تخته سیاه
همین چند روزه بود که خبر شادیای رسید. از پس چند سال تنهایی و انتظار، قدیمیترین رفیقام، سهیل، انگار که جوابی را شنید که خواهاناش بود و در انتظارش. مدتها بود که هر دو میدانستیم دلِ مهسا هم با اوست. اما در این میان، سنگهایی انداخته شده بود که نماند و از میان رفت، که بر سر راه دل، هیچ روا نیست سد بستن. مانده است این راه و رسم قانون و سنت، که خدا بخواهد انجام میشود و لااقل در این زمانهی جدایی، دلی را میبینم که به دلدارش میرسد ... مبارکشان باشد.
چند هفتهای پیش بود که به عروسی آرش رفته بودم. چنین مجلسهایی چونان همیشه، پر از شادی است و سرور. دیدن دوستان قدیم و زنده شدن یادها و خاطرهها هم، لابد چاشنی اینگونه مراسمها است. در میانهی آن هیاهو، باز دلی برای من نمانده بود. هنوز هم خوب نمیدانم که چرا در میانهی چنین شادیهایی، یکباره سخت دلم میگیرد و بیقرار میشوم. حتا خبر خوش این چند روزه هم که به واقع خواستهی من هم بود، چنین عایدیای داشت. در میانهی آن شادی و جشن، کار من نگاه بود و نگاه. تبریک تولدی را هم باید میگفتم، که گفتم. حاشیهها و گفتوگوهای بعد از پایان مراسم هم هیچ شیرین نبود، که بسیار تلخ بود. با این حال ... مبارکشان باشد.
دو روز بعد، زیر تندترین باران این روزهای تهران، دو ساعتی را پیاده رفتم به دنبال و نه در کنار رفیقی که ... مبارکاش باشد!!
راستی، غدیر است! عید تمام عیدها. دوست داشتنیترین روز تمام تاریخ. مبارک باشد.
نگاه میکنم و حتا شاید دوره، گذشته را. میخوانم نامههای پیشین و چند تایی از پستهای قبلی را. دو شب پیش هم آرشیوی بریده بریده و همچنان ناقصی را که از «بنیان» دارم، پیش رویم گذاشته بودم و ورق میزدم و میخواندم. که این روزها، آذر است و آذر همچنان ماهی است پر از خاطره برای من. سرشار از زندهگی. میخواندم که چیزی نمانده به تولد «بنیان» و انگار که فقط همین هم مانده ...
فایلهای آرشیو «تخته سیاه» را باز میکنم و به سراغ آذر میروم تا ببینم و یادی تازه کنم از یادداشتهای قبلیای که برای سالروز تولد «بنیان» نوشتهام. شده است درست خاطره بازی. امسال کمی هم متفاوت است البته. کمی روزگار عوض شده و کمی ما بزرگتر. شاید قدری از هم دورتر شده باشیم و انگار زمینیتر. باید برای سالروز تولد، چیزی بنویسم و لااقل در «تخته سیاه» قرار دهم. باید متن کوتاهی را آماده کنم برای روال این چند ساله که در شب 18 آذر، SMSی میشود و برای دوستان فرستاده میشود که انگار مادری تولد فرزندش را گرامی میدارد...
باید خیلی کارهای دیگر بکنم. دوره کنم روز را و شب را. هنوز را. آذر است به هر حال. باید بیشتر بنویسم از این روزها.
قرار بود از کتابها بنویسم. کتاب اول نوشتهی رضا براهنی است. نویسنده و شاعر و منتقد مشهور که البته گویا این روزها در شبکههای ماهوارهای، صحبتهایی هم میکند. من البته ندیدهام و تنها شنیدهام. هر چند تفاوتی هم نمیکند و سیاست جز سنگی بر پای ادبیات نیست. «بعد از عروسی چه گذشت» داستان معلمی است که چند ماهی بعد از ازدواج به جرم سخنی علیه شاه، به زندان کمیته مشترک میافتد و بازجوهای ساواک از او پذیرایی میکنند. داستان بسیار زیبا و گیرا است. حس زندانی و تنهایی او را، شکنجه و حال و روز عروس جواناش را چنان توصیف میکند که انگار ... بیخیال. انگار آن هم جالب نیست! کتاب را انتشارات نگاه در 109 صفحه منتشر کرده و جزء کتابهای پر فروش این روزهای بازار کتاب است.
نام دومین کتاب را شنیده بودم اما تأکید آزاده، دلیلی بر خریدن و خواندن آن بود. «کیمیا خاتون» با زیر عنوان «داستانی از شبستان مولانا» نوشتهی سعیده قدس است و نشر چشمه آن را در 283 صفحه منتشر کرده است. کتاب دربارهی زندگی خصوصی مولانا به روایت دختر خواندهی او است. دختری که شاهد شیدای مولانا به شمس است و خود، شمس را شیفته میکند ...
از دورهی آموزش خلاقیت در پست قبل گفته بودم. کتابی که خواندم نوشته مدرس همان دوره یعنی دکتر جلیل صمد آقایی بود. به نام «تکنیکهای خلاقیت فردی و گروهی» در 189 صفحه. کتاب را مؤسسه عالی آموزش و پژوهش مدیریت و برنامهریزی منتشر کرده است.
کتاب چهارم داستانی است از امیر حسن چهلتن به نام «سپیده دم ایرانی» در 207 صفحه که انتشارات نگاه آن را منتشر کرده است. قصد داشتم در کلاسهای داستان نویسی آقای چهلتن در مؤسسه کارنامه شرکت کنم. اما از اوایل تابستان تا به حال ایشان به خارج از کشور رفته است. دلیل را هم با نگاهی دقیقتر در دور و برتان، خواهید یافت. داستان از مبارزی میگوید که از دست شاه و مأموراناش فرار میکند و به شوروی میرود. سرنوشت او هم میشود جدایی و زندان در سیبری و زندگی در غربت. بعد از 28 سال به وطن باز میگردد در اول انقلاب و باز میفهمد که باید برود ...
این روزها که دوباره بازار جنگ نرم گرم یا شاید هم داغ! شده است، بد نیست که بدانیم چیست و به چه کار میآید. از اشتباههای رایج و مصادره به مطلوب کردن مفاهیم که بگذریم، کتاب «قدرت نرم» با زیر عنوان «ابزارهای موفقیت در سیاست بینالملل» نوشتهی جوزف نای، از کتابهای آشنا و البته مرجع است. کتاب را محسن روحانی و مهدی ذوالفقاری ترجمه کردهاند و دانشگاه امام صادق (ع) با مقدمهی دکتر اصغر افتخاری، آن را در 288 صفحه چاپ کرده است.
کتاب ششم و آخرین کتابی که میخواهم از آن بنویسم، باز هم داستان است. «عطر سنبل، عطر کاج» کتابی است که روایتهایی بریده و کوتاه از زندگی ایرانیهای مهاجر به آمریکا را بیان میکند. کتاب با نام «Funny in Farsi» در آمریکا چاپ شده است و با خواندن کتاب متوجه میشوید که مترجم، نام مناسبی را برای ترجمه فارسی برگزیده است. راستی نویسندهی کتاب خانم فیروزه جزایری دوما است که قبل از اتقلاب به همراه خانوادهاش به آمریکا مهاجرت کرده است. کتاب را محمد سلیمانینیا ترجمه کرده و نشر قصه آن را در 190 صفحه منتشر کرده است. این کتاب هم در میان پر فروشهای این روزها است و هم در میان پر فروشهای روزهای اول انتشارش. این را هم بگویم و تمام کنم که کتاب خانم دوما، کاندیدای جایزهی Pen آمریکا در بخش آثار خلاقه غیر تخیلی و یکی از سه کاندیدای نهایی جایزهی تِربر (معتبرترین جایزه کتابهای طنز آمریکا) در سال 2005 بوده است.
هنوز دورهی مطالعاتی که برای شناخت آمریکا بود -- لابد هم خوب میدانید که در این دنیا گاه که نه، همیشه، برای بودن حکومتها و سیاستمداران، نیاز به دشمن است و لابد به همین دلیل هم شناخت دشمن لازم است و ضروری!! که انگار ضرورتی مهمتر وجود ندارد – به پایان نرسیده بود که کلاس و دورهی دیگری را یافتم که آن هم کاربردی بود و به درد بُخور. سه روز تمام از صبح تا عصر، به پای درس دکتر صمدآقایی نشستم برای آموزش تکنیکهای خلاقیت. راستش را بخواهید کلاس لذت بخشی بود هم از این بابت که بسیار آموختنی را فرا گرفتیم و هم البته از این بابت که یادداشتهایی را با اصغر رد وبدل کردیم که شاید سراسر طنز بود و حتا به خنده و شوخی میگفتیم که این یادداشتها قرار است کتاب شود. البته خوب میدانستیم که در شرایط فعلی و به احتمال، بعدی، چنین کتابی مجوز نخواهد گرفت! بماند.
این دورهی کوتاه و فشرده، دلیل خواندن کتابی شد که از آن در پستی دیگر خواهم نوشت و تکنیکهایی را به من یاد داد که باید تمرین کرد و امیدوار بود که آنها را آموخت و به کار برد. پای بدبینی اگر نگذارید، آنها که در سیستمهای معمول کشور کار کردهاند، از همین الآن خوب میدانند که از چنین تکنیکهایی چهقدر استفاده میشود و از مطرحکنندگان آنان در مرحلهی عمل و نه کلاس و تئوری، چه استقبال قابل توجهای میشود! آن هم درست در روزهایی که ترافیک خیابان هم میتواند نشانهای باشد بر براندازی نرم! – راستی این هم خوب سوژهای است برای طنز نوشتن – این هم بماند.
آخر همان هفته بود که به جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران رفتم تا در دورهی آموزش داستاننویسی سیامک گلشیری شرکت کنم. یک جلسه هم در کلاس شرکت کردم. راستش را بخواهید کلاس به دلم نچسبید. انتظار من فراتر از این بود. تصمیم گرفتم که دیگر به کلاس نروم. چند روز بعد در روزنامه خواندم که یکی از کارگاههای داستان نویسی که همین آقای گلشیری مدرس آن است، به جبر برخی نهادها تعطیل شده است. با خودم گفتم که لابد، این بندهی خدا ملاحظهی همین تعطیلیها را میکرده که کلاساش آنچنان که باید دلچسب نبود. هر چند انگار ملاحظهها هم بیفایدهاند، که هر چه عقب رویم، جلو میآیند.
میخواهم طنزی بنویسم و نمیشود. ناماش را هم انتخاب کرده بودم: «کریستف کلمب». طنز بنویسم تا هم کمی حال و هوای «تخته سیاه» عوض شود و هم حال و هوای خودم. نمیشود اما. به احتمال زیاد بحث نتوانستن نیست، که سابق بر این کم هم اینگونه ننوشته بودم. انگار درد از همان حال است.
جزء معدود دفعاتی است که نام نوشته زودتر از پایان نوشته شدن متن، به ذهن رسیده است و ماندگار شده است. بار آخری هم که چنین شده بود و البته تنها آزاده خانم از آن با خبر شده بود، متن سرانجامی نیافت. آن شب، در هنگامهی بارانی دلپذیر، شروع به نوشتن کرده بودم و به یاد ترانهی سیاوش، از «مُرداد داغِ دستِ تو» مینوشتم. آزاده که با خبر شد، تعجب کرده بود از انتخاب اسم قبل از پایان نوشته و شاید هم همین تعجب و لحظههای بعد از آن، خود پایان دهندهی متن بود. پایان دهندهی داغی دستی که هیچگاه حس نشد...
بیش از یک ماه از آخرین نوشتهام در «تخته سیاه» میگذرد. این یک ماهه مشغول به بنایی و کمی بازسازی خانه بودهایم و کامپیوتر جمع شده و به کنار رفته در گوشهای از اتاق بود. این بود که من هم دور از نوشتن شده بودم. دوستانم گاه سراغ میگرفتند که نکند قرار شده است دیگر ننویسی و تمام. اما خُب نیت این نبوده و نیست. کاش حتا همتی بود و شاید هم موقعیتی، تا روزانه بتوان نوشت. بگذارید کمی از کتاب بنویسم تا هم از این کتابهای خوانده شده و مانده، چیزی نوشته شود و هم این یخ یک ماهه باز شود.
گفتم کتاب و به یاد این افتادم که آخرین کتابی که از آن نوشته بودم، «سرخ و سیاه» استاندال بود که مهدی سحابی که همین روزها به رحمت خدا رفت، آن را ترجمه کرده بود. یادش گرامی و یادم باشد که باید «در جستوجوی زمان از دست رفته» را که شاهکار پُروست است و ترجمهی او، خرید و خواند.
اولین کتاب «دیباچهای بر نظریهی انحطاط ایران» است نوشتهی دکتر سید جواد طباطبایی. این کتاب جلد نخست از مجموعهی تأملی درباره ایران است که نشر نگاه معاصر آن را در 564 صفحه منتشر کرده است. کتاب همانطور که از عنواناش پیدا است، انحطاط ایران را در حوزهی اندیشه و به خصوص اندیشهی سیاسی بررسی میکند و شاید هم جوابگوی آقایی باشد که این روزها در سخنرانی خود در تبریز، از صفویه تجلیل میکند!
دومین کتابی که از آن مینویسم، یکی از کلاسیکهای رمان در دنیا است و از شاهکارهای فیودور داستایوفسکی. اگر حال و حوصلهی خواندن رمانی طولانی از روسیه و انقلابیگری را دارید، «شیاطین» انتخابی مناسب است. کتاب را سروش حبیبی ترجمه کرده است و انتشارات نیلوفر، چاپ مرغوبی از آن را در 1019 صفحه به بازار عرضه کرده است.
«بار هستی» یا «سبکی تحملناپذیر هستی» میلان کوندرا، کتابی است که به هیچ عنوان نباید خواندناش را از دست داد. مدتها بود که به فکر خواندناش بودم و حالا هم خواندن آن را شدید توصیه میکنم. تجربهی خواندن از نویسندگان چک مثل کوندرا، هرابال و ایوان کلیما، بسیار لذت بخش است. آنقدر که انسان را شیفتهی پراگ و رودخانهی ولگا میکند، تا برود و ببیند و حتا زندهگی کند. کتاب را دکتر پرویز همایونپور ترجمه کرده و نشر قطره در 332 صفحه منتشر کرده است.
بعد از این کتابهای لذتبخش، شاید باید از یک خواندنی مزخرف هم نوشت! برای کاری، توصیه شدم به خواندن کتاب «اسطورههای صهیونیستی سینما» نوشتهی محمد حسین فرجنژاد که نشر هلال با همکاری صدا و سیما، آن را در 336 صفحه منتشر کرده است. کتاب هر چه فیلم معروف در تاریخ سینمای هالیوود است و هر چه کارتون از پخش شده از تلویزیون ایران را که با آنها خاطره داریم، صهیونیستی معرفی میکند و لابد دلیل هم دارد! از چوبین و ایکییو سان و حنا، دختری در مزرعه گرفته تا ... بیخیال. تا هر چه که فکرش را بکنید.
باز هم کتاب خوانده شده دارم، اما کمی بعد از آنها خواهم نوشت.
چند توضیح بنویسم و از این چند توضیح، یادداشتی بسازم برای وبلاگم. گفتم وبلاگ و یاد احمد شیرزاد افتادم که در مصاحبهای کوتاه به «اعتماد» گفته بود که وبلاگ مثل مسواک شخصی آدم است و اگر روزی بازداشت شود، اجازه نخواهد داد تا بازجویاش در وبلاگ او بنویسد. برخلاف محمد علی ابطحی.
ابتدا اشارهای کوتاه بکنم به دوست عزیزی که نام «بادبادک» را برای خود انتخاب کرده است و بر «بادکنک» من، نظری کوتاه نوشته است. قصد تکذیب سخن ایشان را ندارم. گفتهی من هم همانطور که از متن پیداست، تنها نقل قولی است که البته صداقت گویندهاش را باور دارم. دیگر اینکه از «بادبادک» میپرسم که به فرض صدور چنین دستوری، آیا مگر قرار است تمام افراد یک سازمان از آن مطلع شوند؟!! و البته به فرض اطلاع، مگر دلیل بر گفتن و تأیید میشود؟
البته هیچ کدام از اینها مهم نیست. اصل موضوع شاید آنجایی باشد که مدتها است رسانهی انگار ملی، بیشتر جناحی است و درست به همین دلیل اعتبار خود را در نزد بسیاری از مخاطباناش از دست داده است. شاید اصل موضوع در اینجا نهفته باشد که دوستانی میآیند و نظری مینویسند، بی آنکه نام واقعی خود را بنویسند. تا به حال فکر کردهایم که این بیصداقتی پنهان، ریشه در کدام رفتار اجتماعی ما دارد؟ در مورد مشکل اخلاقی جامعهی امروز اندشیدهایم؟
میخواهم در این باره کمی بیشتر بنویسم. نمیدانم در گوشهی سمت راست وبلاگم، لینک چند وبلاگ دیگر وجود دارد. اما راستاش را بخواهید تنها تعدادی کمتر از انگشتان یک دست در میان آن وبلاگها وجود دارد، که رغبت میکنم و برای خواندن مطالبشان وقت میگذارم. شاید گفتن این موضوع درست نباشد و حتا از همین تعداد معدود خوانندههای من هم کم کند. شاید یکی از دلایل این کار، وقت کم من و البته ترجیح خواندن کتاب بر وبلاگ باشد. اما بیشک اینکه در میان آن وبلاگها بسیار کماند کسانی که با نام واقعی خود مینویسند، دلیل اصلیتر است. برای من توجیه پذیر نیست که کسی افکاری را منتشر کند و امضای خود را پای آن نگذارد. به عبارتی دیگر، مسؤولیت نوشتههای خود را بر عهده نگیرد. این خود سانسوری و ترس، این بیاعتمادی و باز هم بیصداقتی پنهان، از مشکلات بزرگ اخلاقی ما است. که در میان نخبگان و تحصیل کردهها هم نمود بیشتری دارد.
این روزها به مرکز مطالعات راهبردی میروم و سر کلاس دورهی آمریکا شناسی مینشینم. استادان بزرگواری میآیند و درس میدهند. از دکتر کدخدایی که سخنگوی شورای نگهبان است تا دکتر ابراهیم متقی و دیگران. کلاس فیلمبرداری میشود و همین عامل اصلی در خود سانسوری استادان است. تا سخن به مسایل امروز ایران میکشد و یا رابطهی انگار در حال بهبود ایران و ایالات متحده، این سکوت است که پیشهی استادان میشود که البته در هنگام خاموشی دوربین یا بعد از پایان کلاس، طنینی دیگر مییابد. بعضی حتا در همان ابتدای کلاس، میخواهند که دوربین خاموش شود تا راحتتر سخن بگویند. شاید با یادآوری گذشتهای نه چندان دور، یکی از علتهای این خاموشی دوربین را بتوان جست.
پنج سال پیش، در همین ایام بود که به کلاس روزنامهنگاری میرفتم. دوره را خانهی روزنامهنگاران جوان با هماهنگی وزارت علوم و دانشگاه علامه طباطبایی برگزار میکرد. کلاس ما نه در محل خانه که در استودیویی متعلق به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) در یوسفآباد برگزار میشد. دلیل هم فیلمبرداری و تکثیر لوح فشردهی کلاسها بود. به صورتی فشرده از صبح تا غروب به سر کلاس میرفتیم و یاد میگرفتیم. 6 استاد آمدند و اصول روزنامهنگاری را تدریس کردند.
از میان آنها، با سوادترینشان که روزانه لااقل 50 صفحه کتاب میخواند و اطلاعاتاش ما را شیفتهی خود کرده بود، کسی که معروف به متخصص مصاحبه با هاشمی رفسنجانی بود و کتابهایش چندین و چند بار چاپ شده بود، دو سه سالی است که در آمریکا است. هم او که مقالهنویسی را به ما میآموخت و «کلیک کلیک، بنگ بنگ» معروف سعید حجاریان را نمونهای عالی از مقالهای سیاسی و ژورنالیستی میدانست.
خوش ذوقترین آن استادها هم، که از اعضای اصلی تحریریه جامعه و توس و ... در بهار مطبوعات بود و سردبیری را به ما میآموخت، مدتها است که بی هیچ نام و نشانی که یادآور خاطرهای باشد، با آن تکیه کلام معروف «لابد» عضو شورای سردبیری روزنامهای اقتصادی است و گاه هفتهای یک بار هم در ضمیمهی «اعتماد» مینویسد.
همین و هیچ!
راستش را بخواهید، زیر حجم سنگینی از کار و شاید هم روزمرهگی گرفتار شدهام. کار، امان را بریده است و زمان را هم به آتش میکشد. به کجا خواهیم رسید؟ خوب معلوم است! حدود دو هفتهای هم هست که میتوان گفت، کتاب خواندن را رها کردهام. نه که رها، ولی خُب به هر حال، بسیار کمتر میخوانم به نسبت پیش. راه درمان را خوب میدانم اما در شرایط فعلی ما، نه تنها دانستن گاه چارهی درد نیست، که خود افزون کنندهی درد است. نه تریاق میشود و نه نوشدارو. نه تسکین دهنده است و نه درمان کننده. دانستن، خود گاه سختترین درد است ... این حال شخصی مرا، که گاه و بیگاه مورد اعتراض دوستانام هم قرار میگیرد، اضافه کنید به حال و روز این روزهای جامعه. اینکه در چنین روزهایی، ننویسی و سکوت کنی. از راهپیمایی روز قدس و خطبههای قبل آن و سخنرانی بعد از آن، از خبرگان و بیانیهها و نامهها، از مخابرات و خصوصیسازی، از دادگاه و شعار و عدالت و سازمان ملل و مصاحبه و آزادی و چه و چه و چه. این همه موضوع و سوژه برای نوشتن باشد و ننویسی. نه بگذارند و نه بتوانی که بنویسی. خواستهی شخص تو هم که لابد به حالات برمیگردد که پیش از این، از آن گفتم ...
چهارشنبه شب بود، بعد از حدود پنجاه روزی، جمع کوچکی هفت نفره، موفق شدیم که هماهنگ کنیم و یکدیگر و همدیگر را ببینم و گپی بزنیم و شامی بخوریم. میزبان، ما را به طلاییه مهمان کرد. چون یکی، دو باری پیش از این، که قرعهی فال را به نام او زده بودند. در پرانتز یا کمان فارسی! بگویم که میزبان هم خود، مهمان کارت تخفیف واجازهی ورودی بود که از آن برای مهمان کردن ما استفاده میکرد. بماند. مقصود چیز دیگری است، اینها همه کعبه و بتخانه است!
دوستی از جمع که ارتباطی هم با دوستان رسانهی انگار ملی داشت و در شبکهی جامجم، کارهایی کرده بود، میگفت میدانید داستان بادکنکهایی که به تعدادی انبوه در روز قدس در راهپیمایی پخش شده از تلویزیون در خیابان انقلاب، دیده میشد چه بود؟ طبیعی بود که اظهار بیاطلاعی کنیم. گفت که تعدادی از این افرادی که چوبی به همراه بادکنکهای فراوان در دست داشتهاند، از طرف صدا و سیما مأمور شده بودند تا در مسیر خیابان انقلاب، هر جا که «سبز»ها را دیدند، در جلوی آن قرار بگیرند. پرسیدیم آخر برای چه؟ مگر یک انسان و تعدادی بادکنک، میتواند جلوی مردم را بگیرد؟ خندید. میگفت قراری بود برای تصویربرداران تلویزیون، تا کادر دوربین خود را تا آن بادکنکها ببندند. اینگونه میشود که حجم باقی افراد در پشت سر و پس زمینهی تصویر، مشخص خواهد شد اما خبری از «سبز»ی نخواهد بود. از تکنیکهای فیلمبرداری دوستان است که گاه از آن به صورتی بیشمار استفاده میکنند!!
اما همین الآن این قصهی بادکنک، مرا بیاختیار به یاد بچهگی انداخت. یادتان هست بادکنکی را که زیادتر از حد مجاز آن باد میکردیم، چه میشد؟ یادتان هست که این حد، هیچگاه بر روی هیچ بادکنکی، مشخص نشده بود؟
لابد میدانید که در افغانستان انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد. از میان 44 نامزد انتخابات، 13 نفر قبل از روز رأیگیری انصراف دادند. رقابت اصلی هم میان حامد کرزای رئیس جمهور فعلی و عبدالله عبدالله وزیر خارجهی سابق یا اسبق – درست نمیدانم – کرزای بوده است.
انگار که 95 درصدی از آرا را شمردهاند یا اینکه نتیجهی این مقدار از آرا را اعلام کردهاند و کرزای با 55 درصد پیش است. بماند که در افغانستان، هیچ اینگونه نبود که از همان ابتدا، نامزد دولتی همین 55 درصد را به خود اختصاص دهد و نامزد رقیب 33 درصد از آرا را!! آنها هم میدانند که چنین خط سیری در آرا، کمی تنها کمی دور از عقل است!! بماند. این را هم بگویم که طرفداران آقای عبدالله، فیروزهای را رنگ و نماد خود ساخته بودند. -- این هم یک شاهد دیگر برای انقلاب رنگی!! – در خبرها میدیدم – البته نه از سیمای به اصطلاح ملی -- که عبدالله عبدالله، داعیهی تقلب در انتخابات دارد و سخت معترض است به نتیجهی اعلام شده. اعلام کرده است که اگر خواستههای قانونی او را گوش ندهند، طرفداراناش به خیابانها خواهند آمد.
البته در افغانستان، اعضای کمیتهی برگزاری انتخابات قبل از شروع رأیگیری، موضع خود را به نفع کرزای اعلام نکرده بودند و بعد از رأیگیری و قبل از تأیید انتخابات، کسی برای کرزای پیام تبریک نفرستاد و از «اتقان و صحت» انتخابات نگفت. اینها بماند. به هر حال، آقای عبدالله به نتایج اعلام شده، که هنوز مورد تأیید نهایی قرار نگرفته است، معترض است.
آنچه که در این میان جالب است، شاید سخنان سفیر ایران در کابل است. سفیر و حافظ منافع کشورمان که به طور طبیعی باید مواضع دولت و انگار ملت را بیان کند، در کنفرانس خبریاش در محل سفارتخانه گقته است که نمیتوان وجود تقلب در انتخابات افغانستان را رد کرد. آقای سفیر که انگار ناماش فدا حسین مالکی بود، نسخهی درمان را هم پیچیده است: «بهترین راه برای افغانستان، تشکیل دولت ائتلافی است.» به نظرتان باید نوشتن را ادامه بدهم؟ دیگر توضیحی هم میخواهد؟
تنها فرض کنید – از همان فرضهای محال، که محال نیست – که سفیر کشوری همسایه در مورد انتخابات ایران همینها را میگفت. راه حل میداد که میر حسین و محمود، دولت ائتلافی تشکیل دهند. چه غوغایی میشد.
ما که انگار آنچنان از نظر سیاسی توسعه یافتهایم که به جامعهای چون افغانستان، پیشنهاد تشکیل دولت ائتلافی میدهیم، در مقابل چنین سخنی در ایران، چه میکردیم؟ این را هم بگویم که شاید افغانها هم تحلیلگر ارشد سفارتخانهی کشوری را!! به جرم جاسوسی دستگیر کنند و آنوقت، این چرخِ فلک چه بازیها که ندارد!!
مدتی بود که این واژهی «سبز»، سخت تکراری شده بود. هر کسی که میخواست متنی بنویسد برای دعوتی، یا اینکه مجری برنامهای باشد، همیشه از حضور سبز میگفت و مینوشت. و خُب این حضور، خواه ناخواه یادآور حضور ملت همیشه در صحنه!! بود. آری، «سبز» بودن که یادمان هست سالها پیش با مهربان صدای خسرو شکیبایی، مهمان خانههامان شده بود، به تکرار کشانده شد و ابتذال.
روزها گذشت. وقتی که «سبز» نماد میرحسین شد در انتخابات و دوستدارانش شهر را به «سبز»ی آذین کردند، باز هم باور من جز این نبود که این تنها یک رنگ است و نماد. برای با هم بودنی و تبلیغ کردنی جوانانه در انتخابات. که البته خوب و درست و نیکو و زیبا بود. اما، روزهای بعد از انتخابات قصهی دیگری یافت. حدود سه ماهی از آن ایام تبلیغ میگذرد و حالا دیگر انگار، کمکم هم که شده، «سبز» تبدیل به یک مفهوم میشود. یک آرمان. یک افق. دیگر مجریها و برنامهسازان رسانهی به خیال خودشان ملی، نه جرأت دارند و نه اجازه، که از «سبز»ی بگویند و این خود، بهترین دلیل بر پایان ابتذال است. این روزها که دادگاه است و اعتراف، که حبس است و بند، راه همان است که میر حسین موسوی در بیانیهاش بر آن تأکید کرد. باید «سبز»ی را گستراند. باید برقرار بود و «سبز».