تخته سیاه
هی ما ننوشتیم تا هم بلکه اون ها بی خیال شوند و هم شما. تا هی بیایند و بیایید و ببینند و ببینید که فلانی هیچی توی «تخته سیاه» ننوشته، تا مطمئن بشند و بشید که خب دیگه فلانی بی خیال نوشتن شده و اون ها خاطرشون جمع بشه و شما هم احتمالا تغییری توی حالتون ایجاد نشه. اما 14 ماهه که ما ننوشتیم و بلا تشبیه مثل تمام کارهای استکبار جهانی، این فکر و خیال ما هم با شکست روبه رو شده و انگار که نه این شده و نه اون. یعنی اون ها که تابلو بی خیال نشدند و هنوز هم میاین و میرن و میپرسن و ...، شما هم حتا بی خیال نشدید و هی اومدید و به «تخته سیاه» سر زدید و البته در یک اقدام خودجوش! هیچی نگفتید و هیچ کامنتی نگذاشتید که بابا کجایی و چرا نمی نویسی؟ البته ما در این مدت جای بدی نبودیم و محض اطمینان اون ها که دیگه ننویسیم، یه خورده ای پیش همون اون ها بودیم و خلاصه جاتون خالی. این شد که دیدیم انگار هم چنان قراره نه اون ها بی خیال بشن و نه شما. پس در یک اقدام قاطع تصمیم گرفتیم که یک پست در «تخته سیاه» بنویسیم و بگیم که ما دیگه در «تخته سیاه» نمی نویسیم . خلاصه خیال کنید که تخته ی سیاه ما شکسته یا گچ تموم کردیم یا کلاس و مدرسه تعطیل شده یا اصلا ما دانش آموخته شدیم و درسمون تموم شده. خلاص.
پانوشت: لطفا حلال بفرمایید مارو. خداییش دو روزه ی دنیا ارزش نداره.
1/ 5 ماهی از سال گذشته است و من تنها یک پست در «تخته سیاه» نوشتهام. حتا کار کردن با بعضی از کلیدهای کیبورد کامپیوترم را هم از یاد بردهام! این از خطهای قرمزی که word به زیر کلمات میکشد و من ثانیهای بعد متوجهی آن میشوم، به خوبی پیداست.
2/ 5 ماه از سال گذشته است و من در این مدت و به خصوص در این 3 ماههی آخر، شاید به تعداد انگشتان یک دست هم، سراغی از رفقا و دوستانم نگرفتهام. کتاب خواندنم به شدت کم شده است و حتا شاید باورکردنی هم نباشد که در اردیبهشت ماه به نمایشگاه کتاب هم نرفتم.
3/ در این روزها، چه بد که حتا برای بانوی زندهگیام هم جز متنی کوتاه به مناسبت سالروز تولدش، چیزی ننوشتهام و این برای چون منی که برای این روزها، قصههایی داشتم نوشتنی و خواندنی، هیچ خوب و دلپذیر نیست. بماند که انگار داغ این ننوشتن، بر روی دل من تا ابد خواهد ماند ...
4/ بعد از نوشتن «باز هم شمارهی نهم» که انگار توجیهی بود برای ننوشتن تا آن روزها، اتفاقهای دیگری هم افتاد. در این مدت چند یادداشتی هم نوشتم در دفترچهای که البته الآن همراهم نیست. تمامی این یادداشتها بر روی تخت بیمارستان نوشته شدند. در حالیکه پدرم بر روی تخت کناری، به بیماری بستری بود. در این چند ماه، پدرم سخت بیمار بوده و متأسفانه هنوز هم هست. این بود که راستش را بخواهید هیچ حال و حوصلهای برای هیچ کاری نبود و همین نوشتن این چند خط هم هیچ با دلخوشی نیست.
5/ نوشتن، جاودانه ساختن است و روزهای ناخوشی را پس از درس گرفتن و تجربهاندوزی باید به فراموشی سپرد. این است که مجالم دهید چند روزی دیگر ...
6/ این را هم بگویم که در این مدت، یک هفته یا 10 روزی هم بود که به صفحهی مدیریت «تخته سیاه» دسترسی نداشتم و سرانجام با ارسال چند ایمیل این مشکل حل شد. مشکلی که علتش را نمیدانم و لابد قابل حدس زدن هم نیست ...
7/ نشانهها، مسیر زندهگی را تعیین میکنند، اگر به خوبی دیده شوند. اینها همه که گفتم و نگفتم، نشانهای است بر نزدیک شدن به روزهای پایانی عمر «تخته سیاه». هم حال و احوال شخصی من تغییر کرده است و هم حال و روز جامعه و هم اینکه گشتی حتا کوتاه در دنیای مجازی به خوبی نشان میدهد که باید نغمهای جدید نواخت ...
8/ این پست، به منزلهی پست خداحافظی نیست. یقین دارم که تا خانهای جدید نیابم و از آن مهمتر، در سبک و سیاقی که میخواهم در پیش بگیرم، به قطعیت نرسم، بر روی «تخته سیاه» مشق خواهم کرد ...
خطاب و گاه حتا عتاب میشنوم که چرا نمینویسم. این خطاب، بیشتر مربوط به «تخته سیاه» است و عتاب، بیشتر مربوط به محل کار. که چرا بیش از یک ماه از آغاز سال نو گذشته و من حتا تبریکی، خشک و خالی، برای دوستانم در فضای مجازی نمینویسم. به دنیای واقعی هم که سری بزنم، اوضاع چندان تفاوتی ندارد. آنجا هم گلایه و توقع رؤسا وجود دارد که سخت بر این اعتقادند که صاحب این قلم، آنگونه که باید، نمینویسد. این پست، شاید دفاعیهی باشد از سوی کسی که پیشاپیش، قصور خود را باور دارد و حکم قاضی را پذیرفته است ...
این روزها، بیش از پیش، درگیر روزمرهگیهای دنیا شدهام. کمی بیشتر که نگاه کنید، طبیعی هم هست. مدتی است – که میدانید!! – زندگی را رها ساختهام و زندهگی را شروع کردهام و این خُب، ملزوماتی دارد. باید کارهایی را انجام داد برای فراهم کردن مقدمات زندهگی دو نفره، که قصد توضیح آن را ندارم و اصلاً خود میدانید. تنها همین که این کارها، بیش از همه انرژی صرف میکند و ذهن را درگیر میکند و مجالی به پرواز پرندهی رؤیا نمیدهد. باز بماند دنیای پولکی و البته ارزان و بیتورم این روزهای ما!!
دیگر، خواندنیهای این روزها است و دلمشغولیهای دیگر. از خواندنیها کمی قبل گفتهام و کمی بعد، میدانید که خواهم گفت. در این میان، به پیشنهاد مصطفی و البته تشویق و حمایت بانوی زندهگیام، کاری برای دل را شروع کردهام. به کلاسی میروم و مقدماتی از «دو ر می فا سُل لا سی» را میآموزم. از این هم بعدها بیشتر خواهم نوشت.
با این وجود خوب میدانم که اینها همه بهانه است و نوشتن، از تمام این سدها – اگر بتوان حتا نام سد به آنها داد و خود این بهانهها، خود دلیلی برای نوشتن نباشند، که راستش را بخواهید، من خود این دومی را بیشتر باور دارم!! – خواهد گذشت.
آن عتاب در دنیای واقعی و این خطاب در دنیای مجازی، بیشتر به دلیل حال و روز این روزهای جامعه است. در فضایی به شدت امنیتی و سرشار از سوءتفاهم، زندگی – و نه این بار، زندهگی – میکنیم. آقایان یا نمیدانم هر چه که نامشان بگذارید، چوبی را در دست گرفتهاند و به راحتی و بیخیال عواقب آن، هر کسی را به اتهامی مینوازند. کافی است تنها کمی، افکار و نوشتههای کسی، با خواست آنان مغایرت هم که نه، حتا گوشهای داشته باشد. به سادهگی، اتهامها را ردیف میکنند و پرونده را پُر و پیمان میکنند و ...
اینها را اگر میگویم و بهانه برای کمتر نوشتن میکنم، از روی ترس نیست. که حتا اگر آن هم باشد، هیچ غیر عاقلانه نیست. از اینرو از روی ترس نیست که خوب میدانم همین الآن و از مدتها پیش هم، آن پُر و پیمانی وجود دارد و جرقهای تنها شاید لازم باشد. دیگر اینکه روزهای دانشگاه، هنوز هم گواه است بر راه و روشی که درستیاش را باور دارم. این فضایی که از آن گفتم، که رخوتآمیز است و سرد، که بیخیالی را تقویت میکند، امید را به کُشتن میدهد. در چنین فضایی که اشتیاق برای دانستن و ساختن و ایجاد کردن از بین میرود، که هر صدایی گاه تنها کمی متفاوت، چنین بازتاب و واکنشی مییابد، سکوت هم شاید زیادی باشد که انگار برخی تنها نبودن را میطلبند و اگر دستشان میرسید، نوشتن و ساختن و بودن را که هیچ، فکر کردن را هم تعطیل میکردند و بر زیر نظارت خود میگرفتند و شاید حتا برای آن هم باید به ادارهای میرفتیم و مجوز میگرفتیم و ... بماند.
خطی مینویسم و تمام. اگرهم توضیح بیشتری میخواهد، واگذار میکنم به نظرات دوستان هم دانشگاهیام. پس این روزها، اصلاً خیال کنید انگار که چون روزهای دانشگاه، همانگونه که هم دانشگاهیهایم به خوبی میدانند، «بنیان» به شمارهی نهم رسیده است ...
«ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه / میون جنگلا طاقم میکنه»
«شاملو»ی بزرگ را میبینی بانو که ترانه را واژه واژه روح میبخشد؟ آن «غول سفید»ی که خود، «بامداد»ش مینامید، عشق را چه دلنشین و بیپیرایه، چه ساده و انگار از زبان دل و جان همین مردم، میسراید.
قرار گذاشته بودیم بانو، قرار گذاشته بودیم که برایت بنویسم و بنویسم و بنویسم. خواستنیها کم نیست. قرار گذاشتیم و خواستیم. نوشتن اما، از تو و برای تو، هیچ آسان نیست. تب و تابی میخواهد. انگار کن که شکستن یخی است آنچنان که به شوخی و مزاح از آن به یخ حوض تعبیر میکنی در باغ عفیف آباد شیراز یا اینکه به جد از آن میگویم در «گل یخ» که خواندهای و خواندهاند.
این است که نوشتن برایت ساده نیست. خواستنی هست البته و دوست داشتنی، اما ساده نیست که واژهها، هنوز هم به اندازهی تمام تاریخ، سخت دقیقاند.
نوشتن برای تو، از آنگونه نوشتنها که من میپسندم، نیاز دارد به دیدن، به خواندن، گشتن، خوردن و نوشیدن، به حس کردن و زندهگی کردن لحظهها، لحظههای با تو و بیتو. که هنوز هم واژهها سخت دقیقاند، بانو و این است که نوشتن برای تو، ساده نیست.
نام تو مقدس است بانو. این تقدس، هیچاش ظاهری نیست. از عمق جان و دل است که ایمان آوردهام به تقدس نام تو. همینجا است که باید وام بگیرم از کسانی چون دکتر و نادر ابراهیمی و شاملوی بزرگ و که و که و که.
اینجا است که باید حسرت خورد که کجایند آن همه پیامهای عاشقانه که اینک باید به سوی تو روان شوند و صد حیف که ذهن من انگار که خستهتر از اینگونه حرفها است. بماند که ایمان دارم و داری که عشق هنوز هم چون همیشه، جان مایهی حیات است و با این حال این روزمرهگیهای هر روزه، چه سخت و دردناک واژهها را به بند میکشند و دل را حصاری میبندند که خستهگی، مجال پروازی به اندیشه نمیدهد.
باید گذشت. باید گذاشت و گذشت. آنگونه که مولایمان «علی» میگوید و کسانی که لزومی هم ندارد به اسم، مسلمان باشند که مسلمانی به رسم است، به آن عمل میکنند. نمونه بخواهی هم دم دست است، «ماندلا»، نمونهی زندهی گذاشتن و گذشتن است در دنیای امروز ما.
کجا بودم و کجا رفتم. عادت میکنی بانو به اینگونه نوشتنهای من که انگار بیربط است این خطوط به هم دیگر و کمی آشناتر، کمی دقیقتر که شوی، لابهلای خطوط را که ببینی، ... هیچ! نوشتنی اگر بود، در سفیدی میان خطوط پیدا بود.
باید دورهی دوبارهای را شروع کنم از خواندن عاشقانهها و ترانهها. باید کمی فاصله بگیرم تا به تو نزدیکتر شوم. باید بخوانم برایت آنگونه که باز چون ابتدا، «شاملو» سروده است:
«تو بزرگی مث شب/ مث اون لحظه که بارون میزنه/ اگه بارون بزنه/ آخ/ اگه بارون بزنه/ وای/ اگه بارون بزنه ...»
قرار نبود و نیست که نوشتن در «تخته سیاه» این همه به تأخیر بیفتد و رها شود اصلاً. این روزها از خواندن هم کمتر میتوان نوشت. با توقیف «اعتماد» و لغو امتیاز «ایراندخت» باز هم فضا تنگتر شده است و با این حال محمد علی خان توقیف!!، در رثای این همه فضای باز مطبوعاتی به مصاحبه مینشیند و ما هم که هیچ، لابد نمیبینیم و خبر نداریم. به هر حال، از میان رفتن نشریهای دیگر از محمد قوچانی جدا از اینکه عادت شده است، این انگار حسن را دارد که وقت را آزاد میکند برای خواندن کتاب. این روزها، که هنوز هم میگذرد و برای این درد، چارهای هم نیست، خواندن شمارههای 48 و 49 «ایران دخت» را تمام کردهام و دیگر هم نیست تا غصهی شیرین خواندن آن همه مطلب ویژهنامهی عید را داشته باشم. «مهرنامه» را همانطور که در پست قبلی هم گفته بودم، هنوز در دست خواندن دارم و همینطور 4 کتاب. مدتی است که «هزار و یکشب» را در دست دارم و آرام آرام، آن را مینوشم. کتابی دربارهی ازدواج – که خُب در این باره حق هم دارم!! – و «شرق بنفشه» و «عهد جدید» باقی کتابهایی است که ذره ذره میخوانمشان. از این کتابها هم، لابد خواهم نوشت اگر عمری باقی باشد ...
کمی هم خبر خوب، بد نیست لابد. دو شب پیش، در میانهی هیاهوی چهارشنبه سوری، احمد SMS زد و خبر داد که «بنیان» ماهنامه شده است. میگفت که به قول او به عنوان پدر «بنیان» باید خبر داشته باشم. خوشحال شدم و تشکر کردم و گفتم که البته مدتها است به شکرانهی خداوند، «بنیان» قد کشیده است و بزرگ شده است و بر روی پای خویش ایستاده است. راستش را بخواهید در این روزهایی که در آن هستیم و این شرایط وحشتناک کار مطبوعاتی در جامعه و به خصوص دانشگاه، همین بودن، خود دارای معنا است. خوشحالی هم دارد که بذری را بیش از 5 سال پیش در خاکی میتوان گفت نابارور بپاشی و حالا که 3 سال تمام است دیگر هیچ دستی بر آن خاک و آن نهال دوست داشتنی نداری، خبر میوه دادنش را بشنوی. بگذارید بگویم پایکوبی هم دارد که این روزها -- که هنوز هم از آن گریزی و گزیری نیست -- «بنیان» را جوانانی اداره میکنند و در آن مینویسند که تولدش را ندیدهاند و هیچ آشنایی با من و ما و بسیاری بعد از ما که در آن نوشتهاند، ندارند. که انگار هنوز هم کاری که از دل برمیآید، بر دل مینشیند و این همان تحقق وعدهی خداوند است در آن نیمه شب قدر، که یکی از بندگان نیکش به پاسخ خواست من، تفألی به مُصحف شریف زد و چراغ راه آینده را روشن ساخت ...
قرار است یخ بشکند و بنویسم. برای شکستن یخ، کمی از خواندنیهایم مینویسم. با اینکه این روزها به دلایلی که مشخص است کمتر خواندهام و البته متفاوتتر از پیش. دلیل تفاوت را خواهم گفت.
«قصر» فرانتس کافکا را خواندهام. میدانید که «بیگانه» و «مسخ» دو اثر معروف کافکا هستند. «قصر» هم داستانی است تمثیلی از روابط بیپایان و بیسرانجام انسانها. کتاب را امیر جلالالدین اعلم به فارسی ترجمه کرده است و انتشارات نیلوفر آن را در 441 صفحه چاپ کرده است.
«اسکیموها همهی عمرشان را بین یخها سر میکنند اما یک واژه هم برای یخ ندارند.» نقل قولی است از «صید قزلآلا در آمریکا» نوشتهی ریچارد براتیگان نویسندهی آمریکایی. کتاب را نشر چشمه در 195 صفحه منتشر کرده است و پیام یزدانجو مترجم آن است. همین یک جملهی نقل شده و البته نام کتاب، نشان از متفاوت بودن آن دارد. جمله البته کمی نیاز به فکر دارد و راستش را بخواهید سخت ترسناک هم هست ...
سومین کتاب، اثر معروف رومن گاری نویسندهی فرانسوی است به نام «خداحافظ گاری کوپر». کتاب را سروش حبیبی ترجمه کرده و انتشارات نیلوفر آن را در 287 صفحه چاپ کرده است. داستان دربارهی گاری کوپر معروف و محبوب آمریکاییها هست و ... نیست!
آخرین کتابی که از آن در این پست مینویسم، «پاریس جشن بیکران» ارنست همینگوی است. کتاب حاصل دستنوشتههای همینگوی از زندگی در پاریس است. نقل قولهای زیادی از کتابی میتوان کرد که استادی چون نویسندهی «پیرمرد و دریا» آن را نوشته باشد. یکی را بخوانید: «وقتی گفتند: «عالی است ارنست. واقعاً عالی است. نمیدانی چه جذبهای دارد.» از لذت، دم تکان دادم و دوباره به مفهوم ضیافتوار زندگی شیرجه زدم تا ببینم میتوانم ترکهی جذاب و ظریفی با خود بیرون بکشم یا نه. عوض اینکه بیندیشم اگر این حرامزادهها خوششان آمده، ایرادش در کجاست؟ اگر در کارم استاد بودم، باید این فکر به ذهنم خطور میکرد. هر چند اگر استاد بودم، هرگز برایشان نمیخواندم.» چیز دیگری نمیتوان نوشت. کتاب را فرهاد غبرایی ترجمه کرده است و نشر کتاب خورشید آن را در 223 صفحه چاپ کرده است. این را هم اضافه کنم که دو یادداشت از گابریل گارسیا مارکز و ماریو بارگاس یوسا در تمجید از همینگوی، در آخر کتاب آورده شده است.
اما تفاوتی که در ابتدا به آن اشاره کردم از آنجا است که مدتی است محمد قوچانی سردبیری هفتهنامهی «ایراندخت» را بر عهده گرفته است و خُب باید کار قوچانی را دید و خواند. «ایراندخت» هم چون دیگر کارهای قوچانی و تیم همراهاش، هم خواندنی است و هم حجیم. البته اگر تیغ بیش از پیش تیز این روزهای سانسور، مجال دهد. 7 شماره از این مجله را خواندهام. از شمارهی 41 تا 47 و هر کدام 146 صفحه. دو دو تا چهارتایی میخواهد برای شمارش تعداد صفحهها. این را هم بگویم که قوچانی اولین شمارهی ماهنامهی «مهرنامه» را هم منتشر کرده است. از آن هم خواهم نوشت.
از دو کتاب دیگر هم کمی خواندهام. باشد تا بعد که در دوران گل یخ، همین هم کم نیست ...
قراری بود نانوشته با خود، که خبر ازدواجم را اولین بار در «تخته سیاه» بنویسم و از این طریق، آن را به رفیقان و دوستان برسانم. اما خُب میدانید که همیشه، زندهگی آنگونه نیست که میخواهیم یا باید باشد. به هر حال اینها همه دیگر بهانه است و قصه گفتن. اصل خبر را اگر بخواهید و دلیل این یکباره ننوشتن من و دور شدن از فضاهای پیرامونی، همان است که قرارم بود خبری باشد در «تخته سیاه». اینکه زندهگی طعمی تازه یافته است با دوتایی که یگانه شدهاند. بله. باید علاوه بر نامی که در شناسنامهام نوشته شده است، سری هم به شناسنامهی «تخته سیاه» بزنم و تغییراتی در آن بدهم. به هر حال در شب میلاد امام محمد باقر «علیهالسلام» در بیست و هشتم دی ماه 88، حلقهای بر دستانم نشست و حلقهای بر انگشتان بانویم نشاندم. سرخوش و شاد. با دنیایی آرزو و امید و البته با چشمانی که انتظار را هنوز هم میشناسد و میبیند ...
راستی این را هم اضافه کنم که قرارم بر ننوشتن نبود. آنچه که گفتم علت ننوشتن بود و دلیل را هم اگر بخواهید، خرابی کامپیوتر بود و حدود 350 هزار تومانی که برایش خرج شد تا انگار که بروز شود و ... شده است لابد!
مینویسم. حتماً هم مینویسم. قرار این بوده و باید هم باشد تا برای بانوی بهترینها، برای «الهام»م بنویسم. کمی صبر باید تا این یخ بشکند و سیل واژه رها شود ... کمی صبر باید ...
قرار است بنویسم انگار. دیشب همین موقعها بود، که مهمان داشتیم. رفتم و در خانه را باز کردم. دایی محمد بود و همسرش. آمدند و نشستند و گفتند و گفتیم و شاید ناخواسته گفتوگو به این قصهی پر غصه و همیشه ناتمام سیاست رسید. به آنکه انگار همیشه و هنوز، چنان سنگی بر پا است، چنانچه روزهایی قبل، از آن نوشته بودم. من از نامههای جدید کروبی به یزدی و آملی لاریجانی گفتم و دایی محمد از تشیع جنازهی منتظری. شاید همین جاها بودیم که زن دایی منصوره، از من شاکی شد که چرا چنین میگویم و چنان. مطابق معمول این گقتوگوها و شاید هم بحثها، نه او سخن مرا باور میکرد و نه من سخن او را. هر چند که به احتمال زیاد، قصد هیچ کداممان این نبود و بیشتر به نوعی نگاه دیگر و خواندن نظرات مخالف خود، دعوت میکردیم. خوش بینانه میگویم البته! باز و مطابق همیشهی این بحثها، آنجا که استدلال و منطق و دلالت بر ماجراهای واقع شده و به خصوص قانون – تأکید میکنم بر قانون – کم میآید و پای عقل در گرداب احساس و پیش فرضهای قبلی، فرو میماند، هم چو منی، متهم میشوم به ضدیت با چه و که و ... بماند!
آخر ماجرا اما، بعد از گفتنی کوتاه از توافقنامهی هستهای ژنو و قطعنامهی جدید شورای حکام و رأی منفی نمایندهی مالزی به قطعنامه و سپس احضار او به کوالالامپور برای ادای توضیح و خلاصه اعلان اینکه موضع دولت مالزی این نیست، در هنگام رفتن، دایی محمد به نقل حکایتی پرداخت تا آویزهی گوش خود کنم:
«پادشاهی خواب میبیند که تمام دندانهایش میریزد. خواب گزاران و معبران سلطنتی تعبیر به این میکنند که پادشاه، تنها میشود و تمام یاران و سردارانش، او را ترک میکنند. پادشاه تمام معبران را جمع میکند و همه، همین را میگویند. اما خواب گزاری دیگر که در شهری دور زندهگی میکند، به قصر شاه میآید و بعد از شنیدن خواب او و گوشههایی از زندگیاش، خواب را چنین تعبیر میکند که عمر شاه دراز تر از تمام وزرا و یاران و سردارانش است و بعد از مرگ تمام آنها، شاه همچنان به سلطنت خود، ادامه میدهد. پادشاه به این خوابگزار هدیه وپاداش میدهد و باقی را به دست جلاد میسپارد.»
اشارهای بود به لحن بیان حقایق و هم اینکه، دانستهها نباید باعث فاصله گرفتن و زیاد تند تر رفتن از دیگران شود، که در این صورت، سنگها روانه خواهند شد و مقصدی در کار نخواهد بود.
اینها را نوشتم تا هر چند وقتی بازگردم و بخوانم. تا تکرار شود و فراموش نشود که از همین دیشب تا به حال، سخت فکر مرا به خود مشغول داشته است ...
راستی اما بگذارید به حساب پانوشت، اگر تنها گوشهای از معنای این خواب، تنها شدن پادشاه باشد، دندانهایی فرو نریخته است!؟
چند ماه پیش قرار شد تا دوستی، چند تایی از عکسهایش در سفر به کویر را برایم بفرستد تا مهمان «تخته سیاه» شوند. عمل به این وعده، چند وقتی طول کشید و حتا با چند بار پیگیری من مواجه شد. سرانجام، عکسها به inbox من رسیدند. اما این بار من برای عمل به وعدهام دچار مشکل شدم. کامپیوتر شدید داغان بود و البته الآن هم هست. حتا باز کردن عکسها و دیدنشان به زحمت و تحمل بسیار بود. حالا باز من بودم که چند وقت یک بار، عذر میخواستم از قصور در عمل به وعده و البته خواستهام. امروز کلک دیگری سوار کردهام و امیدوارم بتوانم چند تایی از عکسها را در وبلاگ قرار دهم. به هر حال، از خانم آزاده اسدی تشکر میکنم که عکسهای زیبایشان را رونق بخش «تخته سیاه» کردند و امیدوارم که عذر مرا در تأخیر اجابت وعدهام، پذیرا باشند. راستی این را هم بگویم که تمام عکسها را در یک پست قرار نمیدهم.
با خودم قرار میگذارم که کمی زودتر از سر کار برگردم، دوشی بگیرم و استراحتی بکنم تا شب برسد و با خیالی آسوده و راحت، بنشینم و شب 18 آذر امسال را جشن بگیرم. شب آغاز شش سالهگی تولد «بنیان» را. شروع کنم و SMSهای تبریکام را برای دوستان و یاران «بنیان» بفرستم. ... قرار میگذارم ... تنها قرار میگذارم ... با خود ...
زود برگشتنام از سر کار میشود دور و بر 8 شب. سر راه، به مغازهای میروم و ساندویچی سفارش میدهم. مغازهدار در حال درست کردن ساندویچ، از تغییر دکوراسیون مغازهاش با من صحبت میکند و نظرم را میخواهد. من اما در همان حین، به فکر SMS تبریک هستم. این بار متفاوتتر از سال و سالهای پیش. نیتام این است که بلکه یادآوری روزهای گذشته باشد و نوعی تجدید عهد و حتا شاید تلنگری که آنگونه که باید باشیم، هستیم؟ مینویسم: «عهدی بستیم، 5 سال پیش. که بشوریم و پاک کنیم. که اگر خیلی کثیف بود، سیل شویم و ببریمش. و امشب آغاز سال ششاُم ... تولدت مبارک بنیان» کوتاه است و هم گنگ و هم گویا.
آن روزها، در شروع کار «بنیان» شعری از شل سیلور استاین را به نستعلیق نوشته بودیم و مورب و تکه تکه بر دیوار دفتر کارمان زده بودیم. شعر به ظاهر طنز بود و همین دلیلی میشد تا مسؤولین اغلب بیمطالعه، آن را به جد نگیرند و در آن میانهی خط زدن نوشتههایمان و سؤال و جواب که منظور از نوشته چه بود و به که و چه اهانت کردهاید و از که و چه حمایت، ما نگاهی به آن بیندازیم و لبخندی بزنیم و ادامه دهیم ... که آن شعر به ظاهر طنز، عهد و قرار پنهانی ما بود برای همرنگ جماعت نشدن. برای رها کردن «بودن» و حرکت در مسیر «شدن». برای هر چه امید و زندهگی و ساختن و آرزو و تو بگو هر چه خوبی و زیبایی ...
سیلور استاین سروده بود:
«میشوریم، پاک میکنیم،
اگه خیلی کثیف بود،
سیل میشیم، میبریمش.»
... ساندویچ را گرفتم. خستهگی مجال خوردن غذا را هم نداد. بر روی تخت افتادم و 20 دقیقهای خوابیدم ... انگار که خوابیدم. چند دقیقهای به 9، بیدار میشوم. شام میخورم و شروع به فرستادن SMSها میکنم. 25، 26 نفری در لیست گیرندههایم قرار دارند. چند تایی از دوستان جواب میدهند. تک و تک و تا نیمههای شب. و البته نه چون سالهای پیشین. شب به نیمه میرسد ...
امشب اما، «شک نکنید» که شبی دیگر است. شب میلاد تن من ...