سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هر که به حکمت شناخته شود، چشمها او رابه دیده وقار و شکوه بنگرند . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: شنبه 103 اردیبهشت 22

نامه ها ( 11)

 

سلام .

همه چیز را نمی توان گفت حتما . غم را چگونه می توان به زبان آورد ؟ درد را چطور؟ مگر گفتن دوستت دارم به همین راحتی است ؟ آنان که عامه اند گاه به راحتی این سخنان را ، این کلمات مقدس را به زبان می آورند و راحت تر از آن خرج هر که و هر چه که باید و نباید می کنند . و یا اصلا شاید این سخنان برایشان مفهومی ندارد که عشق یعنی چه؟ منظورت از درد چیست؟ غم نان داری شاید؟

می ماند آن عده ای که چاره ای ندارند جز سکوت و یا گفتن با استعاره و اشاره . که خب در نظر چون آنانی، این سخنان حرمتی دارند که بی شک نمی توان به سادگی ، برای هر کس گفت که لابد درد از آن من است و به خاطر تو . که حتما غم با بودن تو رنگ می بازد و در نبودت ، این منم که رنگ می بازم . و یا مگر جز این است که دوستت دارم را به هزار اشاره و ناز برایت می گویم و شاید ، تنها شاید در خلوتی بی همهمه آن را در گوش ات زمزمه کنم که می دانم و می دانی : گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش .

و می ماند سکوت . سکوتی که فریاد ناگفته هاست . سکوتی که راجع به آن حتا نمی توان نوشت ...  .

اما می دانی این دسته دوم در مقابل عامه چه دارند که آنان را بی نیاز می کند؟ اینان کلمه را دارند و زیر سایه ی کلمه زندگی می کنند . گاه حتا با او عشق بازی می کنند . حیران می شوی گاه وقتی که رقص کلمه را بر روی کاغذ به نظاره می نشینی که وای ، عجب طراح رقصی پشت این موزون کلمات است . زندگی می کنند با این کلمات . می نشینند و می خوانند و می نویسند . روزی، دردنامه را ، نوشته هایشان را به چون تویی می دهند و گاه هم ، هیچ چاره ای ندارند که تو ، انگار نیستی و تاب آوردن در برابر هجوم کلمه آن قدر دردناک است و سخت که باید تسلیم شد ، هر چه گفت ، بنویسی و هر چه خواست انجام دهی و او را به روی صحنه بیاوری . این است که ناچار ، خود را و تو را به میان جمع می کشانند و ...  می شود آن چه که می بینی .

و وقتی قصه ی « گالان و سولماز» را ، قصه ی « گیله مرد و عسل بانو» را و یا حتما قصه ی « هلیا» را می خوانی ، می بینی که نادر ابراهیمی چگونه آتش گرفته و آتش زده . می بینی که چه کار سختی را انجام داده . که به قول مصطفی مستور ، گوی داغ را بر روی زمین انداخته .

طولانی می شود . بس است . قصدم این قدر نوشتن نبود . اما باز هم به کلمه پناه می برم  و باز آن را که از مصطفی مستور نقل کرده بودم و گوشه ای از آن را smsی ساخته بودم ، می نویسم . می نویسم تا شاید بخوانی :

« حرف که می زنی / من از هراس طوفان / زل می زنم به میز / به زیر سیگاری / به خودکار / تا باد مرا نبرد به آسمان /

لبخند که می زنی / من – عین هالوها—زل می زنم به دست هات / به ساعت مچی طلایی ات / به آستین پیراهن ات / تا فرو نروم در زمین /

دیشب مادرم می گفت تو از دیروز فرو رفته ای / در کلمه ای انگار / در شین / در قاف / در نقطه ها ./»

                                                                                              دوشنبه 10/ اردیبهشت / 1386


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/10/28 و ساعت 8:10 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 27
مجموع بازدیدها: 198442
جستجو در صفحه

خبر نامه