تخته سیاه
هنوز دورهی مطالعاتی که برای شناخت آمریکا بود -- لابد هم خوب میدانید که در این دنیا گاه که نه، همیشه، برای بودن حکومتها و سیاستمداران، نیاز به دشمن است و لابد به همین دلیل هم شناخت دشمن لازم است و ضروری!! که انگار ضرورتی مهمتر وجود ندارد – به پایان نرسیده بود که کلاس و دورهی دیگری را یافتم که آن هم کاربردی بود و به درد بُخور. سه روز تمام از صبح تا عصر، به پای درس دکتر صمدآقایی نشستم برای آموزش تکنیکهای خلاقیت. راستش را بخواهید کلاس لذت بخشی بود هم از این بابت که بسیار آموختنی را فرا گرفتیم و هم البته از این بابت که یادداشتهایی را با اصغر رد وبدل کردیم که شاید سراسر طنز بود و حتا به خنده و شوخی میگفتیم که این یادداشتها قرار است کتاب شود. البته خوب میدانستیم که در شرایط فعلی و به احتمال، بعدی، چنین کتابی مجوز نخواهد گرفت! بماند.
این دورهی کوتاه و فشرده، دلیل خواندن کتابی شد که از آن در پستی دیگر خواهم نوشت و تکنیکهایی را به من یاد داد که باید تمرین کرد و امیدوار بود که آنها را آموخت و به کار برد. پای بدبینی اگر نگذارید، آنها که در سیستمهای معمول کشور کار کردهاند، از همین الآن خوب میدانند که از چنین تکنیکهایی چهقدر استفاده میشود و از مطرحکنندگان آنان در مرحلهی عمل و نه کلاس و تئوری، چه استقبال قابل توجهای میشود! آن هم درست در روزهایی که ترافیک خیابان هم میتواند نشانهای باشد بر براندازی نرم! – راستی این هم خوب سوژهای است برای طنز نوشتن – این هم بماند.
آخر همان هفته بود که به جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران رفتم تا در دورهی آموزش داستاننویسی سیامک گلشیری شرکت کنم. یک جلسه هم در کلاس شرکت کردم. راستش را بخواهید کلاس به دلم نچسبید. انتظار من فراتر از این بود. تصمیم گرفتم که دیگر به کلاس نروم. چند روز بعد در روزنامه خواندم که یکی از کارگاههای داستان نویسی که همین آقای گلشیری مدرس آن است، به جبر برخی نهادها تعطیل شده است. با خودم گفتم که لابد، این بندهی خدا ملاحظهی همین تعطیلیها را میکرده که کلاساش آنچنان که باید دلچسب نبود. هر چند انگار ملاحظهها هم بیفایدهاند، که هر چه عقب رویم، جلو میآیند.