سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
[ و در خبر ضرار پسر ضمره ضبابى است که چون بر معاویه در آمد و معاویه وى را از امیر المؤمنین ( ع ) پرسید ، گفت : گواهم که او را در حالى دیدم که شب پرده‏هاى خود را افکنده بود ، و او در محراب خویش بر پا ایستاده ، محاسن را به دست گرفته چون مار گزیده به خود مى‏پیچید و چون اندوهگینى مى‏گریست ، و مى‏گفت : ] اى دنیا اى دنیا از من دور شو با خودنمایى فرا راه من آمده‏اى ؟ یا شیفته‏ام شده‏اى ؟ مباد که تو در دل من جاى گیرى . هرگز جز مرا بفریب مرا به تو چه نیازى است ؟ من تو را سه بار طلاق گفته‏ام و بازگشتى در آن نیست . زندگانى‏ات کوتاه است و جاهت ناچیز ، و آرزوى تو داشتن خرد نیز آه از توشه اندک و درازى راه و دورى منزل و سختى در آمدنگاه . [نهج البلاغه]
 
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 13

دوستی می گفت نام « تخته سیاه » بیشتر یادآور جنبش های دانشجویی است و حتما سیاست . اما تو نه از این می نویسی و نه معمولا از آن . که هر چه هست – اگر باشد – سخن « تو» است . این دوست انگار که به یاد نداشت که دیگر چیزی از این دو که گفته است ، باقی نمانده که بتوان از آن نوشت . بماند که گاه اشاره ای هم می کنم و باز بماند که این کتاب ها و مجله ها که گاه و بی گاه در «تخته سیاه» معرفی می شوند ، همان کار مورد نظر او را می کنند به طریقی دیگر . و باز بماند که فراموشی عشق ، بدترین اتفاق ممکن است چه در ساحت زندگی خصوصی و چه در عرصه عمومی . آن گاه که عشق و محبت از عرصه عمومی حذف می شود بی درنگ اخلاق هم به فراموشی سپرده می شود و این می شود که می بینید . جامعه ای بی سروته و البته سرشار از ادعای نیکی و پاکی . بماند . همه چیز را نباید گفت ...

با رفیقی در بوشهر صحبت می کردم . می پرسید خطاب برخی از نوشته ها را . آن ها را که به « تو» بر نمی گشت . فکر می کنم بیشتر منظورش «این نامه را برایت نخواهم فرستاد » بود . جوابی نداشتم . گفتنی نبود .

و چه جالب که مخاطب همان نامه ، چند روز پیش که آخرین نامه اش به دستش رسیده بود ، در گوشم می گفت که اگر کسی نداند و این نامه ها را بخواند خیال می کند که تو آن ها را برای دوست دخترت نوشته ای ، بس که عاشقانه هستند .

می بینی حال و روزگار مرا ؟

اما ادامه سنت پیشین :

  • طبیعی است که « تخته سیاه » در « مدرسه» باشد ! سرانجام شماره تابستان  فصلنامه « مدرسه » را به پایان رساندم . هر چقدر از این شماره تعریف کنم ، کم است . باید خودتان بخوانیدش .  مجله با مقاله ای از شاهرخ حقیقی شروع می شود در مورد هرمنوتیک . این مقاله بسیار زیبا در کنار بخش گزارش مولف « مدرسه» قرار می گیرد که در مورد محمد مجتهد شبستری است . مقاله ای از مجتهد و نیز مصاحبه ای از او چاپ شده است که بی اغراق وقتی خواندن آن را تمام کردم ، تازه فهمیدم که نفهمیده ام ! جلال توکلیان ، محسن کدیور ، آرش نراقی ، سروش دباغ ، علوی تبار ، یوسفی اشکوری ، رضا علیجانی و حبیب الله پیمان هم راجع به مجتهد مفصل نوشته اند . اما این تنها یک بخش از« مدرسه» است . دو مقاله « اندر باب عقل» و« پیامبر عشق» از دکتر سروش  بر شیرینی این شماره می افزاید .هم چنین در کنار سومین قسمت از مقاله محمد رضا نیکفر که در مورد امکان وقوع پروتستانتیزم اسلامی است ، مقاله دکتر جلایی پور در مورد جامعه مدنی در ایران به چاپ رسیده است . بماند که مصاحبه دکتر میر سپاسی در رابطه با مدرنیته ایرانی را نباید از دست داد .
  • شماره شانزدهم « شهروند» ، به نام پدر است !  پدر لقب آیت الله طالقانی است و اصلی ترین پرونده این شماره مربوط به ایشان است . پرونده هایی در مورد خود بزرگ بینی ، جلال آل احمد و مظفر بقایی از دیگر مطالب « شهروند » هستند . راستی پرونده ای زیبا در مورد شرایط این روزهای پاکستان را جا انداختم !
  • عکسی زیبا از خاتمی بر روی جلد شماره هفدهم « شهروند» قرار دارد و به این ترتیب پرونده ویژه این شماره به گفتگوی تمدن ها اختصاص یافته است . پرونده ای در مورد جنگ و صلح که لابد بی ارتباط با پرونده ویژه نیست و مصاحبه هایی با مجتهد شبستری و مراد فرهاد پور از دیگر مطالب این شماره هستند .
  • انگار که این پست خیلی طولانی شد . دو رمان هم در این دو هفته خوانده ام . یکی « زنبق دره» از بالزاک و دیگری « خنده در  تاریکی » از ناباکوف .

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/7/5 و ساعت 11:31 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 7
مجموع بازدیدها: 198171
جستجو در صفحه

خبر نامه