سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آیا می دانی کدام یک از مردم داناترند؟ گفت : خدا [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ خطاب به ابن مسعود ـ]
 
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 10

با خودم قرار می­گذارم که کمی زودتر از سر کار برگردم، دوشی بگیرم و استراحتی بکنم تا شب برسد و با خیالی آسوده و راحت، بنشینم و شب 18 آذر امسال را جشن بگیرم. شب آغاز شش ساله­گی تولد «بنیان» را. شروع کنم و SMSهای تبریک­ام را برای دوستان و یاران «بنیان» بفرستم. ... قرار می­گذارم ... تنها قرار می­گذارم ... با خود ...

زود برگشتن­ام از سر کار می­شود دور و بر 8 شب. سر راه، به مغازه­ای می­روم و ساندویچی سفارش می­دهم. مغازه­دار در حال درست کردن ساندویچ، از تغییر دکوراسیون مغازه­اش با من صحبت می­کند و نظرم را می­خواهد. من اما در همان حین، به فکر SMS تبریک هستم. این بار متفاوت­تر از سال و سال­های پیش. نیت­ام این است که بلکه یادآوری روزهای گذشته باشد و نوعی تجدید عهد و حتا شاید تلنگری که آن­گونه که باید باشیم، هستیم؟ می­نویسم: «عهدی بستیم، 5 سال پیش. که بشوریم و پاک کنیم. که اگر خیلی کثیف بود، سیل شویم و ببریمش. و امشب آغاز سال شش­اُم ... تولدت مبارک بنیان» کوتاه است و هم گنگ و هم گویا.

آن روزها، در شروع کار «بنیان» شعری از شل سیلور استاین را به نستعلیق نوشته بودیم و مورب و تکه تکه بر دیوار دفتر کارمان زده بودیم. شعر به ظاهر طنز بود و همین دلیلی می­شد تا مسؤولین اغلب بی­مطالعه، آن را به جد نگیرند و در آن میانه­ی خط زدن نوشته­های­مان و سؤال و جواب که منظور از نوشته چه بود و به که و چه اهانت کرده­اید و از که و چه حمایت، ما نگاهی به آن بیندازیم و لبخندی بزنیم و ادامه دهیم ... که آن شعر به ظاهر طنز، عهد و قرار پنهانی ما بود برای هم­رنگ جماعت نشدن. برای رها کردن «بودن» و حرکت در مسیر «شدن». برای هر چه امید و زنده­گی و ساختن و آرزو و تو بگو هر چه خوبی و زیبایی ...

سیلور استاین سروده بود:

«می­شوریم، پاک می­کنیم،

اگه خیلی کثیف بود،

سیل می­شیم، می­بریمش.»

... ساندویچ را گرفتم. خسته­گی مجال خوردن غذا را هم نداد. بر روی تخت افتادم و 20 دقیقه­ای خوابیدم ... انگار که خوابیدم. چند دقیقه­ای به 9، بیدار می­شوم. شام می­خورم و شروع به فرستادن SMSها می­کنم. 25، 26 نفری در لیست گیرنده­هایم قرار دارند. چند تایی از دوستان جواب می­دهند. تک و تک و تا نیمه­های شب. و البته نه چون سال­های پیشین. شب به نیمه می­رسد ...

امشب اما، «شک نکنید» که شبی دیگر است. شب میلاد تن من ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 88/9/19 و ساعت 6:7 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 80
مجموع بازدیدها: 198100
جستجو در صفحه

خبر نامه