تخته سیاه
نامه ها ( 10 )
سلام .
به تنهایی ات سلام برسان ، […] .
گفتی سلام برسان و گفتم که سوژه به دستم دادی برای نوشتن . گفتی که سوژه ای هم به من بده تا بنویسم . گفتم همین ، سلام برسان ، سوژه است . مکث کردی انگار. گفتم می خواهی اولین جمله اش راهم بگویم. خواستی . گفتم : به تنهایی ات سلام برسان ...
چه گفتی بعد ؟
صحبت مان که تمام شد ، برگشتم و خواستم که خسته از کار روزانه ، کمی بیاسایم . پتو را بر روی خود کشیدم که بخوابم لابد . اما هجوم کلمه امانم را برید . سوژه انگار که عزم کرده بود تا همین امشب خون به پا کند . شط سیاه را بر سفیدی روان سازد و آتش زند دلی را .
هنوز هم به تنهایی ات سلام برسان […] . که هنوز هم حجم حضور من تا همیشه به سوی تنهایی تو هجوم می آورد تا ان را در میان بازوان خود بگیرد و بفشارد و بفشارد و ان دم که باید ، او را ببوسد .
اری ، به تنهایی ات سلام برسان و به او بگو که چون منی ، خسته دل و اشفته به انتظار او نشسته تا او را ببیند ، برباید و یا حتی به یغما برد . به او بگو که چون منی ، نقشه ها برای تنهایی تو دارد و خیال ها در سر می پروراند .
به او بگو ، به تنهایی ات بگو که هنوز ، چون تا همیشه و تا همیشه دوست ش دارم و گاه حرمت همین دو کلمه مقدس بوده که من و او را از جمع جدا کرده و به خلوت برده و " تنها" کرده .
سلام مرا به تنهایی ات برسان و یادش بیاور که من با لبانی تشنه و اغوشی به وسعت هر چه که هست باز ، به انتظار امدنش هستم . به او بگو که حتما "تنهایی" ما شیرین تر از تنهایی من و توست . اگر تو بخواهی .
شنبه 8 / اردیبهشت / 1386
· با این توضیح که این نامه را آن روزها که تصمیمی به همه گانی کردن نامه هایم نداشتم ، در وبلاگ قرار داده بودم و امروز دوباره می خوانی اش .
نامه ها ( 9 )
سلام .
نشسته ای و امتحان می دهی و من این جا منتظر . منتظر تا بلکه لحظه ای فراغت یابی و ... قلم یاری نمی کند . انگار که این نامه –اگر به انتها برسد ،اگر نوشته شود !– پنجمین نامه من به تو است و اما من هنوز منتظرم تا شاید کاغذی از تو به دستم برسد . نمی دانم اگر روزی نامه ای برایم بنوسی ، آن را چه خواهم کرد . برایم قابل تصور نیست . نمی دانم چرا این گونه است . یادت هست گفته بودی هدیه گرفتن برای تو سخت است یا نه شاید هم کتاب گرفتن را گفته بودی ، درست یادم نیست . اما سخت وحشتناک است . این تجربه نه امروز و دیروز که انگار یک عمر همراه من بوده . هست اما تا پایان ، نمی دانم .
دوستس عکس های مشهد را چاپ کرده بود و به رسم هدیه به من داد . غافل از آن که روزها قبل خود این کار را کرده بودم . راستش با چه شوقی هم این کار را کرد و من هم سخت سپاس گذارش شدم . دیگری کتابی برایم هدیه آورده بود که سال ها قبل تر خوانده بودم . نه یک بار که دو بار این گونه شد البته . برایم تی شرت به یادگار آوردند و من همان روز صبح ، ساعتی پیش از گرفتن هدیه هایم خود به بازار رفته بودم و ...
داستان آلبوم فرهاد مهراد و تو هم بماند ...
امروز اما فردای روزی است که از جنوب – کدام نقطه اش ، دقیق نمی دانم ! – به من زنگ زده بودی و من در میانه ی هیاهوی ناشی از مهمانی فارغ التحصیلی ام !! بی شک صدای زنگ موبایل را نشنیده ام . از همان لحظه که دیدم ، چند باری تماس گرفتم و هر بار مشترک مورد نظر در دسترس نبود . گفتم sms بزنم اما دیدم که خب وقتی در دسترس نیستی ، sms چه فایده ای دارد و اصلا مگر صدای گرمت را می شد از دست داد ؟ صبر کردم و صبر هم چون همیشه سخت است . بسیار سخت . هیاهو لحظه به لحظه بیشترشد تا ساعت رفتن فرا رسید . همراه با عده ای از اقوام به سوی تهران آمدم . در مهتاب – می دانی که کجاست ؟-- بود که با تو تماس گرفتم و تو هم انگار در میانه ی هیاهویی بودی . ناچار شدیم که صحبت را به ساعتی دیگر موکول کنیم تا بلکه هم من به تهران برسم و هم تو به جایی خلوت تر . غافل از آنکه بارانی سیل آسا ، به راه افتاد و مسیر شاید یک ساعته به چند ساعت تبدیل شد . ساعت 10 شب بود که به سه راه افسریه رسیدیم و از اقوام جدا شدم و به سوی میدان رسالت به راه افتادم . آن لحظات کوتاه توقف در سه راه افسریه چنان مرا خیس باران کرد که تا 5/1 ساعت بعد که رسیدم ، خیس بودم . به رسالت که رسیدم از قوم و خویش دیگری که همراهم بود ، جدا شدم و به سوی سید خندان به راه افتادم . آن وقت بود که نوشتم : « می بینی چه زود دیر می شود ؟ ... » تا سید خندان منتظر جوابت بودم و نیامد . گفتم که حتما خوابی . زنگ زدن را درست ندانستم که یا بیدار می شدی که خوب نبود و یا گوشی همراهت نبود که حاصلی نداشت . نوشتم : « خوابی؟!» و وقتی که جوابی نیامد ، یقین کردم که خب حتما من هم در میان آن همه خستگی می خوابیدم ساعت 11 . راستش خودم هم به شدت خسته بودم . آمدم و لباس عوض کردم و خوابیدم .
صبح اما 5/6 صبح باید سرکار باشم . رفتم و در اتاق محل کار ، لباسم را عوض کردم . امروز و فردا اما میزبان بازدیدکنندگانی بودیم و خواهیم بود ، این بود که گوشی را این بار نه در جیب کاپشن که در کیفم قرار دادم . هر چند تفاوتی هم نداشت ! ساعت 9 بود که sms زیبایت را دیدم ، تازه ! 15/8 دیشب کجا و بعد 11 نیمه شب کجا ؟ و امروز هم 10 دقیقه به 7 صبح کجا و 9 صبح کجا؟ فاصله ها را می بینی ؟ نوشتم حال و روزم را به اختصار . می دانستم که نمی شود صحبت کرد فعلا . کوتاه دقایقی بعد جواب داده بودی و من مشغول کار ، تازه یک ساعت بعد دیدم و نوشتم و از آن نوشتن منتظرم تا خبرم کنی . این بار اما انگار ، باز هم لذتی دارد این انتظار ! الان ساعت 30/7 غروب است و من در حالی که نمی دانم این حرف ها پشت تلفن به تو خواهم گفت یا نه ، آن ها را برایت نوشته ام .
شنبه 8 / اردیبهشت / 1386
پستی نوشته بودم و هنوز save نکرده بودم که برق قطع شد و پست ناتمام . چاره ای هم که نیست .
1 / برای من آذر، ماه خاصی است . به میانه که می رسد ، می رسیم به 16 آذر و روز دانشجو . به آن پیام دکتر شریعتی و به خاطره ی تلاش برای آغاز کار «بنیان» . دو روز که می گذرد به روزی می رسیم که اولین شماره «بنیان» به چاپ رسید و روزها خاطره از آن آغاز شد. باز دو روز دیگر که بگذرد به روز تولد خود من می رسیم . روزی که شب تولد « تو» است . این است که آذر سرشار خاطره است . سرشار از عطر حضور « تو» .
2 / قصد داشتم تا به مناسبت تولد «بنیان» یادداشتی بنویسم و در « تخته سیاه» قرار دهم . چند روز پیش دوستی ، از بچه های این روزهای «بنیان» تماس گرفت و وعده ی انتشار ویژه نامه ای را داد و خواست که من هم چند خطی بنویسم . با خودم گفتم خوب است هر دو را یکی کنم . این شد که می بینید ...
3 / می نویسم و خط می زنم . نوشتن برای «بنیان» و از «بنیان» سخت است . می ترسم این یادداشت زیادی شخصی شود و به همین بهانه این فرصتی که پس از مدت ها نصیبم شده است ، از کف برود . این است که باید حرفی دیگر زد ...
4 / یادم هست آن روزها که به دنبال تیمی برای شروع کار «بنیان» می گشتیم در میانه ی صحبت ها و پرس و جوها و به اصطلاح مصاحبه هایی که با علاقه مندان می شد ، یک سوال نقش اساسی داشت : این که آخرین کتابی که خوانده اید چه بوده و کی آن را خوانده اید ؟ اغراق نیست اگر بگویم اولین هدفمان در « بنیان» همین خواندن و خوانده شدن بود . که هنوز هم فکر می کنم در این بی مطالعه گی محض ، هدف بزرگی است .
5 / چند هدف دیگر هم بود که گفتنش شاید ضرورتی ندارد . اما در میان آن ها ، ایجاد ارتباطی صمیمانه میان دانشجویان و مسوولین دانشگاه بسیار مهم بود . سعی داشتیم تا صدای گویای دانشجویان باشیم و از آن سو الزامات محیط را نیز رعایت کنیم .
6 / در «بنیان» بسیار چیزها یاد گرفتیم . یکی از آن ها این بود که مدیر یا مسوول یک مجموعه باید درعین حال که جلوتر از بقیه حرکت می کند ، پشت سر همه هم باشد ! یاد گرفتیم که باید خط شکن باشیم و نوآور ، دغدغه ی پست و مقام نداشته باشیم و دلمان برای کارمان بسوزد . از آن سو یاد گرفتیم که همان مدیر و مسوول خط شکن باید حواسش به همه باشد ، پشت سر همه حرکت کند تا کسی جا نماند ، کسی زمین نخورد و یا این که توسط دیگران از گردونه خارج نشود . یاد گرفتیم که باید با هم باشیم و برای هم .
7 / «بنیان» برای من و ما فقط کار نبود . زندگی بود ، خاطره بود و البته درس . تجربه ای بود که به قیمتی گزاف به دست آمد و اگر خدا بخواهد چراغ راه آینده مان خواهد بود .
نامه ها ( 8 )
سلام .
دل نوشته ای است که ساعتی قبل از رفتنم نگاشتم . بی هوا و بی هیچ تفکری . هوای رفتن به سرم زد و باز قلم و کاغذ انگار چاره ی فرصت باقی مانده بود . تقدیم به تو،با تمام دردهای نگفته ام .
سخت است از هیچ نوشتن . از بودی که نبود شد . از هستی که نیست . سخت است قصه گفتن ، درد را فریاد زدن و یا حتی دم فرو بستن .
یا نه اصلا آن چه که سخت ترین کارهاست خود بودن است. همین بودنی که ما را رها می کند از یکدیگر و جدا . یه ظاهر فارغ می سازد که تو پی کار خود باش و من هم به دنبال خود که نه تو از منی و نه من از آن تو . سخت است این قصه ی مدام . این تکرار مکرر دایره ی حیات .
و باز درست همین جاست که گویی چاره ای نیست تا تنها ، تنها بنشینیم و سر در گریبان تنهایی خویش فرو بریم و نغمه سر دهیم و بخوانیم و زار بزنیم و سرانجام به تلخی ، عادت کنیم . تنهایی را همنشین همیشگی خود می سازیم که تو دیگر نیستی . که تو ، نه که نیستی که هستی و درد این است که از آن من نیستی .
و راستی مگر ، این از آن من بودن ، عین خودخواهی نیست ؟ و مگر من و تویی که گاه به تکرار و گاه به ناچار نام خود را عاشق نهاده ایم ، قرارمان با خود و با تو بر این نبوده تا فراموش کنیم خود را و با تو باشیم ، با تو تنها .
مگر قرارمان این نبوده که دیگر در کنار تو ، منی وجود نداشته باشد که من ، همه تو ام و تو ، همه من .حال در این میان این انحصار ، این گلایه از « از آن من نبودن » چه جایی دارد ؟ مگر هنوز منی هم وجود دارد که تو از آنش باشد یا نه؟ و مگر نه این است که اگر هنوز این من زنده است و دستی بر آتش مثلا عشق مان دارد دیگر این آتش عشق نیست که چیز دیگری است . و جواب انگار که سخت دردناک است .
این تناقض وحشتناک عاشقی است انگار . درد بی درمان را می بینی ؟
یکشنبه 26 / فروردین / 86
نامه ها ( 7 )
دم آخر است بنشین که رخ تو سیر بینم که امید صد تماشا به همین نگاه دارم
سلام .
امید که حالتان خوب باشد و اوضاع روبه راه و بر وفق مراد . و باز امید که سالی نیکو را در پیش روی خود داشته باشید . و به آن چه که آرزوی تان است ، برسید . ان شاء الله .
دوست داشتم تا فرصت دیدارمجددی نصیبم می شد تا یکایک دوستان را از نزدیک می دیدم و دستانشان را به گرمی می فشردم . اما رسم روزگار گاه چنان قلم موی سرنوشت را بر بوم هستی به رقص در می آورد که من و تو مات و مبهوت ، تنها به نظاره می نشینیم . این است که گاه آدمی چاره ای ندارد جز این که حتی دمی کوتاه هم به خانه ی خود باز نگردد . بماند و با خاطراتش روزگار بگذراند که این انگار سرنوشت محتوم یک « ژوکر» است .
آری . دوست داشتم تا به حضورتان برسم و خداحافظی کنم اما از آن سو با خود می اندیشیدم که چگونه یک بار دیگر رنج دیدن خود را بر دوستان تحمیل کنم . این شد که خواسته و ناخواسته سایه ی نبودنم بر بودنم چربید و به رسم عادت دیرینه دست بر قلم بردم تا شاید سخن کوتاه تر شود و مجلس شیرین تر .
بماند .
یک ترم در کنار یکدیگر بودیم . با بسیاری از دوستان حاضر از چند سال پیش مراوده داشتم و برخی دیگر را تنها چند ماه پیش بود که سعادت دیدن شان نصیبم شد . چون پیشین ، در آن روزهای « بنیان» ، این روزها هم که به نیکی نام « خاطره یک ترم خوب» را بر پیشانی خود نهاد با تمامی شما نه کار، که زندگی کردم . در کنار شما شب را ، روز را ، شیرینی را ، تلخی را ، پیروزی و شکست را ، اضطراب و اطمینان را ، خنده و گریه را ، تلاش و دوندگی را ، ابتکار و نوآوری را ، دلسوزی و نگرانی را ، غم را و باز غم را و در یک کلام ترک سکون و حرکت به سوی شدن را تجربه کردم .
درس ها آموختم و تجربه ها نصیبم شد و در این میان بی شک دوستانی یافتم که بسیار دوست دارم تا مرا نیز در میان دوستان خود به شمار آورند .
و به این ترتیب روزها گذشت . ترم تمام شد و سال نیز . فصل کوچ فرا رسید و دیگر مجالی برای برای بودنی دوباره نماند . در این چند سطر پایانی باز چون پیشین طلب حلالیت می کنم از دوستان . با این تفاوت که کاش اگر دینی بر گردنم باقی است حتما و حتما به یادم آورید تا شاید بتوانم تنها گوشه ای از آن را جبران کنم که مرا بی شک تاب تحمل حق الناس نیست .
و باز سپاس گذاری می کنم بابت آن همه فداکاری تان برای کارمان در روابط عمومی که بی شک ترمی بسیار موفق را در تاریخ دانشگاه به یادگار نهادید .
فکر می کنم اگر امشب در مجلس تان بودم بیشتر سخن می گفتم و سرتان را درد می آوردم . اما اینک که یک هفته قبل از موعد جمع شدنتان است و من این نامه را می نویسم ، سخن را باید کوتاه کرد و درد را نهان تر .
حرفی نیست . باقی هر چه هست دلتنگی است که « تو» هنوز هم نیستی ...
در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم
ننشسته ام تا جای کس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بی همتای گفتار
بی مایگان را از ره تاریخ رانم ،
سعدی بماناد !
کز شعله ی نام بلندش نام ها سوخت
من می روم تا شاخه ی دیگر بروید
هستی مرا این بخشش مردانه آموخت »
منوچهر آتشی
پانوشت : این مراسم 27 / فروردین / 86 برگزار شد .
جمعه پیش به عروسی رفیقی رفته بودم . نامه ای برایش نوشتم و هدیه ای را ضمیمه آن کردم . دوستی که انگار «تخته سیاه» را دنبال می کند و از این همه ننوشتن های چند روزه هم با خبر بود ، می گفت که آن نامه را در وبلاگ قرار دهم تا او هم آن را بخواند . گفتم : هنوز هم نامه هایی مانده است . بنا بر تاریخ نوشته شدنشان آن ها را در وبلاگ قرار می دهم .
بنا بر همان توالی تاریخی ، به 2 نامه می رسم که قبل از تایپ و قرار دادن آن ها در وبلاگ باید توضیحی را ارائه دهم .
به همراه تعدادی از بچه های دانشجو ، تیمی را تشکیل داده بودیم و کار فرهنگی می کردیم . از برگزاری اردو و شب شعر و پخش فیلم تا چاپ « بنیان» و هزار و یک کار دیگر . قرار بود تا همراه با همان رفیقی که هفته پیش عروسی اش بود ، نیمه جشنی بگیریم و به حساب از بچه ها خداحافظی کنیم که دیگر ما درس مان تمام شده بود و باید از دانشگاه می رفتیم . قرارها گذاشته شد و تاریخ جشن تعیین . زحمت سور و سات مراسم را همان رفیق قدیمی کشید و من هم که بنا بر دلایلی نه قادر بودم و نه مایل که در آن مراسم شرکت کنم ، نامه ای نوشتم تا باز هم همان رفیق در میان جمع آن را بخواند . نامه ای که در پست بعدی ، آن را می خوانید .
اما نامه ی دوم که یک روز قبل از آن مراسم نوشته شد و در همان روز مراسم به دست صاحبش رسید ، خطاب به کسی است که بیشتر این نامه ها برای او و به خواست او نوشته شده اند . این نامه را هم بعد از نامه ی اول در وبلاگ قرار می دهم .
اما برای این که این پست هم سرانجامی یابد ، به خوانده هایم در این چند روزه ی ننوشتن اشاره می کنم .هر چند که به دلیل حجم زیاد کار و اتفاق هایی که در حاشیه افتاد و متن را کشت !! خوانده های من هم کم بوده اند:
· شماره بیستم « شهروند» ، حاوی پرونده هایی در رابطه با اعتماد به نفس ، طرح تجزیه عراق و ... است . اما پرونده ویژه این شماره راجع به انحراف در مهدویت است . مصاحبه با ناطق نوری ، عماد الدین باقی و هاشم آقاجری ، مقالاتی از احمد زیدآبادی ، رضا علیجانی و سعید حجاریان و البته نوشته هایی جالب در رابطه با بابیت و انجمن حجتیه ، پرونده ای را تشکیل داده اند که بسیار خواندنی است .
· شماره بیست و یکم « شهروند» مصادف است با دستگیری چند باره ی عمادالدین باقی . به بهانه اجلاس خزر پرونده مفصل و جالبی راجع به روسیه در این شماره کار شده است . پرونده هایی راجع به توهم ، نوبل 2007 و جشن نامه ی علی نصیریان به بهانه ی سریال میوه ممنوعه ، دیگر مطالب خواندنی این شماره هستند .
· شماره بیست و دوم « شهروند» اولین شماره بی سرمقاله است . پرونده هایی در رابطه با مدارا ، اوضاع پاکستان پس از بازگشت بی نظیر بوتو ،استعفای لاریجانی و میشل فوکو از مطالب این شماره هستند . اما اصلی ترین پرونده مربوط به ابلیس است . خواندن این پرونده را به هیچ وجه از دست ندهید .
· ادامه پرونده مدارا در بیست و سومین شماره « شهروند» چاپ شده است . مطالبی در رابطه با انتخابات آرژانتین ، انتقاد چپ های کمونیست از خود و جایزه بوکر در کنار پرونده ای قرار می گیرند که به بهانه 13 آبان به بررسی نقش احمدی نژاد در ماجرای تسخیر سفارت امریکا و انقلاب فرهنگی می پردازد . مصاحبه با موسوی خوئینی ها ، بهزاد نبوی ، عباس عبدی و ابراهیم اصغر زاده در این پرونده طولانی قرار دارند .
· « خطی در دریا» را خوانم از دکتر ابراهیم یزدی . کتاب مربوط به معجزات علمی قرآن است.
· « مادام بوآری » را خواندم از گوستاو فلوبر. نمی دانم چرا اینقدر از این کتاب تعریف می شود . چندان نپسندیدم .
· آخرین کتاب ، « هری پاتر و یادگاران مرگ» بود که لابد می دانید نوشته جی. کی . رولینگ است . این کتاب را با ترجمه ویدا اسلامیه خواندم .
این چند روزه ی نبودن هزار و یک دلیل داشته که هنوز هم هستند . دلایلی که نه تنها کمتر نشده اند که انگار لحظه به لحظه ، ثانیه به ثانیه بر حجم حضورشان افزوده می شود و مرا و دل مرا از میان برداشته اند .
چه باید گفت اما ، نمی دانم . همین شد که به دست فراموشی سپردم خود را ، تا بلکه تمام شود و یک بار هم که شده راحت شوم ، تا آرام بگیرم شاید . نشد . چون همیشه نشد . هر روز که گذشت این زخم عمیق تر شد و دردش جانکاه تر . به دنبال مرهم هم رفتم و غافل از آن که او نیز بر زخم نشست و درد را فزون تر کرد . دلیل نوشتن هایم به باد رفته است و دلیل بودن هم نیز .
همین الان هم چندین بار برگشته ام و همین چند خط را خوانده ام تا بلکه بدانم چه نوشته ام و ادامه اش را بنویسم و نمی شود ... نمی شود .
صحبت می کردیم با هم و چه دردناک صحبتی . گفته بودی : برایم بنویس و حالا می گفتی که نوشته هایم هم مانند گفته هایم هستند و من مانده بودم که مگر باید جز این باشد ؟ که مگر گفته ها ناپسند بودند و دلگیر ...که هزارو یک مگر دیگر .
مانده بودم ، مانده بودم که این چه سرنوشتی است . که آخر کجا باید آرام گرفت ؟ که چه خوب بود بی تو بودن اصلا ، که شاید دیگر دردی هم نبود ...
شب عید فطر است . اول باید تیریک گفت لابد . این چند روزه ی ننوشتن دلیلی نداشته جز یک احساس بیهودگی و خسته گی . این همه نوشتن و خواندن و شاید هم گفتن و حاصل ، همه هیچ ...
نمی خواهم رنگ نا امیدی بگیرد نوشته ام . می آیی ...
باز هم از کتاب ها و مجله ها می نویسم ، تا شاید مجالی یابم برای شنیدن « تو» .
خیلی دلم می خواست که در این چند روزه بنشینم و بنویسم . تو بگو اصلا برنامه ریزی کرده بودم . اما آمدم و نشد . در این چند شبه ی قدر ، هر چه کردم دستم به نوشتن نرفت . می خواستم باقی نامه ها را بنویسم و نشد . آن چنان چیزی هم نخوانده بودم ، که بخواهم راجع به آن بنویسم . داستان من و« تو» هم که مثل همیشه است و اصلا تکراری ! حال و حوصله این همه برای « تو» نوشتن را نداشتم و این همه جواب ندادن و نبودن و هر چه که نشان دلتنگی است و تنهایی . جالب بود که در این چند شبه ی قدر دلم شادی می خواست و می دانی که انگار چنین کالایی در بازار « تخته سیاه» یافت نمی شود . این شد که نشد ! الان هم این چند خط را فقط و فقط به این امید می نویسم که طلسم بشکند و چیزی نوشته باشم . تکه شعری از قیصر امین پور می نویسم تا بعد چه شود :