سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آنچه را نمی دانی مگو که در خبر دادنت از آنچه می دانی متهم می شوی . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 13

پیاده­روهای کنار بزرگ­راه لویزان را پیاده به سمت پایین می­آیم. افطار را مهمان مهربان هم­کاری بوده­ام و حالا گوشه­ای از شب را پیدا کرده­ام تا انگار، قبای ژنده­ی خویش را بر آن بیاویزم ...

غوغایی است. دختران و پسرانی که در کنار هم – کنار به هر دو معنا!! – نشسته­اند به شادی و قهقهه و لابد زندگی. به آرش تلفن می­کنم بعد از مدت­ها و مقدمه­ی قراری را ردیف می­کنیم برای پس فردا، که به دانشگاه برویم. به کاری که گفتنش بماند ... بعد، به مهدی تلفن می­کنم. سه باری انگار و هیچ جوابی نمی­گیرم. چند ساعتی بعد، او است که تماس می­گیرد. از من می­گوید و خود و پُست­های «تخته سیاه» و غزل­های «دیشا». می­پرسم که چند وقتی است غزل نمی­گوید و او از خشک شدن می­گوید. از غزلی هم اما می­گوید که برای این روزهای بعد از انتخابات سروده است و جرأت نکرده است در وبلاگ­اش قرار دهد. می­گویم که برای من بفرستد تا در «تخته سیاه» قرار گیرد. چند SMS ی می­فرستد.

 شعرش ویران کننده است. آن­چنان که من هم جرأت نمی­کنم آن را در این­جا بیاورم. برای­اش می­نویسم که ویران شده­ای انگار در این حوادث و تأیید می­کند. می­گویم که مرا هم چاره­ای جز سکوت و سانسور نبوده است. شما هم نپرسید چرا، که اگر گفتنی بود و اثری هم داشت، لابد از اصل ماجرا می­نوشتم و نه فرع آن. که در نبود آزادی، به خیال خود واژه­ها را به بند می­کشند و اندیشه را به زنجیر. اما غافل­اند از این­که همواره در استبداد بوده است که اندیشه­ی ایرانی پر و بال گرفته است. اما درد، شاید از این باشد که تا به کی، باید این گردونه را تکرار کنیم؟ این تکرار، این نسل سوخته بودن، این بیش از یک­صد سال فریاد آزادی و عدالت و پیشرفت و حق آدمی را سر دادن، کی پایان خواهد گرفت؟   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/6/13 و ساعت 7:23 عصر | نظرات دیگران()

بیش­تر از یک ماه است که از کتاب­ها ننوشته­ام. این نوشتن از کتاب­ها هم، گاه در حکم تنفسی است، مجالی است برای نوشتن و ننوشتن. نوشتن از آن رو که پُستی به پُست­های «تخته سیاه» اضافه می­شود و ننوشتن به این خاطر که لااقل در ظاهر، هیچ اثری در بر ندارد. در این مدت که از آخرین پُستم راجع به کتاب­ها می­گذرد، دو دوره بوده که مدتی نخوانده­ام. بار اول بعد از خواندن و تمام کردن شاه­کاری بود. وقتی که شاه­کاری را می­خوانی به راحتی نمی­توان بلافاصله بعد از تمام کردن آن، مشغول کتاب دیگری شد. باید کمی صبر کرد ...

این شاه­کار چیزی نبود جز «مرشد و مارگریتا»ی میخائیل بولگاکف. کتاب را عباس میلانی ترجمه کرده است، هر چند به نظر ترجمه کمی ضعیف است و یادم هم هست که دکتر مهاجرانی در پُستی به صورتی مستدل به این موضوع اشاره کرده بود. کتاب را فرهنگ نشر نو در 443 صفحه منتشر کرده است. 12 سال طول می­کشد تا بولگاکف نوشتن کتاب را تمام کند و بعد می­میرد. دوران دیکتاتوری استالینی اجازه­ی انتشار نمی­دهد و 25 سال بعد، کتاب چاپ می­شود و حالا جزء کلاسیک­ها و شاه­کارهای ادبیات است. در جایی از کتاب آمده است: «عشق گریبان ما را گرفت، درست همان­طوری­که قاتلی یک دفعه از کوچه­ای تاریک سر آدم هوار می­شود. هر دومان را تکان داد. همان تکان رعد و برق، همان تکان برق تیغه­ی چاقو.» کتاب به معنای واقعی کلمه دور از انتظار است و رها کننده نیست. همین حالا هم که این­ها را می­نویسم، این یادآوری، نوشتن و ادامه دادن باقی پُست را برایم سخت می­کند.

کتاب بعدی «عقاید یک دلقک» است. نوشته­ی هاینریش بُل و ترجمه­ی شریف لنکرانی. کتاب را انتشارات جامی در 315 صفحه منتشر کرده است. کتاب سرشار است از توصیف نگاهی خاص به زنده­گی و نوعی از عشق. کتاب جالبی است که با کمی تعمق، ارزش­هایش بیش­تر آشکار می­شود. جمله­ای از این کتاب را هم می­نویسم: «دلقکی که به می­خوارگی می­افتد، زودتر از یک شیروانی­ساز مست سقوط می­کند.»

بُهومیل هرابال، نویسنده­ای اهل چک است که نویسنده­ی «تنهایی پر هیاهو» است. پرویز دوایی مترجم کتاب 131 صفحه­ای است و کتاب روشن، آن رامنتشر کرده است. کتاب هرابال هم دست­خوش سیاست­های دیکتاتورهای پراگ می­شود و مثل بسیاری از آثار دیگر، غیر قابل انتشار. کتاب، داستان مردی است که کارش از بین بردن کتاب­ها است. خرد و خمیر کردن آن­ها برای تبدیل شدن به مقوا. از این کتاب نمی­توان جمله­ای نوشت، چرا که از آن کتاب­هایی است که از دیکتاتوری­ها می­گوید و البته به ما هم، ربطی ندارد ...  

آخرین کتاب تمام شده­ هم، «سرخ و سیاه» استاندال است. مهدی سحابی مترجم کتاب معروف این نویسنده­ی فرانسوی است که نشر مرکز در 698 صفحه آن را منتشر کرده است. کتاب با دست­مایه قرار دادن زندگی ژولین سورل به جامعه­ی فرانسه در سال 1830 می­پردازد. به جای نقل قولی که از «تنهایی پر هیاهو» نکردک، 2 گوشه از «سرخ و سیاه» را می­نویسم. استاندال می­نویسد: «سیاست سنگی است به گردن ادبیات، که در کم­تر از 6 ماه غرق­اش می­کند. سیاست در گیر و دار کار تخیل، شلیک تپانچه­ای است در گرماگرم یک کنسرت. صدایی است رعدآسا اما بدون پویایی. با نوای هیچ سازی هماهنگ نمی­شود.» و این­که: «رمان آینه­ای است که در جاده بزرگی در حرکت است. گاهی آبی آسمان­ها را در نظرتان می­آورد و گاهی گل و لای و لجن چاله­های راه را. و شما کسی را که آینه را به دوش می­کشد به بی­اخلاقی متهم می­کنید! آینه­اش لجن را نشان می­دهد و شما آینه را متهم می­کنید.»

حالا و با این اوضاع امروزی­مان، باید از سیاست گفت و نوشت یا از رمان؟ کمی فکر ...  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/6/6 و ساعت 8:40 عصر | نظرات دیگران()

«حالا که آمده­ای

از من می­پرسی

این عصا و این عینک چیست؟

من از سال­های بی­باران

با تو چیزی نمی­گویم»

 

محمد رضا عبدالملکیان

 

پانوشت: به پای زیبایی نگذاری فقط نوشتن این­ها را. بخوان، بخوان و بنویس بانو ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در یکشنبه 88/5/25 و ساعت 3:23 عصر | نظرات دیگران()

گزارش­گر سیما می­پرسد: «چه خاطره­ای از بیدار شدن صبح دارید؟» هیچ­کس، هیچ­کس نگفت که بیدار شدن و دیدن روی تو، جاودان کننده­ی هر صبح است. زیباترین و شیرین­ترین خاطره­ی صبحانه ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در یکشنبه 88/5/25 و ساعت 9:10 صبح | نظرات دیگران()

حالا دیگر می­توانی بخواهی ننویسم؟

«معین» گوش می­کنم. برای هیچ. می­خواستم فلسفه­ای پیدا کنم برای این شنیدن «صبح­ات به­خیر عزیزم» معین و نتوانستم و خُب مگر هر کاری باید فلسفه­ای هم داشته باشد و فکری؟

می­گفتی که گفتن این حرف­ها و اصلاً این­جا نشستن – همین­ها بود؟ عینِ همین­ها؟ -- برای­ات بسیار سخت و مشکل است. تعبیرِ قشنگ­تری هم داشتی. می­گفتی که با گفتن این حرف­ها، داری خودت را دار می­زنی ...

من باید چیزی بگویم دیگر؟

حس خوبی برای نوشتن ندارم. چند روزی مرخصی گرفتم تا سفری بروم و نشد. بنویسم و بنویسم، شد یا نشد؟ این را نمی­دانم. از دنیا بریده شده­ام در این چند روز. آرش و مصطفی و حمید و محسن و احمد، SMS زده­اند. به احوال­پرسی و شادی، من اما تنها سکوت کرده­ام. از دنیا بریده شده­ام. لازم هم شاید باشد. نه؟

راستی، حالا دیگر می­توانی بخواهی ننویسم؟

 

پانوشت: وقت نوشتن این پست، مطمئن بودم از این­که در «تخته سیاه» قرار نخواهد گرفت!  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 88/5/24 و ساعت 7:51 عصر | نظرات دیگران()

عاشق کلمه باشی و فرار کنی از عاشق کلمه. دوست­اش نداشته باشی. می­شود؟ می­شود. می­شود که فیلمی را دوست داشت، رُمانی را، آهنگی را، نقاشی­ای را، مجسمه­ای را و می­شود، خوب هم می­شود که آن کارگردان و نویسنده و خواننده و موزیسین و نقاش و پیکره­ساز را، دوست نداشت. حتا متنفر بود. از این هم بالاتر. مگر دوست داشتن یک ماشین و یک لباس و یک ساختمان، به معنای دوست داشتن سازنده و خالق آن­ها است؟ لابد جز خدا، که دوست داشتن آفریده­هایش به پای دوست داشتن خودِ او هم گذارده می­شود، دیگر نتوان و نمی­توان برای باقی، چنین گفت. چنین کلی گفت و نگاه کرد. منطقی است. می­شود نوشته­ای را دوست داشت و نویسنده­ی آن را نه.

می­گویی که نوشته­هایت کمک­ام کرد در تصمیم­گیری و یا شاید هم شناخت. این هم درد عجیبی است. نویسنده­ای که گور خود را با کلماتش می­کند. می­نویسد و آن نوشته­ها، سنگ لحدی می­شود بر روح­اش تا در آن تنهایی محض، که به خاطر آن، به خاطر فرار از آن، نوشته بود و می­نوشت، باقی بماند و خُب هر چه را که خراب کنی و از بین ببری، مگر می­توان با کلمه کاری کرد؟ ساختمان و سنگ و آجر را با پُتک ویران می­کنی، گیرم که گویی نوشته­ها را هم پاره و پُست­های وبلاگ را هم حذف کنی. اما این­ها که می­گویی هیچ کدام، کلمه نیستند. اثر عینی کلمه را از بین بردن، مگر خود کلمه را از بین می­برد؟ نبود معشوق، مگر ویران کننده­ی عشق است؟ با آن هجوم، با آن سرشاری چه می­توانی کرد؟ چه می­توانم کرد؟

گفتم بنویسم و گفتی نه. گفتم چشم و باورت شد؟ نمی­دانم. پرسیدی که نوشتی؟ گفتم که قبول نکردی و ننوشتم. خندیدی. من اما، ننوشته بودم. آن ننوشتن به خواست تو، کلمه را از من نگرفت. واژه­ها را بند نزد. تنها اثر را نساخت. نوشتن را متوقف کرد. روزها است ...

ویران کن، بانو.  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 88/5/24 و ساعت 11:47 صبح | نظرات دیگران()

سهیل آمده بود به در خانه بعد از تماس تلفنی دیشب. آمده بود تا صحبت کنیم و من تعریف ماجرا کنم و او به قول خود، بگوید عیبی هم ندارد که هیچ، تازه به­تر هم هست. گفتم و گفت. به «دار زدن تو» که رسیدیم، ویران شد. به خانه که برگشتم، مثل تمام دیروز و دیشب و امروز و امشب، «محمد نوری» را شنیدم. می­خواند: 

«با یاد روز آشنایی، همراه اندوه نگاه­ات

رفتم که دیگر برنگردم، دیگر نمی­مانم به راه­ات

 

یاد تو هم­چون سایه با من، هر جا که رفتم هم­سفر بود

تو بی من و یاد تو با من، عشق تو دیگر بی ثمر بود

 

من قصه­ی اندوه و دردم، رفتم که دیگر برنگردم

من شعله­ای خاموش و سردم، رفتم که دیگر برنگردم

 

رفتم دگر، بدرود، بدرود، پایان گرفت افسانه­ی ما

چون قایقی در دست طوفان، ما عشق­مان گم شد به دریا

 

رفتم دگر، بدرود، بدرود، از من چه دیدی، من چه کردم

از من گذشتی، بی تو من هم، رفتم که دیگر برنگردم

 

اکنون چو پاییز نگاه­ات، غمگین­ام و تنها و خسته

کی می­توان برگشت افسوس، پشت سرم پل­ها شکسته

پانوشت: از ماجرای «دار زدن تو» خواهم نوشت. این­جا یا جایی دیگر.


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/5/23 و ساعت 10:14 عصر | نظرات دیگران()

باید حدس می­زدم. دیروز دوشنبه بود و الآن، مدت­ها است، سال­ها است که دوشنبه­ها، خاطرات شیرینی را برای من به جای نمی­گذارند. خرافاتی هستم؟ خرافاتی شده­ام؟ نمی­دانم. به هر حال این­ها هیچ کدام، دوشنبه بودن را از دیروز نمی­گیرد. از بچه­گی، دوشنبه­ها را دوست داشتم. همین جور الکی شاید. حس خوبی نسبت به آن داشتم. اما بزرگ­تر که شدم، تراژدی­های دوشنبه­ای آغاز شد. آغاز شد و اوج گرفت. اوج گرفت و پرواز کرد. پرواز کرد و از دیده­ها پنهان شد. آن­قدر که گاه، از یادِ من هم می­رفت که دوشنبه­ها، چه خاطرات تلخی را برایم به جای گذاشته­اند. می­خواهم بنویسم. از چه اما؟ یا شاید هم بدتر از آن، از که؟ غوغایی است. سرشار از سکوت.

هفته­ای پیش، همین روزها، نوشته بودم که سرشار از واژه­ام، از کلمه. و خدا را ببین که این انسان چگونه دیگرگون می­شود. واژگون می­شود و برمی­خیزد لابد ققنوس­وار. به یادِ «شاملو» می­افتم. آن­جا که می­سراید: «ققنوس در باران» و آن­جا که «یغما»، در کتاب­اش از خطابی به «بامداد» می­گوید که این عبارت، خودِ فریاد است. خودِ شعر است. مثنوی است.

خوابی لابد. 20 دقیقه­ای از 7 صبح گذشته است و من می­نویسم. کجا بودم؟ از «چه» می­گفتم یا از «که»؟

نوشته بودم که نوشتن، عریان کردن روح است. البته که تنها این نیست. نوشتن، جاودان ساختن واژه­ها است. جاودانه کردن خاطره­ها تا همیشه­ی تو. لابد که باز هم، همه این نیست. لابد که این جاودانه­گی هم، همیشه­گی نیست. قیدی دارد. تبصره­ای. دوباره تکرار کنم؟ تبصره­ای. این روزها، این واژه هم دردناک شده است.

عهدی ببندی و تبصره­ای بر آن بیفزایی و بعد، آن تبصره، تو را در آغوش خود گیرد. آن­قدر سخت و محکم و دلنشین و دوست داشتنی و فراموش نشدنی، که در آغوش­اش جان­دهی و بمیری و تمام شوی. نگو که باز به یاد ققنوس در باران می­افتی. نگو، که دیگر ققنوس بودن هم، ققنوس شدن هم تکراری است. ملال­انگیز است. این بار به یاد «ژوکر» می­افتم. آن­جا که «یوستین گُردرر»، «راز فال ورق»اش را در لفافه­ای پنهان، به زندگی­ای ژوکر گونه اختصاص می­دهد و تو، معنای تفاوت را می­پرسی.

چه باید بگویم؟ که دیگر، گفتن را هم چونان نوشتن، از من دریغ ... ، فعل را نمی­نویسم. تا ضمیر آن، به جست­وجوی مخاطب­اش برنخیزد. سرشار از سکوت­ام. از دیشب، چند کلمه­ای بیش­تر، آن هم بنا بر ضرورت، که سلامی را جواب باید گفت، بر زبان نیاورده­ام. حیران، شاید واژه­ای درست باشد. می­گذرد؟ می­دانم. می­دانم که لبخندی هم بر گوشه­ی لب خواهد نشست همراه با این گذشتن. می­دانم که شاید قطره اشکی هم فرو بریزد همراه با این گذشتن. اولی را به یقین و دومی را به احتمال. که نصیب و قسمت را در روز ازل نوشته­اند لابد.

وای. قرار نبود و نیست که عاشقانه­ای بنویسم. لیلاواره­ای. که سال­ها پیش، می­نوشتم و هیچ­گاه، هیچ مخاطبی نیافت. دوستی بود که نام بانویش، لیلا بود. خبردار شده بود از این لیلاواره­های من، که یکی از آن­ها در هنگامه­ی شبِ شعری، عریان گشته بود. خبردار شده بود و طلب می­کرد. عشق­اش به بانو را از واژه­گان من طلب می­کرد. او، نصیبی نبرد از آن واژه­ها، اما همیشه که این­گونه نبود. همیشه که سخت­دلی و سنگ­دلی، پیشه­ی ما نبود...

کجا بودم و کجا رفتم. سفر باید کرد. خالی باید شد. و خُب در این کویر، که دیگر گاه به صحرا بیش­تر شباهت دارد، همین نوشتن، هنوز خالی کننده­ی من است. نوشتنی که با هزار سانسور، جریان می­یابد. شرایط و محیط و پیرامون و قانون که بماند، که هیچ مهم نیست، که اندیشه را، دل را، به این­ها نمی­توان محدود ساخت، از خود سانسوری گریزی نیست. از روحی که مدام سر در گریبان است، هیچ گریزی نیست. فریاد را نمی­توان انتظار داشت. عریان شدن را که دیگر هیچ. و تو، باز می­شوی سرشار از سکوت.

این­ها به کنار، این روزها، قیدی دیگر هم، حدی دیگر هم، دستِ قیچی­ای قوی­تر هم، نوشته­ها را قبل از نوشته شدن، می­خواند. هنوز خون بر کاغذ نریخته، قصاص می­کند...

چه­قدر خوب بود اگر می­شد، اگر می­توانستم الآن از قمری­ای بنویسم که پشت پنجره­ی اتاق نشسته و در تن­اش، هزار رنگ جاری است. چه­قدر خوب بود و کاش می­شد که دانه، دانه­ی آن رنگ­ها را بر روی بوم بپاشی و بوم را به دیوار خانه، زینت کنی.

و مگر می­توان اشک را از کسی گرفت؟ گفته بودم و قبول داشتی که مرد هم، گریه می­کند. با خواندن از «نادر»، این قبولی به باور و یقین هم خواهد رسید. خواهد رسید. راستی، امروز واژه­ها چه دردناک­اند باز. باور و یقین هم خنجر شده­اند. نیزه. یا شاید دارتی که به سوی من روانه­اند. و همین دارت هم. هیچ این­گونه نیست که نشسته باشم و فکر کرده باشم و واژه­ها را کنار هم چیده باشم که این­گونه شود، دردناک شود، خاطره­ناک شود و هزار شودِ دیگر. هیچ، این­گونه نیست. روان­نویسی را به دست گرفته­ام و تصویری مات از خودم را که نیم­رخی از آن تاریک است، در شیشه­ی میز می­بینم و می­نویسم. فقط، می­نویسم. تا کمی عریان شوم. کمی جاودانه و شاید بیش­تر از هر دویِ این­ها، آرام. موفق­ام؟ به گمان تو، بی­شک. به خیال من ...

این آرام شدن، به چه معنا است؟ باز هم واژه. گفته بودی که عاشق کلماتی. نه، راستی، که ضمیر آن عاشق بودن، «ما» بود. ما عاشق کلماتیم. این «ما» هم، دیروز دردسر ساز شده بود.

می­گذریم. می­گذریم و به چند سال بعد می­رسیم. باز می­گردیم و می­خوانیم. با هم و بی­هم، شاید در مرتبه­ی بعدی اهمیت باشد. شاید مهم­تر، همان بازگشت و خواندن باشد. همان که نوشته بودم. باید بازگشت. باید عاشق شد و بازگشت. کم می­آورم. واژه­ها را کم می­آورم. سکوت ...

 

پانوشت: همان­طور که هویدا است، متن متعلق به سه­شنبه 20 مرداد 88 است. فردای دوشنبه­ای دردناک.


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 88/5/22 و ساعت 5:33 عصر | نظرات دیگران()

هر چه هم که تلخ باشد این دنیا، دیشب و امروز را باید جشن گرفت. باید پای شادی و اُمید بر زمین کوفت. که برای خسته­گان از جور زمانه و بیداد بیدادگران، تنها اُمیدِ آمدن اوست که مایه­ی زنده­گانی است...

اُمید که بیاید و آزادی را، عشق و دوستی را، عدالت و حق­طلبی را، غربت را، تمام خوبی­های ذات به فراموشی رفته­ی انسان را، معنا سازد... که ما را چاره، تویی ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/5/16 و ساعت 12:59 عصر | نظرات دیگران()

این روزها باید از چه نوشت؟ از ندا و سهراب یا از مروه و سین کیانگ چین؟ از گاز اشک­آوری نوشت که در بازگشت از نماز جمعه، نصیبت می­شود یا از ضربه­ی باتومی که بر بدن پیرزن می­نشیند؟ از وحشت و ترس نوشت یا از امید و شاید هم آزادی؟ از اخبار معروف سیما نوشت و خبرنگار محبوب دولت­اش یا از بی­بی­سی فارسی و سیاوش و پونه؟ از کارت دعوت­هایی باید نوشت که برای نماز جمعه صادر می­شود و بی آن، باید مدت­ها در پشت در بمانی تا بلکه زمین چمن سابق دانشگاه پر شود یا این­که از خیل جمعیت بنویسی که شعار می­دهند و هیچ هم که نگویند، تردیدی را فریاد می­زنند؟ از عکس­های خبرگزاری فارس باید نوشت که باز هم همان اخبار معروف، با خوش­حالی نشان می­دهد یا از صحنه­هایی که به چشم خود دیده­ای؟ از گزارش­های کیهان نوشت یا باز هم همان­ها که دیده­ای؟ از سانسور صحبت­های هاشمی در سیما نوشت یا آن صحبت­هایی که تو، خود شنیدی؟ از مردم سالاری دینی یا دموکراسی؟ از وظیفه و تکلیف یا حق؟ از اُمت یا ملت؟ از سرسپردگی یا آزادی؟ از زندان انفرادی و بازداشت و اعتراف یا حقوق بشر و معیارهای انسانی و البته دینی؟ از چه باید نوشت؟ می­توان از وحدتی نوشت که از آن دم زده می­شود و آن­گاه در خلوت، آن کار دیگر می­کنند؟ می­توان؟ بعید است. سخت بعید است.

می­توان حتا از نفرستادن SMS نوشت، از روشن کردن شمع، از سفر به مشهد و هیچ­گاه به تماشای آن اخبار معروف ننشستن، می­توان از تمام این­ها نوشت. از تاریخ سرشار از درد این سرزمین می­توان نوشت و سخت دل نگران قضاوت آینده­گان بود، همان­گونه که اینک ما با افسوسی دردناک، گذشته­ی گذشته­گان­ِمان را می­خوانیم. می­توان از تمام این­ها و باز بسیار چیز­های دیگر نوشت. اما من، این­ها را نوشتم تا شاید توجیهی باشد بر ننوشتنم. که خُب از این­ها همه، «تنها» می­توان نوشت ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/5/2 و ساعت 6:14 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 7
مجموع بازدیدها: 198170
جستجو در صفحه

خبر نامه