سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بدان که دانشی چون جستجوی سلامت نباشد و سلامتی مانند سلامت دل نباشد . [امام باقر علیه السلام]
 
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 13

همین چند روزه بود که خبر شادی­ای رسید. از پس چند سال تنهایی و انتظار، قدیمی­ترین رفیق­ام، سهیل، انگار که جوابی را شنید که خواهان­اش بود و در انتظارش. مدت­ها بود که هر دو می­دانستیم دلِ مهسا هم با اوست. اما در این میان، سنگ­هایی انداخته شده بود که نماند و از میان رفت، که بر سر راه دل، هیچ روا نیست سد بستن. مانده­ است این راه و رسم قانون و سنت، که خدا بخواهد انجام می­شود و لااقل در این زمانه­ی جدایی، دلی را می­بینم که به دلدارش می­رسد ... مبارک­شان باشد.

چند هفته­ای پیش بود که به عروسی آرش رفته بودم. چنین مجلس­هایی چونان همیشه، پر از شادی است و سرور. دیدن دوستان قدیم و زنده شدن یادها و خاطره­ها هم، لابد چاشنی این­گونه مراسم­ها است. در میانه­ی آن هیاهو، باز دلی برای من نمانده بود. هنوز هم خوب نمی­دانم که چرا در میانه­ی چنین شادی­هایی، یک­باره سخت دلم می­گیرد و بی­قرار می­شوم. حتا خبر خوش این چند روزه هم که به واقع خواسته­ی من هم بود، چنین عایدی­ای داشت. در میانه­ی آن شادی و جشن، کار من نگاه بود و نگاه. تبریک تولدی را هم باید می­گفتم، که گفتم. حاشیه­ها و گفت­وگوهای بعد از پایان مراسم هم هیچ شیرین نبود، که بسیار تلخ بود. با این حال ... مبارک­شان باشد.

دو روز بعد، زیر تندترین باران این روزهای تهران، دو ساعتی را پیاده رفتم به دنبال و نه در کنار رفیقی که ... مبارک­اش باشد!!

راستی، غدیر است! عید تمام عیدها. دوست داشتنی­ترین روز تمام تاریخ. مبارک باشد.


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در یکشنبه 88/9/15 و ساعت 10:42 صبح | نظرات دیگران()

نگاه می­کنم و حتا شاید دوره، گذشته را. می­خوانم نامه­های پیشین و چند تایی از پست­های قبلی را. دو شب پیش هم آرشیوی بریده بریده و هم­چنان ناقصی را که از «بنیان» دارم، پیش رویم گذاشته بودم و ورق می­زدم و می­خواندم. که این روزها، آذر است و آذر هم­چنان ماهی است پر از خاطره برای من. سرشار از زنده­گی. می­خواندم که چیزی نمانده به تولد «بنیان» و انگار که فقط همین هم مانده ... 

فایل­های آرشیو «تخته سیاه» را باز می­کنم و به سراغ آذر می­روم تا ببینم و یادی تازه کنم از یادداشت­های قبلی­ای که برای سال­روز تولد «بنیان» نوشته­ام. شده است درست خاطره بازی. امسال کمی هم متفاوت است البته. کمی روزگار عوض شده و کمی ما بزرگ­تر. شاید قدری از هم دورتر شده باشیم و انگار زمینی­تر. باید برای سال­روز تولد، چیزی بنویسم و لااقل در «تخته سیاه» قرار دهم. باید متن کوتاهی را آماده کنم برای روال این چند ساله که در شب 18 آذر، SMSی می­شود و برای دوستان فرستاده می­شود که انگار مادری تولد فرزندش را گرامی می­دارد...

باید خیلی کارهای دیگر بکنم. دوره کنم روز را و شب را. هنوز را. آذر است به هر حال. باید بیشتر بنویسم از این روزها.  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 88/9/14 و ساعت 5:5 عصر | نظرات دیگران()

قرار بود از کتاب­ها بنویسم. کتاب اول نوشته­ی رضا براهنی است. نویسنده و شاعر و منتقد مشهور که البته گویا این روزها در شبکه­های ماهواره­ای، صحبت­هایی هم می­کند. من البته ندیده­ام و تنها شنیده­ام. هر چند تفاوتی هم نمی­کند و سیاست جز سنگی بر پای ادبیات نیست. «بعد از عروسی چه گذشت» داستان معلمی است که چند ماهی بعد از ازدواج به جرم سخنی علیه شاه، به زندان کمیته مشترک می­افتد و بازجوهای ساواک از او پذیرایی می­کنند. داستان بسیار زیبا و گیرا است. حس زندانی و تنهایی او را، شکنجه و حال و روز عروس جوان­اش را چنان توصیف می­کند که انگار ... بی­خیال. انگار آن هم جالب نیست! کتاب را انتشارات نگاه در 109 صفحه منتشر کرده و جزء کتاب­های پر فروش این روزهای بازار کتاب است.

نام دومین کتاب را شنیده بودم اما تأکید آزاده، دلیلی بر خریدن و خواندن آن بود. «کیمیا خاتون» با زیر عنوان «داستانی از شبستان مولانا» نوشته­ی سعیده قدس است و نشر چشمه آن را در 283 صفحه منتشر کرده است. کتاب درباره­ی زندگی خصوصی مولانا به روایت دختر خوانده­ی او است. دختری که شاهد شیدای مولانا به شمس است و خود، شمس را شیفته می­کند ...

از دوره­ی آموزش خلاقیت در پست قبل گفته بودم. کتابی که خواندم نوشته مدرس همان دوره یعنی دکتر جلیل صمد آقایی بود. به نام «تکنیک­های خلاقیت فردی و گروهی» در 189 صفحه. کتاب را مؤسسه عالی آموزش و پژوهش مدیریت و برنامه­ریزی منتشر کرده است.

کتاب چهارم داستانی است از امیر حسن چهل­تن به نام «سپیده دم ایرانی» در 207 صفحه که انتشارات نگاه آن را منتشر کرده است. قصد داشتم در کلاس­های داستان نویسی آقای چهل­تن در مؤسسه کارنامه شرکت کنم. اما از اوایل تابستان تا به حال ایشان به خارج از کشور رفته است. دلیل را هم با نگاهی دقیق­تر در دور و برتان، خواهید یافت. داستان از مبارزی می­گوید که از دست شاه و مأموران­اش فرار می­کند و به شوروی می­رود. سرنوشت او هم می­شود جدایی و زندان در سیبری و زندگی در غربت. بعد از 28 سال به وطن باز می­گردد در اول انقلاب و باز می­فهمد که باید برود ...

این روزها که دوباره بازار جنگ نرم گرم یا شاید هم داغ! شده است، بد نیست که بدانیم چیست و به چه کار می­آید. از اشتباه­های رایج و مصادره به مطلوب کردن مفاهیم که بگذریم، کتاب «قدرت نرم» با زیر عنوان «ابزارهای موفقیت در سیاست بین­الملل» نوشته­ی جوزف نای، از کتاب­های آشنا و البته مرجع است. کتاب را محسن روحانی و مهدی ذوالفقاری ترجمه کرده­اند و دانشگاه امام صادق (ع) با مقدمه­ی دکتر اصغر افتخاری، آن را در 288 صفحه چاپ کرده است.

کتاب ششم و آخرین کتابی که می­خواهم از آن بنویسم، باز هم داستان است. «عطر سنبل، عطر کاج» کتابی است که روایت­هایی بریده و کوتاه از زندگی ایرانی­های مهاجر به آمریکا را بیان می­کند. کتاب با نام «Funny in Farsi» در آمریکا چاپ شده است و با خواندن کتاب متوجه می­شوید که مترجم، نام مناسبی را برای ترجمه فارسی برگزیده است. راستی نویسنده­ی کتاب خانم فیروزه جزایری دوما است که قبل از اتقلاب به همراه خانواده­اش به آمریکا مهاجرت کرده است. کتاب را محمد سلیمانی­نیا ترجمه کرده و نشر قصه آن را در 190 صفحه منتشر کرده است. این کتاب هم در میان پر فروش­های این روزها است و هم در میان پر فروش­های روزهای اول انتشارش. این را هم بگویم و تمام کنم که کتاب خانم دوما، کاندیدای جایزه­ی Pen آمریکا در بخش آثار خلاقه غیر تخیلی و یکی از سه کاندیدای نهایی جایزه­ی تِربر (معتبرترین جایزه کتاب­های طنز آمریکا) در سال 2005 بوده است.     


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 88/9/7 و ساعت 6:36 عصر | نظرات دیگران()

هنوز دوره­ی مطالعاتی که برای شناخت آمریکا بود -- لابد هم خوب می­دانید که در این دنیا گاه که نه، همیشه، برای بودن حکومت­ها و سیاستمداران، نیاز به دشمن است و لابد به همین دلیل هم شناخت دشمن لازم است و ضروری!! که انگار ضرورتی مهم­تر وجود ندارد – به پایان نرسیده بود که کلاس و دوره­ی دیگری را یافتم که آن هم کاربردی بود و به درد بُخور. سه روز تمام از صبح تا عصر، به پای درس دکتر صمدآقایی نشستم برای آموزش تکنیک­های خلاقیت. راستش را بخواهید کلاس لذت بخشی بود هم از این بابت که بسیار آموختنی را فرا گرفتیم و هم البته از این بابت که یادداشت­هایی را با اصغر رد وبدل کردیم که شاید سراسر طنز بود و حتا به خنده و شوخی می­گفتیم که این یادداشت­ها قرار است کتاب شود. البته خوب می­دانستیم که در شرایط فعلی و به احتمال، بعدی، چنین کتابی مجوز نخواهد گرفت! بماند.

این دوره­ی کوتاه و فشرده، دلیل خواندن کتابی شد که از آن در پستی دیگر خواهم نوشت و تکنیک­هایی را به من یاد داد که باید تمرین کرد و امیدوار بود که آن­ها را آموخت و به کار برد. پای بدبینی اگر نگذارید، آن­ها که در سیستم­های معمول کشور کار کرده­اند، از همین الآن خوب می­دانند که از چنین تکنیک­هایی چه­قدر استفاده می­شود و از مطرح­کنندگان آنان در مرحله­ی عمل و نه کلاس و تئوری، چه استقبال قابل توجه­ای می­شود! آن هم درست در روزهایی که ترافیک خیابان هم می­تواند نشانه­ای باشد بر براندازی نرم! – راستی این هم خوب سوژه­ای است برای طنز نوشتن – این هم بماند.

آخر همان هفته بود که به جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران رفتم تا در دوره­ی آموزش داستان­نویسی سیامک گلشیری شرکت کنم. یک جلسه هم در کلاس شرکت کردم. راستش را بخواهید کلاس به دلم نچسبید. انتظار من فراتر از این بود. تصمیم گرفتم که دیگر به کلاس نروم. چند روز بعد در روزنامه خواندم که یکی از کارگاه­های داستان نویسی که همین آقای گلشیری مدرس آن است، به جبر برخی نهادها تعطیل شده است. با خودم گفتم که لابد، این بنده­ی خدا ملاحظه­ی همین تعطیلی­ها را می­کرده که کلاس­اش آن­چنان که باید دل­چسب نبود. هر چند انگار ملاحظه­ها هم بی­فایده­اند، که هر چه عقب رویم، جلو می­آیند.   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/9/6 و ساعت 10:23 عصر | نظرات دیگران()

می­خواهم طنزی بنویسم و نمی­شود. نام­اش را هم انتخاب کرده بودم: «کریستف کلمب». طنز بنویسم تا هم کمی حال و هوای «تخته سیاه» عوض شود و هم حال و هوای خودم. نمی­شود اما. به احتمال زیاد بحث نتوانستن نیست، که سابق بر این کم هم این­گونه ننوشته بودم. انگار درد از همان حال است.

جزء معدود دفعاتی است که نام نوشته زودتر از پایان نوشته شدن متن، به ذهن رسیده است و ماندگار شده است. بار آخری هم که چنین شده بود و البته تنها آزاده خانم از آن با خبر شده بود، متن سرانجامی نیافت. آن شب، در هنگامه­ی بارانی دلپذیر، شروع به نوشتن کرده بودم و به یاد ترانه­ی سیاوش، از «مُرداد داغِ دستِ تو» می­نوشتم. آزاده که با خبر شد، تعجب کرده بود از انتخاب اسم قبل از پایان نوشته و شاید هم همین تعجب و لحظه­های بعد از آن، خود پایان دهنده­­ی متن بود. پایان دهنده­ی داغی دستی که هیچ­گاه حس نشد... 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/9/6 و ساعت 12:49 عصر | نظرات دیگران()

بیش از یک ماه از آخرین نوشته­ام در «تخته سیاه» می­گذرد. این یک ماهه مشغول به بنایی و کمی بازسازی خانه بوده­ایم و کامپیوتر جمع شده و به کنار رفته در گوشه­ای از اتاق بود. این بود که من هم دور از نوشتن شده بودم. دوستانم گاه سراغ می­گرفتند که نکند قرار شده است دیگر ننویسی و تمام. اما خُب نیت این نبوده و نیست. کاش حتا همتی بود و شاید هم موقعیتی، تا روزانه بتوان نوشت. بگذارید کمی از کتاب بنویسم تا هم از این کتاب­های خوانده شده و مانده، چیزی نوشته شود و هم این یخ یک ماهه باز شود.

گفتم کتاب و به یاد این افتادم که آخرین کتابی که از آن نوشته بودم، «سرخ و سیاه» استاندال بود که مهدی سحابی که همین روزها به رحمت خدا رفت، آن را ترجمه کرده بود. یادش گرامی و یادم باشد که باید «در جست­وجوی زمان از دست رفته» را که شاهکار پُروست است و ترجمه­ی او، خرید و خواند.

اولین کتاب «دیباچه­ای بر نظریه­ی انحطاط ایران» است نوشته­ی دکتر سید جواد طباطبایی. این کتاب جلد نخست از مجموعه­ی تأملی درباره ایران است که نشر نگاه معاصر آن را در 564 صفحه منتشر کرده است. کتاب همان­طور که از عنوان­اش پیدا است، انحطاط ایران را در حوزه­ی اندیشه و به خصوص اندیشه­ی سیاسی بررسی می­کند و شاید هم جواب­گوی آقایی باشد که این روزها در سخنرانی خود در تبریز، از صفویه تجلیل می­کند!

دومین کتابی که از آن می­نویسم، یکی از کلاسیک­های رمان در دنیا است و از شاهکارهای فیودور داستایوفسکی. اگر حال و حوصله­ی خواندن رمانی طولانی از روسیه و انقلابی­گری را دارید، «شیاطین» انتخابی مناسب است. کتاب را سروش حبیبی ترجمه کرده است و انتشارات نیلوفر، چاپ مرغوبی از آن را در 1019 صفحه به بازار عرضه کرده است.

«بار هستی» یا «سبکی تحمل­ناپذیر هستی» میلان کوندرا، کتابی است که به هیچ عنوان نباید خواندن­اش را از دست داد. مدت­ها بود که به فکر خواندن­اش بودم و حالا هم خواندن آن را شدید توصیه می­کنم. تجربه­ی خواندن از نویسندگان چک مثل کوندرا، هرابال و ایوان کلیما، بسیار لذت بخش است. آن­قدر که انسان را شیفته­ی ­پراگ و رودخانه­ی ولگا می­کند، تا برود و ببیند و حتا زنده­گی کند. کتاب را دکتر پرویز همایون­پور ترجمه کرده و نشر قطره در 332 صفحه منتشر کرده است.

بعد از این کتاب­های لذت­بخش، شاید باید از یک خواندنی مزخرف هم نوشت! برای کاری، توصیه شدم به خواندن کتاب «اسطوره­های صهیونیستی سینما» نوشته­ی محمد حسین فرج­نژاد که نشر هلال با هم­کاری صدا و سیما، آن را در 336 صفحه منتشر کرده است. کتاب هر چه فیلم معروف در تاریخ سینمای هالیوود است و هر چه کارتون از پخش شده از تلویزیون ایران را که با آن­ها خاطره داریم، صهیونیستی معرفی می­کند و لابد دلیل هم دارد! از چوبین و ای­کی­یو سان و حنا، دختری در مزرعه گرفته تا ... بی­خیال. تا هر چه که فکرش را بکنید.

باز هم کتاب خوانده شده دارم، اما کمی بعد از آن­ها خواهم نوشت.


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/8/29 و ساعت 11:50 صبح | نظرات دیگران()

چند توضیح بنویسم و از این چند توضیح، یادداشتی بسازم برای وبلاگم. گفتم وبلاگ و یاد احمد شیرزاد افتادم که در مصاحبه­ای کوتاه به «اعتماد» گفته بود که وبلاگ مثل مسواک شخصی آدم است و اگر روزی بازداشت شود، اجازه نخواهد داد تا بازجوی­اش در وبلاگ او بنویسد. برخلاف محمد علی ابطحی.

ابتدا اشاره­ای کوتاه بکنم به دوست عزیزی که نام «بادبادک» را برای خود انتخاب کرده است و بر «بادکنک» من، نظری کوتاه نوشته است. قصد تکذیب سخن ایشان را ندارم. گفته­ی من هم همان­طور که از متن پیداست، تنها نقل قولی است که البته صداقت گوینده­اش را باور دارم. دیگر این­که از «بادبادک» می­پرسم که به فرض صدور چنین دستوری، آیا مگر قرار است تمام افراد یک سازمان از آن مطلع شوند؟!! و البته به فرض اطلاع، مگر دلیل بر گفتن و تأیید می­شود؟

 البته هیچ کدام از این­ها مهم نیست. اصل موضوع شاید آن­جایی باشد که مدت­ها است رسانه­ی انگار ملی، بیشتر جناحی است و درست به همین دلیل اعتبار خود را در نزد بسیاری از مخاطبان­اش از دست داده است. شاید اصل موضوع در این­جا نهفته باشد که دوستانی می­آیند و نظری می­نویسند، بی آن­که نام واقعی خود را بنویسند. تا به حال فکر کرده­ایم که این بی­صداقتی پنهان، ریشه در کدام رفتار اجتماعی ما دارد؟ در مورد مشکل اخلاقی جامعه­ی امروز اندشیده­ایم؟

می­خواهم در این باره کمی بیشتر بنویسم. نمی­دانم در گوشه­ی سمت راست وبلاگم، لینک چند وبلاگ دیگر وجود دارد. اما راست­اش را بخواهید تنها تعدادی کم­تر از انگشتان یک دست در میان آن وبلاگ­ها وجود دارد، که رغبت می­کنم و برای خواندن مطالب­شان وقت می­گذارم. شاید گفتن این موضوع درست نباشد و حتا از همین تعداد معدود خواننده­های من هم کم کند. شاید یکی از دلایل این کار، وقت کم من و البته ترجیح خواندن کتاب بر وبلاگ باشد. اما بی­شک این­که در میان آن وبلاگ­ها بسیار کم­اند کسانی که با نام واقعی خود می­نویسند، دلیل اصلی­تر است. برای من توجیه پذیر نیست که کسی افکاری را منتشر کند و امضای خود را پای آن نگذارد. به عبارتی دیگر، مسؤولیت نوشته­های خود را بر عهده نگیرد. این خود سانسوری و ترس، این بی­اعتمادی و باز هم بی­صداقتی پنهان، از مشکلات بزرگ اخلاقی ما است. که در میان نخبگان و تحصیل کرده­ها هم نمود بیشتری دارد.

این روزها به مرکز مطالعات راهبردی می­روم و سر کلاس دوره­ی آمریکا شناسی می­نشینم. استادان بزرگواری می­آیند و درس می­دهند. از دکتر کدخدایی که سخن­گوی شورای نگهبان است تا دکتر ابراهیم متقی و دیگران. کلاس فیلم­برداری می­شود و همین عامل اصلی در خود سانسوری استادان است. تا سخن به مسایل امروز ایران می­کشد و یا رابطه­ی انگار در حال بهبود ایران و ایالات متحده، این سکوت است که پیشه­ی استادان می­شود که البته در هنگام خاموشی دوربین یا بعد از پایان کلاس، طنینی دیگر می­یابد. بعضی حتا در همان ابتدای کلاس، می­خواهند که دوربین خاموش شود تا راحت­تر سخن بگویند. شاید با یادآوری گذشته­ای نه چندان دور، یکی از علت­های این خاموشی دوربین را بتوان جست.

پنج سال پیش، در همین ایام بود که به کلاس روزنامه­نگاری می­رفتم. دوره را خانه­ی روزنامه­نگاران جوان با هماهنگی وزارت علوم و دانشگاه علامه طباطبایی برگزار می­کرد. کلاس ما نه در محل خانه که در استودیویی متعلق به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) در یوسف­آباد برگزار می­شد. دلیل هم فیلم­برداری و تکثیر لوح فشرده­ی کلاس­ها بود. به صورتی فشرده از صبح تا غروب به سر کلاس می­رفتیم و یاد می­گرفتیم. 6 استاد آمدند و اصول روزنامه­نگاری را تدریس کردند.

 از میان آن­ها، با سوادترین­شان که روزانه لااقل 50 صفحه کتاب می­خواند و اطلاعات­اش ما را شیفته­ی خود کرده بود، کسی که معروف به متخصص مصاحبه با هاشمی رفسنجانی بود و کتاب­هایش چندین و چند بار چاپ شده بود، دو سه سالی است که در آمریکا است. هم او که مقاله­نویسی را به ما می­آموخت و «کلیک کلیک، بنگ بنگ» معروف سعید حجاریان را نمونه­ای عالی از مقاله­ای سیاسی و ژورنالیستی می­دانست.

 خوش ذوق­ترین آن استادها هم، که از اعضای اصلی تحریریه جامعه و توس و ... در بهار مطبوعات بود و سردبیری را به ما می­آموخت، مدت­ها است که بی هیچ نام و نشانی که یادآور خاطره­ای باشد، با آن تکیه کلام معروف «لابد» عضو شورای سردبیری روزنامه­ای اقتصادی است و گاه هفته­ای یک بار هم در ضمیمه­ی «اعتماد» می­نویسد.

همین و هیچ!  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/7/24 و ساعت 10:8 عصر | نظرات دیگران()

راستش را بخواهید، زیر حجم سنگینی از کار و شاید هم روزمره­گی گرفتار شده­ام. کار، امان را بریده است و زمان را هم به آتش می­کشد. به کجا خواهیم رسید؟ خوب معلوم است! حدود دو هفته­ای هم هست که می­توان گفت، کتاب خواندن را رها کرده­ام. نه که رها، ولی خُب به هر حال، بسیار کم­تر می­خوانم به نسبت پیش. راه درمان را خوب می­دانم اما در شرایط فعلی ما، نه تنها دانستن گاه چاره­ی درد نیست، که خود افزون کننده­ی درد است. نه تریاق می­شود و نه نوشدارو. نه تسکین دهنده است و نه درمان کننده. دانستن، خود گاه سخت­ترین درد است ... این حال شخصی مرا، که گاه و بی­گاه مورد اعتراض دوستان­ام هم قرار می­گیرد، اضافه کنید به حال و روز این روزهای جامعه. این­که در چنین روزهایی، ننویسی و سکوت کنی. از راه­پیمایی روز قدس و خطبه­های قبل آن و سخن­رانی بعد از آن، از خبرگان و بیانیه­ها و نامه­ها، از مخابرات و خصوصی­سازی، از دادگاه و شعار و عدالت و سازمان ملل و مصاحبه و آزادی و چه و چه و چه. این همه موضوع و سوژه برای نوشتن باشد و ننویسی. نه بگذارند و نه بتوانی که بنویسی. خواسته­ی شخص تو هم که لابد به حال­ات برمی­گردد که پیش از این، از آن گفتم ...

چهارشنبه شب بود، بعد از حدود پنجاه روزی، جمع کوچکی هفت نفره، موفق شدیم که هماهنگ کنیم و یک­دیگر و هم­دیگر را ببینم و گپی بزنیم و شامی بخوریم. میزبان، ما را به طلاییه مهمان کرد. چون یکی، دو باری پیش از این، که قرعه­ی فال را به نام او زده بودند. در پرانتز یا کمان فارسی! بگویم که میزبان هم خود، مهمان کارت تخفیف واجازه­ی ورودی بود که از آن برای مهمان کردن ما استفاده می­کرد. بماند. مقصود چیز دیگری است، این­ها همه کعبه و بت­خانه است!

دوستی از جمع که ارتباطی هم با دوستان رسانه­ی انگار ملی داشت و در شبکه­ی جام­جم، کارهایی کرده بود، می­گفت می­دانید داستان بادکنک­هایی که به تعدادی انبوه در روز قدس در راه­پیمایی پخش شده از تلویزیون در خیابان انقلاب، دیده می­شد چه بود؟ طبیعی بود که اظهار بی­اطلاعی کنیم. گفت که تعدادی از این افرادی که چوبی به همراه بادکنک­های فراوان در دست داشته­اند، از طرف صدا و سیما مأمور شده بودند تا در مسیر خیابان انقلاب، هر جا که «سبز»ها را دیدند، در جلوی آن قرار بگیرند. پرسیدیم آخر برای چه؟ مگر یک انسان و تعدادی بادکنک، می­تواند جلوی مردم را بگیرد؟ خندید. می­گفت قراری بود برای تصویربرداران تلویزیون، تا کادر دوربین خود را تا آن بادکنک­ها ببندند. این­گونه می­شود که حجم باقی افراد در پشت سر و پس زمینه­ی تصویر، مشخص خواهد شد اما خبری از «سبز»ی نخواهد بود. از تکنیک­های فیلم­برداری دوستان است که گاه از آن به صورتی بی­شمار استفاده می­کنند!!

اما همین الآن این قصه­ی بادکنک، مرا بی­اختیار به یاد بچه­گی انداخت. یادتان هست بادکنکی را که زیادتر از حد مجاز آن باد می­کردیم، چه می­شد؟ یادتان هست که این حد، هیچ­گاه بر روی هیچ بادکنکی، مشخص نشده بود؟   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/7/10 و ساعت 6:43 عصر | نظرات دیگران()

لابد می­دانید که در افغانستان انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد. از میان 44 نامزد انتخابات، 13 نفر قبل از روز رأی­گیری انصراف دادند. رقابت اصلی هم میان حامد کرزای رئیس جمهور فعلی و عبدالله عبدالله وزیر خارجه­ی سابق یا اسبق – درست نمی­دانم – کرزای بوده است.

 انگار که 95 درصدی از آرا را شمرده­اند یا این­که نتیجه­ی این مقدار از آرا را اعلام کرده­اند و کرزای با 55 درصد پیش است. بماند که در افغانستان، هیچ این­گونه نبود که از همان ابتدا، نامزد دولتی همین 55 درصد را به خود اختصاص دهد و نامزد رقیب 33 درصد از آرا را!! آن­ها هم می­دانند که چنین خط سیری در آرا، کمی تنها کمی دور از عقل است!! بماند. این را هم بگویم که طرفداران آقای عبدالله، فیروزه­ای را رنگ و نماد خود ساخته بودند. -- این هم یک شاهد دیگر برای انقلاب رنگی!! – در خبرها می­دیدم – البته نه از سیمای به اصطلاح ملی -- که عبدالله عبدالله، داعیه­ی تقلب در انتخابات دارد و سخت معترض است به نتیجه­ی اعلام شده. اعلام کرده است که اگر خواسته­های قانونی او را گوش ندهند، طرفداران­اش به خیابان­ها خواهند آمد.

البته در افغانستان، اعضای کمیته­ی برگزاری انتخابات قبل از شروع رأی­گیری، موضع خود را به نفع کرزای اعلام نکرده بودند و بعد از رأی­گیری و قبل از تأیید انتخابات، کسی برای کرزای پیام تبریک نفرستاد و از «اتقان و صحت» انتخابات نگفت. این­ها بماند. به هر حال، آقای عبدالله به نتایج اعلام شده، که هنوز مورد تأیید نهایی قرار نگرفته است، معترض است.

آن­چه که در این میان جالب است، شاید سخنان سفیر ایران در کابل است. سفیر و حافظ منافع کشورمان که به طور طبیعی باید مواضع دولت و انگار ملت را بیان کند، در کنفرانس خبری­اش در محل سفارت­خانه گقته است که نمی­توان وجود تقلب در انتخابات افغانستان را رد کرد. آقای سفیر که انگار نام­اش فدا حسین مالکی بود، نسخه­ی درمان را هم پیچیده است: «بهترین راه برای افغانستان، تشکیل دولت ائتلافی است.» به نظرتان باید نوشتن را ادامه بدهم؟ دیگر توضیحی هم می­خواهد؟

تنها فرض کنید – از همان فرض­های محال، که محال نیست – که سفیر کشوری هم­سایه در مورد انتخابات ایران همین­ها را می­گفت. راه حل می­داد که میر حسین و محمود، دولت ائتلافی تشکیل دهند. چه غوغایی می­شد.

 ما که انگار آن­چنان از نظر سیاسی توسعه یافته­ایم که به جامعه­ای چون افغانستان، پیش­نهاد تشکیل دولت ائتلافی می­دهیم، در مقابل چنین سخنی در ایران، چه می­کردیم؟ این را هم بگویم که شاید افغان­ها هم تحلیل­گر ارشد سفارت­خانه­ی کشوری را!! به جرم جاسوسی دستگیر کنند و آن­وقت، این چرخِ فلک چه بازی­ها که ندارد!!


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/6/20 و ساعت 7:26 عصر | نظرات دیگران()

مدتی بود که این واژه­ی «سبز»، سخت تکراری شده بود. هر کسی که می­خواست متنی بنویسد برای دعوتی، یا این­که مجری برنامه­ای باشد، همیشه از حضور سبز می­گفت و می­نوشت. و خُب این حضور، خواه ناخواه یادآور حضور ملت همیشه در صحنه!! بود. آری، «سبز» بودن که یادمان هست سال­ها پیش با مهربان صدای خسرو شکیبایی، مهمان خانه­هامان شده بود، به تکرار کشانده شد و ابتذال.

روزها گذشت. وقتی که «سبز» نماد میرحسین شد در انتخابات و دوست­دارانش شهر را به «سبز»ی آذین کردند، باز هم باور من جز این نبود که این تنها یک رنگ است و نماد. برای با هم بودنی و تبلیغ کردنی جوانانه در انتخابات. که البته خوب و درست و نیکو و زیبا بود. اما، روزهای بعد از انتخابات قصه­ی دیگری یافت. حدود سه ماهی از آن ایام تبلیغ می­گذرد و حالا دیگر انگار، کم­کم هم که شده، «سبز» تبدیل به یک مفهوم می­شود. یک آرمان. یک افق. دیگر مجری­ها و برنامه­سازان رسانه­ی به خیال خودشان ملی، نه جرأت دارند و نه اجازه، که از «سبز»ی بگویند و این خود، بهترین دلیل بر پایان ابتذال است. این روزها که دادگاه است و اعتراف، که حبس است و بند، راه همان است که میر حسین موسوی در بیانیه­اش بر آن تأکید کرد. باید «سبز»ی را گستراند. باید برقرار بود و «سبز».


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/6/20 و ساعت 12:28 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 7
مجموع بازدیدها: 198177
جستجو در صفحه

خبر نامه