سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
محبّت دنیا خرد را تباه می کند و دل را از شنیدن حکمت باز می دارد و کیفری دردناک می آورد . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 23

نامه ها ( 12 )

 

 

 

سلام .

 

تا به حال چندین نامه برایت نوشته ام و چند سوالی را در آن ها از تو پرسیده ام . که تا به حال جوابی برای آن سوال ها نیافته ام . نمی دانم . شاید مدعی شوی که جواب را با کارهایت ، رفتارت و گفته هایت !! ، گفته ای . اما بی تردید چنین جواب هایی نیاز به حداقلی بهره ی هوش دارد که لابد من از آن بی نصیبم !

این است که گاه جواب های تو را هم حمل بر بی جوابی می کنم . نمی دانم چه شده است . نمی دانم که نوشتن این نامه ها سودی داشته است یا نه ؟ نمی دانم که در این نامه ها ، حرفی را به تو گفته ام یا نه ؟ به دردی خورده است ، اصلا ؟ نمی دانم که خطی یا کلمه ای از این نوشته ها ، لحظه ای تو را به خود مشغول ساخته یا نه ؟ تغییر که نه ، که مطلقا به دنبالش نیستم – می نویسم که خدای ناکرده سو تفاهم نشود – که اصلا خود را در آن حد نمی دانم ، اما دوست دارم بدانم که نامه هایم جایی را ، کنج خرابه ای را ، کمی لرزانده یا نه ؟ دوست دارم بدانم که می خوانی شان ، اصلا ؟ حواست باشد ، خواندن را می گویم  !!

 

اما باز هم نمی دانم – گاهی با خودم فکر می کنم که چقدر این نمی دانم ها زیاد است و اصلا شاید هجوم این نمی دانم ها ، همه را ، هم متن را و هم تو را ، از من بگیرد ، که باز هم نمی دانم ! --  که کاری کرده ام که نباید می کرده ام ؟ یا برعکس کاری را انجام نداده ام که باید به سرانجامی می رساندم ؟ حرفی را زده ام که نباید یا برعکس ؟ از این گفته های نگفته چیزی کم گذاشته ام و یا این که نهانی ها هنوز هم چربش بیشتری دارند ؟

 

این درد همیشگی من بوده . نوشته بودم روزی برایت یا نه ، یادم نیست اما بی شک درست است که دوست داشتن حق طبیعی هر انسانی است . – حق طبیعی را حقی می دانند که نیاز به اثبات ندارد ، بدیهی است لابد ! – می شود کسی را دوست داشت و عاشقش بود اما خب او هم چنین حقی دارد ! او هم می تواند چنین حسی را نسبت به دیگری داشته باشد . و درست همین جاست که تنهایی ها فرا می رسند . نمی شود درست نوشت الان . این قصه سر دراز دارد و حیف می شود در این چند خط . شاید بعد ها ، بیشتر از آن نوشتم . اما بگذار الان حرف دیگری را بگویم که ادامه ی نامه ام باشد .

 

می دانی ، آن چه که در نبود تو – یا شاید نبودن من ، که این انگار قشنگ تر است و خواستنی تر—برای من به یادگار می ماند ، مرا تسلی می دهد و پایگاه تنهایی من می شود ، همین نوشته هاست . همین کاغذ پاره هایی که نوشته می شوند و گاه تو می خوانی شان . گاه به « تخته سیاه » می روند و شاید که نه حتما بیش از هر دو این ها به کنج فراموشی .

 

می گفتم که این نوشته هاست که آرام می کند مرا ، سرم را گرم می سازد که بنشین و بنویس که می خواند . اما آینده ، روزها بعد چه خواهد شد ؟ می دانی سرانجام این بی جوابی به کجا خواهد رسید ؟ می دانم این بار. از تاریخ و گذشته باید درس گرفت . تجربه را می گویم . سرانجام این بی جوابی محض ، جدایی است . ننوشتن است . سکوت است . دم فرو بستن است . به دنبال راه چاره ای چون « بنیان » گشتن است ...

 

سال ها پیش شروع  پنج دفتر من بود . از «بی قراری» شروع کرده بودم . آن روزها هم چون این روزها که تو خواستی تا برایت بنویسم ، خواسته بود تا برایش بنویسم . نوشتم و « بی قراری » را تقدیم کردم به « تو ، که قرار تمام بی قراری هایم هستی » .

 

 در نیمه های « بی قراری » بودم که دفترم ، دستان « تو» را آشیان خود ساخت . می خواندی و روزها بعد با خنده می گفتی که هر نوشته ات را حداقل دو بار خوانده ام . بار اول به خاطر دست خط بدت و بار دوم تا ببینم که چه می گویی . می دانستی که از آن روز ، دست خط من لحظه به لحظه بدتر شد تا« تو» شاید بیشتر  بخوانی ؟ گذشت و به « آرزوها» رسیدیم . که باز تقدیم به « تو» بود با این تقدیمی :

« همی جوشم که در پای تو باشم ، خسی بر موج دریای تو باشم

                                                                      تمام آرزوهای منی کاش ، یکی از آرزوهای تو باشم »

                                                                                       تقدیم به « تو» که تمام آرزوهایم هستی .

 

« آرزوها » را هم خواندی و تمام کردی . می دانی [ ... ] ، آن چه که در این میان وحشتناک بود ، چه بود ؟ می پرسید ، از من می پرسید که این « تو» کیست ؟ « تو» از من می پرسید که برای که می نویسی ؟ جوابم چه می توانست باشد ؟ می بینی [ ... ] ، باز هم این تکرار مکرر دایره حیات را ؟

 

گذشت . « ستاره » را نوشتم که باز تقدیم به « تو» بود که « تنها ستاره آسمان زندگی ام هستی » . در نیمه ی راه رها شد اما . که « ستاره » هنوز هم انگار نورش بر من نتابیده . که انگار هنوز هم هزاران سال نوری میان دستان من  و او فاصله است . این هم تکراری است [ ... ] .

 

« شوکران » نامی بود که برای چهارمین دفترم برگزیدم . « شوکران » ی که جام زهر است و به ناچار نمی شد تقدیمی « تو» باشد . که تلخی باید از آن من باشد . این شد که « شوکران » برای من بود : « تقدیم به هیچ کس !»  . « شوکران » را که نوشیدم ، به دو بیتی از مولانا برخوردم . گفته بود :

« رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن                                              ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

  ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها                                    خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن »

 

و این شد که نام پنجمین دفترم شد « تنهایی» . دفتری که مدت هاست ، سال هاست نیمه کاره رها شده  که مرا دیگر تاب تحمل نوشتن اش نیست .

 

[ ... ] ، هر بار که برایت می نویسم حس عریانی به من دست می دهد . حس می کنم که عریان شده ام و خود را به نظاره نهاده ام . هر بار که می نویسم ، همین که نوشته ام تمام می شود ، دیگر آن را از آن خود نمی دانم . دیگر نمی پسندمش . دیگر قدیمی شده ، کهنه شده ، حرفی برای گفتن ندارد ...

 

دوستی دیروز می گفت که خب « تو» هم حق دارد که تو را دوست نداشته باشد . نمی دانست شاید که سال ها پیش در زمزمه ای یک ساعته قبل از رفتن به اردوگاه [ ... ] ، آن دم که از مرگ خود ، برایش می گفتم ، این حق را با آن کلام زیبای دکتر ، برایش خواندم و گفتم و دادم . می دانی چه کرد ؟ خندید و خندید و ...

 

درد را می بینی باز ؟ خود را متعهد کرده ایم که « حق » کسی را پایمال نکنیم که از « ژوکر» چنین انتظاری است حتما . و نمی دانیم و نمی دانم که روزی کسی ، آشنایی ، رفیقی ، « تو» یی به یاد « حق » من می افتد یا نه؟ که این خود خود درد است .

       

                                                                                      سه شنبه  18 / اردیبهشت / 1386


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/11/18 و ساعت 5:10 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 33
مجموع بازدیدها: 198462
جستجو در صفحه

خبر نامه