تخته سیاه
پیادهروهای کنار بزرگراه لویزان را پیاده به سمت پایین میآیم. افطار را مهمان مهربان همکاری بودهام و حالا گوشهای از شب را پیدا کردهام تا انگار، قبای ژندهی خویش را بر آن بیاویزم ...
غوغایی است. دختران و پسرانی که در کنار هم – کنار به هر دو معنا!! – نشستهاند به شادی و قهقهه و لابد زندگی. به آرش تلفن میکنم بعد از مدتها و مقدمهی قراری را ردیف میکنیم برای پس فردا، که به دانشگاه برویم. به کاری که گفتنش بماند ... بعد، به مهدی تلفن میکنم. سه باری انگار و هیچ جوابی نمیگیرم. چند ساعتی بعد، او است که تماس میگیرد. از من میگوید و خود و پُستهای «تخته سیاه» و غزلهای «دیشا». میپرسم که چند وقتی است غزل نمیگوید و او از خشک شدن میگوید. از غزلی هم اما میگوید که برای این روزهای بعد از انتخابات سروده است و جرأت نکرده است در وبلاگاش قرار دهد. میگویم که برای من بفرستد تا در «تخته سیاه» قرار گیرد. چند SMS ی میفرستد.
شعرش ویران کننده است. آنچنان که من هم جرأت نمیکنم آن را در اینجا بیاورم. برایاش مینویسم که ویران شدهای انگار در این حوادث و تأیید میکند. میگویم که مرا هم چارهای جز سکوت و سانسور نبوده است. شما هم نپرسید چرا، که اگر گفتنی بود و اثری هم داشت، لابد از اصل ماجرا مینوشتم و نه فرع آن. که در نبود آزادی، به خیال خود واژهها را به بند میکشند و اندیشه را به زنجیر. اما غافلاند از اینکه همواره در استبداد بوده است که اندیشهی ایرانی پر و بال گرفته است. اما درد، شاید از این باشد که تا به کی، باید این گردونه را تکرار کنیم؟ این تکرار، این نسل سوخته بودن، این بیش از یکصد سال فریاد آزادی و عدالت و پیشرفت و حق آدمی را سر دادن، کی پایان خواهد گرفت؟