سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
همگان را به شتاب خواهانند و همگان مهلت جویانند ، و همه را وقتى معین نهاده‏اند و آنان درنگ مى‏کنند و از کار باز ایستاده‏اند . [نهج البلاغه]
 
امروز: جمعه 103 اردیبهشت 21

امروز فرصتی دست داد و چند ساعتی با « تو » صحبت کردم . نه حضوری و نه تلفنی که اینترنتی . گفت و گویمان نه چندان خوب شروع شد و به اوج رسید . در میانه ی این ساعت های زیبا ، انگار که فاصله ها کم تر شده بود . انگار که « تو» در همین نزدیکی بودی . اما افسوس که نه چندان خوش و خوب پایان یافت . هر چند که من حرف های زیادی زدم  و حتی شاید حرف هایی تازه . اما « تو» همان سخن قبلی را تکرار می کردی و تکرار . که نمی آیی .  که منتظرت نباشم . گله هم کردی البته از من و من هم قبول کردم و هیچ هم نگفتم که مرا جای گله کردن نیست . گفتی که دیگر همین گاه و بیگاه sms ی هم که برایت می فرستادم را دیگر نفرستم . گفتی که دیگر به « تو» تلفن هم نزنم . غافل از این که مدت ها قبل این را گفته بودی و من هم گوش کرده بودم . گفتی که هیچ گاه به « تخته سیاه» سر نزده ای  و من ناغافل به یاد آن روزها افتادم که می گفتی :« دفترت را دوبار خواندم . بار اول به خاطر دست خط بدی که داری و بار دوم تا ببینم چه می گویی .» چون همیشه ی من و« تو» گذشت و باز آخر سر این « تو» بودی که یکباره رفتی ، بی خداحافظی حتی که لابد کار داشته ای و چاره ای هم نبوده است . تمام سعی ات را کردی تا خاطرم را جمع کنی که نمی آیی . و من را چاره ای نیست جز این که به تمام این حرف ها گوش کنم و صبر کنم و صبر . مانده ام که خوب است نمی توانی مرا از نوشتن در « تخته سیاه » منع کنی که آن وقت چه باید می کردم ؟ به هر حال     « حکم آن چه تو فرمایی » . من چون گذشته تمام سعی ام را می کنم تا دم فرو بندم و فریادم آزارت ندهم . اما چون همیشه منتظر می مانم و برایت می نویسم . خواه بخوانی یا نه . دل بسپاری یا نه که مرا جز امید آمدنت چاره ای نیست .

پانوشت : با این صحبت های امروز مصمم شدم تا « لیلاواره » ها را به «تخته سیاه » بیاورم .  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در چهارشنبه 86/5/24 و ساعت 11:5 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 12
مجموع بازدیدها: 198386
جستجو در صفحه

خبر نامه