تخته سیاه
شب عروسی ، لحظاتی کنار داماد نشستم . در آن دقایق وعده اش را به یادش آوردم که گفته بود کارت عروسی را برای تو می آورم . گفت که یادش هست و آورده و در آخر مراسم ، وقت خداحافظی به میان مجلس بانوان رفت و کارت را آورد و به من داد . درست یک هفته بعد ، در همان ساعاتی که هفته ی پیش مهمانش بودم ، sms زدم :
-- salam agha damad . khosh migzare? Che khabar?
نوشت :
-- salam agha mostafa . khoda ro shokr . khobam. Khabari nist . salamati . to
chetori?
نوشتم :
-- man ham khobam . shokr khoda .
نوشت :
-- rasti az namat khili mamnonam . khili khob bood . faghat geryamo dar avord
نوشتم :
-- chera muhandes ? harf badi zade bodam?
نوشت :
-- na . delam gerefte bod . gerye kardam .
نوشتم :
-- Aah agar chashman khob to / mones e chashman man bashad / ghaleye sangin tanhaye / char divarash ze ham pashad .
و دوباره نوشتم :
-- hossein jan . hame chiz ba / to / zibatar mishavad .gham ham ba / to / zibatar
az gham e bi / to / ast . midonam ke ghadr e in
midoni .
نوشت :
-- vaghean be dashtane doostam khososan to eftekhar mikonam .
نوشتم :
-- ma ke ghabel in harf ha nistim ama to ham hafte pisho ham emshab mano be
gerye andakhti .
نوشت :
-- ay baba . nemidonam chi begam vali ghadre deleto bedon ahbate aval khodeto.
و دوباره نوشت :
-- baad ye chizi . bebakhshid aziatet mikonam . yadegari az man ye chizi o ke
tajrobash kardam dashte bash . mostafa daste khoda ro az avail ke baray ezdevaj
pa pish gozashtam ta alan hamishe didam . khoda khili khobe.
و باز دوباره نوشت :
-- ye chizi ke az shab aroosim baram monde va khahad moond ,hozore shoma ha
bood .khili dost dashtam bishtar pishetoon basham vali nemishod .bi khial .
bisabrane montazeretam ta khabare doomadito beshnanavam .
نوشتم :
-- too hojome in hame tanhaye o dard ,
ham cho mani , zod tar az in harf ha tamam shode bod . heif ke
razi kard .
و در آخر نوشت :
-- bebakhshid narahatet kardam . movazebe khodet bash .
نامه ها ( 14)
سلام .
یک ساعتی مانده به شروع جشنت و سه ساعتی مانده تا قرارم با تعدادی از دوستان در میدان رسالت ، تا به اتفاق مهمانت گردیم ، دست به قلم برده ام و به رسم عادت دیرینه ، نوشتن نامه ای را آغاز کرده ام .
حسین جان ،
غرض از نوشتن این چند خط دو چیز است : اول آن که می دانیم که تنها « کلمه» است که می ماند و چه « کلمه» ای برتر از عشق . پس چه بهتر که هدیه ی روز ازدواجت نامه ای باشد که در آن چند خطی از آن کلمه ی مقدس نوشته شده است . دوم آن که خواسته بودی با نهایت لطفت که نوشته ای را برای کارت عروسی ات آماده سازم و من چه بی وفا رفیقی که باز به وقت بودن ، چون همیشه ای انگار بی پایان ، نبودنم بر بودنم چیره شده بود و در میانه ی دنیای غم آلود خود نمی توانستم پیام آور شادی زیبای تو و مهربان همسرت باشم . بماند ...
می دانم که امشب هم چون شب های دیگر شادی ، آن چه که مرا در بر می گیرد اشک است و غم . نمی دانم چرا همیشه در شب های شادی ، غمی عجیب مرا در بر می گیرد و کافی است تا لحظه ای تنها باشم تا از آن پوسته ی ظاهر رها شوم و در خود فرو بریزم . بماند ، جای این حرف ها نیست . نوشتم تا ببخشی اگر لحظه ای هم شده مرا این گونه دیدی در این شب دوست داشتنی .
با تو باید سایه را پیدا کنم در تو باید گم شوم دیوانه وار
تشنه باید بود و از دریا گذشت با تو ام ای حسرت هر شوره زار
ای تو جادوی شب میلاد عشق سبز سبزم کن در آغوش بهار
امشب شبی است که تو – یه صورتی رسمی البته ! – به « تو» می رسی و دیگر چنین شعر هایی را نه زمزمه که زندگی باید کنی . شبی که معنا پیدا می شود و راه آغاز . بر من ببخش این پرحرفی را که چه زود یادم می رود تو تمام این ها را می دانی .
اما هدیه ام برای شب میلاد عشق ات هزاران هزار آرزوی شادی و خوشبختی است که زندگی را زنده گی کنید و آن دعای همیشگی : امید که صد سال در کنار یکدیگر شاد و جوان زندگی کنید . و البته غزلی زیبا از « قیصر امین پور» که به جای آن متن ننوشته ی کارت عروسی ، تقدیم می کنم ، امید که مقبول افتد .
دگر هیچ نیست که باقی ، هر چه هست دلتنگی است که « تو» هنوز هم نیستی .
من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم : تو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی ، نه خواب و خیالی من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد بگوییم با هم : تو را دوست دارم
جمعه 25 / آبان / 1386
از اول این هفته به دوره ای اعزام شده ام که اداره ، نهاد ، سازمان یا وزارتخانه ای که درآن کار می کنم برایم تدارک دیده است . این دوره قرار بود که یک سال پیش آغاز شود و مطابق معمول ، به عقب افتاد . به هر حال به دوره می روم و دوباره به یاد روزهای درس ، بر سر کلاس می نشینم . این که چیزی عایدم خواهد شد یا نه ، حرف دیگری است .
در این مدت به خواندن هم مشغول بودم . « تحریر تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی ایران» کتاب خوبی بود که خواندنش بی مناسبت با دهه فجر هم نبود . کتاب را عمادالدین باقی جمع آوری کرده است و مجموعه برنامه های رادیو BBC است در رابطه با انقلاب . این برنامه ها در سال 68 تحت عنوان « داستان انقلاب» پخش می شده است .
رمان « ماهی ها در شب می خوابند» را خواندم که نوشته سودابه اشرفی است . این کتاب برنده جایزه صادق هدایت ، جایزه مهرگان ادب و جایزه بنیاد گلشیری شده است . اما به نظر من کتاب متوسطی بود . گوشه ای از آن را برایتان می نویسم :
« ... به درد کوفت می خوره ، به درد کوفت می خوره ، به درد کوفت می خوره این آزاد شدن ... که صدای برادر آدم بیاد از زیر چشم بند بخوره به گوشش . دلم برایش تنگ شده باشه و تو اتاق بازجویی صداشو بشنوم ... »
شماره 38 « شهروند» از آن شماره های بسیار خواندنی است . سرمقاله محمد قوچانی ، عنوان « بازگشت به خمینی ها » را بر پیشانی دارد . پرونده هایی مربوط به فرصت سوزی ، احتمال نخست وزیری برلوسکونی در ایتالیا – که بسیار خواندنی است -- ، تغییر ریاست دانشگاه تهران ، توقیف مجله «زنان» و 105 ساله گی صادق هدایت از مطالب این شماره است . اما بی شک خواندنی ترین مطلب ، مصاحبه با فاطمه رجبی است . ایشان که از خداوند می خواهد کسانی را که باعث شده اند تا با اصلاح طلبان مصاحبه کند ، به مجازات برساند ، در این مصاحبه طولانی حرف های جالبی می زند . خواندن و احتمالا خندیدن را از دست ندهید .
شماره 39 « شهروند» با یادنامه آیت الله توسلی شروع می شود که بسیار خواندنی است . سرمقاله محمد قوچانی که بر اساس خواب سبد حسن خمینی نوشته شده است ، وحشتناک است . سید حسن خواب دیده است که امام به او می گوید : « دارند مرا از خانه ام بیرون می کنند و شما ساکت نشسته اید » . در این شماره هم مطالب خواندنی زیاد است . احتمالا از خواندنش پشیمان نمی شوید .
رسیده ام به نامه ای که در شب عروسی یکی از دوستان برایش نوشتم و همراه هدیه ام ، هنگام خداحافظی به او دادم . نامه به این مناسبت نوشته شد که این رفیق عزیز ، چند هفته ای قبل از مراسمش در sms ی از من متنی خواسته بود برای کارت عروسی اش . آن روز و هر روز به دلیل این حال خراب ، شرمنده او شدم و با این که چند sms برای یکدیگر فرستادیم ، اما چیزی عاید او نشد . نامه را در پست بعدی قرار می دهم . اما یک هفته بعد از پایان مراسمش باز هم با همان sms سراغی از او گرفتم و این sms کوتاه سرآغاز قصه ای شیرین شد . متن آن sms های رد و بدل شده را هم در پست بعد از نامه ، خواهید خواند .
نامه ها ( 13)
سلام .
سرنوشت : نه به معنای سرنوشت و فرجام که تنها به معنای سر ، نوشت . در مقابل پانوشت ، این کلمه را ابداع کردم که انگار باید در اول این نامه توضیحی را برایت می نگاشتم . اما آن توضیح :
چند ماهی است که نامه ای به دستت نرسانده ام . نوشتته ام و نرسانده ام . دلیل این نوشتن امروز هم ، آن صحبت کوتاه چند دقیقه ای دیشب است که انگار آن چنان حالت خوب نبود . نمی دانم چرا . اما خوب می دانستم که امروز آن گونه که دلم می خواهد نمی توانم با تو صحبت کنم و پس چه بهتر که به نوشته ها پناه برم . این که فرصت شود تا همین چند تکه کاغذ را هم به دستت برسانم یا نه از مجهولات است . امروز 2 / مهر / 86 است و نوشته ای که به عنوان نامه برایت می آورم تقریبا 3 ماه پیش در 4 / تیر/ 86 نوشته شده است و معلمم هم نیست که چند ماه بعد در « تخته سیاه » جای گیرد . به هر حال این دل نوشته ای است که از دلی داغدار و البته سرشار از امید بر می خیزد . از دلی که امیدوارم ساده گی یکرنگی اش را باور داشته باشی و به دیده ای پاک در او نظر کنی .
همراه این دل ، مغز و عقلی است آشفته که در میان بیشمار سوال به دست و پا افتاده است . و گاه ، تنها گاه مهربان صدای تو مجالی به من می بخشد تا لختی بیاسایم و لذتی ناب را تجربه کنم . لذت بودنی که سال هاست از هم چو منی دریغ شده و من تشنه به جست و جوی آن نشسته ام .
باز امید که این نوشته ها را مبنی بر نبودن « تو» نگذاری و خیال نکنی که خطاب به تو نوشته ام زیرا که « تو» نیست . این گونه نیست . بود و نبود « تو» در ظاهر است که می داند و می دانی . خود تو هم که بارها و بارها از جای بلند و سهم رفیعت در دل من خبردار شده ای و نیک می دانی که چه ساده و پاک و همان قدر ریشه دار و محکم دوستت می دارم .
این همه را گفتم و خود شد یک نامه و یادم رفت که بگویم دلیل اصرار بر دیدنت را برایت نوشته ام . و منتظرم تا به همین زودی و در همین ماه مبارک خبرم کنی تا رخ زیبایت را به نظاره بنشینم . یا علی .
دوشنبه 2 / مهر / 1386
« سلام .
خوبی ؟ دو هفته از آخرین دیدارمان گذشته است . چه از آن دقایق کوتاه دیدنت در آن نیمه شب یکشنبه شب که باز مرا سخت مشتاقت ساخت و چه از آن نیم روز ، روز بعد و آن پیام کوتاهت که khoda hafez و بس .
که انگار به قول تو همان دقایق کوتاه بس بوده است . از آن روز 2 هفته گذشته است و در ظاهر دیگر سراغی از تو نگرفته ام . در دل اما غوغایی است . به آن چند عکس کوچکت و همان چند پیام کوتاهت خیره می شوم و ...
امتحان داشته ای و می دانم که درست نبوده و نیست که در این ایام به پیامی حتا ، ذهنت را دقیقه ای هم شده از درس برگیرم . بماند که انگار این روزها امتحانی هم برای من بوده و این بار شاید تو نمی دانستی .
بارها تنبیه شده ام که گنگ می نویسی پسر . مبهم می گویی . بارها نوشته ام ، حرفم و بدتر از همه گاه عملم باعث شده تا دوستی ، نزدیکی ، رفیقی و باز بدتر از همه « تو» برنجند که دیگر سوتفاهم پیش آمده را چاره ای نیست ، لابد . حتا اگر به صد کاغذ و نامه بخواهی که دلش را بشویی از این سیاهی ناخواسته . یا این که به پیامی و تلفنی و لحظه ی دیداری بسنده کنی که شاید دستانش را بگیری و ... که باز هم هیچ .
که هنوز هم همین دلیل گنگ نوشتن را گنگ می نویسی مصطفی .
این شیرین است و تلخ . شیرین است که ذهن را یاری می رساند و البته چون کلمه است . که کلمه بعد از خدا که بود ، هست شد و آن روزها ، دیگر هیچ نبود . تلخ است که تو را له می کند در صحرای بی کسی . که تو گم می شوی در فریادی نشنیدنی . که فریاد می زنم و هیچ صدایی به پاسخم نمی آید . که تنهای تنهای تنها می شوم و جدای جدای جدا .
دیده ای ، دکتر می گوید : « دردم نه دیگر تنهایی که جدایی و اضطرابم نه زاده بی کسی که بی اویی » و تو می مانی ، و تو می مانی که شزیعتی ، « تو» را در وجود خدا یافته بود یا نه . و من باز هم غرق در این اندیشه که می دانم « تو» ی من خداوند نیست که این اعترافی بس هولناک است و سخت . این جاست ، درست همین جاست که می گویی با خود ، که آیا دکتر از آن « تو» ی زمینی اش گذشته بود ؟ یا اصلا به « تو» رسیده بود ؟ پوران ، همان « تو» بود ؟ پس « باغ ابسرواتوار» چه می شود ؟ پس از « تو» به خدا رسیده بود ؟
و من حیران در این وادی ، رها شده در این صحرا . تشنه از « هبوط » ی که در این « کویر» رخ داده .
و این است که هیچ جواب گوی آن تشنگی نیست . این است که [ ... ] ، برایت می نویسم . این است که این چنین سخت دلتنگت می شوم به قدر چند بوسه ...
دوشنبه 4 / تیر / 1386
لابد تبریک گفتن ولنتاین برای ما موضوعیتی ندارد . پس منی که چند سال پیش یادداشت هایی مخصوص این روز می نوشتم و به دید خوانندگان می گذاشتم ، این بار باید سکوت کنم .
به آن یادداشت آخر کسی جوابی نداده است . یعنی هیچ کس نمی داند که می خواهد چه کار کند ؟ ناامید شدم .
دنبال تیتری می گردم تا آن را عنوان این پست قرار دهم و پیدا نمی کنم . از این همه سردرگمی و پیدا نکردن ، راه گریزی هست ؟
این روزها هم عجب روزهایی است . دو شب پیش با تعدادی از دوستان راجع به انتخابات صحبت می کردم . آن ها می گفتند که با این همه رد صلاحیت دیگر نباید در انتخابات شرکت کرد و من برخلاف آن ها می گفتم که اصلاح طلبان نباید اشتباه مجلس هفتم را تکرار کنند . می گفتم که یک اقلیت قوی هم مسلما تاثیرگذار است و آن دوستان هم می گفتند : بله ، اگر قوی باشد که نیست .
گذشت تا دیشب که خبر انصراف محمد رضا عارف را در کامنت های سایت مهاجرانی خواندم . سریع به بهارستان هشتم سر زدم و دیدم که عارف هم از انتخابات کنار کشیده است . اینجا بود که دیگر من هم مطمئن شدم که حتا دیگر اقلیتی هم وجود نخواهد داشت که بخواهد قوی باشد یا ضعیف . دیدم که انگار مرا هم چاره ای نیست ، جز همراهی دوستانم .
در کنار لوگوی سایت اصلاح طلبان برای مجلس هشتم ، شعری نوشته شده است که آن را محسن نامجو خوانده است . « همراه شو عزیز ، کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود » . در یکی از کامنت های خبر کناره گیری عارف ، عزیزی نوشته است :« این بار باید از قول دکتر عارف خواند ، « همراه شو عزیز ، کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود » . » .
دوست دارم راجع به این موضوع در «تخته سیاه» بیشتر صحبت کنم . پیشنهاد می کنم که دوستانی که به وبلاگ سر می زنند با نوشتن کامنت و یا پستی در وبلاگ خود به داغ تر شدن این تنور کمک کنند . منتظر هستم !!
می دانید که احمد بورقانی هم به دیدار دوست شتافته است . مهاجرانی یادداشت زیبایی درباره معاون مطبوعاتی خود نوشته است . یادداشت سید ابراهیم نبوی هم در سایت جدیدش خواندنی است که البته در کنار مطالب طنزش ، قرار گرفته است . روحش شاد .
نامه ها ( 12 )
سلام .
تا به حال چندین نامه برایت نوشته ام و چند سوالی را در آن ها از تو پرسیده ام . که تا به حال جوابی برای آن سوال ها نیافته ام . نمی دانم . شاید مدعی شوی که جواب را با کارهایت ، رفتارت و گفته هایت !! ، گفته ای . اما بی تردید چنین جواب هایی نیاز به حداقلی بهره ی هوش دارد که لابد من از آن بی نصیبم !
این است که گاه جواب های تو را هم حمل بر بی جوابی می کنم . نمی دانم چه شده است . نمی دانم که نوشتن این نامه ها سودی داشته است یا نه ؟ نمی دانم که در این نامه ها ، حرفی را به تو گفته ام یا نه ؟ به دردی خورده است ، اصلا ؟ نمی دانم که خطی یا کلمه ای از این نوشته ها ، لحظه ای تو را به خود مشغول ساخته یا نه ؟ تغییر که نه ، که مطلقا به دنبالش نیستم – می نویسم که خدای ناکرده سو تفاهم نشود – که اصلا خود را در آن حد نمی دانم ، اما دوست دارم بدانم که نامه هایم جایی را ، کنج خرابه ای را ، کمی لرزانده یا نه ؟ دوست دارم بدانم که می خوانی شان ، اصلا ؟ حواست باشد ، خواندن را می گویم !!
اما باز هم نمی دانم – گاهی با خودم فکر می کنم که چقدر این نمی دانم ها زیاد است و اصلا شاید هجوم این نمی دانم ها ، همه را ، هم متن را و هم تو را ، از من بگیرد ، که باز هم نمی دانم ! -- که کاری کرده ام که نباید می کرده ام ؟ یا برعکس کاری را انجام نداده ام که باید به سرانجامی می رساندم ؟ حرفی را زده ام که نباید یا برعکس ؟ از این گفته های نگفته چیزی کم گذاشته ام و یا این که نهانی ها هنوز هم چربش بیشتری دارند ؟
این درد همیشگی من بوده . نوشته بودم روزی برایت یا نه ، یادم نیست اما بی شک درست است که دوست داشتن حق طبیعی هر انسانی است . – حق طبیعی را حقی می دانند که نیاز به اثبات ندارد ، بدیهی است لابد ! – می شود کسی را دوست داشت و عاشقش بود اما خب او هم چنین حقی دارد ! او هم می تواند چنین حسی را نسبت به دیگری داشته باشد . و درست همین جاست که تنهایی ها فرا می رسند . نمی شود درست نوشت الان . این قصه سر دراز دارد و حیف می شود در این چند خط . شاید بعد ها ، بیشتر از آن نوشتم . اما بگذار الان حرف دیگری را بگویم که ادامه ی نامه ام باشد .
می دانی ، آن چه که در نبود تو – یا شاید نبودن من ، که این انگار قشنگ تر است و خواستنی تر—برای من به یادگار می ماند ، مرا تسلی می دهد و پایگاه تنهایی من می شود ، همین نوشته هاست . همین کاغذ پاره هایی که نوشته می شوند و گاه تو می خوانی شان . گاه به « تخته سیاه » می روند و شاید که نه حتما بیش از هر دو این ها به کنج فراموشی .
می گفتم که این نوشته هاست که آرام می کند مرا ، سرم را گرم می سازد که بنشین و بنویس که می خواند . اما آینده ، روزها بعد چه خواهد شد ؟ می دانی سرانجام این بی جوابی به کجا خواهد رسید ؟ می دانم این بار. از تاریخ و گذشته باید درس گرفت . تجربه را می گویم . سرانجام این بی جوابی محض ، جدایی است . ننوشتن است . سکوت است . دم فرو بستن است . به دنبال راه چاره ای چون « بنیان » گشتن است ...
سال ها پیش شروع پنج دفتر من بود . از «بی قراری» شروع کرده بودم . آن روزها هم چون این روزها که تو خواستی تا برایت بنویسم ، خواسته بود تا برایش بنویسم . نوشتم و « بی قراری » را تقدیم کردم به « تو ، که قرار تمام بی قراری هایم هستی » .
« همی جوشم که در پای تو باشم ، خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزوهای منی کاش ، یکی از آرزوهای تو باشم »
تقدیم به « تو» که تمام آرزوهایم هستی .
« آرزوها » را هم خواندی و تمام کردی . می دانی [ ... ] ، آن چه که در این میان وحشتناک بود ، چه بود ؟ می پرسید ، از من می پرسید که این « تو» کیست ؟ « تو» از من می پرسید که برای که می نویسی ؟ جوابم چه می توانست باشد ؟ می بینی [ ... ] ، باز هم این تکرار مکرر دایره حیات را ؟
گذشت . « ستاره » را نوشتم که باز تقدیم به « تو» بود که « تنها ستاره آسمان زندگی ام هستی » . در نیمه ی راه رها شد اما . که « ستاره » هنوز هم انگار نورش بر من نتابیده . که انگار هنوز هم هزاران سال نوری میان دستان من و او فاصله است . این هم تکراری است [ ... ] .
« شوکران » نامی بود که برای چهارمین دفترم برگزیدم . « شوکران » ی که جام زهر است و به ناچار نمی شد تقدیمی « تو» باشد . که تلخی باید از آن من باشد . این شد که « شوکران » برای من بود : « تقدیم به هیچ کس !» . « شوکران » را که نوشیدم ، به دو بیتی از مولانا برخوردم . گفته بود :
« رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن »
و این شد که نام پنجمین دفترم شد « تنهایی» . دفتری که مدت هاست ، سال هاست نیمه کاره رها شده که مرا دیگر تاب تحمل نوشتن اش نیست .
[ ... ] ، هر بار که برایت می نویسم حس عریانی به من دست می دهد . حس می کنم که عریان شده ام و خود را به نظاره نهاده ام . هر بار که می نویسم ، همین که نوشته ام تمام می شود ، دیگر آن را از آن خود نمی دانم . دیگر نمی پسندمش . دیگر قدیمی شده ، کهنه شده ، حرفی برای گفتن ندارد ...
دوستی دیروز می گفت که خب « تو» هم حق دارد که تو را دوست نداشته باشد . نمی دانست شاید که سال ها پیش در زمزمه ای یک ساعته قبل از رفتن به اردوگاه [ ... ] ، آن دم که از مرگ خود ، برایش می گفتم ، این حق را با آن کلام زیبای دکتر ، برایش خواندم و گفتم و دادم . می دانی چه کرد ؟ خندید و خندید و ...
درد را می بینی باز ؟ خود را متعهد کرده ایم که « حق » کسی را پایمال نکنیم که از « ژوکر» چنین انتظاری است حتما . و نمی دانیم و نمی دانم که روزی کسی ، آشنایی ، رفیقی ، « تو» یی به یاد « حق » من می افتد یا نه؟ که این خود خود درد است .
سه شنبه 18 / اردیبهشت / 1386
دیده اید که « تخته سیاه » هم یک ساله شده است ؟ من هم نبودم تا تولدی برایش بگیرم . این است که از « تو» هم انتظاری نیست !! دیر است اما « تو» که نمی گویی ، خود می گویم : یکسالگی ات مبارک !!
کمی از خوانده هایم می نویسم تا بلکه مهلتی پیدا کنم و حرفی دیگر بزنم . اگر بشود ، خوب است . خیلی هم خوب است ...
نامه ها ( 11)
سلام .
همه چیز را نمی توان گفت حتما . غم را چگونه می توان به زبان آورد ؟ درد را چطور؟ مگر گفتن دوستت دارم به همین راحتی است ؟ آنان که عامه اند گاه به راحتی این سخنان را ، این کلمات مقدس را به زبان می آورند و راحت تر از آن خرج هر که و هر چه که باید و نباید می کنند . و یا اصلا شاید این سخنان برایشان مفهومی ندارد که عشق یعنی چه؟ منظورت از درد چیست؟ غم نان داری شاید؟
می ماند آن عده ای که چاره ای ندارند جز سکوت و یا گفتن با استعاره و اشاره . که خب در نظر چون آنانی، این سخنان حرمتی دارند که بی شک نمی توان به سادگی ، برای هر کس گفت که لابد درد از آن من است و به خاطر تو . که حتما غم با بودن تو رنگ می بازد و در نبودت ، این منم که رنگ می بازم . و یا مگر جز این است که دوستت دارم را به هزار اشاره و ناز برایت می گویم و شاید ، تنها شاید در خلوتی بی همهمه آن را در گوش ات زمزمه کنم که می دانم و می دانی : گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش .
و می ماند سکوت . سکوتی که فریاد ناگفته هاست . سکوتی که راجع به آن حتا نمی توان نوشت ... .
اما می دانی این دسته دوم در مقابل عامه چه دارند که آنان را بی نیاز می کند؟ اینان کلمه را دارند و زیر سایه ی کلمه زندگی می کنند . گاه حتا با او عشق بازی می کنند . حیران می شوی گاه وقتی که رقص کلمه را بر روی کاغذ به نظاره می نشینی که وای ، عجب طراح رقصی پشت این موزون کلمات است . زندگی می کنند با این کلمات . می نشینند و می خوانند و می نویسند . روزی، دردنامه را ، نوشته هایشان را به چون تویی می دهند و گاه هم ، هیچ چاره ای ندارند که تو ، انگار نیستی و تاب آوردن در برابر هجوم کلمه آن قدر دردناک است و سخت که باید تسلیم شد ، هر چه گفت ، بنویسی و هر چه خواست انجام دهی و او را به روی صحنه بیاوری . این است که ناچار ، خود را و تو را به میان جمع می کشانند و ... می شود آن چه که می بینی .
و وقتی قصه ی « گالان و سولماز» را ، قصه ی « گیله مرد و عسل بانو» را و یا حتما قصه ی « هلیا» را می خوانی ، می بینی که نادر ابراهیمی چگونه آتش گرفته و آتش زده . می بینی که چه کار سختی را انجام داده . که به قول مصطفی مستور ، گوی داغ را بر روی زمین انداخته .
طولانی می شود . بس است . قصدم این قدر نوشتن نبود . اما باز هم به کلمه پناه می برم و باز آن را که از مصطفی مستور نقل کرده بودم و گوشه ای از آن را smsی ساخته بودم ، می نویسم . می نویسم تا شاید بخوانی :
« حرف که می زنی / من از هراس طوفان / زل می زنم به میز / به زیر سیگاری / به خودکار / تا باد مرا نبرد به آسمان /
لبخند که می زنی / من – عین هالوها—زل می زنم به دست هات / به ساعت مچی طلایی ات / به آستین پیراهن ات / تا فرو نروم در زمین /
دیشب مادرم می گفت تو از دیروز فرو رفته ای / در کلمه ای انگار / در شین / در قاف / در نقطه ها ./»
دوشنبه 10/ اردیبهشت / 1386
این روزها که سرد است ، که برف می بارد ، که زمستان است ، این روزها که انگار هم زمین و هم زمان یخ زده است ، من و دلم که هیچ ، دل « تو» هم انگار یخ بسته است ... انگار که « تو» هم افسون این سرما شده ای . پایت در این برف ها فرو رفته است و سرمای آن تا مغز استخوانت ، تا تمام « تو» نفوذ کرده است .
« تو» را هیچ گاه این گونه به یاد نمی آورم و به یاد هم نمی سپارم . که « تو» هنوز هم همان خوبی هستی که بودی ... که هستی ...
زندگی از این یکنواختی ملال آور رهایی ندارد و شاید بهترین دلیل این ننوشتن چند وقته به جز سرما و یخبندان ! شکاندن همین یکنواختی باشد حتا اگر این تغییر نه خوب که حتا تلخ هم باشد . از بسیاری چیزها می توان نوشت . از همین سرما و یخبندان ، از انتخابات و حتا آمدن بوش به منطقه . اما به خود می گویم همین لحظاتی که چه کم و زیاد صرف گفتن این حرف ها می کنیم زیادی هم هست و این روزها که می گذرد ، به قول « قیصر» می گذرد . از دیدار دوستان و سفر کوتاهی که رفتم هم می توان نوشت . از بودهای نابود شده هم . از انتظار . از انتظار هم می توان نوشت .
انگار که پیدا کرده ام . داشتم همین جور می نوشتم تا به این بهانه از هیچ ننویسم و این پست را تمام کنم تا نامه ای دیگر را در پست بعدی قرار دهم . اما آن کلمه آخر مرا گرفت . در این روز « تاسوعا» که جمعه هم هست ، آن کلمه ، « انتظار» مرا گرفت . یادم افتاد باز که این همه نوشتن و ننوشتن ها حکایت از انتظار « آقا» یی دارد که همیشه منتظرش هستیم . که روزی که بیاید دیگر هیچ دردی نیست . از او هم نمی توان نوشت ...