سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
محبوب ترینِ بندگانم نزد من، شخص پرهیزگارِجوینده پاداشِ بسیار، ملازمِ عالمان، پیرو بردباران، و پذیرنده از حکیمان است . [امام سجّاد علیه السلام]
 
امروز: یکشنبه 103 آذر 11

چند ماه پیش قرار شد تا دوستی، چند تایی از عکس­هایش در سفر به کویر را برایم بفرستد تا مهمان «تخته سیاه» شوند. عمل به این وعده، چند وقتی طول کشید و حتا با چند بار پیگیری من مواجه شد. سرانجام، عکس­ها به inbox من رسیدند. اما این بار من برای عمل به وعده­ام دچار مشکل شدم. کامپیوتر شدید داغان بود و البته الآن هم هست. حتا باز کردن عکس­ها و دیدن­شان به زحمت و تحمل بسیار بود. حالا باز من بودم که چند وقت یک بار، عذر می­خواستم از قصور در عمل به وعده و البته خواسته­ام. امروز کلک دیگری سوار کرده­ام و امیدوارم بتوانم چند تایی از عکس­ها را در وبلاگ قرار دهم. به هر حال، از خانم آزاده اسدی تشکر می­کنم که عکس­های زیبای­شان را رونق بخش «تخته سیاه» کردند و امیدوارم که عذر مرا در تأخیر اجابت وعده­ام، پذیرا باشند. راستی این را هم بگویم که تمام عکس­ها را در یک پست قرار نمی­دهم.

 

 

 

 

 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/9/20 و ساعت 12:25 عصر | نظرات دیگران()

با خودم قرار می­گذارم که کمی زودتر از سر کار برگردم، دوشی بگیرم و استراحتی بکنم تا شب برسد و با خیالی آسوده و راحت، بنشینم و شب 18 آذر امسال را جشن بگیرم. شب آغاز شش ساله­گی تولد «بنیان» را. شروع کنم و SMSهای تبریک­ام را برای دوستان و یاران «بنیان» بفرستم. ... قرار می­گذارم ... تنها قرار می­گذارم ... با خود ...

زود برگشتن­ام از سر کار می­شود دور و بر 8 شب. سر راه، به مغازه­ای می­روم و ساندویچی سفارش می­دهم. مغازه­دار در حال درست کردن ساندویچ، از تغییر دکوراسیون مغازه­اش با من صحبت می­کند و نظرم را می­خواهد. من اما در همان حین، به فکر SMS تبریک هستم. این بار متفاوت­تر از سال و سال­های پیش. نیت­ام این است که بلکه یادآوری روزهای گذشته باشد و نوعی تجدید عهد و حتا شاید تلنگری که آن­گونه که باید باشیم، هستیم؟ می­نویسم: «عهدی بستیم، 5 سال پیش. که بشوریم و پاک کنیم. که اگر خیلی کثیف بود، سیل شویم و ببریمش. و امشب آغاز سال شش­اُم ... تولدت مبارک بنیان» کوتاه است و هم گنگ و هم گویا.

آن روزها، در شروع کار «بنیان» شعری از شل سیلور استاین را به نستعلیق نوشته بودیم و مورب و تکه تکه بر دیوار دفتر کارمان زده بودیم. شعر به ظاهر طنز بود و همین دلیلی می­شد تا مسؤولین اغلب بی­مطالعه، آن را به جد نگیرند و در آن میانه­ی خط زدن نوشته­های­مان و سؤال و جواب که منظور از نوشته چه بود و به که و چه اهانت کرده­اید و از که و چه حمایت، ما نگاهی به آن بیندازیم و لبخندی بزنیم و ادامه دهیم ... که آن شعر به ظاهر طنز، عهد و قرار پنهانی ما بود برای هم­رنگ جماعت نشدن. برای رها کردن «بودن» و حرکت در مسیر «شدن». برای هر چه امید و زنده­گی و ساختن و آرزو و تو بگو هر چه خوبی و زیبایی ...

سیلور استاین سروده بود:

«می­شوریم، پاک می­کنیم،

اگه خیلی کثیف بود،

سیل می­شیم، می­بریمش.»

... ساندویچ را گرفتم. خسته­گی مجال خوردن غذا را هم نداد. بر روی تخت افتادم و 20 دقیقه­ای خوابیدم ... انگار که خوابیدم. چند دقیقه­ای به 9، بیدار می­شوم. شام می­خورم و شروع به فرستادن SMSها می­کنم. 25، 26 نفری در لیست گیرنده­هایم قرار دارند. چند تایی از دوستان جواب می­دهند. تک و تک و تا نیمه­های شب. و البته نه چون سال­های پیشین. شب به نیمه می­رسد ...

امشب اما، «شک نکنید» که شبی دیگر است. شب میلاد تن من ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 88/9/19 و ساعت 6:7 عصر | نظرات دیگران()

همین چند روزه بود که خبر شادی­ای رسید. از پس چند سال تنهایی و انتظار، قدیمی­ترین رفیق­ام، سهیل، انگار که جوابی را شنید که خواهان­اش بود و در انتظارش. مدت­ها بود که هر دو می­دانستیم دلِ مهسا هم با اوست. اما در این میان، سنگ­هایی انداخته شده بود که نماند و از میان رفت، که بر سر راه دل، هیچ روا نیست سد بستن. مانده­ است این راه و رسم قانون و سنت، که خدا بخواهد انجام می­شود و لااقل در این زمانه­ی جدایی، دلی را می­بینم که به دلدارش می­رسد ... مبارک­شان باشد.

چند هفته­ای پیش بود که به عروسی آرش رفته بودم. چنین مجلس­هایی چونان همیشه، پر از شادی است و سرور. دیدن دوستان قدیم و زنده شدن یادها و خاطره­ها هم، لابد چاشنی این­گونه مراسم­ها است. در میانه­ی آن هیاهو، باز دلی برای من نمانده بود. هنوز هم خوب نمی­دانم که چرا در میانه­ی چنین شادی­هایی، یک­باره سخت دلم می­گیرد و بی­قرار می­شوم. حتا خبر خوش این چند روزه هم که به واقع خواسته­ی من هم بود، چنین عایدی­ای داشت. در میانه­ی آن شادی و جشن، کار من نگاه بود و نگاه. تبریک تولدی را هم باید می­گفتم، که گفتم. حاشیه­ها و گفت­وگوهای بعد از پایان مراسم هم هیچ شیرین نبود، که بسیار تلخ بود. با این حال ... مبارک­شان باشد.

دو روز بعد، زیر تندترین باران این روزهای تهران، دو ساعتی را پیاده رفتم به دنبال و نه در کنار رفیقی که ... مبارک­اش باشد!!

راستی، غدیر است! عید تمام عیدها. دوست داشتنی­ترین روز تمام تاریخ. مبارک باشد.


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در یکشنبه 88/9/15 و ساعت 10:42 صبح | نظرات دیگران()

نگاه می­کنم و حتا شاید دوره، گذشته را. می­خوانم نامه­های پیشین و چند تایی از پست­های قبلی را. دو شب پیش هم آرشیوی بریده بریده و هم­چنان ناقصی را که از «بنیان» دارم، پیش رویم گذاشته بودم و ورق می­زدم و می­خواندم. که این روزها، آذر است و آذر هم­چنان ماهی است پر از خاطره برای من. سرشار از زنده­گی. می­خواندم که چیزی نمانده به تولد «بنیان» و انگار که فقط همین هم مانده ... 

فایل­های آرشیو «تخته سیاه» را باز می­کنم و به سراغ آذر می­روم تا ببینم و یادی تازه کنم از یادداشت­های قبلی­ای که برای سال­روز تولد «بنیان» نوشته­ام. شده است درست خاطره بازی. امسال کمی هم متفاوت است البته. کمی روزگار عوض شده و کمی ما بزرگ­تر. شاید قدری از هم دورتر شده باشیم و انگار زمینی­تر. باید برای سال­روز تولد، چیزی بنویسم و لااقل در «تخته سیاه» قرار دهم. باید متن کوتاهی را آماده کنم برای روال این چند ساله که در شب 18 آذر، SMSی می­شود و برای دوستان فرستاده می­شود که انگار مادری تولد فرزندش را گرامی می­دارد...

باید خیلی کارهای دیگر بکنم. دوره کنم روز را و شب را. هنوز را. آذر است به هر حال. باید بیشتر بنویسم از این روزها.  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 88/9/14 و ساعت 5:5 عصر | نظرات دیگران()

قرار بود از کتاب­ها بنویسم. کتاب اول نوشته­ی رضا براهنی است. نویسنده و شاعر و منتقد مشهور که البته گویا این روزها در شبکه­های ماهواره­ای، صحبت­هایی هم می­کند. من البته ندیده­ام و تنها شنیده­ام. هر چند تفاوتی هم نمی­کند و سیاست جز سنگی بر پای ادبیات نیست. «بعد از عروسی چه گذشت» داستان معلمی است که چند ماهی بعد از ازدواج به جرم سخنی علیه شاه، به زندان کمیته مشترک می­افتد و بازجوهای ساواک از او پذیرایی می­کنند. داستان بسیار زیبا و گیرا است. حس زندانی و تنهایی او را، شکنجه و حال و روز عروس جوان­اش را چنان توصیف می­کند که انگار ... بی­خیال. انگار آن هم جالب نیست! کتاب را انتشارات نگاه در 109 صفحه منتشر کرده و جزء کتاب­های پر فروش این روزهای بازار کتاب است.

نام دومین کتاب را شنیده بودم اما تأکید آزاده، دلیلی بر خریدن و خواندن آن بود. «کیمیا خاتون» با زیر عنوان «داستانی از شبستان مولانا» نوشته­ی سعیده قدس است و نشر چشمه آن را در 283 صفحه منتشر کرده است. کتاب درباره­ی زندگی خصوصی مولانا به روایت دختر خوانده­ی او است. دختری که شاهد شیدای مولانا به شمس است و خود، شمس را شیفته می­کند ...

از دوره­ی آموزش خلاقیت در پست قبل گفته بودم. کتابی که خواندم نوشته مدرس همان دوره یعنی دکتر جلیل صمد آقایی بود. به نام «تکنیک­های خلاقیت فردی و گروهی» در 189 صفحه. کتاب را مؤسسه عالی آموزش و پژوهش مدیریت و برنامه­ریزی منتشر کرده است.

کتاب چهارم داستانی است از امیر حسن چهل­تن به نام «سپیده دم ایرانی» در 207 صفحه که انتشارات نگاه آن را منتشر کرده است. قصد داشتم در کلاس­های داستان نویسی آقای چهل­تن در مؤسسه کارنامه شرکت کنم. اما از اوایل تابستان تا به حال ایشان به خارج از کشور رفته است. دلیل را هم با نگاهی دقیق­تر در دور و برتان، خواهید یافت. داستان از مبارزی می­گوید که از دست شاه و مأموران­اش فرار می­کند و به شوروی می­رود. سرنوشت او هم می­شود جدایی و زندان در سیبری و زندگی در غربت. بعد از 28 سال به وطن باز می­گردد در اول انقلاب و باز می­فهمد که باید برود ...

این روزها که دوباره بازار جنگ نرم گرم یا شاید هم داغ! شده است، بد نیست که بدانیم چیست و به چه کار می­آید. از اشتباه­های رایج و مصادره به مطلوب کردن مفاهیم که بگذریم، کتاب «قدرت نرم» با زیر عنوان «ابزارهای موفقیت در سیاست بین­الملل» نوشته­ی جوزف نای، از کتاب­های آشنا و البته مرجع است. کتاب را محسن روحانی و مهدی ذوالفقاری ترجمه کرده­اند و دانشگاه امام صادق (ع) با مقدمه­ی دکتر اصغر افتخاری، آن را در 288 صفحه چاپ کرده است.

کتاب ششم و آخرین کتابی که می­خواهم از آن بنویسم، باز هم داستان است. «عطر سنبل، عطر کاج» کتابی است که روایت­هایی بریده و کوتاه از زندگی ایرانی­های مهاجر به آمریکا را بیان می­کند. کتاب با نام «Funny in Farsi» در آمریکا چاپ شده است و با خواندن کتاب متوجه می­شوید که مترجم، نام مناسبی را برای ترجمه فارسی برگزیده است. راستی نویسنده­ی کتاب خانم فیروزه جزایری دوما است که قبل از اتقلاب به همراه خانواده­اش به آمریکا مهاجرت کرده است. کتاب را محمد سلیمانی­نیا ترجمه کرده و نشر قصه آن را در 190 صفحه منتشر کرده است. این کتاب هم در میان پر فروش­های این روزها است و هم در میان پر فروش­های روزهای اول انتشارش. این را هم بگویم و تمام کنم که کتاب خانم دوما، کاندیدای جایزه­ی Pen آمریکا در بخش آثار خلاقه غیر تخیلی و یکی از سه کاندیدای نهایی جایزه­ی تِربر (معتبرترین جایزه کتاب­های طنز آمریکا) در سال 2005 بوده است.     


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در شنبه 88/9/7 و ساعت 6:36 عصر | نظرات دیگران()

هنوز دوره­ی مطالعاتی که برای شناخت آمریکا بود -- لابد هم خوب می­دانید که در این دنیا گاه که نه، همیشه، برای بودن حکومت­ها و سیاستمداران، نیاز به دشمن است و لابد به همین دلیل هم شناخت دشمن لازم است و ضروری!! که انگار ضرورتی مهم­تر وجود ندارد – به پایان نرسیده بود که کلاس و دوره­ی دیگری را یافتم که آن هم کاربردی بود و به درد بُخور. سه روز تمام از صبح تا عصر، به پای درس دکتر صمدآقایی نشستم برای آموزش تکنیک­های خلاقیت. راستش را بخواهید کلاس لذت بخشی بود هم از این بابت که بسیار آموختنی را فرا گرفتیم و هم البته از این بابت که یادداشت­هایی را با اصغر رد وبدل کردیم که شاید سراسر طنز بود و حتا به خنده و شوخی می­گفتیم که این یادداشت­ها قرار است کتاب شود. البته خوب می­دانستیم که در شرایط فعلی و به احتمال، بعدی، چنین کتابی مجوز نخواهد گرفت! بماند.

این دوره­ی کوتاه و فشرده، دلیل خواندن کتابی شد که از آن در پستی دیگر خواهم نوشت و تکنیک­هایی را به من یاد داد که باید تمرین کرد و امیدوار بود که آن­ها را آموخت و به کار برد. پای بدبینی اگر نگذارید، آن­ها که در سیستم­های معمول کشور کار کرده­اند، از همین الآن خوب می­دانند که از چنین تکنیک­هایی چه­قدر استفاده می­شود و از مطرح­کنندگان آنان در مرحله­ی عمل و نه کلاس و تئوری، چه استقبال قابل توجه­ای می­شود! آن هم درست در روزهایی که ترافیک خیابان هم می­تواند نشانه­ای باشد بر براندازی نرم! – راستی این هم خوب سوژه­ای است برای طنز نوشتن – این هم بماند.

آخر همان هفته بود که به جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران رفتم تا در دوره­ی آموزش داستان­نویسی سیامک گلشیری شرکت کنم. یک جلسه هم در کلاس شرکت کردم. راستش را بخواهید کلاس به دلم نچسبید. انتظار من فراتر از این بود. تصمیم گرفتم که دیگر به کلاس نروم. چند روز بعد در روزنامه خواندم که یکی از کارگاه­های داستان نویسی که همین آقای گلشیری مدرس آن است، به جبر برخی نهادها تعطیل شده است. با خودم گفتم که لابد، این بنده­ی خدا ملاحظه­ی همین تعطیلی­ها را می­کرده که کلاس­اش آن­چنان که باید دل­چسب نبود. هر چند انگار ملاحظه­ها هم بی­فایده­اند، که هر چه عقب رویم، جلو می­آیند.   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/9/6 و ساعت 10:23 عصر | نظرات دیگران()

می­خواهم طنزی بنویسم و نمی­شود. نام­اش را هم انتخاب کرده بودم: «کریستف کلمب». طنز بنویسم تا هم کمی حال و هوای «تخته سیاه» عوض شود و هم حال و هوای خودم. نمی­شود اما. به احتمال زیاد بحث نتوانستن نیست، که سابق بر این کم هم این­گونه ننوشته بودم. انگار درد از همان حال است.

جزء معدود دفعاتی است که نام نوشته زودتر از پایان نوشته شدن متن، به ذهن رسیده است و ماندگار شده است. بار آخری هم که چنین شده بود و البته تنها آزاده خانم از آن با خبر شده بود، متن سرانجامی نیافت. آن شب، در هنگامه­ی بارانی دلپذیر، شروع به نوشتن کرده بودم و به یاد ترانه­ی سیاوش، از «مُرداد داغِ دستِ تو» می­نوشتم. آزاده که با خبر شد، تعجب کرده بود از انتخاب اسم قبل از پایان نوشته و شاید هم همین تعجب و لحظه­های بعد از آن، خود پایان دهنده­­ی متن بود. پایان دهنده­ی داغی دستی که هیچ­گاه حس نشد... 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/9/6 و ساعت 12:49 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 20
مجموع بازدیدها: 200952
جستجو در صفحه

خبر نامه