سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دانش خود را به نادانی و یقینتان را به شکّ تبدیل نکنید و چون دانستید، عمل کنید و چون یقین کردید، اقدام کنید . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: پنج شنبه 103 اردیبهشت 13

در این چند روزه که مدام در راه بیمارستان بوده ام ، طبیعی است که کتابی نخوانده باشم . اما هفته ی پیش :

زندگینامه ی خودنوشت نلسون ماندلا را خواندم . مادیبا – نام محلی ماندلا—27 سال در زندان بوده است و در گوشه ای از کتاب بعد از در اغوش گرفتن همسرش یاداوری می کند که از 21 سال پیش دستان همسرش را در دستانش نگرفته است . " راه دشوار ازادی " کتاب قطوری است اما ارزش خواندن دارد . تازه با خواندن چنین کتاب هایی است که متوجه می شویم برای یک انقلاب چه زحمت ها کشیده می شود . با ان که مشخص است ماندلا ، احتمالا به خاطر زنده بودن برخی از افراد سهیم در اپارتاید و یا به خاطر روح بخشنده خود به بسیاری از مسائل اشاره ای نکرده است و یا از کنار ان ها به راحتی گذشته است اما باز هم کتابش اموزنده است . با خواندن این کتاب بود که تازه فهمیدم چرا دکتر زیباکلام ، " سنت و مدرنیته " اش – کتابی که مدت هاست در حال خواندنش هستم – را به مادیبا تقدیم کرده است . شاید دکتر در لفافه تقدیمی اش اشاره کوتاهی به یکی از دلایل به سرانجام نرسیدن اصلاحات در ایران دارد . بماند . راجع به " سنت و مدرنیته" بعد ها هم می توان نوشت . این پست مخصوص مادیبا است که انان که باید ، به اشاره ای مقصود را در می یابند . 2 پاراگراف از " راه دشوار ازادی" را می نویسم ، به این امید که بخوانیدش :

« هیچ کس نمی تواند یک ملت را واقعا بشناسد ، مگر ان که در یکی از زندان های ان زندانی شده باشد . برای قضاوت در مورد یک ملت نباید دید که چگونه با شهروندان مهم خود رفتار می کند بلکه باید رفتار ان را با پایین ترین افراد جامعه را مشاهده کرد .» و « برای پی بردن به این که نسبت به گذشته چقدر تغییر کرده اید ، هیچ چیز مثل بازگشت به محلی که دست نخورده باقی مانده ، مفید نیست »

 

کتاب دوم باز هم رمانی است از دکتر مهاجرانی به نام " برف " که تقریبا ادامه " سهراب کشان " است . در پشت جلد کتاب ، گوشه ای از داستان در کنار عکس دکتر چاپ شده است : « یه وقتی رفته بودم اصفهان ، خونه یه نفر با چشمای درشت کشیده که مدام برق می زد و نم اشک را می شد در چشماش دید . روی پتوی کهنه ای نشسته بود . اتاقش هم فکر می کنم 4،5 متری بیشتر نبود . اسمش اقای شفیعی بود . گفت : اقای نورانی من این جا روی این پوست توی خونه خودم نشسته ام . هیچ کس نمی تونه به من بگه ، پاشو برو اون طرف بشین یا این طرف بشین .

گفت : پسرم ، صندلی اگه ارج و قربی داشت که انسان سرش را می ذاشت روی صندلی . همین که ما تحت شون را می ذارن روی صندلی ، پیداست اعتباری نداره . اصلا انسان اول باید بشه ماتحت ، یعنی تحت امر . دست بر سینه نزد امیر ، تا اون وقت ، بهش  صندلی تعارف کنن . هر وقت هم نخواستن یا نپسندیدن ، صندلی را برمی دارن یا از زیرش می کشن . »

و من سکوت می کنم ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/4/15 و ساعت 11:13 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 25
بازدید دیروز: 7
مجموع بازدیدها: 198185
جستجو در صفحه

خبر نامه