تخته سیاه
1- دوستی دارم از اهالی خمین ، که در دزفول مشغول به کار است . مدتی است که با خواهر یکی دیگر از دوستان که اهل کرمانشاه است ، نامزد کرده است . امروز مراسم عروسیشان در کرمانشاه است و من هم دعوت . با ان که بسیار دوست داشتم در مراسمش شرکت کنم اما لابد دلیل قانع کننده ای برای نرفتن داشته ام که می دانید . این چند خط تبریکی است به نیت جاودانه شدن و گفتن همان دعای همیشگی : امید که 100 سال در کنار یکدیگر ، جوان زندگی کنید ...
2- صبح از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند که پدرم به بخش منتقل شده است . هنوز ساعتی نگذشته که از ملاقاتش باز گشته ایم . حالش بهتر بود .
3- سه شنبه ظهر که کارهای بیمه ی پدرم را انجام داده بودم و به خانه باز می گشتم ، قصر گلی را دیدم که نام " تو" را مضاف بر بهشت داشت . شده بود " بهشت "تو" " . در این بحبوحه اما باز هم چون گذشته هجوم عاشقیت مرا ویران کرده بود...