تخته سیاه
ساعت 7:15 صبح بود که به بیمارستان رسیدم . کارهای ابتدایی انجام شد و ساعت 8:30 بود که پدرم به عنوان دومین مریضی که باید امروز جراحی قلب می شد به اتاق عمل رفت . لحظات به کندی و سختی می گذشتند . بعد از 30/ 4 ساعت پدرم از اتاق عمل بیرون امد و بی ان که او را ببینیم به اتاق ریکاوری برده شد. دقایقی بعد پرده ی پنجره ی اتاق را کنار زدند و برای لحظاتی او را از پشت شیشه ها و در میان انبوهی از تجهیزات پزشکی دیدم . به سختی مادرم را راضی کردم تا برای ساعتی استراحت به خانه برویم ، با این توجیه که پدر بیهوش است و بودنمان بی فایده . چند ساعتی بعد دوباره به بیمارستان رفتیم و او را که اینک تا حدودی به هوش امده بود ، باز هم از پشت شیشه ها دیدیم . می گویند که عمل خوب بوده است و البته تاکید می کنند که این چند روزه پس از عمل به شدت مهم است . و انگار که تا 2 روزی باید از پشت شیشه ها او را دید ...
طبق روال معمول ، باید پنج شنبه و جمعه " تخته سیاه" را up to date می کردم و شاید در نهایت یادداشت کوتاهی می نوشتم و با استفاده از امکانات "پارسی بلاگ" چند روز بعد ان را در وبلاگ قرار می دادم . اما همیشه اوضاع ان گونه که فکر می کنیم ، پیش نمی رود . سحر جمعه بود که درد قلب پدرم باعث شد تا او را به بیمارستان ببریم . دکتر حکم به بستری شدن داد و انژیو گرافی . لابد حق می دهید که دلیل خوبی برای ننوشتن طبق روال معمول داشته ام . از پریروز مرخصی گرفته ام و به دنبال کارهای پدرم هستم . دیروز بعد از ظهر بود که پس از انتظاری چند ساعته ، انژیو انجام شد و جواب ان گونه بود که حدس می زدم . دکتر که از وضعیت رگ های قلب پدرم به شدت جا خورده بود ، تعجب می کرد که او چگونه تا به حال زنده بوده است . راه حل را عمل قلب باز می دانست که قرار است فردا اول وقت انجام شود . دیروز تمام وقت در بیمارستان بودم و امروز هم تا ظهر به دنبال کارهای مقدماتی عمل . و این است که اکنون پشت کامپیوتر نشسته ام و می نویسم و می خواهم که دعا کنید . ممنون .
چند وقتی است که کتابی را برای خواندن معرفی نکرده ام . در این چند روزه کتابی از دکتر محمد جواد غلامرضا کاشی خوانده ام در تحلیل حوادث منتهی به 2 خرداد . اسم کتاب ، " جادوی گفتار" است . داستانی هم از زندگی "کیم فیلبی " خوانده ام با عنوان فرعی " بزرگترین جاسوس قرن " . کتاب بسیار جالبی است . سرگذشت کسی که 33 سال در استخدام سازمان جاسوسی انگلیس بوده و در عوض برای شوروی جاسوسی می کرده است !! سومین کتاب ، رمانی است از سید عطااله مهاجرانی به نام "بهشت خاکستری" . به نظرم در اینده بیشتر به این رمان پرداخته شود . کتاب درباره شرایط یک جامعه بهشتی است که عده ای قصد ساختن ان را دارند . شاید در این کتاب ادرس هایی هم از سید احمد فردید بیابید ، البته اگر من نشانه های دکتر را درست متوجه شده باشم . به هر حال طبیعی است که با توجه به شرایط این چند ساله هیچ حرفی از این کتاب در روزنامه ها و مجلات نباشد . اخرین شماره "شهروند امروز" هم منتشر شده است . مهم ترین مطلب این شماره ، پرونده ای است درباره روابط ایران و امریکا . در مجموع این شماره را زیاد قوی ندیدم ، اما سرمقاله محمد قوچانی عالی است . قوچانی زیر عنوان " نفرت از راست ، عشق به چپ " به واقعیتی تاریخی و تلخ اشاره می کند و می نویسد : « واقعیت این است که چپ ها بیش از ان که عمل کنند ، حرف می زنند و راست ها بیش از ان که حرف بزنند به حرف چپ ها عمل می کنند .» در این مورد ودرمورد کتاب دکتر جای حرف و بحث بسیار است البته با کسی که ان ها را خوانده باشد . اگر کسی این نوشته را بخواند تا ان ها را بخواند و بعد چیزی بنویسد و نظری و بعد...
به موسسه ای در شمال شهر رفته بودم برای پرس و جو در مورد دوره هایی که برگزار می کنند . در دو گوشه از دیوار سالن پذیرش دو تابلو کار گذاشته شده بود ، یکی ان گونه که در گوشه اش نوشته بود به یاد هوشنگ گلشیری بود . نوشته بود :
« ماه دوره کرد
پشت پنجره چکار می کنی
مگر نمی دانی
ان مرد ، رفته است »
تابلوی دوم اما ، شعری از منوچهر اتشی بود . سروده بود و من تقدیم به "تو" اش می کنم :
« سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو اغاز می شود »
این چند روزه ی پایان خرداد سرشار از سالروز تولد و مرگ است . ( یا بود !!) از تولد عباس کیا رستمی و عزت اله انتظامی و رضا کیانیان گرفته تا مرگ دکتر چمران و او که همیشه زنده است : دکتر علی شریعتی .
سال اول دانشگاه بود که " هبوط در کویر" را خواندم . از ان روزها تا به حال چندین بار این کتاب را خوانده ام . بار ها گوشه هایی از ان را یادداشت کرده ام و در نوشته های مختلف از ان استفاده کرده ام . از" گل تو ، که در دستان من بود " تا قصه ی " شاغلام ، که دوره شش پادشاه را دیده بود " . بارها ان را هدیه داده ام و از ان بیشتر به خاطر قولی که به خانم دکتر داده ام ، به امانت به دوستانی که طالبش بوده اند ...
در چنین روزهایی بی شک دوست دارم که از او بنویسم . تعریف کنم یا نمی دانم گوشه ای از یکی از کتاب هایش را نقل کنم یا هر چه که نشان دهد یادم بوده است و مثل انانی نیستم که می دانید ... اما خوب می دانم که هر چه بنویسم ، کم است و بی شک حق مطلب را ادا نکرده ام که هم چو منی باید بخواند و بخواند و به این زودی ها راجع به چنین کسانی ، ننویسد .این است که نوشتن درباره دکتر را مثل بسیاری دیگر به اینده حواله می کنم . شاید . که انگار خود او اموزگار این نکته بود که : "سرمایه ی هر دلی ، حرف هایی است که برای نگفتن دارد "
تنها یک جمله و بس : « ... خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس شد ... »
خشونت در عراق بیداد می کند . با ان که دل خوشی از این همسایه ی به تازگی عزیز شده ندارم و هنوز ان 8 سال را نه تنها به پای صدام که به پای تک تک عراقی ها می گذارم ، اما به 2 دلیل نمی توان نسبت به ان چه که این روز ها در عراق می گذرد بی تفاوت بود . دلیل اول همان دید حقوق بشری و جهان وطنی است که لابد زنده ماندن ، اولین و کمترین حق هر انسانی است . بماند زندگی کردن که بسیار متفاوت است از زنده بودن . بماند تمام اقسام ازادی و عدالت و تمام مواد ان اعلامیه ی جهانی حقوق بشر. که هنوز نه تنها در عراق که در بسیاری از مناطق جهان هر لحظه ممکن است بمبی پیش پایت منفجر شود و تمام . که امنیت و ارامش به یغما رفته است انگار . راستی اما این مصیبت امروز همسایه مان به تلافی ان همه کشته شدگان خود ما نیست ؟ به تلافی ان همه اضطراب که ان اژیر کذایی در دلهایمان می انداخت ؟ مگر نمی گویند که دنیا دار مکافات است و از هر دستی که بدهی ، از همان دست هم می گیری ؟ جواب را نمی دانم .
اما دلیل دوم که اصلا دلیل نوشتن این پست هم هست ، وجود بارگاه 6 تن از امامانمان در عراق است . لابد می دانید که چند روز پیش چه شده است و نیاز به گفتن دوباره نیست که همان گفتن هم دردناک است . این که از نظر من چرا این چنین می شود را به پستی دیگر می سپارم که تا ساعتی دیگر باید عازم سفری شوم . تنها این را می نویسم که امروز دوستی sms ی برایم فرستاد . خطاب به اماممان نوشته بود : مناره های بارگاه پدرانت هم تاب تحمل ایام غم مادرت را نداشتند ...
چند سال پیش که مانی رهنما ، البوم " تموم شد ترانه" را به بازار فرستاد ، مشتاقانه ان را خریدم . ان چنان از این البوم لذت می بردم که ان گاه که " بابک بیات " به دیار باقی شتافت ، به یاد او و تمام اثار جاودانه اش یادداشتی را با استفاده از نام این البوم نوشتم . البوم " دو نیمه رویا " حمید حامی هم این چنین بود . این دو البوم سرنوشت مشابهی یافتند که هر دو را دوستی برای شنیدن به امانت گرفت و ... دیگر به نزد من بازنگشتند!!
از چند وقت پیش به انتظار " فقط نگاه می کنم " ، البوم جدید حامی بودم . هفته پیش به پاتوقی قدیمی در میدان ولیعصر رفتم و پس از گپی نسبتا طولانی با صاحب مغازه که از رهنما و حامی شروع شد و به ارسطو و سید حسین نصر و ایزایا برلین رسید ، البوم جدید حامی و قبلی رهنما را خریدم . با این توضیح که " دو نیمه رویا " را نداشت و دوباره خریدنش به بعد ها موکول شد ، لابد . دیروز هر دو البوم را Rip کردم وبه پایشان نشستم . در گوشه ای اما ، حامی سروده و خوانده :
« ... با من باش ، با من بیا و بمان ، که من ، بدون " تو"
به روزگار ، تلخ ، سرد ، اندوه وار ،
فقط نگاه می کنم ... »
و من این همه را نوشتم ، تا " تو" را دعوت کنم ، دوباره ...
امروز مادرم هم به یاد " تو" افتاده بود و سراغ " تو" را می گرفت . می دانم که باورت نمی شود و شاید حتی با نیشخندی این چند خط را بخوانی اما انگار که مادرم هم باور دارد که من فرو رفته ام در کلمه ای انگار ...
می داند که مرا چاره ای نیست جز " تو" . تا همین دقایقی پیش ترانه ای از " محمد نوری" را گوش می کردم . می خواند :
من می خوام تا اخر دنیا تماشات بکنم اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره
و الان که این چند سطر را تایپ می کنم نوبت به شادترین ترانه ی او رسیده است . ترانه ای که مخصوص لحظات و مجلس خاصی است ...