سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آنکه دانش می جوید، خداوند روزیش رابه عهده می گیرد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 23

نامه ها ( 9 )

 

سلام .

نشسته ای و امتحان می دهی و من این جا منتظر . منتظر تا بلکه لحظه ای فراغت یابی و ... قلم یاری نمی کند . انگار که این نامه –اگر به انتها برسد ،اگر نوشته شود !– پنجمین نامه من به تو است  و اما من هنوز منتظرم تا شاید کاغذی از تو به دستم برسد . نمی دانم اگر روزی نامه ای برایم بنوسی ، آن را چه خواهم کرد . برایم قابل تصور نیست . نمی دانم چرا این گونه است . یادت هست گفته بودی هدیه گرفتن برای تو سخت است یا نه شاید هم کتاب گرفتن را گفته بودی ، درست یادم نیست . اما سخت وحشتناک است . این تجربه نه امروز و دیروز که انگار یک عمر همراه من بوده . هست اما تا پایان ، نمی دانم .

دوستس عکس های مشهد را چاپ کرده بود و به رسم هدیه به من داد . غافل از آن که روزها قبل خود این کار را کرده بودم . راستش با چه شوقی هم این کار را کرد و من هم سخت سپاس گذارش شدم . دیگری کتابی برایم هدیه آورده بود که سال ها قبل تر خوانده بودم . نه یک بار که دو بار این گونه شد البته . برایم تی شرت به یادگار آوردند و من همان روز صبح ، ساعتی پیش از گرفتن هدیه هایم خود به بازار رفته بودم و ...

داستان آلبوم فرهاد مهراد و تو هم بماند ...

 

 

امروز اما فردای روزی است که از جنوب – کدام نقطه اش ، دقیق نمی دانم ! – به من زنگ زده بودی و من در میانه ی هیاهوی ناشی از مهمانی فارغ التحصیلی ام !! بی شک صدای زنگ موبایل را نشنیده ام . از همان لحظه که دیدم ، چند باری تماس گرفتم و هر بار مشترک مورد نظر در دسترس نبود . گفتم sms بزنم اما دیدم که خب وقتی در دسترس نیستی ، sms چه فایده ای دارد و اصلا مگر صدای گرمت را می شد از دست داد ؟ صبر کردم و صبر هم چون همیشه سخت است . بسیار سخت . هیاهو لحظه به لحظه بیشترشد تا ساعت رفتن فرا رسید . همراه با عده ای از اقوام به سوی تهران آمدم . در مهتاب – می دانی که کجاست ؟-- بود که با تو تماس گرفتم و تو هم انگار در میانه ی هیاهویی بودی . ناچار شدیم که صحبت را به ساعتی دیگر موکول کنیم تا بلکه هم من به تهران برسم و هم تو به جایی خلوت تر . غافل از آنکه بارانی سیل آسا ، به راه افتاد و مسیر شاید یک ساعته به چند ساعت تبدیل شد . ساعت 10 شب بود که به سه راه افسریه رسیدیم و از اقوام جدا شدم و به سوی میدان رسالت به راه افتادم . آن لحظات کوتاه توقف در سه راه افسریه چنان مرا خیس باران کرد که تا 5/1 ساعت بعد که رسیدم  ، خیس بودم . به رسالت که رسیدم از قوم و خویش دیگری که همراهم بود ، جدا شدم و به سوی سید خندان به راه افتادم . آن وقت بود که نوشتم : « می بینی چه زود دیر می شود ؟ ... » تا سید خندان منتظر جوابت بودم و نیامد . گفتم که حتما خوابی . زنگ زدن را درست ندانستم که یا بیدار می شدی که خوب نبود و یا گوشی همراهت نبود که حاصلی نداشت . نوشتم : « خوابی؟!»  و وقتی که جوابی نیامد ، یقین کردم که خب حتما من هم در میان آن همه خستگی می خوابیدم ساعت 11 . راستش خودم هم به شدت خسته بودم . آمدم و لباس عوض کردم و خوابیدم .

 

 

صبح اما 5/6 صبح باید سرکار باشم . رفتم و در اتاق محل کار ، لباسم را عوض کردم . امروز و فردا اما میزبان بازدیدکنندگانی بودیم و خواهیم بود ، این بود که گوشی را این بار نه در جیب کاپشن که در کیفم قرار دادم . هر چند تفاوتی هم نداشت ! ساعت 9 بود که sms زیبایت را دیدم ، تازه ! 15/8 دیشب کجا و بعد 11 نیمه شب کجا ؟ و امروز هم 10 دقیقه به 7 صبح کجا و 9 صبح کجا؟ فاصله ها را می بینی ؟ نوشتم حال و روزم را به اختصار . می دانستم که نمی شود صحبت کرد فعلا . کوتاه دقایقی بعد جواب داده بودی و من مشغول کار ، تازه یک ساعت بعد دیدم و نوشتم و از آن نوشتن منتظرم تا خبرم کنی . این بار اما انگار ، باز هم لذتی دارد این انتظار ! الان ساعت 30/7 غروب است و من در حالی که نمی دانم این حرف ها پشت تلفن به تو خواهم گفت یا نه ، آن ها را برایت نوشته ام .

                                                                                             شنبه 8 / اردیبهشت / 1386

  • سرانجام این نامه که صحبت کردیم یا نه ، را در نامه ی بعدی خواهی خواند . اما من هنوز هم منتظر آن کاغذ نوشته هستم ! انگار که باید باز هم فاصله ها را دید !

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/10/7 و ساعت 11:0 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 33
مجموع بازدیدها: 198445
جستجو در صفحه

خبر نامه