تخته سیاه
ان مراسم خداحافظی که برگزار شده بود و خود در ان نبودم را خاطرتان هست ؟ گفته بودم که نامه ای نوشته بودم و دوستی ان را در جمع خوانده است . دوست دیگری لطف کرده و فیلمی از ان مراسم تهیه کرده است . او چند روز پیش cd ان شب را به رسم یادگار به من هدیه داد . امروز نشستم و ان فیلم را دیدم . درست در لحظاتی که فیلم به قسمت های مربوط به نامه من رسیده بود ، از دوستی که مخاطب بسیاری از نامه های من بوده است و نگاه ش را در ان شب به جستجو نشسته بودم ، sms ی دریافت کردم . از فاصله ای بسیار دور. از راه سفری به جنوب ایران . sms ی که از جنس نوشته های خودم بود و نه از این پیام های کوتاه رایج .
راست ش را بخواهید ان sms کوتاه ، دنیایی برایم ارزش دارد ، حالم را عوض کرد و این شد که این پست را که قرار بود طور دیگری بنویسم ، این گونه نوشتم . ان sms خواهی و نخواهی مرا چون همیشه به یاد "تو" انداخت . " تو" که نمی دانم نوشته ام را می خوانی یا نه ؟
و در همین حال و هوا ترانه ای از فرامرز اصلانی را گوش می دهم که می خواند :
چون ز تو هیچ خبری نیست می نویسم تا بدانی دلم برایت تنگ میشه
انگار که sms را می خواند !!
1- چند روزی است که " روز" به دستم نمی رسد . روزنامه ها هم که تقریبا هیچ چیزی نمی نویسند ، نمی دانم چرا به سایت ها هم سری نمی زنم ، این است که ازاین مثلا دنیا بی خبرم .
2- جایی خوانده بودم که باید روزنامه ها را حداقل 6 ماه بعد از تاریخ انتشارشان خواند تا شاید بفهمی در دنیا چه می گذرد .
3- به همین زودی فروردین 86 هم تمام شد . پر شتاب به پیش می رویم . مقصد اما کجاست ؟
4- اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی است . گفته بود :
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل افتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و ایند و تو هم چنان که هستی
چون پیشین ، چون همیشه .
5- گویا عباس کیارستمی گزیده هایی از غزلیات حافظ و سعدی را به روایت خودش منتشر کرده است و انگار که این روایت ها کمی جنجال ساز شده است . خواندن غزلیات حافظ به سبک هایکوهای ژاپنی ، حتما کار جدیدی است . می گویند که خوراک sms است !
6- کورت ونه گات هم درگذشت . از او داستان کوتاه زیبای " هریسون برگرسون" را خوانده بودم . این داستان علاوه بر این که قبلا در " کتابنامه شرق" – البته "شرق" هم چنان مرحوم !! – چاپ شده بود ، هفته گذشته در ویژه نامه " اعتماد" هم چاپ شد . " همشهری جوان" پرونده ای برای ونه گات کار کرده و در ان ما را به خواندن "سلاخ خانه شماره 5 " و " گهواره گربه" تشویق کرده است .
7- راستی "شرق" چه شد ؟
داستان روز اول سر کاررفتن من داستانی نشنیدنی است !خیلی عادی بود . صبح رفتم و به تعدادی ازهمکاران معرفی شدم . بعد از صبحانه برای انجام امور اداری معمول و مخصوص یک تازه وارد به راه افتادم . مسئول مربوطه باید به جلسه ای می رفت . ظهر بعد از ناهار به پیش او رفتم و کار انجام شد . چگونه اش بماند . این که تمام و کمال هم بود یا نه بماند .مهم ان اتفاقی است که در فاصله این دو بار رفتن افتاد. در این میان صحبت ها هم به کنار . خواندن دستورالعمل ها و گردش کارها و حاشیه ها هم هیچ . می ماند خواندن گوشه هایی از "حکایت عشقی بی قاف ، بی شین ، بی نقطه " نوشته مصطفی مستور . جالب بود . مجموعه داستان کوتاه است . گوشه ای از ان را در پست قبلی اوردم . گویا بد نیست تا گوشه ای دیگر از نوشته ی او را برای " تو" بنویسم . نوشته بود :
« اکنون من با همه ی توانی که برایم باقی مانده است می گویم " دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روح ام حس می کنم رها شوم ، تا گوی داغ را ، برای لحظه ای هم که شده ، بیندازم روی زمین . »
انگار درست به همین سختی است که گفتن "دوستت دارم " راحت می شود ...
پانوشت : اگر نگویم شاید توجه ای نشود ، اما " ما نگاه ، ما هیچ" انگار که نسبت ماست ، کارمن و شاید "تو" است در مقابل رها نشدن از این فشار غریب . تا گوی داغ هیچ گاه از دستان مان نیفتد .
شرمنده از " تو" . ولی انگار باز باید نقل قولی کنم . انگار که وصف حال من است . این بار از مصطفی مستور از" حکایت عشقی بی قاف ، بی شین ، بی نقطه " :
« حرف که می زنی / من از هراس طوفان / زل می زنم به میز / به زیر سیگاری / به خودکار / تا باد مرا نبرد به اسمان /
لبخند که می زنی / من – عین هالوها – زل می زنم به دست هات / به ساعت مچی طلایی ات / به استین پیراهن ات / تا فرو نروم در زمین /
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای / در کلمه ای انگار / در شین / در قاف / در نقطه ها . »
و من سال هاست که فرو رفته ام در کلمه ای انگار. می ایی ؟
و اما دیشب .
انگار این یادداشت تنها و تنها مخصوص " تو" است . که لابد تشکر کوچک و کوتاهی است بابت بودنت. بودنت هم اما جور دیگری بود . باز هم باید گنگ نوشت یا نه ، نمی دانم؟ و این ندانستن گاه دردی سخت وحشتناک است . خود را و تو را به پست بعدی ارجاع می دهم تا شاید دلیل بود و نبود خود را و کاش " تو" را بنگارم . تنها می گویم : اومدی ، معجزه کردی .
راستی ، مرا دیدی ؟
زیبا بود اگر می امدی ، نوشته هایم را می خواندی – چون پیشین ، چون سال های انگار دور – و ان وقت برایم پیامی می گذاشتی و جلوی نام پیام دهنده می نوشتی : " تو "
کارم شده نامه نوشتن . جالب است که تمام نامه هایم تا به حال بی جواب مانده است . وقتی که قرار شد دانشگاه را ترک کنم و به سر کار بروم ، طبیعی بود که مراسم خداحافظی – همان goodbye party-- بگیرم . اما بنا به دلایلی که ان ها را در لفافه در نامه ای توضیح داده بودم ، ترجیح دادم که غایب مجلس باشم . خلاصه من خود نبودم و دوستی در غیابم زحمت کشید و از روی دست خط افتضاحم ان چه را که نوشته بودم برای بقیه خواند. در پایان ان نامه شعری از منوچهر اتشی اورده بودم . انگار که تمام دلیل نبودنم را می گفت :
« من امدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ
در خاطر هیچ ادمیزادی نمانم
ننشسته ام تا جای کس را تنگ سازم
یا چون خداوندان بی همتای گفتار
بی مایگان را از ره تاریخ رانم ،
سعدی بماناد !
کز شعله ی نام بلندش نام ها سوخت
من می روم تا شاخه ی دیگر بروید
هستی مرا این بخشش مردانه اموخت . »
اما امشب قرار است بودنی باشد ! می دانی که اگر نباشی ، باز هم من غایبم !
پانوشت : مانده بودم عنوان این یادداشت را چه بگذارم . بی هیچ دلیلی نوشتم : مثل شب گریه ی عاشق .
دوست خوبم محمد بینا مطلبی نوشته و ان را برای من فرستاده تا در " تخته سیاه " جای گیرد و شما هم ان را بخوانید . انان که با من در یک دانشگاه تحصیل کرده اند ، او را به نیکی می شناسند :
« سلام اقا مصطفی ! مثل این که تو دست بردار نیستی و می خواهی در این راه پای دار باشی . ( نکته را که گرفتی ! ایول ) اخه به تو چه مربوطه که " مثل تمام زندگی " ما چه جوری است ؟ لبالب ازلبخند و بوسه ! معلوم است که تحت تاثیر افکار منحط غرب هستی و ترانه های مبتذل گوش می کنی . مگه بد شده که دربی مساوی تمام شده ؟ شما می خواهید ببرید تا شیشه بشکنید ؟ فکر کردید که چی؟ از سیما صحبت می کنی ، حتما 2 روز دیگه هم می خواهی از مینا صحبت کنی . حالا بماند که اقای ده نمکی در برنامه زنده تلویزیونی می گوید که قصه سیما و مینا برای بچه های جنگ است . ما خودمان می دانیم که شما نمی توانید هیچ چیزی را به بچه های جنگ ببینید و می خواهید همین سیما و مینا رو هم از اونا بگیرید . تازه ما خودمان می دانیم که تجاوز کار بدی است و این کار را نمی کنیم و هر کسی که تجاوز می کند را باید گرفت و ]... [ کرد . و اصولا وقتی راه شرعی و قانونی هست چرا ادم عاقل از ان راه اقدام نکند ؟ از این پسره مهاجرانی هم خیلی می نویسی که خب کار خوبی نیست . دیگه یادم نیست چی نوشته بودی . شاید بعدا بازم ارشادت کنم . خداحافظ »
این نامه گویا بازگشت محمد بینا است به نوشتن . او دوست و همراه من در سال هایی بوده که نشریه ای را بنیان نهاده بودیم . بازگشت ش را خیرمقدم می گویم و منتظر نامه های دیگرش هستم .
نامه ای نوشته بودم به دوستی – با ان قبلی فرق دارد !! -- که ان را این جا می اورم . با این توضیح که از میان نامه هایی که تا به حال برای او نوشته ام شاید تنها این نامه باشد که قابلیت همگانی شدن را داشته باشد :
سلام .
دل نوشته ای است که ساعتی قبل از رفتنم نگاشتم . بی هوا و بی هیچ تفکری . هوای رفتن به سرم زد و باز قلم و کاغذ انگار چاره ی فرصت باقی مانده بود . تقدیم به تو ، با تمام درد های نگفته ام :
سخت است از هیچ نوشتن . از بودی که نبود شد . از هستی که نیست . سخت است قصه گفتن ، درد را فریاد زدن و یا حتی دم فرو بستن .
یا نه اصلا ان چه که سخت ترین کارهاست خود بودن است . همین بودنی که ما را رها می کند از یکدیگر و جدا . به ظاهر فارغ می سازد که تو پی کار خود باش و من هم به دنبال خود که نه تو از منی و نه من از ان تو . سخت است این قصه ی مدام . این تکرار مکرر دایره ی حیات .
و باز درست همین جاست که گویی چاره ای نیست تا تنها ، تنها بنشینیم و سر در گریبان تنهایی خویش فرو بریم و نغمه سر دهیم و بخوانیم و زار بزنیم و سر انجام به تلخی ، عادت کنیم . تنهایی را همنشین همیشگی خود می سازیم که تو دیگر نیستی . که تو ، نه که نیستی که هستی و درد این است که از ان من نیستی .
و راستی مگر ، این از ان من بودن ، عین خود خواهی نیست ؟ و مگر من و تویی که گاه به تکرار و گاه به ناچار نام خود را عاشق نهاده ایم ، قرارمان با خود و با تو بر این نبوده تا فراموش کنیم خود را و با تو باشیم ،
با تو تنها .
مگر قرارمان این نبوده که دیگر در کنار تو ، منی وجود نداشته باشد که من ، همه تو ام و تو ، همه من . حال در این میان این انحصار ، این گلایه از " از ان من نبودن " چه جایی دارد ؟ مگر هنوز منی هم وجود دارد که تو از انش باشد یا نه ؟ و مگر نه این است که اگر هنوز این من زنده است و دستی بر اتش مثلا عشق مان دارد ، دیگر این اتش عشق نیست که چیز دیگری است .
و جواب انگار که سخت دردناک است .
26/فروردین/1386
پانوشت : این تناقض وحشتناک عاشقی است انگار . درد بی درمان را می بینی؟
1- به "مکتوب"http://www.maktuob.ir حتما سر بزنید . دکتر مهاجرانی ، داستان کوتاهی نوشته که بسیار خواندنی است .
2- برای نسل سوم امروزی که به شدت فلسفه زده است ، خواندن مقاله برتراند راسل در شماره پنجم "مدرسه" می تواند بسیار جالب باشد . راسل در این مقاله شرایط فیلسوف شدن را توضیح می دهد !
3- مصاحبه دکتر سید جواد طباطبایی با شماره اول "شهروند" هم خواندنی است .
4- سیمین دانشور هم در مصاحبه ای که با ضمیمه هفتگی"اعتماد" داشته ، کمی ازمشکلات روشنفکران و نویسندگان امروزی گفته است .
5- با ان همه تعریفی که از " مرشد و مارگریتا " اثر جاودان بولگاکف شنیده بودم ، همیشه حسرت می خوردم که چرا هنوز ان را نخوانده ام . اما با نقدی که دکتر مهاجرانی در همان ضمیمه "اعتماد" برترجمه فارسی ان نوشته است ، مطمئن شدم که ان چنان ضرری هم نکرده ام ! مترجم ان چنان اشتباهات فاحشی در برگردان رمان انجام داده است که نگران شدم نکند اصلا سمت و سوی داستان عوض شده باشد و به سرنوشت فیلم های پخش شده از سیما دچار شده باشد !! انگار باید تا ترجمه ای دیگر و یا حداقل ویراست مجدد همین ترجمه صبر کرد . هر چند با توجه به ان گوشه های انگلیسی که دکتر از متن کتاب انتخاب کرده بود ، ترغیب شدم تا نسخه انگلیسی ان را ابتیاع کنم . بی جرح و تعدیل و البته سانسور.
6- راستی نکند که حجم زیادی از ترجمه هایی که صورت می گیرد ، چنین مشکلی داشته باشند ؟ فاجعه است و ما در مقابلش تنها شاید نگران می شویم !! و مگر در این تنگنای فعالیت فرهنگی که فغان تمام بزرگان را براورده است چاره دیگری هم هست؟
7- داریوش شایگان در بازهم همان ضمیمه هفتگی "اعتماد" می گوید :" به نظرم روشنفکریا وقتی حرف می زند می بایست حرفش معنی داشته باشد ،یا اصلا حرف نزند. برای همین سکوت می کنم"