تخته سیاه
نگاه میکنم و حتا شاید دوره، گذشته را. میخوانم نامههای پیشین و چند تایی از پستهای قبلی را. دو شب پیش هم آرشیوی بریده بریده و همچنان ناقصی را که از «بنیان» دارم، پیش رویم گذاشته بودم و ورق میزدم و میخواندم. که این روزها، آذر است و آذر همچنان ماهی است پر از خاطره برای من. سرشار از زندهگی. میخواندم که چیزی نمانده به تولد «بنیان» و انگار که فقط همین هم مانده ...
فایلهای آرشیو «تخته سیاه» را باز میکنم و به سراغ آذر میروم تا ببینم و یادی تازه کنم از یادداشتهای قبلیای که برای سالروز تولد «بنیان» نوشتهام. شده است درست خاطره بازی. امسال کمی هم متفاوت است البته. کمی روزگار عوض شده و کمی ما بزرگتر. شاید قدری از هم دورتر شده باشیم و انگار زمینیتر. باید برای سالروز تولد، چیزی بنویسم و لااقل در «تخته سیاه» قرار دهم. باید متن کوتاهی را آماده کنم برای روال این چند ساله که در شب 18 آذر، SMSی میشود و برای دوستان فرستاده میشود که انگار مادری تولد فرزندش را گرامی میدارد...
باید خیلی کارهای دیگر بکنم. دوره کنم روز را و شب را. هنوز را. آذر است به هر حال. باید بیشتر بنویسم از این روزها.