تخته سیاه
بیشتر از یک ماه است که از کتابها ننوشتهام. این نوشتن از کتابها هم، گاه در حکم تنفسی است، مجالی است برای نوشتن و ننوشتن. نوشتن از آن رو که پُستی به پُستهای «تخته سیاه» اضافه میشود و ننوشتن به این خاطر که لااقل در ظاهر، هیچ اثری در بر ندارد. در این مدت که از آخرین پُستم راجع به کتابها میگذرد، دو دوره بوده که مدتی نخواندهام. بار اول بعد از خواندن و تمام کردن شاهکاری بود. وقتی که شاهکاری را میخوانی به راحتی نمیتوان بلافاصله بعد از تمام کردن آن، مشغول کتاب دیگری شد. باید کمی صبر کرد ...
این شاهکار چیزی نبود جز «مرشد و مارگریتا»ی میخائیل بولگاکف. کتاب را عباس میلانی ترجمه کرده است، هر چند به نظر ترجمه کمی ضعیف است و یادم هم هست که دکتر مهاجرانی در پُستی به صورتی مستدل به این موضوع اشاره کرده بود. کتاب را فرهنگ نشر نو در 443 صفحه منتشر کرده است. 12 سال طول میکشد تا بولگاکف نوشتن کتاب را تمام کند و بعد میمیرد. دوران دیکتاتوری استالینی اجازهی انتشار نمیدهد و 25 سال بعد، کتاب چاپ میشود و حالا جزء کلاسیکها و شاهکارهای ادبیات است. در جایی از کتاب آمده است: «عشق گریبان ما را گرفت، درست همانطوریکه قاتلی یک دفعه از کوچهای تاریک سر آدم هوار میشود. هر دومان را تکان داد. همان تکان رعد و برق، همان تکان برق تیغهی چاقو.» کتاب به معنای واقعی کلمه دور از انتظار است و رها کننده نیست. همین حالا هم که اینها را مینویسم، این یادآوری، نوشتن و ادامه دادن باقی پُست را برایم سخت میکند.
کتاب بعدی «عقاید یک دلقک» است. نوشتهی هاینریش بُل و ترجمهی شریف لنکرانی. کتاب را انتشارات جامی در 315 صفحه منتشر کرده است. کتاب سرشار است از توصیف نگاهی خاص به زندهگی و نوعی از عشق. کتاب جالبی است که با کمی تعمق، ارزشهایش بیشتر آشکار میشود. جملهای از این کتاب را هم مینویسم: «دلقکی که به میخوارگی میافتد، زودتر از یک شیروانیساز مست سقوط میکند.»
بُهومیل هرابال، نویسندهای اهل چک است که نویسندهی «تنهایی پر هیاهو» است. پرویز دوایی مترجم کتاب 131 صفحهای است و کتاب روشن، آن رامنتشر کرده است. کتاب هرابال هم دستخوش سیاستهای دیکتاتورهای پراگ میشود و مثل بسیاری از آثار دیگر، غیر قابل انتشار. کتاب، داستان مردی است که کارش از بین بردن کتابها است. خرد و خمیر کردن آنها برای تبدیل شدن به مقوا. از این کتاب نمیتوان جملهای نوشت، چرا که از آن کتابهایی است که از دیکتاتوریها میگوید و البته به ما هم، ربطی ندارد ...
آخرین کتاب تمام شده هم، «سرخ و سیاه» استاندال است. مهدی سحابی مترجم کتاب معروف این نویسندهی فرانسوی است که نشر مرکز در 698 صفحه آن را منتشر کرده است. کتاب با دستمایه قرار دادن زندگی ژولین سورل به جامعهی فرانسه در سال 1830 میپردازد. به جای نقل قولی که از «تنهایی پر هیاهو» نکردک، 2 گوشه از «سرخ و سیاه» را مینویسم. استاندال مینویسد: «سیاست سنگی است به گردن ادبیات، که در کمتر از 6 ماه غرقاش میکند. سیاست در گیر و دار کار تخیل، شلیک تپانچهای است در گرماگرم یک کنسرت. صدایی است رعدآسا اما بدون پویایی. با نوای هیچ سازی هماهنگ نمیشود.» و اینکه: «رمان آینهای است که در جاده بزرگی در حرکت است. گاهی آبی آسمانها را در نظرتان میآورد و گاهی گل و لای و لجن چالههای راه را. و شما کسی را که آینه را به دوش میکشد به بیاخلاقی متهم میکنید! آینهاش لجن را نشان میدهد و شما آینه را متهم میکنید.»
حالا و با این اوضاع امروزیمان، باید از سیاست گفت و نوشت یا از رمان؟ کمی فکر ...