باش !
اما کاش ...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش ! »
« برای ساختن چرخ ، محور ها را به هم وصل می کنیم .
ولی این فضای تهی میان چرخ است
که باعث چرخش آن می شود .
از گل کوزه ای می سازیم ،
این خالی درون کوزه است
که آب را در خود جای می دهد .
از چوب خانه ای بنا می کنیم ،
این فضای خالی درون خانه است
که برای زندگی سودمند است .
مشغول هستی ایم
در حالی که این نیستی است که به کار می آید .
نامه ها ( 3 )
سلام .
تو را هم از دست می دهم [...] . همین الان که ساعت از 11:30 نیمه شب شنبه گذشته است و تازه دقایقی پیش از هم جدا شده ایم ، یقین پیدا کرده ام که تو را هم از دست خواهم داد . حال من را بپرسی اگر ، اصلا خوب نیست . هیچ تعریفی ندارد . حداقل فعلا اصلا دوست ندارم از کس دیگری و چیزدیگری برایت بنویسم . شاید کمی بیشتر که نوشتم – در همین نامه – آن وقت نوشتم و آن وقت خواندی . الان ترجیح می دهم که از خودم و خودت ، برایت بنویسم . نمی دانم که نوشتنی این چنین مطلوب تو هست یا نه ، چرا که هنوز جوابی به دو نامه قبلی ام نداده ای . فقط گفته ای که 4 ، 5 خط آن را پسندیده ای و من نمی دانم که آن همه گزافه گویی برای گفتن آن دو کلمه حرف حساب افاقه کرده است یا نه . البته حقیقتا گزافه نبوده اند ، آن ها همه حقایقی بوده اند که هستند اما بی تردید در همچو منی خواه و نا خواه تحت الشعاع آن دو کلمه قرار می گیرند . خواهی و نخواهی . خواهی آن که معلوم است و عیان و نخواهی آن هم به من مربوط می شود ، به منی که عادت کرده است به این نخواستن ها . که بیشتر البته از جانب خودم بوده است و بنا بر دلایلی . دیشب به تو گفتم که قول دهی خودت را خراب نکنی . کاری که پرسیدی تو کرده ای و یا نه و جوابت را کمابیش و در لفافه گرفتی . امشب اما انگار نوبت خود من است . نوبت خود من است که باز به میان معرکه بیایم . همان کاری را که از آن روگردان بودم دوباره عهده دار شوم ، همان فکری که از آن می ترسیدم دوباره به سرم بیاید و این چرخ گردون باز هم بازی تکرار خود را بر سر بی پناه من آوار سازد .
آری . گویی این بار نوبت من است که نگذارم تو خراب شوی . نمی دانم این کار را خواهم کرد یا نه . اعتراف می کنم که بسیار مشکل است . باز هم به تو گفته بودم که دیگر کم آورده ام ، که دیگر نمی خواهم تکرار کنم . گفته بودم که دوست دارم کمی هم یه فکر خودم باشم و در این میان سرنوشت من با تو گویی پیوندی سخت یافته است . بگسلم یا ببافم ؟ جواب من که روشن است . اما وظیفه چه حکم خواهد کرد ؟ اصلا ، اصلا دوست ندارم کار به وظیفه کشیده شود اما گویی باز هم گریزی نیست .
پرت و پلا می گویم .
شب سختی را سپری می کنم [...] . خیلی سخت . امروز برایم اتفاق هایی افتاد که مرا سخت در خود فرو برده است . از کجا شروع کنم خوب است ؟ اصلا بگویم یا نگویم ؟ تو را هم شریک این قصه ی 6 ، 7 ساله بکنم یا نه؟ شریک قصه ی غصه ها . یا اصلا آن همه را به کنار بنهم و از همین جا ، از همین ترمی که گذشت بنویسم . از تو ، از کار و یا اصلا از همین امروز و همین امشب . بگذار کمی از امروز بنویسم و بعد شاید به ترم برسیم و بعد تر شاید به من . به خود خود من . اما این که چه روزی به تو خواهم رسید یا اصلا می رسم یا نه را نمی دانم . امروز که به [...] آمدم و نشستم در کنار تو . چون همیشه از با تو بودن خوشحال شدم اما هر چه که گذشت همان طور که آخر سر به خود تو هم گفتم از آمدنم پشیمان شدم . آن قدر نگاه تحمل کردم و حرف نشنیدم که طاقتم طاق شده بود . گفتم به تو که فقط به خاطر خودت نشستم و ماندم . به هر حال اشتباه بود و سخت می ترسم که بهای این اشتباه از آن چه که باید ، بسیار سنگین تر پرداخت شود .
امشب که انگار به مهمانی آمده بودیم باز اگر راستش را بخواهی ، نمی خواستم بیایم . وقتی که خبر دار شدم شما هم هستید مطمئن تر شدم که نباید بیایم . هر چند که دلیل اصلی آن نبود و باز می گشت به آن داستان 7 ساله و آن sms دیشب و این sms ها و تماس تلفنی امشب . تنها از این بابت که نکند صاحب مجلس ناراحت شود ، آمدم و باز هم نشستم و گفتم و خندیدم و سعی کردم تا درون خود را پنهان سازم . درون پرآشوب و دردمند خود را . درونی را که بغضش هم قبل از آمدن به مهمانی ترکیده بود . آن گونه که [...] می گفت خواب بوده ای ! و هم بعد از برگشتن از مهمانی ترکید . همان لحظات اول که آمدید ، [...] مرا به بیرون کشید و حرفی را به من گفت که تمامم کرد . خرد شدم و سر در گریبان تنهایی خویش فرو برده ، به درون اتاق باز گشتم . کنار تو نشستم این بار با فاصله !! [...] این نامه را برایت نخواهم فرستاد !
شنبه 12/ اسفند / 85
امروز فرصتی دست داد و چند ساعتی با « تو » صحبت کردم . نه حضوری و نه تلفنی که اینترنتی . گفت و گویمان نه چندان خوب شروع شد و به اوج رسید . در میانه ی این ساعت های زیبا ، انگار که فاصله ها کم تر شده بود . انگار که « تو» در همین نزدیکی بودی . اما افسوس که نه چندان خوش و خوب پایان یافت . هر چند که من حرف های زیادی زدم و حتی شاید حرف هایی تازه . اما « تو» همان سخن قبلی را تکرار می کردی و تکرار . که نمی آیی . که منتظرت نباشم . گله هم کردی البته از من و من هم قبول کردم و هیچ هم نگفتم که مرا جای گله کردن نیست . گفتی که دیگر همین گاه و بیگاه sms ی هم که برایت می فرستادم را دیگر نفرستم . گفتی که دیگر به « تو» تلفن هم نزنم . غافل از این که مدت ها قبل این را گفته بودی و من هم گوش کرده بودم . گفتی که هیچ گاه به « تخته سیاه» سر نزده ای و من ناغافل به یاد آن روزها افتادم که می گفتی :« دفترت را دوبار خواندم . بار اول به خاطر دست خط بدی که داری و بار دوم تا ببینم چه می گویی .» چون همیشه ی من و« تو» گذشت و باز آخر سر این « تو» بودی که یکباره رفتی ، بی خداحافظی حتی که لابد کار داشته ای و چاره ای هم نبوده است . تمام سعی ات را کردی تا خاطرم را جمع کنی که نمی آیی . و من را چاره ای نیست جز این که به تمام این حرف ها گوش کنم و صبر کنم و صبر . مانده ام که خوب است نمی توانی مرا از نوشتن در « تخته سیاه » منع کنی که آن وقت چه باید می کردم ؟ به هر حال « حکم آن چه تو فرمایی » . من چون گذشته تمام سعی ام را می کنم تا دم فرو بندم و فریادم آزارت ندهم . اما چون همیشه منتظر می مانم و برایت می نویسم . خواه بخوانی یا نه . دل بسپاری یا نه که مرا جز امید آمدنت چاره ای نیست .
پانوشت : با این صحبت های امروز مصمم شدم تا « لیلاواره » ها را به «تخته سیاه » بیاورم .
نامه ها ( 2 )
سلام .
امروز که دوباره قلم به دست گرفته ام ، هنوز نامه ی اولم را به دستت نرسانده ام و ترانه ی زیر را گوش می کنم :
هر کسی هم نفسم شد دست آخر قفسم شد
من ساده به خیالم که همه کار و کسم شد
اون که عاشقانه خندید خنده های منو دزدید
پشت پلک مهربونی خواب یک توطئه می دید
هنوز هم آن دو برگ کاغذ A4 روبه رویم نشسته است و بی آن که به وصال دستان تو برسند ، هاج و واج مرا به نظاره نشسته اند . کمی که بگذرد و اگر هنوز هم برایت نامه بنویسم عادت می کنی که مرتب از من بخوانی که نمی دانم چه بنویسم . الان هم یکی از آن نمدانم چه بنویسم هاست و. اما نمی توانم چیزی هم ننویسم . شاید اصلا از روی بیکاری باشد . امروز – جمعه – هم کتاب زیاد خوانده ام و هم زیاد خوابیده ام . الان تنها هستم و مطابق معمول رفیق این ساعت های طولانی تنهایی من سه چیز بیشتر نمی تواند باشد : ترانه که الان به آن گوش می کنم ، کتاب که حدیثش را برایت گفته ام و قلم که اکنون در آغوشم است .
این روزها هم آغوشی من و قلم جز نوشتن برای تو دلیلی نمی تواند داشته باشد . روزهایی که برای « تو» یی دیگر می نوشتم ، مدتد هاست که سپری شده است . روزهایی که « ستاره » مخاطب نوشته هایم بود و از« بی قراری » هایم و از « آرزوها » یم برای « ستاره » می نوشتم . تا آن روزی که « شوکران» را نوشیدم و « تنهایی » هم نشین همیشگی ام شد .
نمی دانم شاید گنگ تر از این که برایت نوشتم ، نمی توانستم این موضوع را مطرح کنم . به هر حال شاید در آینده ای نه چندان دور با این پنج یار همیشگی من بیشتر آشنا شوی . آری داشتم می گفتم که آن روزها مدت هاست سپری شده و روزهایی که مجبور بودم دل نوشته ها را رها کنم و برای سرگرم کردن خویش و فراموش کردن هر چه که بود و نبود به نوشتن در « بنیان » بپردازم نیز سپری شده است . این روزها اگر کسی هم سراغی از « بنیان » بگیرد ، بی گمان سراغی از مصطفی نخواهد گرفت که در« بنیان » می نوشت و یا نمی نوشت . با علم به این موضوع ، برای خودم « تخته سیاه » را ساختم .وبلاگی که در آن بنویسم . این بار آزادانه تر و رهاتر . اما خوب می دانی که دسترسی به اینترنت چقدر محدود است و از آن محدودتر سرعت تایپ کردن من است . ترجیح می دهم قلم را در دستانم بگیرم و سفیدی کاغذ را سیاه کنم . هنوز هم برایم سخت است که آنگونه که بی محابا بر عرصه ی کاغذ به تاخت و تاز می پردازم ، با کیبورد کامپیوتر رفتار کنم ! اصلا به نظرم این کار درست هم نباشد . نمی دانم چرا ما انسان ها به بهانه ی عصر دیجیتال و تکنولوژی های پیشرفته عادت های خوب و قدیمی خویش را فراموش کرده ایم . نمی دانم که چرا جای نامه های زیبا را به email ها و sms های بی روح داده ایم . نمی دانم کدام sms و email ی وجود دارد که بوی یار را بتوانی از میان آن حس کرد ! بماند که گاه مجبوریم برای دلخوشی خویش آن بو را به زور هم که شده در میان این نامه های الکترونیکی جای دهیم . و مگر نه این است که sms ها وemail ها و حتی off های آنانی را که دوستشان می داریم پیش خود نگاه می داریم و گاه و بی گاه به سراغ آن ها می رویم و یادی از یار تازه می کنیم !
داشتم راجع به این موضاعات قلم فرسایی می کردم اما گرسنگی و چند اتفاق دیگر مجال را ربود و از قلم و کاغذ جدا شدم . الان که دارم برایت می نویسم هنوز هم جمعه است و هنوز هم آن شرایط اول نامه تغییری نکرده است . من هم از دست تو عصبانی هستم . عصبانی چون چند sms برایت فرستاده ام و جوابی نگرفته ام . گفته بودی که سات 10 امشب به دیدنم می آیی . برای چه کار نمی دانم . این که نامه ات را بگیری یا نه را هم نمی دانم . این که بخواهم نامه ات را به تو بدهم یا نه را هم نمی دانم . به هر حال از دستت عصبانی هستم .
شاید بهتر باشد که این نامه را ادامه ندهم . باید ببینم تو جوابی به نامه اولم می دهی یا نه . نه که اگر جواب ندادی من هم برایت ننویسم ، نه . اما خب امکان دارد چیزی از من بخواهی که باید به آن در این نامه بپردازم . به هر حال شاید هم زودتر از جواب دادن تو ، من این نامه را تمام کنم و به دستت برسانم . باز هم نمی دانم .
جمعه 11/ اسفند/85
و اما دوستی . که در همین نزدیکی است . به نزدیکی میان همین قلم و همین کاغذ که بر رویش می نویسم . یا اگر آن دم که قرار باشد در « تخته سیاه » جای گیرد ، می بینی که دوستی به همین نزدیکی میان نوک انگشتان من و صفحه ی کیبورد است . گفتم نوک انگشتان و به یاد ناز انگشتان « تو » افتادم که شاملو گفته بود : ... ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه ...
دوستی ، گاه به نزدیکی تیری می ماند که یک باره و ناگهانی درون سینه ام کشیده می شود و من ناچار که لحظه ای تامل کنم تا افتادنم معقول تر باشد ...
بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم این همه یادداشت پراکنده ، بعد ها چه خواهند شد؟ سال ها پیش 5 دفتر نوشتم . از « بی قراری» و « آرزوها» شروع شد و با « ستاره » و « شوکران» ادامه یافت و سرانجام به « تنهایی» انجامید . روزها در« بنیان» نوشتم . این بار گاه به اسم خود و گاه با اسم دیگری . از آن همه یادداشت هنوز هم آرشیوی درست و حسابی ندارم . متن دست نویس نوشته ها که معمولا در دفتر کار نوشته شده و به دست تایپ سپرده شده ، پیش من نیستند و نسخه چاپی « بنیان» ، را هم تمام و کمال پیش خود ندارم . بماند آن همه نوشته های گاه و بیگاه آن سال ها که در تکه کاغذی یا سررسیدی جای می گرفتند و هیچ ماوایی نمی یافتند که نه به کار « بنیان» می خوردند و نه دیگر من به سراغ « تنهایی» می رفتم تا در آن بنویسم ، تا شاید خود را گول بزنم و تو را فراموش کنم . آن سال ها هم که گذشت ، به سراغ « تخته سیاه » رفتم . وبلاگی درست کردم تا مثلا نوشته هایم را در آن قرار دهم . غافل از آن که بیشتر از آن چه که نوشته می شود و آن جا دیده می شود ، نوشته هایی هستند که نوشته می شوند و هیچ جا دیده نمی شوند . و این گونه است که الان هم که تریبونی مخصوص به خود دارم !! باز هم حجم نوشته هایی که در آن جا قرار نمی گیرند ، بسیار است . کافی است تا قلم باشد و برگی کاغذ و خرده وقتی تا حرفی با « تو» زده شود . و لابد می دانی که هر حرفی را نمی توان در میان جمع گفت که خلوت انگار که شیرین تر است . نمی دانم ، شاید روزی – روزی که دیگر نیستم – این یادداشت های پراکنده به دست دوستی یا شاید « تو » -- اگر باشی ! – جمع آوری شود و سرانجامی یابد . نمی دانم .