تخته سیاه
میخواهم طنزی بنویسم و نمیشود. ناماش را هم انتخاب کرده بودم: «کریستف کلمب». طنز بنویسم تا هم کمی حال و هوای «تخته سیاه» عوض شود و هم حال و هوای خودم. نمیشود اما. به احتمال زیاد بحث نتوانستن نیست، که سابق بر این کم هم اینگونه ننوشته بودم. انگار درد از همان حال است.
جزء معدود دفعاتی است که نام نوشته زودتر از پایان نوشته شدن متن، به ذهن رسیده است و ماندگار شده است. بار آخری هم که چنین شده بود و البته تنها آزاده خانم از آن با خبر شده بود، متن سرانجامی نیافت. آن شب، در هنگامهی بارانی دلپذیر، شروع به نوشتن کرده بودم و به یاد ترانهی سیاوش، از «مُرداد داغِ دستِ تو» مینوشتم. آزاده که با خبر شد، تعجب کرده بود از انتخاب اسم قبل از پایان نوشته و شاید هم همین تعجب و لحظههای بعد از آن، خود پایان دهندهی متن بود. پایان دهندهی داغی دستی که هیچگاه حس نشد...