سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بخشندگی، [بذر] دوستی را [در دل ها [می کارد . [امام علی علیه السلام]
 
امروز: یکشنبه 103 اردیبهشت 23

یک­شنبه شب به دانشگاه دعوت بودم برای جشن تولد «بنیان».  قرار بر این بود که مهمان­ها را من دعوت کنم. امیر و اصغر و آرش و محمد رضا و محسن و محمد و حسین و مهدی را دعوت کردم. حضوری و تلفنی و SMSی. اصغر و محمد رضا عذرخواهی کردند که نمی­توانند بیایند. حسین و مهدی هم تهران نبودند. امیر و محمد هم که قرار بر آمدن­شان بود، نیامدند. از این جمع دعوت شده، تنها آرش و محسن به جشن آمدند. در عوض بچه­هایی که همکار «بنیان» بودند و هنوز در دانشگاه هستند، همه آمده بودند. آرش و مصطفی و احمد و امین و کمال و سجاد و جمال و رحیم و محسن و مرتضی و ...

شبی بود. محسن، کلیپی آماده کرده بود و «یار دبستانی من» هم آماده بود. قرار بود که ترانه پخش شود و من به روی سن بیایم. بماند که یک ساعتی مانده به شروع جشن، از برنامه با خبر شدم. قرار شد که من هم از امیر دعوت کنم برای سخن گفتن و بعد هم کلیپ زیبای محسن پخش شود. اما مطابق معمول نشد ...

امیر نیامد و من هم که حال خوشی نداشتم، خواستم که به روی سن نروم. «یار دبستانی من» پخش شد و بعد هم کلیپ. کمال هم چند دقیقه­ای مجری­گری کرد. آن­قدر کلیپ محسن، زیبا بود و تداعی­گر خاطرات که در آن تاریکی سالن، اشک امانم را بریده بود. کلیپ که تمام شد، به اصرار احمد و به خواست خودم، می­خواستم به روی سن بروم، اما کمال متوجه صدای ما نشد و جشن تمام شد ... چون همیشه نیمه­تمام ...

سالن که خالی شد و همان جمع خودمانی­تر ماندگار شدند، خواستم که دوباره کلیپ را ببینم. نشستیم و چراغ­ها خاموش شد و ... این­بار تنها نشستم تا درد را تازه کنم ...

شب خوبی بود ...   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 87/10/5 و ساعت 6:20 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 33
مجموع بازدیدها: 198450
جستجو در صفحه

خبر نامه