تخته سیاه
در این یکی دو روزه، که انگار کمی منتظر بوده ام و حاصل هم البته، هیچ بوده است، چیزهایی نوشته ام که دوباره نخواندم شان . اگر کمی از دیگر نوشته هایم سردرگم تر بود، عذر مرا بپذیرید . با این توضیح اضافه که بیش از یک پست خواهند شد، آن ها را می نویسم :
سلام .
خسته شده ام از این همه نوشتن که : « میشه دیدت؟ » . الآن نشسته ام باز هم در سر کلاس . باز هم حرف است و درس انگار . من اما این جا نیستم . اضطرابی وجودم را فرا گرفته است . تنم سرد است . دیده ای عرق سرد را بر پیشانیت ؟ یخ زدن محض را می گویم ...
نگرانم . در این سرمایی که اکنون مرا، « تو» را، هر دوی ما را در خود فرا گرفته، فرو برده و ما را یخ زده، دور از یک دیگر، رها از هم و همه، خالی دستانم از دست قشنگ و سبز « تو»، منجمد شده ام و منجمد شده ای و ... هیچ .
خسته شده ام از نوشتن درد . از سرودن درد . از گفتن درد . خسته ام از این که درد مرا می بینی یا نه ؟ هوای دیگری می خواهم . شوری دیگر . « تو» را به انتظار نشسته ام .
مزخرف می گویم . خوب می دانم که مزخرف می گویم . خوب می دانم که نمی دانی و نمی دانم که چه می گویم . خوب می دانم که حرفم، که حرف هم نیست شاید، قابل فهم نیست .
دوست دارم پایان یابم . تمام شوم . گفتم که خسته شده ام . از این بودن های نابود خسته شده ام . گفتم که دلم هوای دیگری می خواهد . دوست دارم روزی دیگر را از فردای شبی با « تو» آغاز کنم . دوست دارم چشمانم را زیبایی چشمانت مسحور خود سازد و دستانم را گرمای دستانت به آغوش کشد .
باور نکردنی است این عطش عشق . آن قدر باور نکردنی است که به قلم نیاوردنی و به زبان نگفتنی است و درست این است که « تو» هم باورت نمی شود و این باور نکردن « تو» گاه مرا هم به شک فرو می برد . گفته بودم به خواب و خلسه فرو می برد .
آن قدر مرا باور نمی کنی که مرا چاره ای نیست که لابد در « تو» نقصی نیست و هر چه هست از من است . که لابد عشق من چنان نبوده که « تو» باورش کنی و این سخت دردناک است . دردناک است که روزها و شب ها و تمام لحظه ها را با یاد کسی گره بزنی که تو را به یاد نکردنش سخت می نوازد .
و من عهد بسته بودم که آمدن « تو» را به انتظار بنشینم و این چه سخت عهدی است . باید سرکوب کنم و سکوت . هوا گرم است و من در این گرما، سخت می لرزم . گویی دارم می شکنم و در خود فرو می ریزم . عجیب حالتی است . چشمانم نمی بیند و گوش هایم نمی شنوند . تنها این دست راستم است که قلم را به دست گرفته و آن را می رقصاند ... و هیچ .
نمی خواستم چیزی بنویسم . راستش را بخواهی، حال نوشتن را نداشتم که این چند روزه سرم شلوغ بوده و یادم پر از خاطره . اما همه مربوط به کار و کار و کار و همه خالی از عطر تن « تو» .
راستش را بخواهی اصلا، خودم هم همین طور می خواستم، که کمی مشغول باشم و کمی غافل . مشغول به این بودهای هر روزه و این روزمره گی های همیشه . و غافل شوم از این همه نبودن های « تو» . بهانه هم که گفتم جور بود، حجم کار زیاد بود و فهرست دیدارها، پر. حرف زیاد بود و ماموریت های جدید در انتظار .
اما دیروز بعد از ظهر بود که به مدیریت وبلاگ سر زدم، دیدم که برای « خیالی غیر از «تو» »، کامنتی آمده است : « راستش شاید کسی این حرفای عاشقانه تو رو باور کنه ولی من که تو رو خوب میشناسم میدونم دروغه » و من ماندم ...
خشکم زده بود . چه کسی مرا می شناسد که چنین می نویسد و نامی از خود هم به یادگار نمی گذارد ؟ باید کاری می کردم . به یاد عهد همیشه گی جوابی دادم که می دانم جوابی کامل نبود که به قول سهیل باید کاری کنم . نوشتم : « سلام . حرفی نیست . کاش زیبانامت را نوشته بودی ... »
که شاید، تنها شاید، منتظر باشی ...
و باید مطمئن شد لابد . به رسیدن Pm اطمینانی نیست . عهدی هم بسته ام که sms ی نفرستم . راستش خطی هم ندارم که بخواهم با آن sms ی بفرستم . قرار است شنبه خط جدیدی بخرم و لابد می توان آن شماره جدید را به دیگران داد و در کنار آن، از کامنت پرسید ... از پایان انتظار پرسید ...
این ها را نوشتم که عذر تقصیر باشد شاید، بهانه ای باشد برای دیر تر جواب دادن .
فقط، فقط، خدا کند « تو» باشی ...
1 / در شماره 50 « شهروند » نامه ای منتشر نشده از دکتر شریعتی چاپ شده است . پرونده هایی راجع به اوباما و انتخابات امریکا، مهاجرت و مهاجران، گرانی، نادر ابراهیمی و دکتر شریعتی در این شماره کار شده است . چند مصاحبه جالب هم هست : مصاحبه با علی لاریجانی، مصاحبه با حسینی بوشهری مدیر قبلی حوزه، مصاحبه با سروش در مورد شریعتی ومصاحبه عباس عبدی با سعید حجاریان .
2 / شماره 51 « شهروند » با سرمقاله ای از قوچانی شروع می شود که به نظر می رسد مانند من با حضور خاتمی در انتخابات ریاست جمهوری مخالف است . گزارشی راجع به پالیزدار و پرونده هایی با موضوع های حکمرانی خوب و بد، سولانا، شهید بهشتی، محمد منتظری، هوشنگ گلشیری، بیلی وایلدر و گفت وگویی با همایون شجریان از دیگر مطالب این شماره است .
3 / شماره 52 «شهروند » را هنوز کامل نخوانده ام اما پرونده هایی راجع به حرف های احمدی نژاد – به بهانه ی داستان ربودنش – ، پیمان امنیتی امریکا و عراق، ترور مقام رهبری در سال 60 ، گروهک منافقین، طرح اقتصادی رییس جمهور، گروه آریان، محمد علی سپانلو و ژان ژاک روسو در این شماره چاپ شده است. مصاحبه با علی یونسی و مصاحبه سوسن شریعتی با برادرش احسان را هم ازدست ندهید .
4 / « ها کردن» را خواندم از پیمان هوشمند زاده . با آن که از آن بسیار تعریف کرده بودند و هم سوژه و هم نوع کار به نظرم جالب بود اما خوب با آن ارتباط برقرار نکردم .
5 / « هاشمی بدون رتوش» را خواندم که مجموعه گفت وگوی دکتر زیباکلام است با هاشمی رفسنجانی . کتاب خوبی است و می دانید که جنجالی هم شد . به نظرم برای دانستن تاریخ انقلاب به درد می خورد . گفت وگو ها تا قضیه مک فارلین چاپ شده است و قرار است ادامه پیدا کند .
جمعه شب بود . غروب های دلگیر جمعه را که دیده ای، همان دردهای همیشگی اصلا . قرار بود به دیدن امیر بروم و نشده بود . نشسته بودم و ناگاه حرف از مکه شد . از چرخیدن، از بیعت و لبیک، از فراموشی و کشتن اسماعیل . یاد شد از آن 3 خواسته ی وقت دیدن خانه ی خدا در اولین بار .
و من شکستم . نبودی تا چشمان خیس از اشکم را بوسه زنی . نبودی تا ببینی که چه شد، که دیگر کسی جلودار من نبود . آن شب بعد از مدت ها خوب گریه کردم . انگار که مدت ها بود دلم از سنگ شده بود . به یاد آن عهد ها و پیمان ها افتاده بودم . آن لبیکی که در مسجد شجره فریاد زده شده بود . آن نغمه ای که بی پاسخ مانده بود .
به یاد روزهای دیگر، روزهای بعد از برگشتن افتاده بودم، به یاد آن همه عهد شکنی . به یاد دلی که پایمال شد. شکستم . و این بار خدا کند که شکست را تمام و کمال درک کنم، بپذیرم . بسوزم .
که یقین کنم و ایمان بیاورم که می توان ققنوس را از یاد نبرد ...
چند روز پیش بود . نشسته بودم پشت میز و استاد در حال درس دادن هنوز . نام « تو» اما ، رهایم نمی کرد . نمی دانم چه شده بود باز . کاغذی در زیر دستانم بود و زیبا نامت را می نوشتم . نه به فارسی که مبادا بازیچه شود نامت ، که به انگلیسی . تا حتا این گونه نوشتن نامت هم برایم یادآور خاطره ای باشد ...
نوشتم و خط زدم و یک باره زبان نوشته از انگلیسی به فارسی تبدیل شد . نوشتم و ماندم . نوشتم و سوختم . کاغذی برداشتم و این ها را نوشتم . یاد آن سررسیدی افتادم که سال ها پیش – چه زود می گذرد انگار – زیبا نامت را به همراه گروه خونی ات بر روی آن نوشته بودی و بعد به من سپردی اش . به درد کارت نخورده بود ، لابد . قصدی هم نداشتی ، لابد . می دانم ، لابد ...
و « تو» مرا به خواب ، به خلسه بردی . نگاه سنگین استاد را حس می کردم که دیده بود در کلاس روز پیشش چه فعال بوده ام و امروز چه سخت غایبم از حضورش. الان دارد از تخیل صحبت می کند . از تصورات . و من آتش می گیرم . مگر خیالی غیر از « تو» هم هست ؟
خواهرم از نمایشگاه کتاب امسال ، گزیده ای از داستان های کوتاه صادق هدایت را خریده بود . کتاب نام یکی از داستان های مجموعه را بر پیشانی دارد : « زنی که مردش را گم کرد » . 14 داستان کوتاه در مجموعه چاپ شده است و من تنها از داستان « داش آکل » خوشم آمد . البته اصولا از سبک نویسندگی هدایت لذت نمی برم و این داستان ها هم برای من جدا از خوانده های قبلی ام از او نبود .
حتما خبر دارید که از چند روز پیش ، نادر ابراهیمی به لقا خداوند شتافته است . گفته بودم که از دوران راهنمایی ، خواننده ی کتاب های او بوده ام و به نظرم تردیدی در هنر والای او نبوده و نیست . عشق ، از نگاه آقای نویسنده ، رنگ و بوی دیگری دارد . آن ها که کتاب های او را خوانده اند ، می دانند چه می گویم .
آخرین کتابی که از او خوانده ام در همین هفته گذشته بود . « رونوشت ، بدون اصل » کتابی است که آقای نویسنده ، 7 قصه ی کوتاه خود را در آن گردآوری کرده است . وقتی که در نمایشگاه کتاب ، متن تقدیمی آن را خواندم ، تردیدی نکردم که باید کتاب را بخرم . نوشته بود :
« به سربازان خوب ، در بحبوحه ی همه ی درگیری ها و جنگ ها وقتی هم برای بازی می دهند ؛ وقتی برای استراحت . و این مجموعه ، همان بازی ست به هنگام استراحتی که به این سرباز داده اند . اما نگاه کن که حتی بازی یک سرباز نیز شباهتی فراوان به زندگی او دارد . »
وحشتناک است . کتاب مثل دیگر آثار نادر ابراهیمی نیاز به چند بار خواندن دارد . کتاب از ترس ، مرگ – چه زیبا هم -- ، قهرمان های دنیا ، نویسنده ها ، جنگ و عشق و باز هم عشق می گوید . در گوشه ای از داستان « قصه ی نقاشی که عاشق شد و معشوق از او خانه یی خواست » می خوانی :
« من تو را تصویر خواهم کرد .
تو را به رنگ ،
به نور ،
و به آوازهای رنگین تبدیل خواهم کرد .
تو را به گل ،
به کوه ، و به رودخانه های خروشان تبدیل خواهم کرد .
من از تو دنیا را خواهم ساخت
و برای تو دنیا را
اگر سخنم را باور نمی کنی
هنوز قدرت دوست داشتن را باور نکرده یی ... »
وحشتناک نبود ؟
4 سال پیش که به حج رفته بودم ، قبل از رفتن و در حین سفر «حج» دکتر شریعتی را بارها خواندم . از آن آموختم که مقصود از این سفر کشتن اسماعیل است و هر کسی برای خود اسماعیلی دارد چونان ابراهیم . و البته نه مانند او حتما باید این اسماعیل ، پسرش باشد . که اسماعیل هر کسی ، خاص اوست و با دیگری متفاوت . یاد گرفتم که باید این اسماعیل را به قربانگاه ببری ، تا خداوند او را به تو ببخشاید .
این شد که در همان روزها هم در مسجدالنبی ، می نشستم به نظاره « تو» و از کشتن اسماعیل می نوشتم . حاصل ، دل نوشته هایی شد که هنوز مجال حضور در « تخته سیاه » را نیافته اند . اما مقصود از این یادآوری و نوشتن این چند خط ، « تو» بودی . چنان که در ذیل می خوانی :
آن روز در نمایشگاه ، مهدی بود که همراه من بود تا « تو» ما را دیدی . جلو نیامده بود . من تنها آمدم و شد آنچه که قبلا نوشته ام و برگشتم . بعد ها ، مهدی گفت : نمی خواستم اسماعیل تو را ببینم . تا باز از« کشتن اسماعیل » تو ، لذت ببرم .
راحت بود گفتنش و سخت بود شنیدنش . کاش ، رجعتی بود برای اسماعیل من . کاش این اسماعیل ، هرگز کشته نمی شد ...
از خواندنی ها :
1 / شماره 47 « شهروند» با پرونده هایی خواندنی درباره لبنان ، روسیه پس از پوتین ، صدور انقلاب ، سریال شهریار ، رضا امیرخانی – نویسنده رمان زیبای « من او» و رمان هنوز نخوانده ی « بی وتن » -- و کتاب « سعدی از دست خویشتن فریاد » کیارستمی . در این پرونده مصاحبه ای خواندنی با کیارستمی چاپ شده است . از خواندنی های این شماره ، مصاحبه ای است با انیس نقاش . ایشان کسی است که در سال 1980 قصد ترور بختیار را داشت .
2 / از شماره 48 ، « شهروند » به حجمش اضافه می شود و البته قیمت آن هم افزایش می یابد . بحث قیمت نیست با این که هنوز هم از افزایش حقوق خبری نیست ، اما با این حجم اضافه شده از مطلب چه کنم ؟ در این شماره مصاحبه با همسر هاشمی رفسنجانی جلب نظر می کند و پرونده هایی در مورد مافیا و دموکراسی ، حزب الله ، 100 سالگی نفت ، افشین قطبی و احمد رضا احمدی شاعر . پاسخ یوسفی اشکوری به نقد های سید جواد طباطبایی آخرین مطلب این شماره است .
3 / در شماره 49 ، پرونده ی طولانی خمینی ها ، خواندنی است . خاطراتی از همسر امام و سید حسین خمینی ضمیمه این پرونده خواندنی است که مصاحبه هایی هم با سید محمود دعایی ، دکتر صادق طباطبایی و بهروز افخمی را نیز به همراه دارد . حضور کریس دی برگ در تهران هم ، پرونده ای را به خود اختصاص داده است .
4 / کتاب « چالش های روابط ایران و غرب ، بررسی روابط ایران و آلمان » را خوانده ام . کتابی بسیار جالب در مورد روابط ایران و آلمان ، با تکیه بر دادگاه میکونوس . هاشمی رفسنجانی بر این کتاب مقدمه نوشته است و سید حسین موسویان نویسنده آن است . موسویان را لابد می شناسید ، او در دولت رفسنجانی ؛ سفیر ایران درآلمان بوده است و بسیار فعال . بماند که او بعدها به نویسنده ی جاسوس تبدیل شد !
5 / کتاب شعری خواندم به نام « وقتی هر عابر یک ایستگاه باشد» سروده ی بهرام رحیمی . زیبا بود . چند تایی از شعرهایش را یادداشت کرده ام و شاید به تناسب از آن ها یاد کنم :
« پسرک گفت :
« آقا چسب زخم ؟! »
- برو پسر جان
زخم من
با چسب تو
خوب نمی شود . »
و :
« درخانه ای که ندارم
دیواری نیست
تا همه چیز برای تو باشد »
آن روز ، 6 ساله بودم . از جنگ و بمباران و موشک باران و رفتن به پناه گاه ، اکنون فقط تصاویری کوتاه را در ذهن دارم . اما از آن روزها ، نه . انگار که تمام و کمال آن روزها به یادم مانده ، که لابد به یاد همه مانده است .
یادم هست ، پدربزرگم بر روی تخت چوبی اش نشسته بود و من در کنارش مشغول بازی لابد . افشار -- که آن روزها می گفتند ، پسرش را به خاطر بلعیدن پاک کن از دست داده است – اخبار می گفت ، که حال امام خوب نیست و برایش دعا کنید . آن شب حال هیچ کس خوب نبود . یادم هست رادیو تا صبح قرآن پخش می کرد و من هم خوابیده بودم حتما . که طبیعی بود آن روزها ندانم چه کسی را از دست می دهیم ...
صبح که بیدار شدیم ، نمی دانم صبحانه می خوردیم یا خورده بودیم یا نه اصلا ، این بار حیاتی را بر روی صفحه تلویزیون دیدم و او گفت آن چه را که دوست نداشتیم اتفاق بیافتد . دیگر از پای تلویزیون تکان نخوردم ، نه به قول کامران نجف زاده به خاطر تعطیلی مدرسه ها ، که هنوز مدرسه نمی رفتم . که انگار از همان کودکی ، با همه ی آن نفهمیدن ها و ندانستن ها ، آری از همان کودکی ، چیزی در من فرو ریخته بود ...
تمام آن وقایع ، آن بر سر وسینه زدن ها و شمع روشن کردن ها ، آن همه عوض کردن تابوت و ننشستن هلیکوپتر ، آن همه شیدایی و ویرانی حاج احمد آقا را از تلویزیون دیدم ...
و گذشت . امروز هم همه ی آن خاطره ها تداعی شدند . و من این بار می دانستم چرا آن روز از پای تلویزیون تکان نخورده ام ...
دوستی – نامش این بار بماند ، که شاید نپسندد – گویا صحبت می کرد با نامزدش و کمی هم – نه ، بیشتر—نگران بود و مضطرب . در پایان صحبت شان ، می گفت : « اوامری ندارید ؟!» و من حیران . حیران آن روزها که می گفتی : « کاری نداری ؟!» و مرا چاره ای نبود تا « خداحافظ» را از زبان « تو» بشنوم ...
نماز می خواندم در آن هنگام . تمام که شد ، نشستم ؛ به سجده رفتم و بی « تو» شدم . انگار که تازه نماز می خواندم ...