تخته سیاه
نامهها (17)
باز هم توضیح و این بار اینکه، این همان نامهای است که در نامهی قبلی به آن اشارهی کوتاهی کردهام. که تنها در «تخته سیاه» قرار میگیرد و به دستان مخاطبش نخواهد رسید. و دیگر اینکه، هر چند چندان ضرورتی به نوشتنش هم نباشد، عنوان نامه را با یاد ترانهای برگزیدهام که حمید حامی خوانده است. نام شاعر و نام ترانه و باقی همه، طلب شما!
«من از تو نگفتم، شنیده گرفتی به یادت نبودم، ندیده گرفتی»
سلام.
کار سختی است. اینگونه بریدن، کار سختی است. یک عمر را در تمنا و تقاضا به سر بری، برای گوشه چشمی کوچک هم که شده، برای یادی در پس پستوی ذهن، برای بوده شمرده شدن و حرکت به سوی شدن. درست که دکتر میگوید و شیرین و زیبا هم میگوید که باید از «بود» گذشت و در راه «شدن» بود. اما، هم او هم انکار نمیکند که باید در ابتدا این «بود» به بودن شمرده شود تا پس از آن رها شود و بال و پر گیرد و آزاد شود و «شدن» را و یا در مسیر «شدن» را، تجربه کند. بیازماید. زندگی کند.
آری. کار سختی است آن دم که پس از انتظار -- و چه واژهای هم، سراپا درد و حسرت، سراپا شور و اشتیاق، و باز به قول دکتر، سراپا اعتراض – پس از انتظاری که شاید به اندازهی یک عمر، یک قرن و یا اصلا به اندازهی تاریخ، به طول هبوط در این کویر، به درازا کشیده است، درست آن دم که قرار است انگار اتفاقی بیافتد، جامهای نو شود، صدایی برآید، دستی تکان بخورد و چه میگویم، شاید قطره اشکی از چشمی فرو چکد، درست همان دم، این تو هستی که پس از قرنها سکوت و انتظار، درست در همین لحظه و همین مکان، نیستی. غایبی. نیامدهای.
از دور شنیدهای و دیدهای، که این لحظه را بارها و بارها در ذهنت، در رؤیاهایت ساختهای و مرور کردهای و تو بگو که زندگی کردهایی. اما چه میشود که درست وقتی که او قرار است به رؤیای تو، به تمام زندگی تو، برای یک بار هم که شده، جامهی عمل بپوشاند، نمیآیی. دورمینشینی و با بغضی در گلو، با همان قطرهی اشک در چشم و با همان شکستهی دل، نظاره میکنی. که گویی درد را انتخاب کردهای و برگزیدهای و حق هم داری. حق داری که آن همه را، آن همهی زندگی و عمر را که ارزان هم به دست نیاوردهای، ارزان و آسان به میان نیاوری. که به همین راحتی، دستت را خالی نکنی.
حق داری که بخواهی در پس آن همه انتظار، دمی که باید، لحظهای که لایق است، را انتخاب کنی. و چه سخت است که تمام آن لحظههای خوب و مناسب و دوست داشتنی و «شدن»ی از کف رفته باشد و حادثهای کوچک، بهانهای انگار مبتذل، قرار باشد تا زمینهساز وعدهگاه باشد و دیدار. آن هم نه از پس لحظاتی زیبا و شاید هم حتا سرشار از درد. -- که درد انتظار، خود شیرین است – که از پس لحظههای پر از بیتفاوتی و سردی و ... چه بگویم؟
و خُب، تو، چنین نمیپنداشتی. برای او هم که شده، برای ساختن خودت هم که شده، دم فرو میبندی. مینشینی. باز هم و باز هم.
سهشنبه 13/ اسفند/ 87
نامهها (16)
توضیح این نامه هم اینکه، سهگانهی «روز اول عشق» از محمد محمد علی، کادوی من بود به صاحب نامه. از کتاب، میدانید که خواهم نوشت ...
سلام.
تولدت مبارک.
میخواهم نامهای سرشار از شور و شادی برایت بنویسم. به کاغذهایم که نگاه میکردم، نامهای را یافتم که تاریخ 13/12/87 را داشت. یعنی درست یک ماه قبل از تاریخ تولدت. آن نامه هم برای تو بود. وقتی دوباره آن را خواندم، دیدم که به هیچ وجه خواستهای را که در اول نامه به آن اشاره کردم، برآورده نمیسازد. آن نامه را به دستت نخواهم رساند و تنها در «تخته سیاه» بایگانیاش خواهم کرد. بگذار کمی از «روز اول عشق» بگویم. نیازی نیست لابد که به نویسنده و این جور چیزها اشاره کنم، که خودت خواهی دید. تنها این را بنویسم که چند سال پیش، جلد اول کتاب را به امانت از آرش گرفتم و خواندم. – با این توضیح که هنوز 2 جلد بعدی منتشر نشده بود – پس، این بار تنها کمی از آن عادتی را که کتابهای نخواندهام را برایت به یادگار نمیآورم، رعایت کردهام! هر چند شاید این بار حتا زودتر از تو، این سه گانه را بخوانم تا باز هم سنت پابرجا باشد! بماند. گفتن و نوشتن اینها، چندان فایدهای هم ندارد. آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت و البته عشق برایت دارم و یک هدیهی دیگر که بیارتباط به «روز اول عشق» هم نیست، «وسوسهی چیدن» شعری از فاطمه روزبهانی:
«ممنوع نیستی که بچینمت،
اینجا هم که بهشت نیست،
تا گناه مادر را تکرار کنم.
... رنگ صلح چشمهایت
دهان تنهاییام را، آب میاندازد.
به شاخهات نرسیده میلغزم.
همیشه لغزیدن، بهانهی خوبی است
برای فشردن دستی که دوستش داری!
وسوسهی چیدن
رها نکرد؛
رهایت نمیکند ...
بچین!
ممنوع منم که بچینیام!»
پنجشنبه 13/فروردین/88
نامهها (15)
میخواهم بعد از مدتها، چند نامه را در «تخته سیاه» قرار دهم. تنها یکی از آنها به دست مخاطبش رسیده است و به همین دلیل هم هر سهی آنها یک نام را بر پیشانی دارند. توضیح دیگر اینکه چون قبل، نامهها را نه در آرشیو ماهانه که در اینجا بایگانی میکنم و باز اینکه «وسوسهی چیدن» را در وبلاگ سایه خواندم و یادداشت کردم ...
سلام.
چند باری نوشتم و خط زدم. بار اول است که میخواهم برایت بنویسم و این چنین میشود. دو بار هم نامه را کامل نوشتم. هیچ کدام را نپسندیدم. این شد که بیخیال شدم و با خودم گفتم که خب، چه کاری است اصلا؟! همین دو خط را مینویسم و تولدت را تبریک میگویم. از هر چه ناگفتنی بهتر!
«ممنوع نیستی که بچینمت،
اینجا هم که بهشت نیست،
تا گناه مادر را تکرار کنم.
... رنگ صلح چشمهایت
دهان تنهاییام را، آب میاندازد.
به شاخهات نرسیده میلغزم.
همیشه لغزیدن، بهانهی خوبی است
برای فشردن دستی که دوستش داری!
وسوسهی چیدن
رها نکرد؛
رهایت نمیکند ...
بچین!
ممنوع منم که بچینیام!»
پنجشنبه 13/فروردین/88
پانوشت: شعر زیبا، سرودهی «فاطمه روزبهانی» است، به رسم امانت!
شب عروسی ، لحظاتی کنار داماد نشستم . در آن دقایق وعده اش را به یادش آوردم که گفته بود کارت عروسی را برای تو می آورم . گفت که یادش هست و آورده و در آخر مراسم ، وقت خداحافظی به میان مجلس بانوان رفت و کارت را آورد و به من داد . درست یک هفته بعد ، در همان ساعاتی که هفته ی پیش مهمانش بودم ، sms زدم :
-- salam agha damad . khosh migzare? Che khabar?
نوشت :
-- salam agha mostafa . khoda ro shokr . khobam. Khabari nist . salamati . to
chetori?
نوشتم :
-- man ham khobam . shokr khoda .
نوشت :
-- rasti az namat khili mamnonam . khili khob bood . faghat geryamo dar avord
نوشتم :
-- chera muhandes ? harf badi zade bodam?
نوشت :
-- na . delam gerefte bod . gerye kardam .
نوشتم :
-- Aah agar chashman khob to / mones e chashman man bashad / ghaleye sangin tanhaye / char divarash ze ham pashad .
و دوباره نوشتم :
-- hossein jan . hame chiz ba / to / zibatar mishavad .gham ham ba / to / zibatar
az gham e bi / to / ast . midonam ke ghadr e in
midoni .
نوشت :
-- vaghean be dashtane doostam khososan to eftekhar mikonam .
نوشتم :
-- ma ke ghabel in harf ha nistim ama to ham hafte pisho ham emshab mano be
gerye andakhti .
نوشت :
-- ay baba . nemidonam chi begam vali ghadre deleto bedon ahbate aval khodeto.
و دوباره نوشت :
-- baad ye chizi . bebakhshid aziatet mikonam . yadegari az man ye chizi o ke
tajrobash kardam dashte bash . mostafa daste khoda ro az avail ke baray ezdevaj
pa pish gozashtam ta alan hamishe didam . khoda khili khobe.
و باز دوباره نوشت :
-- ye chizi ke az shab aroosim baram monde va khahad moond ,hozore shoma ha
bood .khili dost dashtam bishtar pishetoon basham vali nemishod .bi khial .
bisabrane montazeretam ta khabare doomadito beshnanavam .
نوشتم :
-- too hojome in hame tanhaye o dard ,
ham cho mani , zod tar az in harf ha tamam shode bod . heif ke
razi kard .
و در آخر نوشت :
-- bebakhshid narahatet kardam . movazebe khodet bash .
نامه ها ( 14)
سلام .
یک ساعتی مانده به شروع جشنت و سه ساعتی مانده تا قرارم با تعدادی از دوستان در میدان رسالت ، تا به اتفاق مهمانت گردیم ، دست به قلم برده ام و به رسم عادت دیرینه ، نوشتن نامه ای را آغاز کرده ام .
حسین جان ،
غرض از نوشتن این چند خط دو چیز است : اول آن که می دانیم که تنها « کلمه» است که می ماند و چه « کلمه» ای برتر از عشق . پس چه بهتر که هدیه ی روز ازدواجت نامه ای باشد که در آن چند خطی از آن کلمه ی مقدس نوشته شده است . دوم آن که خواسته بودی با نهایت لطفت که نوشته ای را برای کارت عروسی ات آماده سازم و من چه بی وفا رفیقی که باز به وقت بودن ، چون همیشه ای انگار بی پایان ، نبودنم بر بودنم چیره شده بود و در میانه ی دنیای غم آلود خود نمی توانستم پیام آور شادی زیبای تو و مهربان همسرت باشم . بماند ...
می دانم که امشب هم چون شب های دیگر شادی ، آن چه که مرا در بر می گیرد اشک است و غم . نمی دانم چرا همیشه در شب های شادی ، غمی عجیب مرا در بر می گیرد و کافی است تا لحظه ای تنها باشم تا از آن پوسته ی ظاهر رها شوم و در خود فرو بریزم . بماند ، جای این حرف ها نیست . نوشتم تا ببخشی اگر لحظه ای هم شده مرا این گونه دیدی در این شب دوست داشتنی .
با تو باید سایه را پیدا کنم در تو باید گم شوم دیوانه وار
تشنه باید بود و از دریا گذشت با تو ام ای حسرت هر شوره زار
ای تو جادوی شب میلاد عشق سبز سبزم کن در آغوش بهار
امشب شبی است که تو – یه صورتی رسمی البته ! – به « تو» می رسی و دیگر چنین شعر هایی را نه زمزمه که زندگی باید کنی . شبی که معنا پیدا می شود و راه آغاز . بر من ببخش این پرحرفی را که چه زود یادم می رود تو تمام این ها را می دانی .
اما هدیه ام برای شب میلاد عشق ات هزاران هزار آرزوی شادی و خوشبختی است که زندگی را زنده گی کنید و آن دعای همیشگی : امید که صد سال در کنار یکدیگر شاد و جوان زندگی کنید . و البته غزلی زیبا از « قیصر امین پور» که به جای آن متن ننوشته ی کارت عروسی ، تقدیم می کنم ، امید که مقبول افتد .
دگر هیچ نیست که باقی ، هر چه هست دلتنگی است که « تو» هنوز هم نیستی .
من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم : تو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی ، نه خواب و خیالی من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد بگوییم با هم : تو را دوست دارم
جمعه 25 / آبان / 1386
نامه ها ( 13)
سلام .
سرنوشت : نه به معنای سرنوشت و فرجام که تنها به معنای سر ، نوشت . در مقابل پانوشت ، این کلمه را ابداع کردم که انگار باید در اول این نامه توضیحی را برایت می نگاشتم . اما آن توضیح :
چند ماهی است که نامه ای به دستت نرسانده ام . نوشتته ام و نرسانده ام . دلیل این نوشتن امروز هم ، آن صحبت کوتاه چند دقیقه ای دیشب است که انگار آن چنان حالت خوب نبود . نمی دانم چرا . اما خوب می دانستم که امروز آن گونه که دلم می خواهد نمی توانم با تو صحبت کنم و پس چه بهتر که به نوشته ها پناه برم . این که فرصت شود تا همین چند تکه کاغذ را هم به دستت برسانم یا نه از مجهولات است . امروز 2 / مهر / 86 است و نوشته ای که به عنوان نامه برایت می آورم تقریبا 3 ماه پیش در 4 / تیر/ 86 نوشته شده است و معلمم هم نیست که چند ماه بعد در « تخته سیاه » جای گیرد . به هر حال این دل نوشته ای است که از دلی داغدار و البته سرشار از امید بر می خیزد . از دلی که امیدوارم ساده گی یکرنگی اش را باور داشته باشی و به دیده ای پاک در او نظر کنی .
همراه این دل ، مغز و عقلی است آشفته که در میان بیشمار سوال به دست و پا افتاده است . و گاه ، تنها گاه مهربان صدای تو مجالی به من می بخشد تا لختی بیاسایم و لذتی ناب را تجربه کنم . لذت بودنی که سال هاست از هم چو منی دریغ شده و من تشنه به جست و جوی آن نشسته ام .
باز امید که این نوشته ها را مبنی بر نبودن « تو» نگذاری و خیال نکنی که خطاب به تو نوشته ام زیرا که « تو» نیست . این گونه نیست . بود و نبود « تو» در ظاهر است که می داند و می دانی . خود تو هم که بارها و بارها از جای بلند و سهم رفیعت در دل من خبردار شده ای و نیک می دانی که چه ساده و پاک و همان قدر ریشه دار و محکم دوستت می دارم .
این همه را گفتم و خود شد یک نامه و یادم رفت که بگویم دلیل اصرار بر دیدنت را برایت نوشته ام . و منتظرم تا به همین زودی و در همین ماه مبارک خبرم کنی تا رخ زیبایت را به نظاره بنشینم . یا علی .
دوشنبه 2 / مهر / 1386
« سلام .
خوبی ؟ دو هفته از آخرین دیدارمان گذشته است . چه از آن دقایق کوتاه دیدنت در آن نیمه شب یکشنبه شب که باز مرا سخت مشتاقت ساخت و چه از آن نیم روز ، روز بعد و آن پیام کوتاهت که khoda hafez و بس .
که انگار به قول تو همان دقایق کوتاه بس بوده است . از آن روز 2 هفته گذشته است و در ظاهر دیگر سراغی از تو نگرفته ام . در دل اما غوغایی است . به آن چند عکس کوچکت و همان چند پیام کوتاهت خیره می شوم و ...
امتحان داشته ای و می دانم که درست نبوده و نیست که در این ایام به پیامی حتا ، ذهنت را دقیقه ای هم شده از درس برگیرم . بماند که انگار این روزها امتحانی هم برای من بوده و این بار شاید تو نمی دانستی .
بارها تنبیه شده ام که گنگ می نویسی پسر . مبهم می گویی . بارها نوشته ام ، حرفم و بدتر از همه گاه عملم باعث شده تا دوستی ، نزدیکی ، رفیقی و باز بدتر از همه « تو» برنجند که دیگر سوتفاهم پیش آمده را چاره ای نیست ، لابد . حتا اگر به صد کاغذ و نامه بخواهی که دلش را بشویی از این سیاهی ناخواسته . یا این که به پیامی و تلفنی و لحظه ی دیداری بسنده کنی که شاید دستانش را بگیری و ... که باز هم هیچ .
که هنوز هم همین دلیل گنگ نوشتن را گنگ می نویسی مصطفی .
این شیرین است و تلخ . شیرین است که ذهن را یاری می رساند و البته چون کلمه است . که کلمه بعد از خدا که بود ، هست شد و آن روزها ، دیگر هیچ نبود . تلخ است که تو را له می کند در صحرای بی کسی . که تو گم می شوی در فریادی نشنیدنی . که فریاد می زنم و هیچ صدایی به پاسخم نمی آید . که تنهای تنهای تنها می شوم و جدای جدای جدا .
دیده ای ، دکتر می گوید : « دردم نه دیگر تنهایی که جدایی و اضطرابم نه زاده بی کسی که بی اویی » و تو می مانی ، و تو می مانی که شزیعتی ، « تو» را در وجود خدا یافته بود یا نه . و من باز هم غرق در این اندیشه که می دانم « تو» ی من خداوند نیست که این اعترافی بس هولناک است و سخت . این جاست ، درست همین جاست که می گویی با خود ، که آیا دکتر از آن « تو» ی زمینی اش گذشته بود ؟ یا اصلا به « تو» رسیده بود ؟ پوران ، همان « تو» بود ؟ پس « باغ ابسرواتوار» چه می شود ؟ پس از « تو» به خدا رسیده بود ؟
و من حیران در این وادی ، رها شده در این صحرا . تشنه از « هبوط » ی که در این « کویر» رخ داده .
و این است که هیچ جواب گوی آن تشنگی نیست . این است که [ ... ] ، برایت می نویسم . این است که این چنین سخت دلتنگت می شوم به قدر چند بوسه ...
دوشنبه 4 / تیر / 1386
نامه ها ( 12 )
سلام .
تا به حال چندین نامه برایت نوشته ام و چند سوالی را در آن ها از تو پرسیده ام . که تا به حال جوابی برای آن سوال ها نیافته ام . نمی دانم . شاید مدعی شوی که جواب را با کارهایت ، رفتارت و گفته هایت !! ، گفته ای . اما بی تردید چنین جواب هایی نیاز به حداقلی بهره ی هوش دارد که لابد من از آن بی نصیبم !
این است که گاه جواب های تو را هم حمل بر بی جوابی می کنم . نمی دانم چه شده است . نمی دانم که نوشتن این نامه ها سودی داشته است یا نه ؟ نمی دانم که در این نامه ها ، حرفی را به تو گفته ام یا نه ؟ به دردی خورده است ، اصلا ؟ نمی دانم که خطی یا کلمه ای از این نوشته ها ، لحظه ای تو را به خود مشغول ساخته یا نه ؟ تغییر که نه ، که مطلقا به دنبالش نیستم – می نویسم که خدای ناکرده سو تفاهم نشود – که اصلا خود را در آن حد نمی دانم ، اما دوست دارم بدانم که نامه هایم جایی را ، کنج خرابه ای را ، کمی لرزانده یا نه ؟ دوست دارم بدانم که می خوانی شان ، اصلا ؟ حواست باشد ، خواندن را می گویم !!
اما باز هم نمی دانم – گاهی با خودم فکر می کنم که چقدر این نمی دانم ها زیاد است و اصلا شاید هجوم این نمی دانم ها ، همه را ، هم متن را و هم تو را ، از من بگیرد ، که باز هم نمی دانم ! -- که کاری کرده ام که نباید می کرده ام ؟ یا برعکس کاری را انجام نداده ام که باید به سرانجامی می رساندم ؟ حرفی را زده ام که نباید یا برعکس ؟ از این گفته های نگفته چیزی کم گذاشته ام و یا این که نهانی ها هنوز هم چربش بیشتری دارند ؟
این درد همیشگی من بوده . نوشته بودم روزی برایت یا نه ، یادم نیست اما بی شک درست است که دوست داشتن حق طبیعی هر انسانی است . – حق طبیعی را حقی می دانند که نیاز به اثبات ندارد ، بدیهی است لابد ! – می شود کسی را دوست داشت و عاشقش بود اما خب او هم چنین حقی دارد ! او هم می تواند چنین حسی را نسبت به دیگری داشته باشد . و درست همین جاست که تنهایی ها فرا می رسند . نمی شود درست نوشت الان . این قصه سر دراز دارد و حیف می شود در این چند خط . شاید بعد ها ، بیشتر از آن نوشتم . اما بگذار الان حرف دیگری را بگویم که ادامه ی نامه ام باشد .
می دانی ، آن چه که در نبود تو – یا شاید نبودن من ، که این انگار قشنگ تر است و خواستنی تر—برای من به یادگار می ماند ، مرا تسلی می دهد و پایگاه تنهایی من می شود ، همین نوشته هاست . همین کاغذ پاره هایی که نوشته می شوند و گاه تو می خوانی شان . گاه به « تخته سیاه » می روند و شاید که نه حتما بیش از هر دو این ها به کنج فراموشی .
می گفتم که این نوشته هاست که آرام می کند مرا ، سرم را گرم می سازد که بنشین و بنویس که می خواند . اما آینده ، روزها بعد چه خواهد شد ؟ می دانی سرانجام این بی جوابی به کجا خواهد رسید ؟ می دانم این بار. از تاریخ و گذشته باید درس گرفت . تجربه را می گویم . سرانجام این بی جوابی محض ، جدایی است . ننوشتن است . سکوت است . دم فرو بستن است . به دنبال راه چاره ای چون « بنیان » گشتن است ...
سال ها پیش شروع پنج دفتر من بود . از «بی قراری» شروع کرده بودم . آن روزها هم چون این روزها که تو خواستی تا برایت بنویسم ، خواسته بود تا برایش بنویسم . نوشتم و « بی قراری » را تقدیم کردم به « تو ، که قرار تمام بی قراری هایم هستی » .
« همی جوشم که در پای تو باشم ، خسی بر موج دریای تو باشم
تمام آرزوهای منی کاش ، یکی از آرزوهای تو باشم »
تقدیم به « تو» که تمام آرزوهایم هستی .
« آرزوها » را هم خواندی و تمام کردی . می دانی [ ... ] ، آن چه که در این میان وحشتناک بود ، چه بود ؟ می پرسید ، از من می پرسید که این « تو» کیست ؟ « تو» از من می پرسید که برای که می نویسی ؟ جوابم چه می توانست باشد ؟ می بینی [ ... ] ، باز هم این تکرار مکرر دایره حیات را ؟
گذشت . « ستاره » را نوشتم که باز تقدیم به « تو» بود که « تنها ستاره آسمان زندگی ام هستی » . در نیمه ی راه رها شد اما . که « ستاره » هنوز هم انگار نورش بر من نتابیده . که انگار هنوز هم هزاران سال نوری میان دستان من و او فاصله است . این هم تکراری است [ ... ] .
« شوکران » نامی بود که برای چهارمین دفترم برگزیدم . « شوکران » ی که جام زهر است و به ناچار نمی شد تقدیمی « تو» باشد . که تلخی باید از آن من باشد . این شد که « شوکران » برای من بود : « تقدیم به هیچ کس !» . « شوکران » را که نوشیدم ، به دو بیتی از مولانا برخوردم . گفته بود :
« رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن »
و این شد که نام پنجمین دفترم شد « تنهایی» . دفتری که مدت هاست ، سال هاست نیمه کاره رها شده که مرا دیگر تاب تحمل نوشتن اش نیست .
[ ... ] ، هر بار که برایت می نویسم حس عریانی به من دست می دهد . حس می کنم که عریان شده ام و خود را به نظاره نهاده ام . هر بار که می نویسم ، همین که نوشته ام تمام می شود ، دیگر آن را از آن خود نمی دانم . دیگر نمی پسندمش . دیگر قدیمی شده ، کهنه شده ، حرفی برای گفتن ندارد ...
دوستی دیروز می گفت که خب « تو» هم حق دارد که تو را دوست نداشته باشد . نمی دانست شاید که سال ها پیش در زمزمه ای یک ساعته قبل از رفتن به اردوگاه [ ... ] ، آن دم که از مرگ خود ، برایش می گفتم ، این حق را با آن کلام زیبای دکتر ، برایش خواندم و گفتم و دادم . می دانی چه کرد ؟ خندید و خندید و ...
درد را می بینی باز ؟ خود را متعهد کرده ایم که « حق » کسی را پایمال نکنیم که از « ژوکر» چنین انتظاری است حتما . و نمی دانیم و نمی دانم که روزی کسی ، آشنایی ، رفیقی ، « تو» یی به یاد « حق » من می افتد یا نه؟ که این خود خود درد است .
سه شنبه 18 / اردیبهشت / 1386
نامه ها ( 11)
سلام .
همه چیز را نمی توان گفت حتما . غم را چگونه می توان به زبان آورد ؟ درد را چطور؟ مگر گفتن دوستت دارم به همین راحتی است ؟ آنان که عامه اند گاه به راحتی این سخنان را ، این کلمات مقدس را به زبان می آورند و راحت تر از آن خرج هر که و هر چه که باید و نباید می کنند . و یا اصلا شاید این سخنان برایشان مفهومی ندارد که عشق یعنی چه؟ منظورت از درد چیست؟ غم نان داری شاید؟
می ماند آن عده ای که چاره ای ندارند جز سکوت و یا گفتن با استعاره و اشاره . که خب در نظر چون آنانی، این سخنان حرمتی دارند که بی شک نمی توان به سادگی ، برای هر کس گفت که لابد درد از آن من است و به خاطر تو . که حتما غم با بودن تو رنگ می بازد و در نبودت ، این منم که رنگ می بازم . و یا مگر جز این است که دوستت دارم را به هزار اشاره و ناز برایت می گویم و شاید ، تنها شاید در خلوتی بی همهمه آن را در گوش ات زمزمه کنم که می دانم و می دانی : گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش .
و می ماند سکوت . سکوتی که فریاد ناگفته هاست . سکوتی که راجع به آن حتا نمی توان نوشت ... .
اما می دانی این دسته دوم در مقابل عامه چه دارند که آنان را بی نیاز می کند؟ اینان کلمه را دارند و زیر سایه ی کلمه زندگی می کنند . گاه حتا با او عشق بازی می کنند . حیران می شوی گاه وقتی که رقص کلمه را بر روی کاغذ به نظاره می نشینی که وای ، عجب طراح رقصی پشت این موزون کلمات است . زندگی می کنند با این کلمات . می نشینند و می خوانند و می نویسند . روزی، دردنامه را ، نوشته هایشان را به چون تویی می دهند و گاه هم ، هیچ چاره ای ندارند که تو ، انگار نیستی و تاب آوردن در برابر هجوم کلمه آن قدر دردناک است و سخت که باید تسلیم شد ، هر چه گفت ، بنویسی و هر چه خواست انجام دهی و او را به روی صحنه بیاوری . این است که ناچار ، خود را و تو را به میان جمع می کشانند و ... می شود آن چه که می بینی .
و وقتی قصه ی « گالان و سولماز» را ، قصه ی « گیله مرد و عسل بانو» را و یا حتما قصه ی « هلیا» را می خوانی ، می بینی که نادر ابراهیمی چگونه آتش گرفته و آتش زده . می بینی که چه کار سختی را انجام داده . که به قول مصطفی مستور ، گوی داغ را بر روی زمین انداخته .
طولانی می شود . بس است . قصدم این قدر نوشتن نبود . اما باز هم به کلمه پناه می برم و باز آن را که از مصطفی مستور نقل کرده بودم و گوشه ای از آن را smsی ساخته بودم ، می نویسم . می نویسم تا شاید بخوانی :
« حرف که می زنی / من از هراس طوفان / زل می زنم به میز / به زیر سیگاری / به خودکار / تا باد مرا نبرد به آسمان /
لبخند که می زنی / من – عین هالوها—زل می زنم به دست هات / به ساعت مچی طلایی ات / به آستین پیراهن ات / تا فرو نروم در زمین /
دیشب مادرم می گفت تو از دیروز فرو رفته ای / در کلمه ای انگار / در شین / در قاف / در نقطه ها ./»
دوشنبه 10/ اردیبهشت / 1386
نامه ها ( 10 )
سلام .
به تنهایی ات سلام برسان ، […] .
گفتی سلام برسان و گفتم که سوژه به دستم دادی برای نوشتن . گفتی که سوژه ای هم به من بده تا بنویسم . گفتم همین ، سلام برسان ، سوژه است . مکث کردی انگار. گفتم می خواهی اولین جمله اش راهم بگویم. خواستی . گفتم : به تنهایی ات سلام برسان ...
چه گفتی بعد ؟
صحبت مان که تمام شد ، برگشتم و خواستم که خسته از کار روزانه ، کمی بیاسایم . پتو را بر روی خود کشیدم که بخوابم لابد . اما هجوم کلمه امانم را برید . سوژه انگار که عزم کرده بود تا همین امشب خون به پا کند . شط سیاه را بر سفیدی روان سازد و آتش زند دلی را .
هنوز هم به تنهایی ات سلام برسان […] . که هنوز هم حجم حضور من تا همیشه به سوی تنهایی تو هجوم می آورد تا ان را در میان بازوان خود بگیرد و بفشارد و بفشارد و ان دم که باید ، او را ببوسد .
اری ، به تنهایی ات سلام برسان و به او بگو که چون منی ، خسته دل و اشفته به انتظار او نشسته تا او را ببیند ، برباید و یا حتی به یغما برد . به او بگو که چون منی ، نقشه ها برای تنهایی تو دارد و خیال ها در سر می پروراند .
به او بگو ، به تنهایی ات بگو که هنوز ، چون تا همیشه و تا همیشه دوست ش دارم و گاه حرمت همین دو کلمه مقدس بوده که من و او را از جمع جدا کرده و به خلوت برده و " تنها" کرده .
سلام مرا به تنهایی ات برسان و یادش بیاور که من با لبانی تشنه و اغوشی به وسعت هر چه که هست باز ، به انتظار امدنش هستم . به او بگو که حتما "تنهایی" ما شیرین تر از تنهایی من و توست . اگر تو بخواهی .
شنبه 8 / اردیبهشت / 1386
· با این توضیح که این نامه را آن روزها که تصمیمی به همه گانی کردن نامه هایم نداشتم ، در وبلاگ قرار داده بودم و امروز دوباره می خوانی اش .
نامه ها ( 9 )
سلام .
نشسته ای و امتحان می دهی و من این جا منتظر . منتظر تا بلکه لحظه ای فراغت یابی و ... قلم یاری نمی کند . انگار که این نامه –اگر به انتها برسد ،اگر نوشته شود !– پنجمین نامه من به تو است و اما من هنوز منتظرم تا شاید کاغذی از تو به دستم برسد . نمی دانم اگر روزی نامه ای برایم بنوسی ، آن را چه خواهم کرد . برایم قابل تصور نیست . نمی دانم چرا این گونه است . یادت هست گفته بودی هدیه گرفتن برای تو سخت است یا نه شاید هم کتاب گرفتن را گفته بودی ، درست یادم نیست . اما سخت وحشتناک است . این تجربه نه امروز و دیروز که انگار یک عمر همراه من بوده . هست اما تا پایان ، نمی دانم .
دوستس عکس های مشهد را چاپ کرده بود و به رسم هدیه به من داد . غافل از آن که روزها قبل خود این کار را کرده بودم . راستش با چه شوقی هم این کار را کرد و من هم سخت سپاس گذارش شدم . دیگری کتابی برایم هدیه آورده بود که سال ها قبل تر خوانده بودم . نه یک بار که دو بار این گونه شد البته . برایم تی شرت به یادگار آوردند و من همان روز صبح ، ساعتی پیش از گرفتن هدیه هایم خود به بازار رفته بودم و ...
داستان آلبوم فرهاد مهراد و تو هم بماند ...
امروز اما فردای روزی است که از جنوب – کدام نقطه اش ، دقیق نمی دانم ! – به من زنگ زده بودی و من در میانه ی هیاهوی ناشی از مهمانی فارغ التحصیلی ام !! بی شک صدای زنگ موبایل را نشنیده ام . از همان لحظه که دیدم ، چند باری تماس گرفتم و هر بار مشترک مورد نظر در دسترس نبود . گفتم sms بزنم اما دیدم که خب وقتی در دسترس نیستی ، sms چه فایده ای دارد و اصلا مگر صدای گرمت را می شد از دست داد ؟ صبر کردم و صبر هم چون همیشه سخت است . بسیار سخت . هیاهو لحظه به لحظه بیشترشد تا ساعت رفتن فرا رسید . همراه با عده ای از اقوام به سوی تهران آمدم . در مهتاب – می دانی که کجاست ؟-- بود که با تو تماس گرفتم و تو هم انگار در میانه ی هیاهویی بودی . ناچار شدیم که صحبت را به ساعتی دیگر موکول کنیم تا بلکه هم من به تهران برسم و هم تو به جایی خلوت تر . غافل از آنکه بارانی سیل آسا ، به راه افتاد و مسیر شاید یک ساعته به چند ساعت تبدیل شد . ساعت 10 شب بود که به سه راه افسریه رسیدیم و از اقوام جدا شدم و به سوی میدان رسالت به راه افتادم . آن لحظات کوتاه توقف در سه راه افسریه چنان مرا خیس باران کرد که تا 5/1 ساعت بعد که رسیدم ، خیس بودم . به رسالت که رسیدم از قوم و خویش دیگری که همراهم بود ، جدا شدم و به سوی سید خندان به راه افتادم . آن وقت بود که نوشتم : « می بینی چه زود دیر می شود ؟ ... » تا سید خندان منتظر جوابت بودم و نیامد . گفتم که حتما خوابی . زنگ زدن را درست ندانستم که یا بیدار می شدی که خوب نبود و یا گوشی همراهت نبود که حاصلی نداشت . نوشتم : « خوابی؟!» و وقتی که جوابی نیامد ، یقین کردم که خب حتما من هم در میان آن همه خستگی می خوابیدم ساعت 11 . راستش خودم هم به شدت خسته بودم . آمدم و لباس عوض کردم و خوابیدم .
صبح اما 5/6 صبح باید سرکار باشم . رفتم و در اتاق محل کار ، لباسم را عوض کردم . امروز و فردا اما میزبان بازدیدکنندگانی بودیم و خواهیم بود ، این بود که گوشی را این بار نه در جیب کاپشن که در کیفم قرار دادم . هر چند تفاوتی هم نداشت ! ساعت 9 بود که sms زیبایت را دیدم ، تازه ! 15/8 دیشب کجا و بعد 11 نیمه شب کجا ؟ و امروز هم 10 دقیقه به 7 صبح کجا و 9 صبح کجا؟ فاصله ها را می بینی ؟ نوشتم حال و روزم را به اختصار . می دانستم که نمی شود صحبت کرد فعلا . کوتاه دقایقی بعد جواب داده بودی و من مشغول کار ، تازه یک ساعت بعد دیدم و نوشتم و از آن نوشتن منتظرم تا خبرم کنی . این بار اما انگار ، باز هم لذتی دارد این انتظار ! الان ساعت 30/7 غروب است و من در حالی که نمی دانم این حرف ها پشت تلفن به تو خواهم گفت یا نه ، آن ها را برایت نوشته ام .
شنبه 8 / اردیبهشت / 1386