تخته سیاه
چند ماه پیش قرار شد تا دوستی، چند تایی از عکسهایش در سفر به کویر را برایم بفرستد تا مهمان «تخته سیاه» شوند. عمل به این وعده، چند وقتی طول کشید و حتا با چند بار پیگیری من مواجه شد. سرانجام، عکسها به inbox من رسیدند. اما این بار من برای عمل به وعدهام دچار مشکل شدم. کامپیوتر شدید داغان بود و البته الآن هم هست. حتا باز کردن عکسها و دیدنشان به زحمت و تحمل بسیار بود. حالا باز من بودم که چند وقت یک بار، عذر میخواستم از قصور در عمل به وعده و البته خواستهام. امروز کلک دیگری سوار کردهام و امیدوارم بتوانم چند تایی از عکسها را در وبلاگ قرار دهم. به هر حال، از خانم آزاده اسدی تشکر میکنم که عکسهای زیبایشان را رونق بخش «تخته سیاه» کردند و امیدوارم که عذر مرا در تأخیر اجابت وعدهام، پذیرا باشند. راستی این را هم بگویم که تمام عکسها را در یک پست قرار نمیدهم.
با خودم قرار میگذارم که کمی زودتر از سر کار برگردم، دوشی بگیرم و استراحتی بکنم تا شب برسد و با خیالی آسوده و راحت، بنشینم و شب 18 آذر امسال را جشن بگیرم. شب آغاز شش سالهگی تولد «بنیان» را. شروع کنم و SMSهای تبریکام را برای دوستان و یاران «بنیان» بفرستم. ... قرار میگذارم ... تنها قرار میگذارم ... با خود ...
زود برگشتنام از سر کار میشود دور و بر 8 شب. سر راه، به مغازهای میروم و ساندویچی سفارش میدهم. مغازهدار در حال درست کردن ساندویچ، از تغییر دکوراسیون مغازهاش با من صحبت میکند و نظرم را میخواهد. من اما در همان حین، به فکر SMS تبریک هستم. این بار متفاوتتر از سال و سالهای پیش. نیتام این است که بلکه یادآوری روزهای گذشته باشد و نوعی تجدید عهد و حتا شاید تلنگری که آنگونه که باید باشیم، هستیم؟ مینویسم: «عهدی بستیم، 5 سال پیش. که بشوریم و پاک کنیم. که اگر خیلی کثیف بود، سیل شویم و ببریمش. و امشب آغاز سال ششاُم ... تولدت مبارک بنیان» کوتاه است و هم گنگ و هم گویا.
آن روزها، در شروع کار «بنیان» شعری از شل سیلور استاین را به نستعلیق نوشته بودیم و مورب و تکه تکه بر دیوار دفتر کارمان زده بودیم. شعر به ظاهر طنز بود و همین دلیلی میشد تا مسؤولین اغلب بیمطالعه، آن را به جد نگیرند و در آن میانهی خط زدن نوشتههایمان و سؤال و جواب که منظور از نوشته چه بود و به که و چه اهانت کردهاید و از که و چه حمایت، ما نگاهی به آن بیندازیم و لبخندی بزنیم و ادامه دهیم ... که آن شعر به ظاهر طنز، عهد و قرار پنهانی ما بود برای همرنگ جماعت نشدن. برای رها کردن «بودن» و حرکت در مسیر «شدن». برای هر چه امید و زندهگی و ساختن و آرزو و تو بگو هر چه خوبی و زیبایی ...
سیلور استاین سروده بود:
«میشوریم، پاک میکنیم،
اگه خیلی کثیف بود،
سیل میشیم، میبریمش.»
... ساندویچ را گرفتم. خستهگی مجال خوردن غذا را هم نداد. بر روی تخت افتادم و 20 دقیقهای خوابیدم ... انگار که خوابیدم. چند دقیقهای به 9، بیدار میشوم. شام میخورم و شروع به فرستادن SMSها میکنم. 25، 26 نفری در لیست گیرندههایم قرار دارند. چند تایی از دوستان جواب میدهند. تک و تک و تا نیمههای شب. و البته نه چون سالهای پیشین. شب به نیمه میرسد ...
امشب اما، «شک نکنید» که شبی دیگر است. شب میلاد تن من ...
همین چند روزه بود که خبر شادیای رسید. از پس چند سال تنهایی و انتظار، قدیمیترین رفیقام، سهیل، انگار که جوابی را شنید که خواهاناش بود و در انتظارش. مدتها بود که هر دو میدانستیم دلِ مهسا هم با اوست. اما در این میان، سنگهایی انداخته شده بود که نماند و از میان رفت، که بر سر راه دل، هیچ روا نیست سد بستن. مانده است این راه و رسم قانون و سنت، که خدا بخواهد انجام میشود و لااقل در این زمانهی جدایی، دلی را میبینم که به دلدارش میرسد ... مبارکشان باشد.
چند هفتهای پیش بود که به عروسی آرش رفته بودم. چنین مجلسهایی چونان همیشه، پر از شادی است و سرور. دیدن دوستان قدیم و زنده شدن یادها و خاطرهها هم، لابد چاشنی اینگونه مراسمها است. در میانهی آن هیاهو، باز دلی برای من نمانده بود. هنوز هم خوب نمیدانم که چرا در میانهی چنین شادیهایی، یکباره سخت دلم میگیرد و بیقرار میشوم. حتا خبر خوش این چند روزه هم که به واقع خواستهی من هم بود، چنین عایدیای داشت. در میانهی آن شادی و جشن، کار من نگاه بود و نگاه. تبریک تولدی را هم باید میگفتم، که گفتم. حاشیهها و گفتوگوهای بعد از پایان مراسم هم هیچ شیرین نبود، که بسیار تلخ بود. با این حال ... مبارکشان باشد.
دو روز بعد، زیر تندترین باران این روزهای تهران، دو ساعتی را پیاده رفتم به دنبال و نه در کنار رفیقی که ... مبارکاش باشد!!
راستی، غدیر است! عید تمام عیدها. دوست داشتنیترین روز تمام تاریخ. مبارک باشد.
نگاه میکنم و حتا شاید دوره، گذشته را. میخوانم نامههای پیشین و چند تایی از پستهای قبلی را. دو شب پیش هم آرشیوی بریده بریده و همچنان ناقصی را که از «بنیان» دارم، پیش رویم گذاشته بودم و ورق میزدم و میخواندم. که این روزها، آذر است و آذر همچنان ماهی است پر از خاطره برای من. سرشار از زندهگی. میخواندم که چیزی نمانده به تولد «بنیان» و انگار که فقط همین هم مانده ...
فایلهای آرشیو «تخته سیاه» را باز میکنم و به سراغ آذر میروم تا ببینم و یادی تازه کنم از یادداشتهای قبلیای که برای سالروز تولد «بنیان» نوشتهام. شده است درست خاطره بازی. امسال کمی هم متفاوت است البته. کمی روزگار عوض شده و کمی ما بزرگتر. شاید قدری از هم دورتر شده باشیم و انگار زمینیتر. باید برای سالروز تولد، چیزی بنویسم و لااقل در «تخته سیاه» قرار دهم. باید متن کوتاهی را آماده کنم برای روال این چند ساله که در شب 18 آذر، SMSی میشود و برای دوستان فرستاده میشود که انگار مادری تولد فرزندش را گرامی میدارد...
باید خیلی کارهای دیگر بکنم. دوره کنم روز را و شب را. هنوز را. آذر است به هر حال. باید بیشتر بنویسم از این روزها.
قرار بود از کتابها بنویسم. کتاب اول نوشتهی رضا براهنی است. نویسنده و شاعر و منتقد مشهور که البته گویا این روزها در شبکههای ماهوارهای، صحبتهایی هم میکند. من البته ندیدهام و تنها شنیدهام. هر چند تفاوتی هم نمیکند و سیاست جز سنگی بر پای ادبیات نیست. «بعد از عروسی چه گذشت» داستان معلمی است که چند ماهی بعد از ازدواج به جرم سخنی علیه شاه، به زندان کمیته مشترک میافتد و بازجوهای ساواک از او پذیرایی میکنند. داستان بسیار زیبا و گیرا است. حس زندانی و تنهایی او را، شکنجه و حال و روز عروس جواناش را چنان توصیف میکند که انگار ... بیخیال. انگار آن هم جالب نیست! کتاب را انتشارات نگاه در 109 صفحه منتشر کرده و جزء کتابهای پر فروش این روزهای بازار کتاب است.
نام دومین کتاب را شنیده بودم اما تأکید آزاده، دلیلی بر خریدن و خواندن آن بود. «کیمیا خاتون» با زیر عنوان «داستانی از شبستان مولانا» نوشتهی سعیده قدس است و نشر چشمه آن را در 283 صفحه منتشر کرده است. کتاب دربارهی زندگی خصوصی مولانا به روایت دختر خواندهی او است. دختری که شاهد شیدای مولانا به شمس است و خود، شمس را شیفته میکند ...
از دورهی آموزش خلاقیت در پست قبل گفته بودم. کتابی که خواندم نوشته مدرس همان دوره یعنی دکتر جلیل صمد آقایی بود. به نام «تکنیکهای خلاقیت فردی و گروهی» در 189 صفحه. کتاب را مؤسسه عالی آموزش و پژوهش مدیریت و برنامهریزی منتشر کرده است.
کتاب چهارم داستانی است از امیر حسن چهلتن به نام «سپیده دم ایرانی» در 207 صفحه که انتشارات نگاه آن را منتشر کرده است. قصد داشتم در کلاسهای داستان نویسی آقای چهلتن در مؤسسه کارنامه شرکت کنم. اما از اوایل تابستان تا به حال ایشان به خارج از کشور رفته است. دلیل را هم با نگاهی دقیقتر در دور و برتان، خواهید یافت. داستان از مبارزی میگوید که از دست شاه و مأموراناش فرار میکند و به شوروی میرود. سرنوشت او هم میشود جدایی و زندان در سیبری و زندگی در غربت. بعد از 28 سال به وطن باز میگردد در اول انقلاب و باز میفهمد که باید برود ...
این روزها که دوباره بازار جنگ نرم گرم یا شاید هم داغ! شده است، بد نیست که بدانیم چیست و به چه کار میآید. از اشتباههای رایج و مصادره به مطلوب کردن مفاهیم که بگذریم، کتاب «قدرت نرم» با زیر عنوان «ابزارهای موفقیت در سیاست بینالملل» نوشتهی جوزف نای، از کتابهای آشنا و البته مرجع است. کتاب را محسن روحانی و مهدی ذوالفقاری ترجمه کردهاند و دانشگاه امام صادق (ع) با مقدمهی دکتر اصغر افتخاری، آن را در 288 صفحه چاپ کرده است.
کتاب ششم و آخرین کتابی که میخواهم از آن بنویسم، باز هم داستان است. «عطر سنبل، عطر کاج» کتابی است که روایتهایی بریده و کوتاه از زندگی ایرانیهای مهاجر به آمریکا را بیان میکند. کتاب با نام «Funny in Farsi» در آمریکا چاپ شده است و با خواندن کتاب متوجه میشوید که مترجم، نام مناسبی را برای ترجمه فارسی برگزیده است. راستی نویسندهی کتاب خانم فیروزه جزایری دوما است که قبل از اتقلاب به همراه خانوادهاش به آمریکا مهاجرت کرده است. کتاب را محمد سلیمانینیا ترجمه کرده و نشر قصه آن را در 190 صفحه منتشر کرده است. این کتاب هم در میان پر فروشهای این روزها است و هم در میان پر فروشهای روزهای اول انتشارش. این را هم بگویم و تمام کنم که کتاب خانم دوما، کاندیدای جایزهی Pen آمریکا در بخش آثار خلاقه غیر تخیلی و یکی از سه کاندیدای نهایی جایزهی تِربر (معتبرترین جایزه کتابهای طنز آمریکا) در سال 2005 بوده است.
هنوز دورهی مطالعاتی که برای شناخت آمریکا بود -- لابد هم خوب میدانید که در این دنیا گاه که نه، همیشه، برای بودن حکومتها و سیاستمداران، نیاز به دشمن است و لابد به همین دلیل هم شناخت دشمن لازم است و ضروری!! که انگار ضرورتی مهمتر وجود ندارد – به پایان نرسیده بود که کلاس و دورهی دیگری را یافتم که آن هم کاربردی بود و به درد بُخور. سه روز تمام از صبح تا عصر، به پای درس دکتر صمدآقایی نشستم برای آموزش تکنیکهای خلاقیت. راستش را بخواهید کلاس لذت بخشی بود هم از این بابت که بسیار آموختنی را فرا گرفتیم و هم البته از این بابت که یادداشتهایی را با اصغر رد وبدل کردیم که شاید سراسر طنز بود و حتا به خنده و شوخی میگفتیم که این یادداشتها قرار است کتاب شود. البته خوب میدانستیم که در شرایط فعلی و به احتمال، بعدی، چنین کتابی مجوز نخواهد گرفت! بماند.
این دورهی کوتاه و فشرده، دلیل خواندن کتابی شد که از آن در پستی دیگر خواهم نوشت و تکنیکهایی را به من یاد داد که باید تمرین کرد و امیدوار بود که آنها را آموخت و به کار برد. پای بدبینی اگر نگذارید، آنها که در سیستمهای معمول کشور کار کردهاند، از همین الآن خوب میدانند که از چنین تکنیکهایی چهقدر استفاده میشود و از مطرحکنندگان آنان در مرحلهی عمل و نه کلاس و تئوری، چه استقبال قابل توجهای میشود! آن هم درست در روزهایی که ترافیک خیابان هم میتواند نشانهای باشد بر براندازی نرم! – راستی این هم خوب سوژهای است برای طنز نوشتن – این هم بماند.
آخر همان هفته بود که به جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران رفتم تا در دورهی آموزش داستاننویسی سیامک گلشیری شرکت کنم. یک جلسه هم در کلاس شرکت کردم. راستش را بخواهید کلاس به دلم نچسبید. انتظار من فراتر از این بود. تصمیم گرفتم که دیگر به کلاس نروم. چند روز بعد در روزنامه خواندم که یکی از کارگاههای داستان نویسی که همین آقای گلشیری مدرس آن است، به جبر برخی نهادها تعطیل شده است. با خودم گفتم که لابد، این بندهی خدا ملاحظهی همین تعطیلیها را میکرده که کلاساش آنچنان که باید دلچسب نبود. هر چند انگار ملاحظهها هم بیفایدهاند، که هر چه عقب رویم، جلو میآیند.
میخواهم طنزی بنویسم و نمیشود. ناماش را هم انتخاب کرده بودم: «کریستف کلمب». طنز بنویسم تا هم کمی حال و هوای «تخته سیاه» عوض شود و هم حال و هوای خودم. نمیشود اما. به احتمال زیاد بحث نتوانستن نیست، که سابق بر این کم هم اینگونه ننوشته بودم. انگار درد از همان حال است.
جزء معدود دفعاتی است که نام نوشته زودتر از پایان نوشته شدن متن، به ذهن رسیده است و ماندگار شده است. بار آخری هم که چنین شده بود و البته تنها آزاده خانم از آن با خبر شده بود، متن سرانجامی نیافت. آن شب، در هنگامهی بارانی دلپذیر، شروع به نوشتن کرده بودم و به یاد ترانهی سیاوش، از «مُرداد داغِ دستِ تو» مینوشتم. آزاده که با خبر شد، تعجب کرده بود از انتخاب اسم قبل از پایان نوشته و شاید هم همین تعجب و لحظههای بعد از آن، خود پایان دهندهی متن بود. پایان دهندهی داغی دستی که هیچگاه حس نشد...