تخته سیاه
باز هم کتاب. این بار شاید کمی بیشتر از پیش هم، حوصله را سر ببرد. عیبی ندارد. ما که انگار در حصاری از اجبار، به سر میبریم:
جلد دوم «گفتوگوهای من با شاه»، که شامل خاطرات محرمانهی امیر اسدالله علم از 1973 (دی 51) تا نیمههای 1977 (شهریور 56) است، را خواندم. کتاب 503 صفحه است و ناشر آن، طرحنو است. علم، وزیر دربار محمد رضا شاه بوده و به عبارتی رفیق گرمابه و گلستان او. در شهریور 56 به دلیل شدت یافتن بیماری سرطان خون، از وزارت به کنار میرود و در 26 فروردین 57، دور از ایران، دنیا را وداع میگوید.
کتاب دومی که خواندنش را در این چند روزه تمام کردهام، معروفترین کتاب الوین تافلر، یعنی «موج سوم» است. این کتاب را هم چند سال پیش خریده بودم و خب، نخوانده بودم. کتاب را شهیندخت خوارزمی ترجمه کرده و نشر علم آن را در 674 صفحه منتشر کرده است. تافلر در حدود سال 1980 این کتاب را نوشته است. پیشبینیهای او در آن دوران، واقعا عالی است. این هم شاید دلیل دیگری بر عقب ماندن ما از دنیا است. اینگونه کتابها را باید در همان سال چاپ خواند تا مثمر ثمر باشد. اینکه چند نفر از مسؤولین ایرانی، بعد از گذشت نزدیک به 30 سال، این کتاب را خواندهاند، به خوبی قابل حدس است!
دو جلد بعدی «اسلام شناسی» دکتر شریعتی را هم خواندم. جلد دوم، مجموعهی 8 درس از 8/2/51 تا 26/3/51 است در 410 صفحه. جلد سوم هم مجموعهی 9 درس است از 23/4/51 تا 19/8/51 و در 379 صفحه. آنچه که در انتها به خوبی عیان است، این است که با تعطیل شدن درسهای دکتر در حسینیهی ارشاد، پروژهی او نیمه تمام میماند و به انتها نمیرسد. دکتر از اگزیستانسیالیسم و به خصوص مارکسیسم، در این 3 جلد بسیار صحبت میکند و انگار که ساواک اجازه نمیدهد تا اسلام، به صحنه بیاید. باز هم آزادی اندیشه ...
بماند. پنجمین و آخرین کتاب این روزهای من، نوشتهی دکتر صادق زیبا کلام است. «مقدمهای بر انقلاب اسلامی» را انتشارات روزنه در 322 صفحه منتشر کرده است.این کتاب شاید پایانی بر حلقهی مطالعهای من در رابطه با انقلاب اسلامی باشد، لااقل در شرایط فعلی کشور و بازار نشر. راستی این هم هست که در این کتاب نقل قولهایی از شاه و روزنامههای آن دوران میشود که بعد از گذشت 30 سال، هنوز هم سخت آشنا هستند. تنها اگر نام گوینده و یا نویسنده را ندانید! آن دوران هم واژهی دشمن بیش از واژهی مردم بر زبان آقایان، جاری بود. باز هم بماند. گفتم که ما میخوانیم و میمانیم ...
برای نام این پست، شاید بیمناسبت نباشد انتخاب نام موج سوم، که هیچ اشارهای هم به این روزها نداشته باشد ...
در این روزها، از انتخابات زیاد نوشتهام. زیاد هم صحبت کردهام. اما فعلا قصد ندارم هیچ کدام از آن نوشتهها و صحبتها را در «تخته سیاه» بیاورم. دلیل هم نمیخواهد. این روزگاری که داریم خود بهترین دلیل است. تنها برای دوستانم، برای آنها که با هم بودیم و هستیم و خواهیم بود، چند خطی مینویسم. برای اشکهایی که فرو ریخت و دلهایی که شکست. برای بهتی که هنوز هم، سایهاش ما را در برگرفته است. برای تکتک آنانی که صحبت کردهایم با هم و SMS زدهایم و نوشتهایم و خواندهایم. برای آنانی که اجازه بدهند، نامشان را ننویسم:
ما میمانیم. ما سکوت میکنیم و میمانیم. ما میخوانیم و میخوانیم و میخوانیم و میمانیم. ما مینویسیم و میمانیم. ما نظاره میکنیم و میمانیم. ما آرمان خویش را حفظ میکنیم، دم فرو میبندیم و میمانیم. دموکراسی را در این عصر غیبت، باور داریم و به نتیجهی آن پای بندیم. بیعدالتی را اما زمزمه میکنیم و میمانیم. دست در دست هم قرار میدهیم برای ساختن ایرانی آباد و آزاد و باز ... میمانیم.
آزادی را لقلقهی زبان خود میکنیم تا آن دم که از خاکمان، سوتکی ساخته شود و خواب بیدادگران را آن کودک فقیر، برآشوبد. ما میمانیم. ما اخلاق را پاس میداریم و میمانیم. با هر چه دروغ است و ریا، دورویی است و فریب، با هر چه تهمت است و ناسزا، مخالفیم و میمانیم. ما میمانیم تا شاید روزی از این خواب گران همراه با هم، برخیزیم. ما میمانیم تا روزی که باور کنیم و ببینیم پیروزی اندیشه را بر جهل. پیروزی آزادی را. پیروزی مردم را.
ما میخوانیم و میخوانیم و میخوانیم، از تاریخ درس میگیریم و آن را چراغ راه آینده میکنیم. دل به خدا میبندیم و تنها از او یاری میجوییم. ما، دینمان را، اعتقادمان را، اخلاقمان را خرج وسوسههای دو روزهی دنیای دیگران نخواهیم کرد. ما میمانیم و ...
گرگها خوب بدانند در این ایل غریب
گر پدر مرد، تفنگ پدری هست هنوز
گر چه مردان قبیله همهگی کشته شدند
توی گهوارهی چوبی، پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید، که در قافلهمان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
این که دم انتخابات، کامپیوتر ویروسی شود و نیاز به تعویض ویندوز پیدا کند و بعد هم تازه کلی مشکل داشته باشی برای ویروسکشی و نصب برنامههای جدید، به احتمال زیاد از تقدیر است. تا شاید کمتر بنویسی!!
با این حال، کمتر از چند ساعت طول کشید تا سهیل، کیس را ببرد و بیاورد. اما این تازه شروع کار من بود برای جنگی نابرابرانه با ویروسها. این شد که جا ماندم از نوشتن و اینکه اصلا میخواستم چه بنویسم.
دیروز بعدازظهر یکی از اقوام درجه یک، به خانهی ما آمده بود. البته بعد از اینکه یکی دیگر از اقوام درجه یک بعد از مهمانی ناهار، تازه عازم خانهی خود شده بود. فکر میکنم مطابق معمول بحثهای این چند روزهی خانههای ایرانی، بحث به انتخابات کشیده شد. کمی از این و آن گفتیم و شنیدیم. اما درد جای دیگری بود. نتیجه اصلا خوب نبود. یعنی ایدهآل و آرمان گرایانه نبود. اینکه سر در لاک خود فرو باید برد. قوم و خویش ما حرفهایش را با مثالهایی از سرنوشت خود، توضیح میداد و من مطابقت میدادم با فضای جامعه و البته فضای کاری خود و به ناچار تأیید میکردم. به اینجا رسید که اگر بخواهی کار خوب بکنی – هر چند میدانم نوشتن این جمله، جنجالی است. خواهشم این است که با دید منفی، نگاه نکنید – مردم و اطرافیان نمیگذارند و کار بد را هم که خداوند. چاره این است که دنیا را به حال خود واگذاری و درگیر نشوی تا آخرتت را از دست ندهی و همین زندگی ساده و عادی دنیا را در پیش بگیری. میگفت که من کسی بودم که در اوایل انقلاب، با دوچرخه ورود ممنوع را نمیرفتم، به این اعتقاد که خلاف شرع است و امروز ...
حدیثی از امام محمد باقر(ع) شاید تکمیل کنندهی سخنان مفصل و یادداشت بسیار کوتاه من از آن سخنان باشد. حدیثی که خواند و من به مضمون مینویسم: بیش از دو سوم دنیا برای مؤمن، تغافل است. یعنی اینکه چشم بر هم بگذارد و نبیند. آن یک سوم دیگر را هم که دیدنی است و نیاز به هوشمندی دارد، همیشه نیاز به گفتن ندارد البته! و من به یاد سخن امام علی(ع) میافتم: «بگذارید و بگذرید، ببینید و دل مبندید ... »
... تاکسی چند متری جلوتر ترمز کرد. قبل از باز کردن در عقب ماشین و سوار شدن، تکه کاغذی را دیدم که بر رویش نوشته شده بود: «سید» و پشت شیشهی ماشین بود. پیرمرد راننده شال سبزی هم بر گردن داشت و گرم صحبت با مسافر نشسته بر صندلی جلو بود. گاه گاهی از آینه به من نگاه میکرد و انگار مشتاق بود که مرا هم وارد بحث خود کند. من هم به دنبال فرصتی بودم تا از راننده بپرسم: «حاج آقا، شما طرفدار میر حسین هستید؟» قبل از رسیدن به مقصد، بیخیال شدم ...
میخواهم از آن سه کتابی بنویسم که خواندنشان را تمام کرده بودم و وعده داده بودم کمی از آنها بنویسم. آن سه کتاب دیگر هنوز به پایان نرسیدهاند البته.
اولین کتاب، «خاطرات آیتا... خلخالی» است. صادق خلخالی اولین حاکم شرع دادگاههای انقلاب بوده است و قدیمیها خوبِ خوب او را به یاد دارند. خوب یا بد، چه در میان انقلابیها که البته اکثریت را داشتند و چه در میان مخالفان آنها، شیخ قاضی با سختگیریها و اعدامهایش معروف است. کتاب را نشر سایه در 534 صفحه منتشر کرده است و متأسفانه آنچه که در جای جای کتاب به چشم میخورد، بیدقتی و بیسیاستی و البته عجول بودن و حق به جانب بودن نویسنده است. یادمان نرود که این خصوصیات و بسیاری دیگر که من ترجیح میدهم از آنها چیزی ننویسم، از آنِ حاکم دادگاههای شرع انقلاب بوده است.
دومین کتاب، از آن دکتر شریعتی است. جلد اول «اسلام شناسی» شامل مجموعهی 9 درس در حسینیهی ارشاد است که از 15/11/50 تا 1/2/51 هر هفته ارایه شده و اکنون در 504 صفحه منتشر شده است. با توجه به اینکه روشنفکران فرزند زمان خود هستند و ایدههایشان برای حل مسائل همان زمان است و دلیلی ندارد که عمومیتی تاریخی پیدا کند و البته اینکه خود دکتر بارها گفته بود که باید آثارش را مورد بازخوانی قرار دهد، باور کردن این درسها و به خصوص بخشهایی از چند درس اول، برایم بسیار مشکل بود ... و هست. به هر حال دو جلد دیگر از این کتاب باقی مانده است.
آخرین کتاب، خاطرات محرمانهی امیر اسداله علم است با عنوان «گفتوگوهای من با شاه». کتاب را طرحنو منتشر کرده و جلد اول آن که 423 صفحه است، مربوط به خاطرات روزانهی یار نزدیک شاه در فاصلهی سالهای 1969 (دی 1347 تا دی 1348) تا 1972 (فروردین 51 تا دی 51) است. خواندن این کتابهای خاطرات برای شناخت سیرت سیاست و البته سیاستمداران در ایران بسیار خوب و مناسب است. کمی که بخوانی، به راحتی دست از سر پشت پردهها بر نمیداری، چه در گذشته و چه در حال.