تخته سیاه
1- دوستی دارم از اهالی خمین ، که در دزفول مشغول به کار است . مدتی است که با خواهر یکی دیگر از دوستان که اهل کرمانشاه است ، نامزد کرده است . امروز مراسم عروسیشان در کرمانشاه است و من هم دعوت . با ان که بسیار دوست داشتم در مراسمش شرکت کنم اما لابد دلیل قانع کننده ای برای نرفتن داشته ام که می دانید . این چند خط تبریکی است به نیت جاودانه شدن و گفتن همان دعای همیشگی : امید که 100 سال در کنار یکدیگر ، جوان زندگی کنید ...
2- صبح از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند که پدرم به بخش منتقل شده است . هنوز ساعتی نگذشته که از ملاقاتش باز گشته ایم . حالش بهتر بود .
3- سه شنبه ظهر که کارهای بیمه ی پدرم را انجام داده بودم و به خانه باز می گشتم ، قصر گلی را دیدم که نام " تو" را مضاف بر بهشت داشت . شده بود " بهشت "تو" " . در این بحبوحه اما باز هم چون گذشته هجوم عاشقیت مرا ویران کرده بود...
در این چند روزه که مدام در راه بیمارستان بوده ام ، طبیعی است که کتابی نخوانده باشم . اما هفته ی پیش :
زندگینامه ی خودنوشت نلسون ماندلا را خواندم . مادیبا – نام محلی ماندلا—27 سال در زندان بوده است و در گوشه ای از کتاب بعد از در اغوش گرفتن همسرش یاداوری می کند که از 21 سال پیش دستان همسرش را در دستانش نگرفته است . " راه دشوار ازادی " کتاب قطوری است اما ارزش خواندن دارد . تازه با خواندن چنین کتاب هایی است که متوجه می شویم برای یک انقلاب چه زحمت ها کشیده می شود . با ان که مشخص است ماندلا ، احتمالا به خاطر زنده بودن برخی از افراد سهیم در اپارتاید و یا به خاطر روح بخشنده خود به بسیاری از مسائل اشاره ای نکرده است و یا از کنار ان ها به راحتی گذشته است اما باز هم کتابش اموزنده است . با خواندن این کتاب بود که تازه فهمیدم چرا دکتر زیباکلام ، " سنت و مدرنیته " اش – کتابی که مدت هاست در حال خواندنش هستم – را به مادیبا تقدیم کرده است . شاید دکتر در لفافه تقدیمی اش اشاره کوتاهی به یکی از دلایل به سرانجام نرسیدن اصلاحات در ایران دارد . بماند . راجع به " سنت و مدرنیته" بعد ها هم می توان نوشت . این پست مخصوص مادیبا است که انان که باید ، به اشاره ای مقصود را در می یابند . 2 پاراگراف از " راه دشوار ازادی" را می نویسم ، به این امید که بخوانیدش :
« هیچ کس نمی تواند یک ملت را واقعا بشناسد ، مگر ان که در یکی از زندان های ان زندانی شده باشد . برای قضاوت در مورد یک ملت نباید دید که چگونه با شهروندان مهم خود رفتار می کند بلکه باید رفتار ان را با پایین ترین افراد جامعه را مشاهده کرد .» و « برای پی بردن به این که نسبت به گذشته چقدر تغییر کرده اید ، هیچ چیز مثل بازگشت به محلی که دست نخورده باقی مانده ، مفید نیست »
کتاب دوم باز هم رمانی است از دکتر مهاجرانی به نام " برف " که تقریبا ادامه " سهراب کشان " است . در پشت جلد کتاب ، گوشه ای از داستان در کنار عکس دکتر چاپ شده است : « یه وقتی رفته بودم اصفهان ، خونه یه نفر با چشمای درشت کشیده که مدام برق می زد و نم اشک را می شد در چشماش دید . روی پتوی کهنه ای نشسته بود . اتاقش هم فکر می کنم 4،5 متری بیشتر نبود . اسمش اقای شفیعی بود . گفت : اقای نورانی من این جا روی این پوست توی خونه خودم نشسته ام . هیچ کس نمی تونه به من بگه ، پاشو برو اون طرف بشین یا این طرف بشین .
گفت : پسرم ، صندلی اگه ارج و قربی داشت که انسان سرش را می ذاشت روی صندلی . همین که ما تحت شون را می ذارن روی صندلی ، پیداست اعتباری نداره . اصلا انسان اول باید بشه ماتحت ، یعنی تحت امر . دست بر سینه نزد امیر ، تا اون وقت ، بهش صندلی تعارف کنن . هر وقت هم نخواستن یا نپسندیدن ، صندلی را برمی دارن یا از زیرش می کشن . »
و من سکوت می کنم ...
دیروز بعد از برگشتن از بیمارستان ، پشت کامپیوتر نشستم و به "تخته سیاه " سر زدم . در همان حال به " مکتوب" هم سری زدم . " کلمه " را خوانده بودم و بر روی نظرها کلیک کردم . ان جا بود که فهمیدم "هم میهن" توقیف شده . ماتم برد ، نه از ان جهت که توقیف امری غیر معمول است و یا این که انتظارش را نداشته ام اما به نظرم خیلی یک دفعه ای بود. سریع به سایت "مسیح" رفتم که می دانستم او حتما زیبا نوشته و باز هم حتما لینک های خوبی داده است . ان جا بود که دیدم سعید عزیز بعد از مدت ها دوباره خودش دست به کار شده است و این بار مجالی به وزیر و هیئت نظارتش و حتی دادگاه زیر نظر خودش نداده و حتی ان را به خاطر دادن ان حکم اولیه سرزنش کرده است . بماند که تعجب کردم که جرا وعده ی برخورد با قاضی متخلف را نداده است ! اری ، سعید وارد عمل شده بود که لابد بخشنامه ها کفایت نمی کرده اند و همین روزنامه نگاری نصفه و نیمه ای که به شیر بی یال و دم و اشکم شبیه است ، هم زیادی است و تاب اورده نمی شود . از همان روزها که قرار شد "هم میهن " و "شرق" دوباره منتشر شوند ، معلوم بود که اتفاقی افتاده است . حالا که 43 شماره از "هم میهن" گذشته است و حکم مردنش صادر می شود ، معلوم می شود که ان اتفاق احتمالا خواب ماندن سعید بوده است ! وگرنه صدور چنین حکمی بعید بود و از زیر دست سعید در رفته بود ، که ما سال هاست به این یکباره رفتن ها عادت کرده ایم ، به این بهت ها و دست زیر چانه زدن ها ، به این نگاه سرگشته که به دنبال لوگوی اشنای هر روزه اش است ، عادت کرده ایم . ما حتا عادت کرده ایم که بعد از مدتی لوگویی دیگر و جدید را ببینیم و به ان دل ببندیم که نمی دانیم ، هیچ کداممان نمی دانیم که چگونه در میان هجوم گاه و بیگاه چندین روزنامه جدید ، چشمانمان ناخوداگاه بر روی نامی که انگار اشنایی قدیمی است، زوم می کند . اری ، سعید و دوستانش انگار که دوباره دست به کار شده اند که می دانید بزنگاهی جدید ، در پیش است . اما ما نمی میریم که اندیشه همیشه جاری است ...
امروز باز از ان روزهایی است که هیچ در موردش نمی توان گفت . روز تولد بانوی گل است و به همین دلیل در تقویم شمسی ما روز زن نام گرفته است . گفتن همه ی این ها عین تکرار است . حتی گفتن از دعوایی ابلهانه که عده ای می خواهند 6 مارس را به عنوان روز جهانی زن در ایران جایگزین چنین روز عزیزی کنند هم تکراری است .این که انان یا ایران و ایرانیان را نمی شناسند و یا این که خود را به فراموشی و خواب زده اند هم تکراری تر از همیشه است . بگذریم . قصدم بسیار کوتاه نوشتن بود و در نهایت ادای تنها وظیفه ای که از عهده ی یک وبلاگر بر می اید و ان تبریک و شادباش این روز عزیز به تمام ایرانیان و به خصوص زنان ایرانی .
و البته چون همیشه تبریکی برای "تو" . به امید روزهایی که بودنت هدیه ی "تو" به من باشد و هر چه هست ، پیشکش من برای " تو" .
ساعت 7:15 صبح بود که به بیمارستان رسیدم . کارهای ابتدایی انجام شد و ساعت 8:30 بود که پدرم به عنوان دومین مریضی که باید امروز جراحی قلب می شد به اتاق عمل رفت . لحظات به کندی و سختی می گذشتند . بعد از 30/ 4 ساعت پدرم از اتاق عمل بیرون امد و بی ان که او را ببینیم به اتاق ریکاوری برده شد. دقایقی بعد پرده ی پنجره ی اتاق را کنار زدند و برای لحظاتی او را از پشت شیشه ها و در میان انبوهی از تجهیزات پزشکی دیدم . به سختی مادرم را راضی کردم تا برای ساعتی استراحت به خانه برویم ، با این توجیه که پدر بیهوش است و بودنمان بی فایده . چند ساعتی بعد دوباره به بیمارستان رفتیم و او را که اینک تا حدودی به هوش امده بود ، باز هم از پشت شیشه ها دیدیم . می گویند که عمل خوب بوده است و البته تاکید می کنند که این چند روزه پس از عمل به شدت مهم است . و انگار که تا 2 روزی باید از پشت شیشه ها او را دید ...
طبق روال معمول ، باید پنج شنبه و جمعه " تخته سیاه" را up to date می کردم و شاید در نهایت یادداشت کوتاهی می نوشتم و با استفاده از امکانات "پارسی بلاگ" چند روز بعد ان را در وبلاگ قرار می دادم . اما همیشه اوضاع ان گونه که فکر می کنیم ، پیش نمی رود . سحر جمعه بود که درد قلب پدرم باعث شد تا او را به بیمارستان ببریم . دکتر حکم به بستری شدن داد و انژیو گرافی . لابد حق می دهید که دلیل خوبی برای ننوشتن طبق روال معمول داشته ام . از پریروز مرخصی گرفته ام و به دنبال کارهای پدرم هستم . دیروز بعد از ظهر بود که پس از انتظاری چند ساعته ، انژیو انجام شد و جواب ان گونه بود که حدس می زدم . دکتر که از وضعیت رگ های قلب پدرم به شدت جا خورده بود ، تعجب می کرد که او چگونه تا به حال زنده بوده است . راه حل را عمل قلب باز می دانست که قرار است فردا اول وقت انجام شود . دیروز تمام وقت در بیمارستان بودم و امروز هم تا ظهر به دنبال کارهای مقدماتی عمل . و این است که اکنون پشت کامپیوتر نشسته ام و می نویسم و می خواهم که دعا کنید . ممنون .
چند وقتی است که کتابی را برای خواندن معرفی نکرده ام . در این چند روزه کتابی از دکتر محمد جواد غلامرضا کاشی خوانده ام در تحلیل حوادث منتهی به 2 خرداد . اسم کتاب ، " جادوی گفتار" است . داستانی هم از زندگی "کیم فیلبی " خوانده ام با عنوان فرعی " بزرگترین جاسوس قرن " . کتاب بسیار جالبی است . سرگذشت کسی که 33 سال در استخدام سازمان جاسوسی انگلیس بوده و در عوض برای شوروی جاسوسی می کرده است !! سومین کتاب ، رمانی است از سید عطااله مهاجرانی به نام "بهشت خاکستری" . به نظرم در اینده بیشتر به این رمان پرداخته شود . کتاب درباره شرایط یک جامعه بهشتی است که عده ای قصد ساختن ان را دارند . شاید در این کتاب ادرس هایی هم از سید احمد فردید بیابید ، البته اگر من نشانه های دکتر را درست متوجه شده باشم . به هر حال طبیعی است که با توجه به شرایط این چند ساله هیچ حرفی از این کتاب در روزنامه ها و مجلات نباشد . اخرین شماره "شهروند امروز" هم منتشر شده است . مهم ترین مطلب این شماره ، پرونده ای است درباره روابط ایران و امریکا . در مجموع این شماره را زیاد قوی ندیدم ، اما سرمقاله محمد قوچانی عالی است . قوچانی زیر عنوان " نفرت از راست ، عشق به چپ " به واقعیتی تاریخی و تلخ اشاره می کند و می نویسد : « واقعیت این است که چپ ها بیش از ان که عمل کنند ، حرف می زنند و راست ها بیش از ان که حرف بزنند به حرف چپ ها عمل می کنند .» در این مورد ودرمورد کتاب دکتر جای حرف و بحث بسیار است البته با کسی که ان ها را خوانده باشد . اگر کسی این نوشته را بخواند تا ان ها را بخواند و بعد چیزی بنویسد و نظری و بعد...
به موسسه ای در شمال شهر رفته بودم برای پرس و جو در مورد دوره هایی که برگزار می کنند . در دو گوشه از دیوار سالن پذیرش دو تابلو کار گذاشته شده بود ، یکی ان گونه که در گوشه اش نوشته بود به یاد هوشنگ گلشیری بود . نوشته بود :
« ماه دوره کرد
پشت پنجره چکار می کنی
مگر نمی دانی
ان مرد ، رفته است »
تابلوی دوم اما ، شعری از منوچهر اتشی بود . سروده بود و من تقدیم به "تو" اش می کنم :
« سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو اغاز می شود »
این چند روزه ی پایان خرداد سرشار از سالروز تولد و مرگ است . ( یا بود !!) از تولد عباس کیا رستمی و عزت اله انتظامی و رضا کیانیان گرفته تا مرگ دکتر چمران و او که همیشه زنده است : دکتر علی شریعتی .
سال اول دانشگاه بود که " هبوط در کویر" را خواندم . از ان روزها تا به حال چندین بار این کتاب را خوانده ام . بار ها گوشه هایی از ان را یادداشت کرده ام و در نوشته های مختلف از ان استفاده کرده ام . از" گل تو ، که در دستان من بود " تا قصه ی " شاغلام ، که دوره شش پادشاه را دیده بود " . بارها ان را هدیه داده ام و از ان بیشتر به خاطر قولی که به خانم دکتر داده ام ، به امانت به دوستانی که طالبش بوده اند ...
در چنین روزهایی بی شک دوست دارم که از او بنویسم . تعریف کنم یا نمی دانم گوشه ای از یکی از کتاب هایش را نقل کنم یا هر چه که نشان دهد یادم بوده است و مثل انانی نیستم که می دانید ... اما خوب می دانم که هر چه بنویسم ، کم است و بی شک حق مطلب را ادا نکرده ام که هم چو منی باید بخواند و بخواند و به این زودی ها راجع به چنین کسانی ، ننویسد .این است که نوشتن درباره دکتر را مثل بسیاری دیگر به اینده حواله می کنم . شاید . که انگار خود او اموزگار این نکته بود که : "سرمایه ی هر دلی ، حرف هایی است که برای نگفتن دارد "