سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
آدمى در جهان نشانه است و تیرهاى مرگ بدو روانه ، و غنیمتى است در میان و مصیبتها بر او پیشدستى کنان . و با هر نوشیدنى ، ناى گرفتنى است و با هر لقمه‏اى طعام در گلو ماندنى ، و بنده به نعمتى نرسد تا از نعمتى بریده نشود ، و به پیشباز روزى از زندگى خود نرود تا روزى از آنچه او راست سپرى نشود . پس ما یاران مرگیم و جانهامان نشانه مردن ، پس چسان امیدوار باشیم جاودانه به سر بردن ؟ و این شب و روز بنایى را بالا نبردند جز که در ویران کردن آن بتاختند و در پراکندند آنچه فراهم ساختند . [نهج البلاغه]
 
امروز: یکشنبه 103 آذر 11

لابد می­دانید که در افغانستان انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد. از میان 44 نامزد انتخابات، 13 نفر قبل از روز رأی­گیری انصراف دادند. رقابت اصلی هم میان حامد کرزای رئیس جمهور فعلی و عبدالله عبدالله وزیر خارجه­ی سابق یا اسبق – درست نمی­دانم – کرزای بوده است.

 انگار که 95 درصدی از آرا را شمرده­اند یا این­که نتیجه­ی این مقدار از آرا را اعلام کرده­اند و کرزای با 55 درصد پیش است. بماند که در افغانستان، هیچ این­گونه نبود که از همان ابتدا، نامزد دولتی همین 55 درصد را به خود اختصاص دهد و نامزد رقیب 33 درصد از آرا را!! آن­ها هم می­دانند که چنین خط سیری در آرا، کمی تنها کمی دور از عقل است!! بماند. این را هم بگویم که طرفداران آقای عبدالله، فیروزه­ای را رنگ و نماد خود ساخته بودند. -- این هم یک شاهد دیگر برای انقلاب رنگی!! – در خبرها می­دیدم – البته نه از سیمای به اصطلاح ملی -- که عبدالله عبدالله، داعیه­ی تقلب در انتخابات دارد و سخت معترض است به نتیجه­ی اعلام شده. اعلام کرده است که اگر خواسته­های قانونی او را گوش ندهند، طرفداران­اش به خیابان­ها خواهند آمد.

البته در افغانستان، اعضای کمیته­ی برگزاری انتخابات قبل از شروع رأی­گیری، موضع خود را به نفع کرزای اعلام نکرده بودند و بعد از رأی­گیری و قبل از تأیید انتخابات، کسی برای کرزای پیام تبریک نفرستاد و از «اتقان و صحت» انتخابات نگفت. این­ها بماند. به هر حال، آقای عبدالله به نتایج اعلام شده، که هنوز مورد تأیید نهایی قرار نگرفته است، معترض است.

آن­چه که در این میان جالب است، شاید سخنان سفیر ایران در کابل است. سفیر و حافظ منافع کشورمان که به طور طبیعی باید مواضع دولت و انگار ملت را بیان کند، در کنفرانس خبری­اش در محل سفارت­خانه گقته است که نمی­توان وجود تقلب در انتخابات افغانستان را رد کرد. آقای سفیر که انگار نام­اش فدا حسین مالکی بود، نسخه­ی درمان را هم پیچیده است: «بهترین راه برای افغانستان، تشکیل دولت ائتلافی است.» به نظرتان باید نوشتن را ادامه بدهم؟ دیگر توضیحی هم می­خواهد؟

تنها فرض کنید – از همان فرض­های محال، که محال نیست – که سفیر کشوری هم­سایه در مورد انتخابات ایران همین­ها را می­گفت. راه حل می­داد که میر حسین و محمود، دولت ائتلافی تشکیل دهند. چه غوغایی می­شد.

 ما که انگار آن­چنان از نظر سیاسی توسعه یافته­ایم که به جامعه­ای چون افغانستان، پیش­نهاد تشکیل دولت ائتلافی می­دهیم، در مقابل چنین سخنی در ایران، چه می­کردیم؟ این را هم بگویم که شاید افغان­ها هم تحلیل­گر ارشد سفارت­خانه­ی کشوری را!! به جرم جاسوسی دستگیر کنند و آن­وقت، این چرخِ فلک چه بازی­ها که ندارد!!


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/6/20 و ساعت 7:26 عصر | نظرات دیگران()

مدتی بود که این واژه­ی «سبز»، سخت تکراری شده بود. هر کسی که می­خواست متنی بنویسد برای دعوتی، یا این­که مجری برنامه­ای باشد، همیشه از حضور سبز می­گفت و می­نوشت. و خُب این حضور، خواه ناخواه یادآور حضور ملت همیشه در صحنه!! بود. آری، «سبز» بودن که یادمان هست سال­ها پیش با مهربان صدای خسرو شکیبایی، مهمان خانه­هامان شده بود، به تکرار کشانده شد و ابتذال.

روزها گذشت. وقتی که «سبز» نماد میرحسین شد در انتخابات و دوست­دارانش شهر را به «سبز»ی آذین کردند، باز هم باور من جز این نبود که این تنها یک رنگ است و نماد. برای با هم بودنی و تبلیغ کردنی جوانانه در انتخابات. که البته خوب و درست و نیکو و زیبا بود. اما، روزهای بعد از انتخابات قصه­ی دیگری یافت. حدود سه ماهی از آن ایام تبلیغ می­گذرد و حالا دیگر انگار، کم­کم هم که شده، «سبز» تبدیل به یک مفهوم می­شود. یک آرمان. یک افق. دیگر مجری­ها و برنامه­سازان رسانه­ی به خیال خودشان ملی، نه جرأت دارند و نه اجازه، که از «سبز»ی بگویند و این خود، بهترین دلیل بر پایان ابتذال است. این روزها که دادگاه است و اعتراف، که حبس است و بند، راه همان است که میر حسین موسوی در بیانیه­اش بر آن تأکید کرد. باید «سبز»ی را گستراند. باید برقرار بود و «سبز».


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/6/20 و ساعت 12:28 صبح | نظرات دیگران()

پیاده­روهای کنار بزرگ­راه لویزان را پیاده به سمت پایین می­آیم. افطار را مهمان مهربان هم­کاری بوده­ام و حالا گوشه­ای از شب را پیدا کرده­ام تا انگار، قبای ژنده­ی خویش را بر آن بیاویزم ...

غوغایی است. دختران و پسرانی که در کنار هم – کنار به هر دو معنا!! – نشسته­اند به شادی و قهقهه و لابد زندگی. به آرش تلفن می­کنم بعد از مدت­ها و مقدمه­ی قراری را ردیف می­کنیم برای پس فردا، که به دانشگاه برویم. به کاری که گفتنش بماند ... بعد، به مهدی تلفن می­کنم. سه باری انگار و هیچ جوابی نمی­گیرم. چند ساعتی بعد، او است که تماس می­گیرد. از من می­گوید و خود و پُست­های «تخته سیاه» و غزل­های «دیشا». می­پرسم که چند وقتی است غزل نمی­گوید و او از خشک شدن می­گوید. از غزلی هم اما می­گوید که برای این روزهای بعد از انتخابات سروده است و جرأت نکرده است در وبلاگ­اش قرار دهد. می­گویم که برای من بفرستد تا در «تخته سیاه» قرار گیرد. چند SMS ی می­فرستد.

 شعرش ویران کننده است. آن­چنان که من هم جرأت نمی­کنم آن را در این­جا بیاورم. برای­اش می­نویسم که ویران شده­ای انگار در این حوادث و تأیید می­کند. می­گویم که مرا هم چاره­ای جز سکوت و سانسور نبوده است. شما هم نپرسید چرا، که اگر گفتنی بود و اثری هم داشت، لابد از اصل ماجرا می­نوشتم و نه فرع آن. که در نبود آزادی، به خیال خود واژه­ها را به بند می­کشند و اندیشه را به زنجیر. اما غافل­اند از این­که همواره در استبداد بوده است که اندیشه­ی ایرانی پر و بال گرفته است. اما درد، شاید از این باشد که تا به کی، باید این گردونه را تکرار کنیم؟ این تکرار، این نسل سوخته بودن، این بیش از یک­صد سال فریاد آزادی و عدالت و پیشرفت و حق آدمی را سر دادن، کی پایان خواهد گرفت؟   


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/6/13 و ساعت 7:23 عصر | نظرات دیگران()

بیش­تر از یک ماه است که از کتاب­ها ننوشته­ام. این نوشتن از کتاب­ها هم، گاه در حکم تنفسی است، مجالی است برای نوشتن و ننوشتن. نوشتن از آن رو که پُستی به پُست­های «تخته سیاه» اضافه می­شود و ننوشتن به این خاطر که لااقل در ظاهر، هیچ اثری در بر ندارد. در این مدت که از آخرین پُستم راجع به کتاب­ها می­گذرد، دو دوره بوده که مدتی نخوانده­ام. بار اول بعد از خواندن و تمام کردن شاه­کاری بود. وقتی که شاه­کاری را می­خوانی به راحتی نمی­توان بلافاصله بعد از تمام کردن آن، مشغول کتاب دیگری شد. باید کمی صبر کرد ...

این شاه­کار چیزی نبود جز «مرشد و مارگریتا»ی میخائیل بولگاکف. کتاب را عباس میلانی ترجمه کرده است، هر چند به نظر ترجمه کمی ضعیف است و یادم هم هست که دکتر مهاجرانی در پُستی به صورتی مستدل به این موضوع اشاره کرده بود. کتاب را فرهنگ نشر نو در 443 صفحه منتشر کرده است. 12 سال طول می­کشد تا بولگاکف نوشتن کتاب را تمام کند و بعد می­میرد. دوران دیکتاتوری استالینی اجازه­ی انتشار نمی­دهد و 25 سال بعد، کتاب چاپ می­شود و حالا جزء کلاسیک­ها و شاه­کارهای ادبیات است. در جایی از کتاب آمده است: «عشق گریبان ما را گرفت، درست همان­طوری­که قاتلی یک دفعه از کوچه­ای تاریک سر آدم هوار می­شود. هر دومان را تکان داد. همان تکان رعد و برق، همان تکان برق تیغه­ی چاقو.» کتاب به معنای واقعی کلمه دور از انتظار است و رها کننده نیست. همین حالا هم که این­ها را می­نویسم، این یادآوری، نوشتن و ادامه دادن باقی پُست را برایم سخت می­کند.

کتاب بعدی «عقاید یک دلقک» است. نوشته­ی هاینریش بُل و ترجمه­ی شریف لنکرانی. کتاب را انتشارات جامی در 315 صفحه منتشر کرده است. کتاب سرشار است از توصیف نگاهی خاص به زنده­گی و نوعی از عشق. کتاب جالبی است که با کمی تعمق، ارزش­هایش بیش­تر آشکار می­شود. جمله­ای از این کتاب را هم می­نویسم: «دلقکی که به می­خوارگی می­افتد، زودتر از یک شیروانی­ساز مست سقوط می­کند.»

بُهومیل هرابال، نویسنده­ای اهل چک است که نویسنده­ی «تنهایی پر هیاهو» است. پرویز دوایی مترجم کتاب 131 صفحه­ای است و کتاب روشن، آن رامنتشر کرده است. کتاب هرابال هم دست­خوش سیاست­های دیکتاتورهای پراگ می­شود و مثل بسیاری از آثار دیگر، غیر قابل انتشار. کتاب، داستان مردی است که کارش از بین بردن کتاب­ها است. خرد و خمیر کردن آن­ها برای تبدیل شدن به مقوا. از این کتاب نمی­توان جمله­ای نوشت، چرا که از آن کتاب­هایی است که از دیکتاتوری­ها می­گوید و البته به ما هم، ربطی ندارد ...  

آخرین کتاب تمام شده­ هم، «سرخ و سیاه» استاندال است. مهدی سحابی مترجم کتاب معروف این نویسنده­ی فرانسوی است که نشر مرکز در 698 صفحه آن را منتشر کرده است. کتاب با دست­مایه قرار دادن زندگی ژولین سورل به جامعه­ی فرانسه در سال 1830 می­پردازد. به جای نقل قولی که از «تنهایی پر هیاهو» نکردک، 2 گوشه از «سرخ و سیاه» را می­نویسم. استاندال می­نویسد: «سیاست سنگی است به گردن ادبیات، که در کم­تر از 6 ماه غرق­اش می­کند. سیاست در گیر و دار کار تخیل، شلیک تپانچه­ای است در گرماگرم یک کنسرت. صدایی است رعدآسا اما بدون پویایی. با نوای هیچ سازی هماهنگ نمی­شود.» و این­که: «رمان آینه­ای است که در جاده بزرگی در حرکت است. گاهی آبی آسمان­ها را در نظرتان می­آورد و گاهی گل و لای و لجن چاله­های راه را. و شما کسی را که آینه را به دوش می­کشد به بی­اخلاقی متهم می­کنید! آینه­اش لجن را نشان می­دهد و شما آینه را متهم می­کنید.»

حالا و با این اوضاع امروزی­مان، باید از سیاست گفت و نوشت یا از رمان؟ کمی فکر ...  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 88/6/6 و ساعت 8:40 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 20
مجموع بازدیدها: 200964
جستجو در صفحه

خبر نامه