تخته سیاه
با خودم قرار میگذارم که کمی زودتر از سر کار برگردم، دوشی بگیرم و استراحتی بکنم تا شب برسد و با خیالی آسوده و راحت، بنشینم و شب 18 آذر امسال را جشن بگیرم. شب آغاز شش سالهگی تولد «بنیان» را. شروع کنم و SMSهای تبریکام را برای دوستان و یاران «بنیان» بفرستم. ... قرار میگذارم ... تنها قرار میگذارم ... با خود ...
زود برگشتنام از سر کار میشود دور و بر 8 شب. سر راه، به مغازهای میروم و ساندویچی سفارش میدهم. مغازهدار در حال درست کردن ساندویچ، از تغییر دکوراسیون مغازهاش با من صحبت میکند و نظرم را میخواهد. من اما در همان حین، به فکر SMS تبریک هستم. این بار متفاوتتر از سال و سالهای پیش. نیتام این است که بلکه یادآوری روزهای گذشته باشد و نوعی تجدید عهد و حتا شاید تلنگری که آنگونه که باید باشیم، هستیم؟ مینویسم: «عهدی بستیم، 5 سال پیش. که بشوریم و پاک کنیم. که اگر خیلی کثیف بود، سیل شویم و ببریمش. و امشب آغاز سال ششاُم ... تولدت مبارک بنیان» کوتاه است و هم گنگ و هم گویا.
آن روزها، در شروع کار «بنیان» شعری از شل سیلور استاین را به نستعلیق نوشته بودیم و مورب و تکه تکه بر دیوار دفتر کارمان زده بودیم. شعر به ظاهر طنز بود و همین دلیلی میشد تا مسؤولین اغلب بیمطالعه، آن را به جد نگیرند و در آن میانهی خط زدن نوشتههایمان و سؤال و جواب که منظور از نوشته چه بود و به که و چه اهانت کردهاید و از که و چه حمایت، ما نگاهی به آن بیندازیم و لبخندی بزنیم و ادامه دهیم ... که آن شعر به ظاهر طنز، عهد و قرار پنهانی ما بود برای همرنگ جماعت نشدن. برای رها کردن «بودن» و حرکت در مسیر «شدن». برای هر چه امید و زندهگی و ساختن و آرزو و تو بگو هر چه خوبی و زیبایی ...
سیلور استاین سروده بود:
«میشوریم، پاک میکنیم،
اگه خیلی کثیف بود،
سیل میشیم، میبریمش.»
... ساندویچ را گرفتم. خستهگی مجال خوردن غذا را هم نداد. بر روی تخت افتادم و 20 دقیقهای خوابیدم ... انگار که خوابیدم. چند دقیقهای به 9، بیدار میشوم. شام میخورم و شروع به فرستادن SMSها میکنم. 25، 26 نفری در لیست گیرندههایم قرار دارند. چند تایی از دوستان جواب میدهند. تک و تک و تا نیمههای شب. و البته نه چون سالهای پیشین. شب به نیمه میرسد ...
امشب اما، «شک نکنید» که شبی دیگر است. شب میلاد تن من ...