سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
رأی [درست] جز هنگام خشم پنهاننمی ماند . [امام حسن علیه السلام]
 
امروز: جمعه 103 آذر 9

امشب انگار از آن شب هاست که نه ستاره ها سر یاری دارند و نه قرار است که صبح شود . هنوز به نیمه شب نرسیده ایم و من خسته از شب ، صبح را امید دارم . نمی دانم چه باید کرد . نه چون نیما ، خواب در چشم ترم می شکند و نه ...  و نه هیچ !

راستش تمام این ها بی خود است . هیچ انگیزه و دلخوشی برای نوشتن ندارم . روزهاست که منتظرم . صبح را به ظهر می رساندم تا شاید خبری شود . نمی شد اما . پیغام می دادم و گاه نشانه  هم حتی اما باز هم هیچ . ظهر می گذشت و غم غروب در دل می نشست . به یاد روزهای رفته می افتادم و به سراغ ساعاتی می رفتم که بوی « تو» ، می آمد . امیدوار می شدم تا شاید از غروب گذشته ، پیغامی از « تو»  به دستم برسد و راحت . به  شب می رسیدم و تنها تر از قبل . خبری از « تو» نبود . خبری از« تو» نیست ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/6/30 و ساعت 9:55 صبح | نظرات دیگران()

پنج شنبه و جمعه هفته ی پیش به اصفهان رفته بودم . با آن که سفر کوتاهی بود اما خیلی خوب بود . به هر چه می خواستم در این سفر به آن برسم ، رسیدم . هم دوباره مکان های دیدنی اصفهان را دیدم و هم دوستانم را ملاقات کردم . شاید تنها بدی این سفر ، دور شدن از « تخته سیاه » بود . سی وسه پل و خواجو و میدان امام و چهار باغ و هشت بهشت و چهل ستون و باغ گل ها همان جور بودند که قبلا انگار بودند ، اما من و تو شاید با نگاهی دیگر به آن ها نگریستیم که این چنین خاطره ی آن دو روز شیرین شد و ماند . بماند . این نوشته تنها به خاطر موجه کردن غیبت بود و شاید هم تا تاریخ آن سفر این گونه جاودانه شود .

و اما کتاب :

  •  « خاطرات مارگارت تاچر»  را بالاخره تمام کردم . کتابی که بالای 1100 صفحه بود و من به امید خواندن مطالبی درباره جنگ ایران و عراق آن را شروع کردم و آخر جز چند خطی ، چیزی عایدم نشد . یا خانم تاچر چیزی در این مورد ننوشته است و یا این که به دست ممیزان ارشاد قیچی شده است .
  • « بارون درخت نشین » را خواندم ار ایتالو کالوینو . عالی بود . مثل کتاب  قبلی که از او خوانده بودم : « ویکنت دو نیم شده » . می ماند « مورچه آرژانتینی» که باید فعلا منتظرش بمانم . خواندن آثار کالوینو را جدا توصیه می کنم .
  • شماره  چهاردهم « شهروند » باز هم مثل همیشه چند پرونده دارد که 3 تا از آن ها بد نیستند : پرونده ای در مورد سقوط رضا خان ، پرونده ای در مورد معمر قذافی و آخری در مورد سامی یوسف .
  • اما شماره پانزدهم « شهروند» پربارتر است . پرونده ای در مورد ساده زیستی با یادداشتی زیبا از عباس عبدی ، پرونده ای عالی در مورد انتخابات ریاست جمهوری ترکیه ، پرونده ای در مورد نحوه ی تشکیل سپاه ، مقاله ای در مورد امام موسی صدر و مقاله ای از مهاجرانی در مورد نلسون ماندلا . به این ها اضافه کنید مصاحبه با محمد صالح علا و حسین علیزاده را . و البته معرفی 9 رمان  تازه ترجمه شده .  

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/6/23 و ساعت 4:22 عصر | نظرات دیگران()

باورت نمی شود . باورت نمی شود که این دیدنت ، این بودنت و این بوییدنت چگونه مرا از خود ، بی خود می کند . باورت نمی شود که همان دم کوتاهی که نیم نگاهی به من می کنی ، چگونه آتشم می زند و آن گاه در دریایی از خوشی ، غرقم می سازد . صحبت که هیچ ، گفتم که همان گوشه چشم کوچک مرا آتش می زند .

باورت نمی شود که چقدر راحت دوست داشتن « تو» معنا می شود که این نبودن های مدام انگار نه انگار که سال ها و ماه ها و روزها مرا غرقه ی تنهایی خویش ساخته بودند . می آیی و همان دم آمدنت مرا بس است . آن « محض صدای « تو» » ، مرا بس است که خواه دلنشین   « دوستت دارم » را در گوش هایم زمزمه کنی و خواه چون همیشه ی انگار بی پایان ، سرود جدایی سر دهی .

همان دیدنت اصلا بس است . بیشتر نمی خواهم . که انگار چون منی به نبودن های « تو» ، به نیامدن های «تو» چنان عادت کرده که اگر یک بار ، یک بار هم که شده « تو» بیایی و بمانی ، باورش نمی شود که هیچ ، نمی داند که چه کند . چنان دست و پایش را گم می کند که چون پرنده ای به در و دیوار قفس « تو» ، برخورد می کند و می ماند که با این بودن یکباره ات چه کند ؟ این می شود که « تو» می بینی منی که باز به قول خود « تو» ادعای دوست داشتنت را دارم ، غایبم از این صحنه و در جای دیگری هستم و اصلا « تو » را نمی بینم و لابد این هم بهترین بهانه است . بهترین بهانه است که دوستت ندارم و ما را چاره ای نیست که ما شویم . بهترین بهانه است تا به جای آن که ما ، تنها باشد ، من تنها باشم و « تو» هم لابد ... باشی !


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/6/22 و ساعت 3:35 عصر | نظرات دیگران()

و ما زاده شده ایم تا در این دایره ی مکرر ، بیاییم و برویم . لختی آن چنان کوتاه بمانیم و شاید ، تنها شاید از خود نقشی به یادگار بر گوشه ی کوچکی از این دایره رسم کنیم .

آمده ایم تا تکرار کنیم آن چه را که قبل از ما انجام داده اند و بعد از ما هم انجام می دهند . حال چه فرقی می کند این تکرار کمی رنگ و جلایش تغییر کرده باشد . کمی کم رنگ تر یا پررنگ تر .

می بینی که حتی عاشقی هایمان هم تکراری است . می بینی که حتی تبودن « تو» ، نیامدن « تو » و تنها ماندن من تکراری است ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/6/9 و ساعت 12:5 عصر | نظرات دیگران()

(1)

آخرین لیلاواره ای که نوشته ام ، شاید تنها بر حسب تصادف سرآغاز لیلاواره های « تخته سیاه » می شود . شاید .

 

به تماشایت نشسته ام ، لیلا . وضو ساخته ام و در میان این همه هیاهوی چیستی حیات ، « تو» را ، لحظه لحظه ی نبودن « تو» را به تماشا نشسته ام ، لیلا . که آخر روزی به همین زودی ها و یا روزی که فاصله اش با من به درازای ابد است ، رخ می نمایی ، که می آیی . چه فرقی هم می کند اصلا که آن روز ، فقط و فقط آمدن « تو» مهم است . این است که سرمست و بی تاب ، پا را از رکاب خسته گی بیرون کشیده ام و فریاد می زنم که در وادی عشق « تو» با آن که سخت حیرانم و تشنه اما گم کرده ره نیستم . که همین نفس کشیدن « تو» دلیل است برای من . باورت بشود یا نه ، مرا دست کشیده از دامانت نخواهی دید . گاه در سکوت و گاه در فریاد . گاه در میان نوشته هایی که نام « تو»  را بر پیشانی خود دارند و گاه آن هایی  که بی نامت ، « تو» را به فریاد ، صدا می زنند .

 

خشکیدم . تمامم کردی . دیگر قلم هم تکانی نمی خورد . مات مانده و مبهوت . این بار با ننوشتن است که دوست داشتن « تو» عیان می شود . انگار که انگار .

 

 دوستی می گفت خوش به حال این « تو» .می گفت که آفرین دارد این « تو» که تو را این چنین ساخته . اما ، می دانست مگر؟ همین چند نوشته ی این جا را خوانده بود فقط . نمی دانست که داستان من و « تو» قصه ی نگفته هاست . نمی دانست ...


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/6/8 و ساعت 11:57 عصر | نظرات دیگران()

  • امروز دوباره دوستی دیگر از مسجدالنبی تماس گرفت و مرا غرق در شادی کرد . گریزی نیست جز این که آن چند صفحه نوشته را به « تخته سیاه» بیاورم . این که تمام نوشته های آن روزها را بنویسم یا نه ، چیزی است که هنوز راجع به آن تصمیمی نگرفته ام . اما معلوم است که آن ها به مرور زمان تایپ می شوند و این حتما به پیوستگی مطالب لطمه می زند که باید ببخشید . مگر این که طاقت بیاورم و همه را تایپ کنم و بعد ... .  به هر حال منتظر « کشتن اسماعیل» باشید ...
  • از خواندنی ها چیززیادی نیست که قابل به عرض باشد . شماره سیزدهم « شهروند» را خواندم که پرونده های زیاد و البته کوتاهی دارد . در این برهوت انتشار روزنامه و مجله ، خب لابد چاره ای هم نیست !
  • مدتی است که مشغول خواندن خاطرات مارگارت تاچر هستم . کتابی بس قطور که به امید خواندن مطالبی راجع به انقلاب و جنگ ، خواندن آن را شروع کردم و حالا که به نیمه رسیده ام ، انگار که نه انگار . تا ببینم در پایان چه می شود .
  • شبکه تئاتر تلویزیون انگلستان در تحقیقی به نام «عشق تابستانی» از 2000 خواننده حرفه ای ادبیات خواسته است تا بهترین آثار عاشقانه تاریخ ادبیات دنیا را مشخص کنند . به نقل از« شهروند» نتیجه این تحقیق را می نویسم :

1 / بلندی های بادگیر ، نوشته امیلی برونته (1847)

2 / غرور و تعصب ، نوشته جین آستین (1813)

3 / رومئو و ژولیت ، نوشته ویلیام شکسپیر (1597)

4 / جین ایر ، نوشته شارلوت برونته (1847)

5 / بر باد رفته ، نوشته مارگارت میچل (1936)

6 / بیمار انگلیسی ،نوشته مایکل اونداتیه (1992)

7 / ربکا ، نوشته دافنه دوموریه(1938)

8 / دکتر ژیواگو ، نوشته بوریس پاسترناک (1557)

9 / عاشق خانم چترلی ، نوشته دی اچ لارنس (1928)

10/ دور از جماعت دیوانه ، نوشته تامس هاردی (1874)

11/ بانوی زیبای من ، نوشته آلن جی لرنر (1956)

12/ ملکه آفریقایی ، نوشته سی اس فورستر (1935)

13/ گتسبی بزرگ ، نوشته اسکات فیتزجرالد (1925)

14/ عقل و احساس ، نوشته جین آستین (1811)

15/ ما ، آن طور که بودیم ، نوشته آرتور لورنتس (1972)

16/ جنگ و صلح ، نوشته لئو تولستوی (1865)

17/ frenchman"s creek  ، نوشته دافنه دوموریه (1942)

18/ persuation ، نوشته چین آستین (1818)

19/ اغوا کردن دختری مثل تو ، نوشته کینگزلی ایمیس (1960)

20/ دنیل دروندا ، نوشته جورج الیوت (1876)

  • در این میان من تنها « بلندی های بادگیر» و « بر باد رفته » را خوانده ام .
  • حالا که کار به نوشتن اسم کتاب رسید ، بگذارید ده کتابی که دکتر مهاجرانی ، خواندنشان را قبل از مرگ ضروری می داند ، را معرفی کنم : قرآن ، نهج البلاغه ، کتاب مقدس (عهد قدیم و جدید) ، شاهنامه ، مثنوی مولانا ، کمدی الهی دانته ، مرشد و مارگریتا ، برادران کارامازوف ، هزار و یک شب و در آخر خیام .
  • نیاز به گفتن نیست که در این میان ، من چند تا از این کتاب ها را خوانده ام ...
  • خبر بد آن که مسیح دیگر نمی نویسد ...

 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در پنج شنبه 86/6/8 و ساعت 6:19 عصر | نظرات دیگران()

2 روز پیش بود که به مهرآباد رفتم تا دوستان هم دانشگاهی که عازم خانه ی خدا بودند را بدرقه کنم . چند ساعتی آن جا بودم و ...  و بودم .

به دوستی که راهی بود گفتم که بعد از رفتن شما ، تازه گریه های ما بدرقه کنندگان شروع می شود . پرسید چرا و جوابش دادم که وقتی برگردی ، متوجه می شوی . اولین دقایق بامداد امروز بود که یکی از دوستان از مدینه تماس گرفت و خبر سلامتی سایر دوستان را داد . در این روز اول به زیارت مسجد النبی و مسجد قبا رفته بودند . صبح که شد من هم به نوبه ی خود خبر سلامتی دوستان را پخش کردم و ...

الان هوای مدینه بد غوغا می کند در دلم . در هم چین روزی مدینه بودن لابد هوایی دگر دارد . نیمه ی شعبان است و انتظار که انگار سرنوشت محتوم ماست . به یاد روزهای مدینه و مکه ی سه سال پیش افتادم . سفر من در مرداد ماه بود و رجب . شب تولد علی (ع ) در غار حرا بودم .

 

فایده ندارد . این جور نوشتن فایده ندارد . انگار باید علاوه بر نامه ها و لیلاواره ها و مابقی نوشته ها ، بنشینم و آن نوشته های کوتاه حج را هم تایپ کنم . این روزها بهانه ی خوبی است برای این کار . اما خب فرصت هم بسیار کم است و حرف هم بسیار .

 

بماند . با آن که پست امروز را نوشته بودم اما نمی شد که میلاد امید را تبریک نگفت . میلاد امامی که خدا کند از سربازانش باشیم و لابد همین هم ما را بس است .  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در چهارشنبه 86/6/7 و ساعت 7:25 عصر | نظرات دیگران()

نیازی نیست لابد که تکرار کنم عاشقانه هایی که نوشته می شوند ، همه و همه برای « تو» است . چه از خود من باشند و چه از دیگری .      « تو» یی که هنوز که هنوز است باور نکرده ای دوست داشتنت را .

از قیصر امین پور می نویسم این بار . از « آیینه های ناگهان» . با هوای نوشته هایی که از من خوانده ای  بخوان تا دوباره مشکلی پیش نیاید که نیک می دانم اگر این گونه نخوانی به سادگی برداشت دیگری نصیبت می شود که مقصود من نیست . 

 

         « هر چه هستی باش !

                                اما کاش ...

            نه ، جز اینم آرزویی نیست :

            هر چه هستی باش !

                                اما باش ! » 


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/6/2 و ساعت 6:27 عصر | نظرات دیگران()

  • شماره 11 « شهروند» با سرمقاله محمد قوچانی درباره ی روشنفکری دینی و پرونده ای در مورد دکتر سروش آغاز می شود. مقالاتی از عباس عبدی ، محمد رضا نیکفر ، سعید حجاریان و مصاحبه ای با آیت الله صانعی از مطالب خواندنی حوزه ی داخل هستند . مقاله ای جالب از گری کاسپاروف و مهم تر از آن مقاله ای از باراک اوباما ، کاندیدای دموکرات ها در انتخابات  2008 امریکا از مطالب بسیار عالی این شماره « شهروند » است .
  • باز هم این مصدق است که به خاطر کودتای 28 مرداد تبدیل به تیتر یک شماره ی 12 « شهروند» می شود و این بار از دریچه ی نقد به او نگریسته می شود . پرونده ای در مورد 2 وزیر برکنار شده و نیز بازگشت دکتر بشیریه به ایران از مطالب داخلی است . مقاله ی « چماق ها و هویج ها» که نوشته ی نیکلاس برنز ، معاون وزیر خارجه ی امریکا است ، بسیار جالب است .
  • اما کتاب . « آیینه های ناگهان » را خواندم از قیصر امین پور . گوشه هایی از آن را درآینده ای نزدیک خواهم نوشت ...
  • سال اول دانشگاه بود که تقوی ، استاد فیزیک 1 در کلاس درس از مولانا و عرفان و عشق و هزار رمز و راز زندگی سخن می گفت . انگار که از همین چماق ها و هویج ها ، اما در وادیی دیگر . همان روزها گفت که « تائو ت چینگ» یا « دائو د جینگ » را بخوانید . چند روز پیش خواندم و گوشه هایی از آن را یادداشت کردم . در صفحه ای نوشته بود :

« برای ساختن چرخ ، محور ها را به هم وصل می کنیم .

ولی این فضای تهی میان چرخ است

که باعث چرخش آن می شود .

از گل کوزه ای می سازیم ،

این خالی درون کوزه است

که آب را در خود جای می دهد .

از چوب خانه ای بنا می کنیم ،

این فضای خالی درون خانه است

که برای زندگی سودمند است .

 

مشغول هستی ایم

در حالی که این نیستی است که به کار می آید .


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/6/2 و ساعت 9:41 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 6
مجموع بازدیدها: 200778
جستجو در صفحه

خبر نامه