سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
در انتظار فرج باشید و از رحمت خدا نومید مشوید که محبوب ترینِ کارها نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ ، انتظارفرج است، تا وقتی که بنده مؤمن، بر آن مداومت ورزد . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 13

هی ما ننوشتیم تا هم بلکه اون­ ها بی­ خیال شوند و هم شما. تا هی بیایند و بیایید و ببینند و ببینید که فلانی هیچی توی «تخته سیاه» ننوشته، تا مطمئن بشند و بشید که خب دیگه فلانی بی­ خیال نوشتن شده و اون­ ها خاطرشون جمع بشه و شما هم احتمالا تغییری توی حالتون ایجاد نشه. اما 14 ماهه که ما ننوشتیم و بلا تشبیه مثل تمام کارهای استکبار جهانی، این فکر و خیال ما هم با شکست روبه­ رو شده و انگار که نه این شده و نه اون. یعنی اون­ ها که تابلو بی­ خیال نشدند و هنوز هم میاین و میرن و می­پرسن و ...، شما هم حتا بی­ خیال نشدید و هی اومدید و به «تخته سیاه» سر زدید و البته در یک اقدام خودجوش! هیچی نگفتید و هیچ کامنتی نگذاشتید که بابا کجایی و چرا نمی­ نویسی؟ البته ما در این مدت جای بدی نبودیم و محض اطمینان اون­ ها که دیگه ننویسیم، یه خورده­ ای پیش همون اون­ ها بودیم و خلاصه جاتون خالی. این شد که دیدیم انگار هم­ چنان قراره نه اون­ ها بی­ خیال بشن و نه شما. پس در یک اقدام قاطع تصمیم گرفتیم که یک پست در «تخته سیاه» بنویسیم و بگیم که ما دیگه در «تخته سیاه» نمی­ نویسیم . خلاصه خیال کنید که تخته­ ی سیاه ما شکسته یا گچ تموم کردیم یا کلاس و مدرسه تعطیل شده یا اصلا ما دانش­ آموخته شدیم و درسمون تموم شده. خلاص.

پانوشت: لطفا حلال بفرمایید مارو. خداییش دو روزه­ ی دنیا ارزش نداره.


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 90/8/21 و ساعت 11:49 عصر | نظرات دیگران()

1/ 5 ماهی از سال گذشته است و من تنها یک پست در «تخته سیاه» نوشته­ام. حتا کار کردن با بعضی از کلیدهای کیبورد کامپیوترم را هم از یاد برده­ام! این از خط­های قرمزی که word به زیر کلمات می­کشد و من ثانیه­ای بعد متوجه­ی آن می­شوم، به خوبی پیداست.

2/ 5 ماه از سال گذشته است و من در این مدت و به خصوص در این 3 ماهه­ی آخر، شاید به تعداد انگشتان یک دست هم، سراغی از رفقا و دوستانم نگرفته­ام. کتاب خواندن­م به شدت کم شده است و حتا شاید باورکردنی هم نباشد که در اردیبهشت ماه به نمایشگاه کتاب هم نرفتم.

3/ در این روزها، چه بد که حتا برای بانوی زنده­گی­ام هم جز متنی کوتاه به مناسبت سال­روز تولدش، چیزی ننوشته­ام و این برای چون منی که برای این روزها، قصه­هایی داشتم نوشتنی و خواندنی، هیچ خوب و دلپذیر نیست. بماند که انگار داغ این ننوشتن، بر روی دل من تا ابد خواهد ماند ...   

4/ بعد از نوشتن «باز هم شماره­ی نهم» که انگار توجیه­ی بود برای ننوشتن تا آن روزها، اتفاق­های دیگری هم افتاد. در این مدت چند یادداشتی هم نوشتم در دفترچه­ای که البته الآن همراهم نیست. تمامی این یادداشت­ها بر روی تخت بیمارستان نوشته شدند. در حالی­که پدرم بر روی تخت کناری، به بیماری بستری بود. در این چند ماه، پدرم سخت بیمار بوده و متأسفانه هنوز هم هست. این بود که راستش را بخواهید هیچ حال و حوصله­ای برای هیچ کاری نبود و همین نوشتن این چند خط هم هیچ با دلخوشی نیست.

5/ نوشتن، جاودانه ساختن است و روزهای ناخوشی را پس از درس گرفتن و تجربه­اندوزی باید به فراموشی سپرد. این است که مجالم دهید چند روزی دیگر ...

6/ این را هم بگویم که در این مدت، یک هفته یا 10 روزی هم بود که به صفحه­ی مدیریت «تخته سیاه» دسترسی نداشتم و سرانجام با ارسال چند ایمیل این مشکل حل شد. مشکلی که علتش را نمی­دانم و لابد قابل حدس زدن هم نیست ...

7/ نشانه­ها، مسیر زنده­گی را تعیین می­کنند، اگر به خوبی دیده شوند. این­ها همه که گفتم و نگفتم، نشانه­ای است بر نزدیک شدن به روزهای پایانی عمر «تخته سیاه». هم حال و احوال شخصی من تغییر کرده است و هم حال و روز جامعه و هم این­که گشتی حتا کوتاه در دنیای مجازی به خوبی نشان می­دهد که باید نغمه­ای جدید نواخت ...

8/ این پست، به منزله­ی پست خداحافظی نیست. یقین دارم که تا خانه­ای جدید نیابم و از آن مهم­تر، در سبک و سیاقی که می­خواهم در پیش بگیرم، به قطعیت نرسم، بر روی «تخته سیاه» مشق خواهم کرد ...      


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 89/5/30 و ساعت 10:59 صبح | نظرات دیگران()

خطاب و گاه حتا عتاب می­شنوم که چرا نمی­نویسم. این خطاب، بیشتر مربوط به «تخته سیاه» است و عتاب، بیشتر مربوط به محل کار. که چرا بیش از یک ماه از آغاز سال نو گذشته و من حتا تبریکی، خشک و خالی، برای دوستانم در فضای مجازی نمی­نویسم. به دنیای واقعی هم که سری بزنم، اوضاع چندان تفاوتی ندارد. آن­جا هم گلایه و توقع رؤسا وجود دارد که سخت بر این اعتقادند که صاحب این قلم، آن­گونه که باید، نمی­نویسد. این پست، شاید دفاعیه­ی باشد از سوی کسی که پیشاپیش، قصور خود را باور دارد و حکم قاضی را پذیرفته است ...

این روزها، بیش از پیش، درگیر روزمره­گی­های دنیا شده­ام. کمی بیشتر که نگاه کنید، طبیعی هم هست. مدتی است – که می­دانید!! – زندگی را رها ساخته­ام و زنده­گی را شروع کرده­ام و این خُب، ملزوماتی دارد. باید کارهایی را انجام داد برای فراهم کردن مقدمات زنده­گی دو نفره، که قصد توضیح آن را ندارم و اصلاً خود می­دانید. تنها همین که این کارها، بیش از همه انرژی صرف می­کند و ذهن را درگیر می­کند و مجالی به پرواز پرنده­ی رؤیا نمی­دهد. باز بماند دنیای پولکی و البته ارزان و بی­تورم این روزهای ما!!

دیگر، خواندنی­های این روزها است و دل­مشغولی­های دیگر. از خواندنی­ها کمی قبل گفته­ام و کمی بعد، می­دانید که خواهم گفت. در این میان، به پیشنهاد مصطفی و البته تشویق و حمایت بانوی زنده­گی­ام، کاری برای دل را شروع کرده­ام. به کلاسی می­روم و مقدماتی از «دو ر می فا سُل لا سی» را می­آموزم. از این هم بعدها بیشتر خواهم نوشت.

با این وجود خوب می­دانم که این­ها همه بهانه است و نوشتن، از تمام این سدها – اگر بتوان حتا نام سد به آن­ها داد و خود این بهانه­ها، خود دلیلی برای نوشتن نباشند، که راستش را بخواهید، من خود این دومی را بیشتر باور دارم!! – خواهد گذشت.

آن عتاب در دنیای واقعی و این خطاب در دنیای مجازی، بیشتر به دلیل حال و روز این روزهای جامعه است. در فضایی به شدت امنیتی و سرشار از سوءتفاهم، زندگی – و نه این بار، زنده­گی – می­کنیم. آقایان یا نمی­دانم هر چه که نام­شان بگذارید، چوبی را در دست گرفته­اند و به راحتی و بی­خیال عواقب آن، هر کسی را به اتهامی می­نوازند. کافی است تنها کمی، افکار و نوشته­های کسی، با خواست آنان مغایرت هم که نه، حتا گوشه­ای داشته باشد. به ساده­گی، اتهام­ها را ردیف می­کنند و پرونده را پُر و پیمان می­کنند و ...

این­ها را اگر می­گویم و بهانه برای کم­تر نوشتن می­کنم، از روی ترس نیست. که حتا اگر آن هم باشد، هیچ غیر عاقلانه نیست. از این­رو از روی ترس نیست که خوب می­دانم همین الآن و از مدت­ها پیش هم، آن پُر و پیمانی وجود دارد و جرقه­ای تنها شاید لازم باشد. دیگر این­که روزهای دانشگاه، هنوز هم گواه است بر راه و روشی که درستی­اش را باور دارم. این فضایی که از آن گفتم، که رخوت­آمیز است و سرد، که بی­خیالی را تقویت می­کند، امید را به کُشتن می­دهد. در چنین فضایی که اشتیاق برای دانستن و ساختن و ایجاد کردن از بین می­رود، که هر صدایی گاه تنها کمی متفاوت، چنین بازتاب و واکنشی می­یابد، سکوت هم شاید زیادی باشد که انگار برخی تنها نبودن را می­طلبند و اگر دست­شان می­رسید، نوشتن و ساختن و بودن را که هیچ، فکر کردن را هم تعطیل می­کردند و بر زیر نظارت خود می­گرفتند و شاید حتا برای آن هم باید به اداره­ای می­رفتیم و مجوز می­گرفتیم و ... بماند.

خطی می­نویسم و تمام. اگرهم توضیح بیشتری می­خواهد، واگذار می­کنم به نظرات دوستان هم دانشگاهی­ام. پس این روزها، اصلاً خیال کنید انگار که چون روزهای دانشگاه، همان­گونه که هم دانشگاهی­هایم به خوبی می­دانند، «بنیان» به شماره­ی نهم رسیده است ...        


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 89/2/3 و ساعت 5:5 عصر | نظرات دیگران()

«ناز انگشتای بارون تو باغم می­کنه / میون جنگلا طاقم می­کنه»

«شاملو»ی بزرگ را می­بینی بانو که ترانه را واژه واژه روح می­بخشد؟ آن «غول سفید»ی که خود، «بامداد»ش می­نامید، عشق را چه دلنشین و بی­پیرایه، چه ساده و انگار از زبان دل و جان همین مردم، می­سراید.

قرار گذاشته بودیم بانو، قرار گذاشته بودیم که برایت بنویسم و بنویسم و بنویسم. خواستنی­ها کم نیست. قرار گذاشتیم و خواستیم. نوشتن اما، از تو و برای تو، هیچ آسان نیست. تب و تابی می­خواهد. انگار کن که شکستن یخی است آن­چنان که به شوخی و مزاح از آن به یخ حوض تعبیر می­کنی در باغ عفیف آباد شیراز یا این­که به جد از آن می­گویم در «گل یخ» که خوانده­ای و خوانده­اند.

این است که نوشتن برایت ساده نیست. خواستنی هست البته و دوست داشتنی، اما ساده نیست که واژه­ها، هنوز هم به اندازه­ی تمام تاریخ، سخت دقیق­اند.

نوشتن برای تو، از آن­گونه نوشتن­ها که من می­پسندم، نیاز دارد به دیدن، به خواندن، گشتن، خوردن و نوشیدن، به حس کردن و زنده­گی کردن لحظه­ها، لحظه­های با تو و بی­تو. که هنوز هم واژه­ها سخت دقیق­اند، بانو و این است که نوشتن برای تو، ساده نیست.

نام تو مقدس است بانو. این تقدس، هیچ­اش ظاهری نیست. از عمق جان و دل است که ایمان آورده­ام به تقدس نام تو. همین­جا است که باید وام بگیرم از کسانی چون دکتر و نادر ابراهیمی و شاملوی بزرگ و که و که و که.

 این­جا است که باید حسرت خورد که کجایند آن همه پیام­های عاشقانه که اینک باید به سوی تو روان شوند و صد حیف که ذهن من انگار که خسته­تر از این­گونه حرف­ها است. بماند که ایمان دارم و داری که عشق هنوز هم چون همیشه، جان مایه­ی حیات است و با این حال این روزمره­گی­های هر روزه، چه سخت و دردناک واژه­ها را به بند می­کشند و دل را حصاری می­بندند که خسته­گی، مجال پروازی به اندیشه نمی­دهد.

باید گذشت. باید گذاشت و گذشت. آن­گونه که مولای­مان «علی» می­گوید و کسانی که لزومی هم ندارد به اسم، مسلمان باشند که مسلمانی به رسم است، به آن عمل می­کنند. نمونه بخواهی هم دم دست است، «ماندلا»، نمونه­ی زنده­ی گذاشتن و گذشتن است در دنیای امروز ما.

کجا بودم و کجا رفتم. عادت می­کنی بانو به این­گونه نوشتن­های من که انگار بی­ربط است این خطوط به هم دیگر و کمی آشناتر، کمی دقیق­تر که شوی، لابه­لای خطوط را که ببینی، ... هیچ! نوشتنی اگر بود، در سفیدی میان خطوط پیدا بود.

باید دوره­ی دوباره­ای را شروع کنم از خواندن عاشقانه­ها و ترانه­ها. باید کمی فاصله بگیرم تا به تو نزدیک­تر شوم. باید بخوانم برایت آن­گونه که باز چون ابتدا، «شاملو» سروده است:

«تو بزرگی مث شب/ مث اون لحظه که بارون می­زنه/ اگه بارون بزنه/ آخ/ اگه بارون بزنه/ وای/ اگه بارون بزنه ...»


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 88/12/27 و ساعت 12:55 عصر | نظرات دیگران()

قرار نبود و نیست که نوشتن در «تخته سیاه» این همه به تأخیر بیفتد و رها شود اصلاً. این روزها از خواندن هم کم­تر می­توان نوشت. با توقیف «اعتماد» و لغو امتیاز «ایران­دخت» باز هم فضا تنگ­تر شده است و با این حال محمد علی خان توقیف!!، در رثای این همه فضای باز مطبوعاتی به مصاحبه می­نشیند و ما هم که هیچ، لابد نمی­بینیم و خبر نداریم. به هر حال، از میان رفتن نشریه­ای دیگر از محمد قوچانی جدا از این­که عادت شده است، این انگار حسن را دارد که وقت را آزاد می­کند برای خواندن کتاب. این روزها، که هنوز هم می­گذرد و برای این درد، چاره­ای هم نیست، خواندن شماره­های 48 و 49 «ایران دخت» را تمام کرده­ام و دیگر هم نیست تا غصه­ی شیرین خواندن آن همه مطلب ویژه­نامه­ی عید را داشته باشم. «مهرنامه» را همان­طور که در پست قبلی هم گفته بودم، هنوز در دست خواندن دارم و همین­طور 4 کتاب. مدتی است که «هزار و یک­شب» را در دست دارم و آرام آرام، آن را می­نوشم. کتابی درباره­ی ازدواج – که خُب در این باره حق هم دارم!! – و «شرق بنفشه» و «عهد جدید» باقی کتاب­هایی است که ذره ذره می­خوانم­شان. از این کتاب­ها هم، لابد خواهم نوشت اگر عمری باقی باشد ...  

کمی هم خبر خوب، بد نیست لابد. دو شب پیش، در میانه­ی هیاهوی چهارشنبه سوری، احمد SMS زد و خبر داد که «بنیان» ماه­نامه شده است. می­گفت که به قول او به عنوان پدر «بنیان» باید خبر داشته باشم. خوش­حال شدم و تشکر کردم و گفتم که البته مدت­ها است به شکرانه­ی خداوند، «بنیان» قد کشیده است و بزرگ شده است و بر روی پای خویش ایستاده است. راستش را بخواهید در این روزهایی که در آن هستیم و این شرایط وحشتناک کار مطبوعاتی در جامعه و به خصوص دانشگاه، همین بودن، خود دارای معنا است. خوش­حالی هم دارد که بذری را بیش از 5 سال پیش در خاکی می­توان گفت نابارور بپاشی و حالا که 3 سال تمام است دیگر هیچ دستی بر آن خاک و آن نهال دوست داشتنی نداری، خبر میوه دادن­ش را بشنوی. بگذارید بگویم پای­کوبی هم دارد که این روزها -- که هنوز هم از آن گریزی و گزیری نیست -- «بنیان» را جوانانی اداره می­کنند و در آن می­نویسند که تولدش را ندیده­اند و هیچ آشنایی با من و ما و بسیاری بعد از ما که در آن نوشته­اند، ندارند. که انگار هنوز هم کاری که از دل برمی­آید، بر دل می­نشیند و این همان تحقق وعده­ی خداوند است در آن نیمه شب قدر، که یکی از بندگان نیک­ش به پاسخ خواست من، تفألی به مُصحف شریف زد و چراغ راه آینده را روشن ساخت ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 88/12/27 و ساعت 12:53 عصر | نظرات دیگران()

قرار است یخ بشکند و بنویسم. برای شکستن یخ، کمی از خواندنی­هایم می­نویسم. با این­که این روزها به دلایلی که مشخص است کمتر خوانده­ام و البته متفاوت­تر از پیش. دلیل تفاوت را خواهم گفت.

«قصر» فرانتس کافکا را خوانده­ام. می­دانید که «بیگانه» و «مسخ» دو اثر معروف کافکا هستند. «قصر» هم داستانی است تمثیلی از روابط بی­پایان و بی­سرانجام انسان­ها. کتاب را امیر جلال­الدین اعلم به فارسی ترجمه کرده است و انتشارات نیلوفر آن را در 441 صفحه چاپ کرده است.

«اسکیموها همه­ی عمرشان را بین یخ­ها سر می­کنند اما یک واژه هم برای یخ ندارند.» نقل قولی است از «صید قزل­آلا در آمریکا» نوشته­ی ریچارد براتیگان نویسنده­ی آمریکایی. کتاب را نشر چشمه در 195 صفحه منتشر کرده است و پیام یزدانجو مترجم آن است. همین یک جمله­ی نقل شده و البته نام کتاب، نشان از متفاوت بودن آن دارد. جمله البته کمی نیاز به فکر دارد و راستش را بخواهید سخت ترسناک هم هست ...

سومین کتاب، اثر معروف رومن گاری نویسنده­ی فرانسوی است به نام «خداحافظ گاری کوپر». کتاب را سروش حبیبی ترجمه کرده و انتشارات نیلوفر آن را در 287 صفحه چاپ کرده است. داستان درباره­ی گاری کوپر معروف و محبوب آمریکایی­ها هست و ... نیست!

آخرین کتابی که از آن در این پست می­نویسم، «پاریس جشن بیکران» ارنست همینگوی است. کتاب حاصل دست­نوشته­های همینگوی از زندگی در پاریس است. نقل قول­های زیادی از کتابی می­توان کرد که استادی چون نویسنده­ی «پیرمرد و دریا» آن را نوشته باشد. یکی را بخوانید: «وقتی گفتند: «عالی است ارنست. واقعاً عالی است. نمی­دانی چه جذبه­ای دارد.» از لذت، دم تکان دادم و دوباره به مفهوم ضیافت­وار زندگی شیرجه زدم تا ببینم می­توانم ترکه­ی جذاب و ظریفی با خود بیرون بکشم یا نه. عوض این­که بیندیشم اگر این حرامزاده­ها خوششان آمده، ایرادش در کجاست؟ اگر در کارم استاد بودم، باید این فکر به ذهنم خطور می­کرد. هر چند اگر استاد بودم، هرگز برای­شان نمی­خواندم.» چیز دیگری نمی­توان نوشت. کتاب را فرهاد غبرایی ترجمه کرده است و نشر کتاب خورشید آن را در 223 صفحه چاپ کرده است. این را هم اضافه کنم که دو یادداشت از گابریل گارسیا مارکز و ماریو بارگاس یوسا در تمجید از همینگوی، در آخر کتاب آورده شده است.

اما تفاوتی که در ابتدا به آن اشاره کردم از آن­جا است که مدتی است محمد قوچانی سردبیری هفته­نامه­ی «ایران­دخت» را بر عهده گرفته است و خُب باید کار قوچانی را دید و خواند. «ایران­دخت» هم چون دیگر کارهای قوچانی و تیم همراه­اش، هم خواندنی است و هم حجیم. البته اگر تیغ بیش از پیش تیز این روزهای سانسور، مجال دهد. 7 شماره از این مجله را خوانده­ام. از شماره­ی 41 تا 47 و هر کدام 146 صفحه. دو دو تا چهارتایی می­خواهد برای شمارش تعداد صفحه­ها. این را هم بگویم که قوچانی اولین شماره­ی ماه­نامه­ی «مهرنامه» را هم منتشر کرده است. از آن هم خواهم نوشت.

از دو کتاب دیگر هم کمی خوانده­ام. باشد تا بعد که در دوران گل یخ، همین هم کم نیست ...

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/11/30 و ساعت 5:58 عصر | نظرات دیگران()

قراری بود نانوشته با خود، که خبر ازدواجم را اولین بار در «تخته سیاه» بنویسم و از این طریق، آن را به رفیقان و دوستان برسانم. اما خُب می­دانید که همیشه، زنده­گی آن­گونه نیست که می­خواهیم یا باید باشد. به هر حال این­ها همه دیگر بهانه است و قصه گفتن. اصل خبر را اگر بخواهید و دلیل این یک­باره ننوشتن من و دور شدن از فضاهای پیرامونی، همان است که قرارم بود خبری باشد در «تخته سیاه». این­که زنده­گی طعمی تازه یافته است با دوتایی که یگانه شده­اند. بله. باید علاوه بر نامی که در شناسنامه­ام نوشته شده است، سری هم به شناسنامه­ی «تخته سیاه» بزنم و تغییراتی در آن بدهم. به هر حال در شب میلاد امام محمد باقر «علیه­السلام» در بیست و هشتم دی ماه 88، حلقه­ای بر دستانم نشست و حلقه­ای بر انگشتان بانویم نشاندم. سرخوش و شاد. با دنیایی آرزو و امید و البته با چشمانی که انتظار را هنوز هم می­شناسد و می­بیند ...

راستی این را هم اضافه کنم که قرارم بر ننوشتن نبود. آن­چه که گفتم علت ننوشتن بود و دلیل را هم اگر بخواهید، خرابی کامپیوتر بود و حدود 350 هزار تومانی که برای­ش خرج شد تا انگار که بروز شود و ... شده است لابد!

می­نویسم. حتماً هم می­نویسم. قرار این بوده و باید هم باشد تا برای بانوی بهترین­ها، برای «الهام»م بنویسم. کمی صبر باید تا این یخ بشکند و سیل واژه رها شود ... کمی صبر باید ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 88/11/8 و ساعت 3:29 عصر | نظرات دیگران()

قرار است بنویسم انگار. دیشب همین موقع­ها بود، که مهمان داشتیم. رفتم و در خانه را باز کردم. دایی محمد بود و همسرش. آمدند و نشستند و گفتند و گفتیم و شاید ناخواسته گفت­وگو به این قصه­ی پر غصه و همیشه ناتمام سیاست رسید. به آن­که انگار همیشه و هنوز، چنان سنگی بر پا است، چنان­چه روزهایی قبل، از آن نوشته بودم. من از نامه­های جدید کروبی به یزدی و آملی لاریجانی گفتم و دایی محمد از تشیع جنازه­ی منتظری. شاید همین جاها بودیم که زن دایی منصوره، از من شاکی شد که چرا چنین می­گویم و چنان. مطابق معمول این گقت­وگوها و شاید هم بحث­ها، نه او سخن مرا باور می­کرد و نه من سخن او را. هر چند که به احتمال زیاد، قصد هیچ کدام­مان این نبود و بیشتر به نوعی نگاه دیگر و خواندن نظرات مخالف خود، دعوت می­کردیم. خوش بینانه می­گویم البته! باز و مطابق همیشه­ی این بحث­ها، آن­جا که استدلال و منطق و دلالت بر ماجراهای واقع شده و به خصوص قانون – تأکید می­کنم بر قانون – کم می­آید و پای عقل در گرداب احساس و پیش فرض­های قبلی، فرو می­ماند، هم چو منی، متهم می­شوم به ضدیت با چه و که و ... بماند!

آخر ماجرا اما، بعد از گفتنی کوتاه از توافق­نامه­ی هسته­ای ژنو و قطع­نامه­ی جدید شورای حکام و رأی منفی نماینده­ی مالزی به قطع­نامه و سپس احضار او به کوالالامپور برای ادای توضیح و خلاصه اعلان این­که موضع دولت مالزی این نیست، در هنگام رفتن، دایی محمد به نقل حکایتی پرداخت تا آویزه­ی گوش خود کنم:

«پادشاهی خواب می­بیند که تمام دندان­هایش می­ریزد. خواب گزاران و معبران سلطنتی تعبیر به این می­کنند که پادشاه، تنها می­شود و تمام یاران و سردارانش، او را ترک می­کنند. پادشاه تمام معبران را جمع می­کند و همه، همین را می­گویند. اما خواب گزاری دیگر که در شهری دور زنده­گی می­کند، به قصر شاه می­آید و بعد از شنیدن خواب او و گوشه­هایی از زندگی­اش، خواب را چنین تعبیر می­کند که عمر شاه دراز تر از تمام وزرا و یاران و سردارانش است و بعد از مرگ تمام آن­ها، شاه هم­چنان به سلطنت خود، ادامه می­دهد. پادشاه به این خواب­گزار هدیه وپاداش می­دهد و باقی را به دست جلاد می­سپارد.»

اشاره­ای بود به لحن بیان حقایق و هم این­که، دانسته­ها نباید باعث فاصله گرفتن و زیاد تند تر رفتن از دیگران شود، که در این صورت، سنگ­ها روانه خواهند شد و مقصدی در کار نخواهد بود.

این­ها را نوشتم تا هر چند وقتی بازگردم و بخوانم. تا تکرار شود و فراموش نشود که از همین دیشب تا به حال، سخت فکر مرا به خود مشغول داشته است ...

راستی اما بگذارید به حساب پانوشت، اگر تنها گوشه­ای از معنای این خواب، تنها شدن پادشاه باشد، دندان­هایی فرو نریخته است!؟  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 88/10/5 و ساعت 5:44 عصر | نظرات دیگران()

چند ماه پیش قرار شد تا دوستی، چند تایی از عکس­هایش در سفر به کویر را برایم بفرستد تا مهمان «تخته سیاه» شوند. عمل به این وعده، چند وقتی طول کشید و حتا با چند بار پیگیری من مواجه شد. سرانجام، عکس­ها به inbox من رسیدند. اما این بار من برای عمل به وعده­ام دچار مشکل شدم. کامپیوتر شدید داغان بود و البته الآن هم هست. حتا باز کردن عکس­ها و دیدن­شان به زحمت و تحمل بسیار بود. حالا باز من بودم که چند وقت یک بار، عذر می­خواستم از قصور در عمل به وعده و البته خواسته­ام. امروز کلک دیگری سوار کرده­ام و امیدوارم بتوانم چند تایی از عکس­ها را در وبلاگ قرار دهم. به هر حال، از خانم آزاده اسدی تشکر می­کنم که عکس­های زیبای­شان را رونق بخش «تخته سیاه» کردند و امیدوارم که عذر مرا در تأخیر اجابت وعده­ام، پذیرا باشند. راستی این را هم بگویم که تمام عکس­ها را در یک پست قرار نمی­دهم.

 

 

 

 

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/9/20 و ساعت 12:25 عصر | نظرات دیگران()

با خودم قرار می­گذارم که کمی زودتر از سر کار برگردم، دوشی بگیرم و استراحتی بکنم تا شب برسد و با خیالی آسوده و راحت، بنشینم و شب 18 آذر امسال را جشن بگیرم. شب آغاز شش ساله­گی تولد «بنیان» را. شروع کنم و SMSهای تبریک­ام را برای دوستان و یاران «بنیان» بفرستم. ... قرار می­گذارم ... تنها قرار می­گذارم ... با خود ...

زود برگشتن­ام از سر کار می­شود دور و بر 8 شب. سر راه، به مغازه­ای می­روم و ساندویچی سفارش می­دهم. مغازه­دار در حال درست کردن ساندویچ، از تغییر دکوراسیون مغازه­اش با من صحبت می­کند و نظرم را می­خواهد. من اما در همان حین، به فکر SMS تبریک هستم. این بار متفاوت­تر از سال و سال­های پیش. نیت­ام این است که بلکه یادآوری روزهای گذشته باشد و نوعی تجدید عهد و حتا شاید تلنگری که آن­گونه که باید باشیم، هستیم؟ می­نویسم: «عهدی بستیم، 5 سال پیش. که بشوریم و پاک کنیم. که اگر خیلی کثیف بود، سیل شویم و ببریمش. و امشب آغاز سال شش­اُم ... تولدت مبارک بنیان» کوتاه است و هم گنگ و هم گویا.

آن روزها، در شروع کار «بنیان» شعری از شل سیلور استاین را به نستعلیق نوشته بودیم و مورب و تکه تکه بر دیوار دفتر کارمان زده بودیم. شعر به ظاهر طنز بود و همین دلیلی می­شد تا مسؤولین اغلب بی­مطالعه، آن را به جد نگیرند و در آن میانه­ی خط زدن نوشته­های­مان و سؤال و جواب که منظور از نوشته چه بود و به که و چه اهانت کرده­اید و از که و چه حمایت، ما نگاهی به آن بیندازیم و لبخندی بزنیم و ادامه دهیم ... که آن شعر به ظاهر طنز، عهد و قرار پنهانی ما بود برای هم­رنگ جماعت نشدن. برای رها کردن «بودن» و حرکت در مسیر «شدن». برای هر چه امید و زنده­گی و ساختن و آرزو و تو بگو هر چه خوبی و زیبایی ...

سیلور استاین سروده بود:

«می­شوریم، پاک می­کنیم،

اگه خیلی کثیف بود،

سیل می­شیم، می­بریمش.»

... ساندویچ را گرفتم. خسته­گی مجال خوردن غذا را هم نداد. بر روی تخت افتادم و 20 دقیقه­ای خوابیدم ... انگار که خوابیدم. چند دقیقه­ای به 9، بیدار می­شوم. شام می­خورم و شروع به فرستادن SMSها می­کنم. 25، 26 نفری در لیست گیرنده­هایم قرار دارند. چند تایی از دوستان جواب می­دهند. تک و تک و تا نیمه­های شب. و البته نه چون سال­های پیشین. شب به نیمه می­رسد ...

امشب اما، «شک نکنید» که شبی دیگر است. شب میلاد تن من ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 88/9/19 و ساعت 6:7 عصر | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 7
مجموع بازدیدها: 198176
جستجو در صفحه

خبر نامه