سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
ستیز ، تدبیر را باطل کند . [نهج البلاغه]
 
امروز: یکشنبه 04 فروردین 17

نامه ها ( 10 )

 

 

سلام .

 

 

به تنهایی ات سلام برسان ، […] .

گفتی سلام برسان و گفتم که سوژه به دستم دادی برای نوشتن . گفتی که سوژه ای هم به من بده تا بنویسم . گفتم همین ، سلام برسان ، سوژه است . مکث کردی انگار. گفتم می خواهی اولین جمله اش راهم بگویم. خواستی . گفتم : به تنهایی ات سلام برسان ...

چه گفتی بعد ؟

صحبت مان که تمام شد ، برگشتم و خواستم که خسته از کار روزانه ، کمی بیاسایم . پتو را بر روی خود کشیدم که بخوابم لابد . اما هجوم کلمه امانم را برید . سوژه انگار که عزم کرده بود تا همین امشب خون به پا کند . شط سیاه را بر سفیدی روان سازد و آتش زند دلی را .

 

هنوز هم به تنهایی ات سلام برسان […] . که هنوز هم حجم حضور من تا همیشه به سوی تنهایی تو هجوم می آورد تا ان را در میان بازوان خود بگیرد و بفشارد و بفشارد و ان دم که باید ، او را ببوسد .

اری ، به تنهایی ات سلام برسان و به او بگو که چون منی ، خسته دل و اشفته به انتظار او نشسته تا او را ببیند ، برباید و یا حتی به یغما برد . به او بگو که چون منی ، نقشه ها برای تنهایی تو دارد و خیال ها در سر می پروراند .

به او بگو ، به تنهایی ات بگو که هنوز ، چون تا همیشه و تا همیشه دوست ش دارم و گاه حرمت همین دو کلمه مقدس بوده که من و او را از جمع جدا کرده و به خلوت برده و " تنها" کرده .

سلام مرا به تنهایی ات برسان و یادش بیاور که من با لبانی تشنه و اغوشی به وسعت هر چه که هست باز ، به انتظار امدنش هستم . به او بگو که حتما "تنهایی" ما شیرین تر از تنهایی من و توست . اگر تو بخواهی .

                                                                                                       

                                                                                            شنبه 8 / اردیبهشت / 1386

 

 

·        با این توضیح که این نامه را آن روزها که تصمیمی  به همه گانی کردن نامه هایم نداشتم ، در وبلاگ قرار داده بودم و امروز دوباره می خوانی اش .


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 86/10/8 و ساعت 10:40 صبح | نظرات دیگران()

نامه ها ( 9 )

 

سلام .

نشسته ای و امتحان می دهی و من این جا منتظر . منتظر تا بلکه لحظه ای فراغت یابی و ... قلم یاری نمی کند . انگار که این نامه –اگر به انتها برسد ،اگر نوشته شود !– پنجمین نامه من به تو است  و اما من هنوز منتظرم تا شاید کاغذی از تو به دستم برسد . نمی دانم اگر روزی نامه ای برایم بنوسی ، آن را چه خواهم کرد . برایم قابل تصور نیست . نمی دانم چرا این گونه است . یادت هست گفته بودی هدیه گرفتن برای تو سخت است یا نه شاید هم کتاب گرفتن را گفته بودی ، درست یادم نیست . اما سخت وحشتناک است . این تجربه نه امروز و دیروز که انگار یک عمر همراه من بوده . هست اما تا پایان ، نمی دانم .

دوستس عکس های مشهد را چاپ کرده بود و به رسم هدیه به من داد . غافل از آن که روزها قبل خود این کار را کرده بودم . راستش با چه شوقی هم این کار را کرد و من هم سخت سپاس گذارش شدم . دیگری کتابی برایم هدیه آورده بود که سال ها قبل تر خوانده بودم . نه یک بار که دو بار این گونه شد البته . برایم تی شرت به یادگار آوردند و من همان روز صبح ، ساعتی پیش از گرفتن هدیه هایم خود به بازار رفته بودم و ...

داستان آلبوم فرهاد مهراد و تو هم بماند ...

 

 

امروز اما فردای روزی است که از جنوب – کدام نقطه اش ، دقیق نمی دانم ! – به من زنگ زده بودی و من در میانه ی هیاهوی ناشی از مهمانی فارغ التحصیلی ام !! بی شک صدای زنگ موبایل را نشنیده ام . از همان لحظه که دیدم ، چند باری تماس گرفتم و هر بار مشترک مورد نظر در دسترس نبود . گفتم sms بزنم اما دیدم که خب وقتی در دسترس نیستی ، sms چه فایده ای دارد و اصلا مگر صدای گرمت را می شد از دست داد ؟ صبر کردم و صبر هم چون همیشه سخت است . بسیار سخت . هیاهو لحظه به لحظه بیشترشد تا ساعت رفتن فرا رسید . همراه با عده ای از اقوام به سوی تهران آمدم . در مهتاب – می دانی که کجاست ؟-- بود که با تو تماس گرفتم و تو هم انگار در میانه ی هیاهویی بودی . ناچار شدیم که صحبت را به ساعتی دیگر موکول کنیم تا بلکه هم من به تهران برسم و هم تو به جایی خلوت تر . غافل از آنکه بارانی سیل آسا ، به راه افتاد و مسیر شاید یک ساعته به چند ساعت تبدیل شد . ساعت 10 شب بود که به سه راه افسریه رسیدیم و از اقوام جدا شدم و به سوی میدان رسالت به راه افتادم . آن لحظات کوتاه توقف در سه راه افسریه چنان مرا خیس باران کرد که تا 5/1 ساعت بعد که رسیدم  ، خیس بودم . به رسالت که رسیدم از قوم و خویش دیگری که همراهم بود ، جدا شدم و به سوی سید خندان به راه افتادم . آن وقت بود که نوشتم : « می بینی چه زود دیر می شود ؟ ... » تا سید خندان منتظر جوابت بودم و نیامد . گفتم که حتما خوابی . زنگ زدن را درست ندانستم که یا بیدار می شدی که خوب نبود و یا گوشی همراهت نبود که حاصلی نداشت . نوشتم : « خوابی؟!»  و وقتی که جوابی نیامد ، یقین کردم که خب حتما من هم در میان آن همه خستگی می خوابیدم ساعت 11 . راستش خودم هم به شدت خسته بودم . آمدم و لباس عوض کردم و خوابیدم .

 

 

صبح اما 5/6 صبح باید سرکار باشم . رفتم و در اتاق محل کار ، لباسم را عوض کردم . امروز و فردا اما میزبان بازدیدکنندگانی بودیم و خواهیم بود ، این بود که گوشی را این بار نه در جیب کاپشن که در کیفم قرار دادم . هر چند تفاوتی هم نداشت ! ساعت 9 بود که sms زیبایت را دیدم ، تازه ! 15/8 دیشب کجا و بعد 11 نیمه شب کجا ؟ و امروز هم 10 دقیقه به 7 صبح کجا و 9 صبح کجا؟ فاصله ها را می بینی ؟ نوشتم حال و روزم را به اختصار . می دانستم که نمی شود صحبت کرد فعلا . کوتاه دقایقی بعد جواب داده بودی و من مشغول کار ، تازه یک ساعت بعد دیدم و نوشتم و از آن نوشتن منتظرم تا خبرم کنی . این بار اما انگار ، باز هم لذتی دارد این انتظار ! الان ساعت 30/7 غروب است و من در حالی که نمی دانم این حرف ها پشت تلفن به تو خواهم گفت یا نه ، آن ها را برایت نوشته ام .

                                                                                             شنبه 8 / اردیبهشت / 1386

  • سرانجام این نامه که صحبت کردیم یا نه ، را در نامه ی بعدی خواهی خواند . اما من هنوز هم منتظر آن کاغذ نوشته هستم ! انگار که باید باز هم فاصله ها را دید !

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/10/7 و ساعت 11:0 صبح | نظرات دیگران()

پستی نوشته بودم و هنوز save نکرده بودم که برق قطع شد و پست ناتمام . چاره ای هم که نیست .

  • « خاطره روسپیان سودازده من » را از اینترنت گرفتم و خواندم . کتاب خوبی است و برخلاف گفته ی وزیر ارشاد آن گونه هم نیست که نباید چاپ شود . خوب است کمی هم دید آقایان گسترش یابد .
  • آخرین کتابی که خوانده ام کتابی است با عنوانی طولانی از جی.دی.سلینجر . « تیرهای سقف را بالا بگذارید ، نجاران و سیمور؛ پیشگفتار» یکی دیگر از کتاب هایی است که این نویسنده عجیب در آن به خانواده ی عجیب تر «گلس» می پردازد .
  • «شنیدن کی بود مانند دیدن» را خواندم . سفرنامه ای که یکی از دوستان نوشته بود از سفر گروهی شان به مناطق جنگی . به خواست نویسنده ، چند صفحه ای برایش نوشتم . تا بعد که در «تخته سیاه» قرار گیرد ...
  • تعداد شماره هایی از «شهروند» که آن ها را خوانده ام و در این جا به آن ها نپرداخته ام زیاد شده اند .  پس تنها به مطالب مهم اشاره می کنم و سریع می گذرم .
  • شماره 24 : پرونده هایی در مورد حقوق بشر ، اوضاع پاکستان ،آیت الله صانعی و پرونده ی ویژه ای برای کوروش .
  • شماره 25 : پرونده هایی در مورد جامعه مدنی و شیوه جدید بودجه نویسی دولت نهم با مصاحبه ای بسیار جالب با محمد علی نجفی .
  • شماره 26 : پرونده هایی در مورد مرگ ، اوپک ، نامه های کروبی و نیما یوشیج .
  • شماره 27 : پرونده هایی در مورد باز هم مرگ ،اوضاع لبنان ، حساب ذخیره ارزی ، 16 آذر، دانشگاه آزاد و البته مقاله ای از دکتر سروش در مورد مولانا .
  • شماره 28 : پرونده هایی در مورد اجلاس آناپولیس ، میرزا کوچک خان ، درویشان گنابادی ، احمد شاملو و تک مصاحبه ای با محسن نامجو که به تازگی به ایران برگشته .
  • شماره 29 : پرونده هایی در مورد جنگ ،شکست انتخاباتی چاوس و مجله کیان که مصاحبه ای با دکتر سروش چاشنی آن است .
  • شماره 30 : پرونده هایی در مورد بازهم جنگ ، قصه احمد و محمود ، موسسه مصباح ، گرانی ، نمایشگاه میر حسین موسوی و یادنامه علی حاتمی .

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/10/7 و ساعت 9:45 صبح | نظرات دیگران()

1 /  برای من آذر، ماه خاصی است . به میانه که می رسد ، می رسیم به 16 آذر و روز دانشجو . به آن پیام دکتر شریعتی و به خاطره ی تلاش برای آغاز کار «بنیان» . دو روز که می گذرد به روزی می رسیم که اولین شماره «بنیان» به چاپ رسید و روزها خاطره از آن آغاز شد. باز دو روز دیگر که بگذرد به روز تولد خود من می رسیم . روزی که شب تولد « تو» است . این است که آذر سرشار خاطره است . سرشار از عطر حضور « تو» .

2 /  قصد داشتم تا به مناسبت تولد «بنیان» یادداشتی بنویسم و در « تخته سیاه» قرار دهم . چند روز پیش دوستی ، از بچه های این روزهای «بنیان» تماس گرفت و وعده ی انتشار ویژه نامه ای را داد و خواست که من هم چند خطی بنویسم . با خودم گفتم خوب است هر دو را یکی کنم . این شد که می بینید ...

3 / می نویسم و خط می زنم . نوشتن برای «بنیان» و از «بنیان» سخت است . می ترسم این یادداشت زیادی شخصی شود و به همین بهانه این فرصتی که پس از مدت ها نصیبم شده است ، از کف برود . این است که باید حرفی دیگر زد ...

4 / یادم هست آن روزها که به دنبال تیمی برای شروع کار «بنیان» می گشتیم در میانه ی صحبت ها و پرس و جوها و به اصطلاح مصاحبه هایی که با علاقه مندان می شد ، یک سوال نقش اساسی داشت : این که آخرین کتابی که خوانده اید چه بوده و کی آن را خوانده اید ؟ اغراق نیست اگر بگویم اولین هدفمان در « بنیان» همین خواندن و خوانده شدن بود . که هنوز هم فکر می کنم در این بی مطالعه گی محض ، هدف بزرگی است .

5 / چند هدف دیگر هم بود که گفتنش شاید ضرورتی ندارد . اما در میان آن ها ، ایجاد ارتباطی صمیمانه میان دانشجویان و مسوولین دانشگاه بسیار مهم بود . سعی داشتیم تا صدای گویای دانشجویان باشیم و از آن سو الزامات محیط را نیز رعایت کنیم .

6 / در «بنیان» بسیار چیزها یاد گرفتیم . یکی از آن ها این بود که مدیر یا مسوول یک مجموعه باید درعین حال که جلوتر از بقیه حرکت می کند ، پشت سر همه هم باشد ! یاد گرفتیم که باید خط شکن باشیم و نوآور ، دغدغه ی پست و مقام نداشته باشیم و دلمان برای کارمان بسوزد . از آن سو یاد گرفتیم که همان مدیر و مسوول خط شکن باید حواسش به همه باشد ، پشت سر همه حرکت کند تا کسی جا نماند ، کسی زمین نخورد و یا این که توسط دیگران از گردونه خارج نشود . یاد گرفتیم که باید با هم باشیم و برای هم .

7 / «بنیان» برای من و ما فقط کار نبود . زندگی بود ، خاطره بود و البته درس . تجربه ای بود که به قیمتی گزاف به دست آمد و اگر خدا بخواهد چراغ راه آینده مان خواهد بود .


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:53 عصر | نظرات دیگران()

نامه ها ( 8 )

 

 

سلام .

 

دل نوشته ای است که ساعتی قبل از رفتنم نگاشتم . بی هوا و بی هیچ تفکری . هوای رفتن به سرم زد و باز قلم و کاغذ انگار چاره ی فرصت باقی مانده بود . تقدیم به تو،با تمام دردهای نگفته ام .

 

سخت است از هیچ نوشتن . از بودی که نبود شد . از هستی که نیست . سخت است قصه گفتن ، درد را فریاد زدن و یا حتی دم فرو بستن .

یا نه اصلا آن چه که سخت ترین کارهاست خود بودن است. همین بودنی که ما را رها می کند از یکدیگر و جدا . یه ظاهر فارغ می سازد که تو پی کار خود باش و من هم به دنبال خود که نه تو از منی و نه من از آن تو . سخت است این قصه ی مدام . این تکرار مکرر دایره ی حیات .

و باز درست همین جاست که گویی چاره ای نیست تا تنها ، تنها بنشینیم و سر در گریبان تنهایی خویش فرو بریم و نغمه سر دهیم و بخوانیم و زار بزنیم و سرانجام به تلخی ، عادت کنیم . تنهایی را همنشین همیشگی خود می سازیم که  تو دیگر نیستی . که تو ، نه که نیستی که هستی و درد این است که از آن من نیستی .

 

و راستی مگر ، این از آن من بودن ، عین خودخواهی نیست ؟ و مگر من و تویی که گاه به تکرار و گاه به ناچار نام خود را عاشق نهاده ایم ، قرارمان با خود و با تو بر این نبوده تا فراموش کنیم خود را و با تو باشیم ، با تو تنها .

 

مگر قرارمان این نبوده که دیگر در کنار تو ، منی وجود نداشته باشد که من ، همه تو ام و تو ، همه من .حال در این میان این انحصار ، این گلایه از « از آن من نبودن » چه جایی دارد ؟ مگر هنوز منی هم وجود دارد که تو از آنش باشد یا نه؟ و مگر نه این است که اگر هنوز این من زنده است و دستی بر آتش مثلا عشق مان دارد دیگر این آتش عشق نیست که چیز دیگری است . و جواب انگار که سخت دردناک است .

 

این تناقض وحشتناک عاشقی است انگار . درد بی درمان را می بینی ؟

 

 

                                                                                           یکشنبه 26 / فروردین / 86


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/9/9 و ساعت 11:31 صبح | نظرات دیگران()

 

نامه ها ( 7 )

 

دم آخر است بنشین که رخ تو سیر بینم                                         که امید صد تماشا به همین نگاه دارم

 

سلام .

 

امید که حالتان خوب باشد و اوضاع روبه راه و بر وفق مراد . و باز امید که سالی نیکو را در پیش روی خود داشته باشید . و به آن چه که آرزوی تان است ، برسید . ان شاء الله .

 

دوست داشتم تا فرصت دیدارمجددی نصیبم می شد تا یکایک دوستان را از نزدیک می دیدم و دستانشان را به گرمی می فشردم . اما رسم روزگار گاه چنان قلم موی سرنوشت را بر بوم هستی به رقص در می آورد که من و تو مات و مبهوت ، تنها به نظاره می نشینیم . این است که گاه آدمی چاره ای ندارد جز این که حتی دمی کوتاه هم به خانه ی خود باز نگردد . بماند و با خاطراتش روزگار بگذراند که این انگار سرنوشت محتوم یک « ژوکر» است .

 

آری . دوست داشتم تا به حضورتان برسم و خداحافظی کنم اما از آن سو با خود می اندیشیدم که چگونه یک بار دیگر رنج دیدن خود را بر دوستان تحمیل کنم . این شد که خواسته و ناخواسته سایه ی نبودنم بر بودنم چربید و به رسم عادت دیرینه دست بر قلم بردم تا شاید سخن کوتاه تر شود و مجلس شیرین تر .

بماند .

 

یک ترم در کنار یکدیگر بودیم . با بسیاری از دوستان حاضر از چند سال پیش مراوده داشتم و برخی دیگر را تنها چند ماه پیش بود که سعادت دیدن شان نصیبم شد . چون پیشین ، در آن روزهای « بنیان» ، این روزها هم که به نیکی نام « خاطره یک ترم خوب» را بر پیشانی خود نهاد با تمامی شما نه کار، که زندگی کردم . در کنار شما شب را ، روز را ، شیرینی را ، تلخی را ، پیروزی و شکست را ، اضطراب و اطمینان را ، خنده و گریه را ، تلاش و دوندگی را ، ابتکار و نوآوری را ، دلسوزی و نگرانی را ، غم را و باز غم را و در یک کلام ترک سکون و حرکت به سوی شدن را تجربه کردم .

درس ها آموختم و تجربه ها نصیبم شد و در این میان بی شک دوستانی یافتم که بسیار دوست دارم تا مرا نیز در میان دوستان خود به شمار آورند .

 

و به این ترتیب روزها گذشت . ترم تمام شد و سال نیز . فصل کوچ فرا رسید و دیگر مجالی برای برای بودنی دوباره نماند . در این چند سطر پایانی باز چون پیشین طلب حلالیت می کنم از دوستان . با این تفاوت که کاش اگر دینی بر گردنم باقی است حتما و حتما به یادم آورید تا شاید بتوانم تنها گوشه ای از آن را جبران کنم که مرا بی شک تاب تحمل حق الناس نیست .

و باز سپاس گذاری می کنم بابت آن همه فداکاری تان برای کارمان در روابط عمومی که بی شک ترمی بسیار موفق را در تاریخ دانشگاه به یادگار نهادید .

فکر می کنم اگر امشب در مجلس تان بودم بیشتر سخن می گفتم و سرتان را درد می آوردم . اما اینک که یک هفته قبل از موعد جمع شدنتان است و من این نامه را می نویسم ، سخن را باید کوتاه کرد و درد را نهان تر .

حرفی نیست . باقی هر چه هست دلتنگی است که « تو» هنوز هم نیستی ...

 

 « من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ

   در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم

   ننشسته ام تا جای کس را تنگ سازم

   یا چون خداوندان بی همتای گفتار

   بی مایگان را از ره تاریخ رانم ،

   سعدی بماناد !

   کز شعله ی نام بلندش نام ها سوخت

   من می روم تا شاخه ی دیگر بروید

   هستی مرا این بخشش مردانه آموخت »

                                                               منوچهر آتشی

 

 

 

پانوشت : این مراسم 27 / فروردین / 86 برگزار شد .                                     


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/9/2 و ساعت 3:5 عصر | نظرات دیگران()

جمعه پیش به عروسی رفیقی رفته بودم . نامه ای برایش نوشتم و هدیه ای را ضمیمه آن کردم . دوستی که انگار «تخته سیاه» را دنبال می کند و از این همه ننوشتن های چند روزه هم با خبر بود ، می گفت که آن نامه را در وبلاگ قرار دهم تا او هم آن را بخواند . گفتم : هنوز هم نامه هایی مانده است . بنا بر تاریخ نوشته شدنشان آن ها را در وبلاگ قرار می دهم .

بنا بر همان توالی تاریخی ، به 2 نامه می رسم که قبل از تایپ و قرار دادن آن ها در وبلاگ باید توضیحی را ارائه دهم .

 به همراه تعدادی از بچه های دانشجو ، تیمی را تشکیل داده بودیم و کار فرهنگی می کردیم . از برگزاری اردو و شب شعر و پخش فیلم تا چاپ « بنیان» و هزار و یک کار دیگر . قرار بود تا همراه با همان رفیقی که هفته پیش عروسی اش بود ، نیمه جشنی بگیریم و به حساب از بچه ها خداحافظی کنیم که دیگر ما درس مان تمام شده بود و باید از دانشگاه می رفتیم . قرارها گذاشته شد و تاریخ جشن تعیین . زحمت سور و سات مراسم را همان رفیق قدیمی کشید و من هم که بنا بر دلایلی نه قادر بودم و نه مایل که در آن مراسم شرکت کنم ، نامه ای نوشتم تا باز هم همان رفیق در میان جمع آن را بخواند . نامه ای که در پست بعدی ، آن را می خوانید .

اما نامه ی دوم که یک روز قبل از آن مراسم نوشته شد و در همان روز مراسم به دست صاحبش رسید ، خطاب به کسی است که بیشتر این نامه ها برای او و به خواست او نوشته شده اند . این نامه را هم بعد از نامه ی اول در وبلاگ قرار می دهم .

اما برای این که این پست هم سرانجامی یابد ، به خوانده هایم در این چند روزه ی ننوشتن اشاره می کنم .هر چند که به دلیل حجم زیاد کار و اتفاق هایی که در حاشیه افتاد و متن را کشت !! خوانده های من هم کم بوده اند:

·        شماره بیستم « شهروند» ، حاوی پرونده هایی در رابطه با اعتماد به نفس ، طرح تجزیه عراق و ... است . اما پرونده ویژه این شماره راجع به انحراف در مهدویت است . مصاحبه با ناطق نوری ، عماد الدین باقی و هاشم آقاجری ، مقالاتی از احمد زیدآبادی ، رضا علیجانی و سعید حجاریان و البته نوشته هایی جالب در رابطه با بابیت و انجمن حجتیه ، پرونده ای را تشکیل داده اند که بسیار خواندنی است .

·        شماره بیست و یکم « شهروند» مصادف است با دستگیری چند باره ی عمادالدین باقی . به بهانه اجلاس خزر پرونده مفصل و جالبی راجع به روسیه در این شماره کار شده است . پرونده هایی راجع به توهم ، نوبل 2007 و جشن نامه ی علی نصیریان به بهانه ی سریال میوه ممنوعه ، دیگر مطالب خواندنی این شماره هستند .

·        شماره بیست و دوم « شهروند» اولین شماره بی سرمقاله است . پرونده هایی در رابطه با مدارا ، اوضاع پاکستان پس از بازگشت بی نظیر بوتو ،استعفای لاریجانی و میشل فوکو از مطالب این شماره هستند . اما اصلی ترین پرونده مربوط به ابلیس است . خواندن این پرونده را به هیچ وجه از دست ندهید .

·        ادامه پرونده مدارا در بیست و سومین شماره « شهروند» چاپ شده است . مطالبی در رابطه با انتخابات آرژانتین ، انتقاد چپ های کمونیست از خود و جایزه بوکر در کنار پرونده ای قرار می گیرند که به بهانه 13 آبان به بررسی نقش احمدی نژاد در ماجرای تسخیر سفارت امریکا و انقلاب فرهنگی می پردازد . مصاحبه با موسوی خوئینی ها ، بهزاد نبوی ، عباس عبدی و ابراهیم  اصغر زاده  در این پرونده طولانی قرار دارند .

·        « خطی در دریا» را خوانم از دکتر ابراهیم یزدی . کتاب مربوط به معجزات علمی قرآن است.

·        « مادام بوآری » را خواندم از گوستاو فلوبر. نمی دانم چرا اینقدر از این کتاب تعریف می شود . چندان نپسندیدم .

·        آخرین کتاب ، « هری پاتر و یادگاران مرگ» بود که لابد می دانید نوشته جی. کی . رولینگ است . این کتاب را با ترجمه ویدا اسلامیه خواندم .


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/9/2 و ساعت 2:21 عصر | نظرات دیگران()

این چند روزه ی نبودن هزار و یک دلیل داشته که هنوز هم هستند . دلایلی که نه تنها کمتر نشده اند که انگار لحظه به لحظه ، ثانیه به ثانیه بر حجم حضورشان افزوده می شود و مرا و دل مرا از میان برداشته اند .

چه باید گفت اما ، نمی دانم . همین شد که به دست فراموشی سپردم  خود را ، تا بلکه تمام شود و یک بار هم که شده راحت شوم ، تا آرام بگیرم شاید . نشد . چون همیشه نشد . هر روز که گذشت این زخم عمیق تر شد و دردش جانکاه تر . به دنبال مرهم هم رفتم و غافل از آن که او نیز بر زخم نشست و درد را فزون تر کرد . دلیل نوشتن هایم به باد رفته است و دلیل بودن هم نیز .

همین الان هم چندین بار برگشته ام و همین چند خط را خوانده ام تا بلکه بدانم چه نوشته ام و ادامه اش را بنویسم و نمی شود ... نمی شود .  

صحبت می کردیم با هم و چه دردناک صحبتی . گفته بودی : برایم بنویس و حالا می گفتی که نوشته هایم هم مانند گفته هایم هستند و من مانده بودم که مگر باید جز این باشد ؟ که مگر گفته ها ناپسند بودند و دلگیر ...که هزارو یک مگر دیگر . 

مانده بودم ، مانده بودم که این چه سرنوشتی است . که آخر کجا باید آرام گرفت ؟  که چه خوب بود بی تو بودن اصلا ، که شاید دیگر دردی هم نبود ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/8/18 و ساعت 2:52 عصر | نظرات دیگران()

شب عید فطر است . اول باید تیریک گفت لابد . این چند روزه ی ننوشتن دلیلی نداشته جز یک احساس بیهودگی  و خسته گی . این همه نوشتن و خواندن و شاید هم گفتن و حاصل ، همه هیچ ...

نمی خواهم رنگ نا امیدی بگیرد نوشته ام . می آیی ...

باز هم از کتاب ها و مجله ها می نویسم ، تا شاید مجالی یابم برای شنیدن « تو» .

  • شماره 18 « شهروند » پرونده ای مفصل دارد در رابطه با محسن مخملباف و جالب که در تمام این مقاله ها از مخملباف انتقاد شده است .  ادامه پرونده جنگ و صلح در این شماره هم چاپ شده است . مقاله های عمادالدین باقی و رضا خجسته رحیمی در این مورد فوق العاده است . رضا خجسته در توصیف آماده شدن لشکر شاه سلطان حسین صفوی برای مقابله با محمود افغان ، به پیرزنی استرآبادی اشاره می کند که نسخه ای می پیچد از این قرار : « دو پاچه بز را با 325 دانه نخود پخته و دوشیزه ای باکره ، 1200 بار بر آن ذکر بخواند و بر آن فوت کند ، سپاهیانی که با این خوراک اطعام شوند ،  از نظرها ناپدید خواهند شد و بر دشمن غلبه خواهند یافت . » در جایی دیگر می خوانیم که افغان ها ، وقتی به جلفای اصفهان وارد می شوند ، صابون جلفا را به جای قند می خورند و ما از همچین سپاهی شکست می خوریم !!
  • شماره 19 « شهروند » چند پرونده جالب دارد : پرونده ای در مورد این که هنر نزد ایرانیان است و بس ، پرونده ای در مورد تغییر در سازمان ملل و پرونده ای جنجالی و بسیار زیبا در مورد چه گوارا . پرونده ای که کیهان را به واکنش واداشت .  دعوت از فرزندان چه ، توسط بسیج دانشجویی به خودی خود جنجال ساز بود . بماند که دختر نامشروع چه گوارا در تریبون دانشگاه تهران به صراحت اعلام می کند که پدرش ، خدا را باور نداشته است و هیچ صدایی از هیچ جایی بلند نمی شود . تصور کنید که به جای بسبج ، دفتر تحکیم از اینان برای سخنرانی دعوت می کرد ، آن وقت برای چند شب پی در پی اعترافات دانشجویان را از سیما می دیدیم  و البته دوباره  چیزی  مثل به اسم دموکراسی !! راستی که حیف شد !!   معرفی چند کتاب و نقد چند فیلم ، مصاحبه ای با فرزند آیت الله فاضل لنکرانی در مورد رویت هلال ماه و مقاله ای از محمد قوچانی در مورد فرانسیس فوکویاما از دیگر مطالب خواندنی این شماره هستند .
  • شماره هفتم « آیین» به وحدت پرداخته است . مقاله ی دکتر جلایی پور در مورد اصلاح طلیی ، مقاله ی دکتر کدیور با عنوان « تحلیل اخلاقی نهضت حسینی » و مقاله ی دکتر ملکیان که در رابطه با سنت ، تجدد و پسا تجدد است ، خواندنی ترین مطالب این شماره هستند .
  • قسمت دوم مقاله دکتر ملکیان در شماره هشتم « آیین» چاپ شده است که در آن به خصوصیات انسان متجدد می پردازد و جالب است که اصلی ترین خصوصیت انسان مدرن را سکولار بودن او می داند . ویراسته سخنرانی دکتر کدیور در همایش ایران ، یکصد سال پس از مشروطیت ( که پارسال برگزار شد ) خواندنی ترین مقاله ی پرونده ی « آیین»  در رابطه با مشروطه است .
  • « گل ها همه آفتاب گردانند » را خواندم که مجموعه شعری است از قیصر امین پور .
  • و کتابی یسیار جالب در رابطه با نقش امریکا در کودتای 28 مرداد به نام « همه مردان شاه » . این کتاب را استیون کینزر که خبرنگار نیویورک تایمز بوده است ، نوشته و در آن با دلیل و مدرک و البته با بیانی داستانی و زیبا پرده از رازهای کودتا بر می دارد . رازهایی که تا به حال در هیچ نوشته ی دیگری آن ها را نخوانده اید .

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/7/20 و ساعت 9:33 عصر | نظرات دیگران()

خیلی دلم می خواست که در این چند روزه بنشینم و بنویسم . تو بگو اصلا برنامه ریزی کرده بودم . اما آمدم و نشد . در این چند شبه ی قدر ، هر چه کردم دستم به نوشتن نرفت . می خواستم باقی نامه ها را بنویسم و نشد . آن چنان چیزی هم نخوانده بودم ، که بخواهم راجع به آن بنویسم . داستان من و« تو» هم که مثل همیشه است و اصلا تکراری ! حال و حوصله این همه برای « تو» نوشتن را نداشتم  و این همه جواب ندادن و نبودن و هر چه که نشان دلتنگی است و تنهایی . جالب بود که در این چند شبه ی قدر دلم شادی می خواست و می دانی که انگار چنین کالایی در بازار « تخته سیاه» یافت نمی شود . این شد که نشد ! الان هم  این چند خط را فقط و فقط به این امید می نویسم که طلسم بشکند و چیزی نوشته باشم . تکه شعری از قیصر امین پور می نویسم تا بعد چه شود :

« درد های من / گر چه مثل دردهای مردم زمانه نیست  / درد مردم زمانه است / مردمی که چین پوستینشان / مردمی که رنگ روی آستینشان / مردمی که نام هایشان / جلد کهنه ی شناسنامه هایشان / درد می کند .
 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/7/12 و ساعت 11:42 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 22
مجموع بازدیدها: 202162
جستجو در صفحه

خبر نامه