تخته سیاه
امشب انگار از آن شب هاست که نه ستاره ها سر یاری دارند و نه قرار است که صبح شود . هنوز به نیمه شب نرسیده ایم و من خسته از شب ، صبح را امید دارم . نمی دانم چه باید کرد . نه چون نیما ، خواب در چشم ترم می شکند و نه ... و نه هیچ !
راستش تمام این ها بی خود است . هیچ انگیزه و دلخوشی برای نوشتن ندارم . روزهاست که منتظرم . صبح را به ظهر می رساندم تا شاید خبری شود . نمی شد اما . پیغام می دادم و گاه نشانه هم حتی اما باز هم هیچ . ظهر می گذشت و غم غروب در دل می نشست . به یاد روزهای رفته می افتادم و به سراغ ساعاتی می رفتم که بوی « تو» ، می آمد . امیدوار می شدم تا شاید از غروب گذشته ، پیغامی از « تو» به دستم برسد و راحت . به شب می رسیدم و تنها تر از قبل . خبری از « تو» نبود . خبری از« تو» نیست ...
پنج شنبه و جمعه هفته ی پیش به اصفهان رفته بودم . با آن که سفر کوتاهی بود اما خیلی خوب بود . به هر چه می خواستم در این سفر به آن برسم ، رسیدم . هم دوباره مکان های دیدنی اصفهان را دیدم و هم دوستانم را ملاقات کردم . شاید تنها بدی این سفر ، دور شدن از « تخته سیاه » بود . سی وسه پل و خواجو و میدان امام و چهار باغ و هشت بهشت و چهل ستون و باغ گل ها همان جور بودند که قبلا انگار بودند ، اما من و تو شاید با نگاهی دیگر به آن ها نگریستیم که این چنین خاطره ی آن دو روز شیرین شد و ماند . بماند . این نوشته تنها به خاطر موجه کردن غیبت بود و شاید هم تا تاریخ آن سفر این گونه جاودانه شود .
و اما کتاب :
باورت نمی شود . باورت نمی شود که این دیدنت ، این بودنت و این بوییدنت چگونه مرا از خود ، بی خود می کند . باورت نمی شود که همان دم کوتاهی که نیم نگاهی به من می کنی ، چگونه آتشم می زند و آن گاه در دریایی از خوشی ، غرقم می سازد . صحبت که هیچ ، گفتم که همان گوشه چشم کوچک مرا آتش می زند .
باورت نمی شود که چقدر راحت دوست داشتن « تو» معنا می شود که این نبودن های مدام انگار نه انگار که سال ها و ماه ها و روزها مرا غرقه ی تنهایی خویش ساخته بودند . می آیی و همان دم آمدنت مرا بس است . آن « محض صدای « تو» » ، مرا بس است که خواه دلنشین « دوستت دارم » را در گوش هایم زمزمه کنی و خواه چون همیشه ی انگار بی پایان ، سرود جدایی سر دهی .
همان دیدنت اصلا بس است . بیشتر نمی خواهم . که انگار چون منی به نبودن های « تو» ، به نیامدن های «تو» چنان عادت کرده که اگر یک بار ، یک بار هم که شده « تو» بیایی و بمانی ، باورش نمی شود که هیچ ، نمی داند که چه کند . چنان دست و پایش را گم می کند که چون پرنده ای به در و دیوار قفس « تو» ، برخورد می کند و می ماند که با این بودن یکباره ات چه کند ؟ این می شود که « تو» می بینی منی که باز به قول خود « تو» ادعای دوست داشتنت را دارم ، غایبم از این صحنه و در جای دیگری هستم و اصلا « تو » را نمی بینم و لابد این هم بهترین بهانه است . بهترین بهانه است که دوستت ندارم و ما را چاره ای نیست که ما شویم . بهترین بهانه است تا به جای آن که ما ، تنها باشد ، من تنها باشم و « تو» هم لابد ... باشی !
و ما زاده شده ایم تا در این دایره ی مکرر ، بیاییم و برویم . لختی آن چنان کوتاه بمانیم و شاید ، تنها شاید از خود نقشی به یادگار بر گوشه ی کوچکی از این دایره رسم کنیم .
آمده ایم تا تکرار کنیم آن چه را که قبل از ما انجام داده اند و بعد از ما هم انجام می دهند . حال چه فرقی می کند این تکرار کمی رنگ و جلایش تغییر کرده باشد . کمی کم رنگ تر یا پررنگ تر .
می بینی که حتی عاشقی هایمان هم تکراری است . می بینی که حتی تبودن « تو» ، نیامدن « تو » و تنها ماندن من تکراری است ...
(1)
آخرین لیلاواره ای که نوشته ام ، شاید تنها بر حسب تصادف سرآغاز لیلاواره های « تخته سیاه » می شود . شاید .
به تماشایت نشسته ام ، لیلا . وضو ساخته ام و در میان این همه هیاهوی چیستی حیات ، « تو» را ، لحظه لحظه ی نبودن « تو» را به تماشا نشسته ام ، لیلا . که آخر روزی به همین زودی ها و یا روزی که فاصله اش با من به درازای ابد است ، رخ می نمایی ، که می آیی . چه فرقی هم می کند اصلا که آن روز ، فقط و فقط آمدن « تو» مهم است . این است که سرمست و بی تاب ، پا را از رکاب خسته گی بیرون کشیده ام و فریاد می زنم که در وادی عشق « تو» با آن که سخت حیرانم و تشنه اما گم کرده ره نیستم . که همین نفس کشیدن « تو» دلیل است برای من . باورت بشود یا نه ، مرا دست کشیده از دامانت نخواهی دید . گاه در سکوت و گاه در فریاد . گاه در میان نوشته هایی که نام « تو» را بر پیشانی خود دارند و گاه آن هایی که بی نامت ، « تو» را به فریاد ، صدا می زنند .
خشکیدم . تمامم کردی . دیگر قلم هم تکانی نمی خورد . مات مانده و مبهوت . این بار با ننوشتن است که دوست داشتن « تو» عیان می شود . انگار که انگار .
دوستی می گفت خوش به حال این « تو» .می گفت که آفرین دارد این « تو» که تو را این چنین ساخته . اما ، می دانست مگر؟ همین چند نوشته ی این جا را خوانده بود فقط . نمی دانست که داستان من و « تو» قصه ی نگفته هاست . نمی دانست ...
1 / بلندی های بادگیر ، نوشته امیلی برونته (1847)
2 / غرور و تعصب ، نوشته جین آستین (1813)
3 / رومئو و ژولیت ، نوشته ویلیام شکسپیر (1597)
4 / جین ایر ، نوشته شارلوت برونته (1847)
5 / بر باد رفته ، نوشته مارگارت میچل (1936)
6 / بیمار انگلیسی ،نوشته مایکل اونداتیه (1992)
7 / ربکا ، نوشته دافنه دوموریه(1938)
8 / دکتر ژیواگو ، نوشته بوریس پاسترناک (1557)
9 / عاشق خانم چترلی ، نوشته دی اچ لارنس (1928)
10/ دور از جماعت دیوانه ، نوشته تامس هاردی (1874)
11/ بانوی زیبای من ، نوشته آلن جی لرنر (1956)
12/ ملکه آفریقایی ، نوشته سی اس فورستر (1935)
13/ گتسبی بزرگ ، نوشته اسکات فیتزجرالد (1925)
14/ عقل و احساس ، نوشته جین آستین (1811)
15/ ما ، آن طور که بودیم ، نوشته آرتور لورنتس (1972)
16/ جنگ و صلح ، نوشته لئو تولستوی (1865)
17/ frenchman"s creek ، نوشته دافنه دوموریه (1942)
18/ persuation ، نوشته چین آستین (1818)
19/ اغوا کردن دختری مثل تو ، نوشته کینگزلی ایمیس (1960)
20/ دنیل دروندا ، نوشته جورج الیوت (1876)
2 روز پیش بود که به مهرآباد رفتم تا دوستان هم دانشگاهی که عازم خانه ی خدا بودند را بدرقه کنم . چند ساعتی آن جا بودم و ... و بودم .
به دوستی که راهی بود گفتم که بعد از رفتن شما ، تازه گریه های ما بدرقه کنندگان شروع می شود . پرسید چرا و جوابش دادم که وقتی برگردی ، متوجه می شوی . اولین دقایق بامداد امروز بود که یکی از دوستان از مدینه تماس گرفت و خبر سلامتی سایر دوستان را داد . در این روز اول به زیارت مسجد النبی و مسجد قبا رفته بودند . صبح که شد من هم به نوبه ی خود خبر سلامتی دوستان را پخش کردم و ...
الان هوای مدینه بد غوغا می کند در دلم . در هم چین روزی مدینه بودن لابد هوایی دگر دارد . نیمه ی شعبان است و انتظار که انگار سرنوشت محتوم ماست . به یاد روزهای مدینه و مکه ی سه سال پیش افتادم . سفر من در مرداد ماه بود و رجب . شب تولد علی (ع ) در غار حرا بودم .
فایده ندارد . این جور نوشتن فایده ندارد . انگار باید علاوه بر نامه ها و لیلاواره ها و مابقی نوشته ها ، بنشینم و آن نوشته های کوتاه حج را هم تایپ کنم . این روزها بهانه ی خوبی است برای این کار . اما خب فرصت هم بسیار کم است و حرف هم بسیار .
بماند . با آن که پست امروز را نوشته بودم اما نمی شد که میلاد امید را تبریک نگفت . میلاد امامی که خدا کند از سربازانش باشیم و لابد همین هم ما را بس است .
نیازی نیست لابد که تکرار کنم عاشقانه هایی که نوشته می شوند ، همه و همه برای « تو» است . چه از خود من باشند و چه از دیگری . « تو» یی که هنوز که هنوز است باور نکرده ای دوست داشتنت را .
از قیصر امین پور می نویسم این بار . از « آیینه های ناگهان» . با هوای نوشته هایی که از من خوانده ای بخوان تا دوباره مشکلی پیش نیاید که نیک می دانم اگر این گونه نخوانی به سادگی برداشت دیگری نصیبت می شود که مقصود من نیست .
« هر چه هستی باش !
اما کاش ...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش ! »
« برای ساختن چرخ ، محور ها را به هم وصل می کنیم .
ولی این فضای تهی میان چرخ است
که باعث چرخش آن می شود .
از گل کوزه ای می سازیم ،
این خالی درون کوزه است
که آب را در خود جای می دهد .
از چوب خانه ای بنا می کنیم ،
این فضای خالی درون خانه است
که برای زندگی سودمند است .
مشغول هستی ایم
در حالی که این نیستی است که به کار می آید .