سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
اندکى که با آن بپایى به از بسیارى که از آن دلگیر آیى . [نهج البلاغه]
 
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 23

نامه ها ( 13)

 

 

سلام .

 

سرنوشت : نه به معنای سرنوشت و فرجام که تنها به معنای سر ، نوشت . در مقابل پانوشت ، این کلمه را ابداع کردم که انگار باید در اول این نامه توضیحی را برایت می نگاشتم . اما آن توضیح :

 

چند ماهی است که نامه ای به دستت نرسانده ام . نوشتته ام و نرسانده ام . دلیل این نوشتن امروز هم ، آن صحبت کوتاه چند دقیقه ای دیشب  است که انگار آن چنان حالت خوب نبود . نمی دانم چرا . اما خوب می دانستم که امروز آن گونه که دلم می خواهد نمی توانم با تو صحبت کنم  و پس چه بهتر که به نوشته ها پناه  برم . این که فرصت شود تا همین چند تکه کاغذ را هم به دستت برسانم یا نه از مجهولات است . امروز 2 / مهر / 86 است و نوشته ای که به عنوان نامه برایت می آورم تقریبا 3 ماه پیش در 4 / تیر/ 86  نوشته شده است  و معلمم هم نیست که چند ماه بعد در « تخته سیاه » جای گیرد .  به هر حال این دل نوشته ای است که از دلی داغدار و البته سرشار از امید بر می خیزد . از دلی که امیدوارم ساده گی یکرنگی اش را باور داشته باشی و به دیده ای پاک در او نظر کنی .

 

همراه این دل ، مغز و عقلی است آشفته که در میان بیشمار سوال به دست و پا افتاده است . و گاه ، تنها گاه مهربان صدای تو مجالی به من می بخشد تا لختی بیاسایم و لذتی ناب را تجربه کنم . لذت بودنی که سال هاست از هم چو منی دریغ شده و من تشنه به جست و جوی آن نشسته ام .

 

باز امید که این نوشته ها را مبنی بر نبودن « تو» نگذاری و خیال نکنی که خطاب به تو نوشته ام زیرا که « تو» نیست .  این گونه نیست . بود و نبود « تو» در ظاهر است که می داند و می دانی . خود تو هم که بارها و بارها از جای بلند و سهم رفیعت در دل من خبردار شده ای و نیک می دانی که چه ساده و پاک و همان قدر ریشه دار و محکم دوستت می دارم .

 

این همه را گفتم و خود شد یک نامه و یادم رفت که بگویم دلیل اصرار بر دیدنت را برایت نوشته ام . و منتظرم تا به همین زودی و در همین ماه مبارک خبرم کنی تا رخ زیبایت را به نظاره بنشینم . یا علی .

 

                                                                                          دوشنبه  2 / مهر / 1386

 

« سلام .

 

خوبی ؟ دو هفته از آخرین دیدارمان گذشته است . چه از آن دقایق کوتاه دیدنت در آن نیمه شب یکشنبه شب که باز مرا سخت مشتاقت ساخت و چه از آن نیم روز ، روز بعد و آن پیام کوتاهت که  khoda hafez  و بس .

که انگار به قول تو همان دقایق کوتاه بس بوده است . از آن روز 2 هفته گذشته است و در ظاهر دیگر سراغی از تو نگرفته ام . در دل اما غوغایی است . به آن چند عکس کوچکت و همان چند پیام کوتاهت خیره می شوم و ...

 

امتحان داشته ای و می دانم که درست نبوده و نیست  که در این ایام به پیامی حتا ، ذهنت را دقیقه ای هم شده از درس برگیرم . بماند که انگار این روزها امتحانی هم برای من بوده و این بار شاید تو نمی دانستی .

 روزها می گذرند . به سرعت و پر شتاب . جای هیچ گلایه ای نیست که به قول مهاجرانی ، یک روز بر می گردی و به پشت سرت نگاه می کنی و می بینی که هیچ . می بینی که لحظه ای خاطره هم نداری . می بینی که میان دستانمان چنان فاصله افتاده که دیگر ... باز هم هیچ !

 

بارها تنبیه شده ام که گنگ می نویسی پسر . مبهم می گویی . بارها نوشته ام ، حرفم و بدتر از همه گاه عملم  باعث شده تا دوستی ، نزدیکی ، رفیقی و باز بدتر از همه « تو» برنجند که دیگر سوتفاهم پیش آمده را چاره ای نیست ، لابد . حتا اگر به صد کاغذ و نامه بخواهی که دلش را بشویی از این سیاهی ناخواسته . یا این که به پیامی و تلفنی و لحظه ی دیداری بسنده کنی که شاید دستانش را بگیری و ... که باز هم هیچ .

 

که هنوز هم همین دلیل گنگ نوشتن را گنگ می نویسی مصطفی .

 

این شیرین است و تلخ . شیرین است که ذهن را یاری می رساند و البته چون کلمه است  . که کلمه بعد از خدا که بود ، هست شد و آن روزها ، دیگر هیچ نبود . تلخ است که تو را له می کند در صحرای بی کسی . که تو گم می شوی در فریادی نشنیدنی . که فریاد می زنم و هیچ صدایی به پاسخم نمی آید . که تنهای تنهای تنها می شوم و جدای جدای جدا .

 

دیده ای ، دکتر می گوید : « دردم نه دیگر تنهایی که جدایی و اضطرابم نه زاده بی کسی که بی اویی » و تو می مانی ، و تو می مانی که شزیعتی ، « تو» را در وجود خدا یافته بود یا نه . و من باز هم غرق در این اندیشه که می دانم « تو» ی من خداوند نیست که این اعترافی بس هولناک است و سخت . این جاست ، درست همین جاست که می گویی با خود ، که آیا دکتر از آن « تو» ی زمینی اش گذشته بود ؟ یا اصلا به « تو» رسیده بود ؟ پوران ، همان « تو» بود ؟ پس « باغ ابسرواتوار»  چه می شود ؟  پس از « تو» به خدا رسیده بود ؟

 

و من حیران در این وادی ، رها شده در این صحرا . تشنه از « هبوط » ی که در این « کویر» رخ داده .

 

و این است که هیچ جواب گوی آن تشنگی نیست . این است که [ ... ] ، برایت می نویسم . این است که این چنین سخت دلتنگت می شوم به قدر چند بوسه ...

 

                                                                                            دوشنبه 4 / تیر / 1386


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در یکشنبه 86/11/28 و ساعت 9:0 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 33
مجموع بازدیدها: 198446
جستجو در صفحه

خبر نامه