تخته سیاه
خبر انصراف خاتمی از رقابتهای انتخاباتی ریاست جمهوری دهم با آنکه قابل پیشبینی بود، اما شاید به دلیل نحوه و زمان اعلام آن، شوکآور هم بود. برای خود من که از مدتها پیش گمانم بر این بود که میرحسین موسوی کاندیدای نهایی اصلاح طلبان است، این نوع کناره گیری به راحتی قابل هضم نبود چه برسد به طرفداران دو آتشه و اعضای ستاد 88 و بچههای موج سوم. به هر حال به نظرم میرسد که علاوه بر اینکه سید محمد خاتمی به قول خود اخلاقی عمل کرد و قرار پیشین خود را زیر پا نگذاشت، رفتارش عاقلانه هم بود. هم به این دلیل که در مقابل او، جبههگیریها بسیار زیاد است و به طور قطع نخواهند گذاشت تا آنگونه که میخواهد کار را پیش ببرد و هم به این دلیل که به اجماع اصلاح طلبان کمک بزرگی کرد. تنها مشکل این است که بتوان آن جوانان علاقهمند را هدایت کرد و ضرورتها و شرایط موجود را برایشان به درستی تبیین کرد. تنها مشکل این است که عاقلانه رفتار کرد و کمی آرمانگرایی را با واقعیتها تطبیق داد، که چارهای هم جز این نیست.
چند شب پیش دوستی برایم SMSی فرستاد. میگفت که به شمارهای SMS بزنیم و به آن بگوییم: khatami beman. اضافه میکرد که این آخرین فرصت است و تلاش برای انصراف سید از انصراف! کاری نکردم. موافق نبودم با این کار. چند دقیقه بعد، همان دوست تماس گرفت. میگفت که این پیام را برای 40 نفری ارسال کرده است. صحبت کردیم و من به او میگفتم که شاید کاندیدای آرمانی ما، سید باشد البته آن هم با هزار اما و اگر. اما واقعیت را باید در نظر داشت و از این حیث، میر حسین موسوی و حتا کروبی بر خاتمی ارجحیت دارند. میگفتم که این هم مهم است که این دو نشان دادهاند بیش از آن یکی، مرد سیاست هستند و خب سیاست هم به چنین مردانی نیاز دارد. او هم از دغدغهها میگفت و باورهایمان. راست میگفت که نخست وزیر دوران جنگ در سخنرانیاش در نازیآباد بسیار کم و تقریبا هیچ از آرمانها و باورهایی که ما با آن ساخته شده بودیم، نگفت. حرفش را قبول داشتم. تنها به این اشاره کردم که باید به نفرات تیم همراه و کابینه اندیشید که آنها میتوانند چنین کمبودی را جبران کنند. بماند که هر سخن جایی دارد و هر نکته مقامی و شاید هم در نازیآباد از دموکراسی گفتن و حرفی از اقتصاد نزدن، کج سلیقگی باشد.
این را هم اضافه کنم که شرایط بسیار پیچیدهتر از این حرفها است و راستش را بخواهید، نمیشود و نمیتوان هر چه را که آدمی میداند و یا به آن میاندیشد، بر زبان بیاورد. که در غیر این صورت، میشد حرفهای دیگری هم زد و بسیار بهتر دلیل آورد و تحلیل کرد. یاد گرفتهام که در میان کتابها و یادداشتهای روزنامهها و سایتها و وبلاگها، تنها باید به دنبال نشانهای بود. باقی راه را باید خود رفت و تنها به وقت عمل، کاری کرد ...
شاهد هم، همین ملی شدن صنعت نفت و نامهایی که از تاریخ بر جای ماندهاند و نامهایی که تبلیغ میشوند. خیابانهایی که نام میگیرند و میدانهایی که بینام میمانند! تاریخی که ساخته میشود تا باز به یاد «1984» جورج اورول، از مردانی بگوییم که در حال، نه به فکر ساخت فردا، که به فکر اصلاح و گاه حتا ساختن گذشتهاند! اگر دوست خوبم «رضا» باز بر من خرده نگیرد!!
در این دو، سه هفتهای که فرصت نوشتن در وبلاگ نصیبم نشد، چندان بیکار هم نبودم. چند کتابی خواندهام و چند صفحهای نوشتهام. باید از هر دو نوشت.
کتاب ششم از «آتش بدون دود» را خواندم با زیر عنوان «هرگز آرام نخواهی گرفت» که 299 صفحه است. گفته بودم که نه میشود و نه باید از ماجراهای درون داستان نوشت. از این جلد تنها چند خطی را برگزیدهام که برایتان مینویسم: «تو در قلب خویش چقدر گریه داری مرد، و علی چقدر گریه داشت؟ شرمت باد از این خرده ریز اندوه که گمان میبری حکایتی است واقعا! شرمت باد!»
آخرین کتاب این رمان هم، 416 صفحه است و عنوان «هر سرانجام، سرآغازی است» را بر پیشانی دارد. نادر ابراهیمی نوشتن کتاب رادر اردیبهشت 1371 تمام کرده است و چون دیگر آثارش، انتشارات روزبهان آن را منتشر کرده است. راستش را بخواهید تا به حال کسی را ندیدهام که از خواندن آثار به جا مانده از او پشیمان شده باشد. این را هم بگویم که طراحی هر 7 جلد با پدر گرافیک ایران، مرتضی ممیز بوده است که در آن از فرهنگ بومی مردم صحرا و نقشمایههای ترکمنی استفاده کرده است.
آخرین چیزی که میخواهم از این رمان بنویسم، ترانهی «مرا ببوس» از حیدر رقابی است، که نادر ابراهیمی آن را در گوشهای از کتاب هفتم آورده است و چه تلخ هم هست:
«مرا ببوس! مرا ببوس!
برای آخرین بار، خدا تو را نگهدار، که میروم به سوی سرنوشت.
بهار ما گذشته، گذشتهها گذشته، منم به جستوجوی سرنوشت.
در میان توفان، هم پیمان با قایقرانها.
گذشته از جان، باید بگذشت از توفانها.
به نیمه شبها دارم با یارم پیمانها.
که برفروزم، آتشها در کوهستانها.
آه ...
شب سیاه، سفر کنم. ز تیر راه، حذر کنم.
نگه کن ای گل من، سرشک غم به دامن،
برای من میفکن!
دختر زیبا!
امشب بر تو مهمانم، در پیش تو میمانم،
تا لب بگذاری بر لب من.
دختر زیبا!
این برق نگاه تو، اشک بیگناه تو، روشن سازد یک امشب من ...
مرا ببوس! مرا ببوس!»
چند کتاب دیگر هم خواندهام، اما این پست به قدر کافی طولانی شده است!
هوای غریبی بود. باد، گوشهی نیم پالتو و شال گردن و کت را به بازی گرفته بود. نم باران هم بر روی خاک نقش بسته بر آسفالت که مینشست، بوی خاک را بلند میکرد. باران، بر روی شیشهی عینکم مینشست و دید را سویی دیگر میبخشید. در سراشیبی پیادهروی خیابانی یکطرفه، زمین و زمان انگار دست به دست هم داده بودند تا یاد گذشتهها را برایم زنده سازند ...
پشت کامپیوتر نشستم. با خودم گفتم که سری به «تخته سیاه» بزنم و بعد شروع کنم به نوشتن. تا یادداشتی دیگر برای خوانده شدن آماده شود. در وبلاگ که خبری نبود، اما، مهدی on line بود و شروع کردیم به صحبت. از شعرهایش گفت و چند بیتی را برایم نوشت. بیتی داشت که یاد «کشتن اسماعیل» را زنده میکرد و مرا سخت تکان داد که انگار عهدی دیرین را به یاد میآورد. از زیباییاش گفتم و مهدی با گفتن از آن «کشتن اسماعیل» که من سالها پیش نوشته بودم، باز مرا آتش زد. میگفت و چه نیکو هم میگفت که قرار نبود در «تخته سیاه» تنها از سیاست و کتابها بنویسم. راست میگفت. قرار چیز دیگری بود. یاد «شناسنامه»ای افتادم که برای «تخته سیاه» نوشته بودم و آن همه شور و حال که از سالها قبل آغاز شده بود و شاید که نه، به یقین، تازه سرد شده و خفیف شدهی آن در نوشتههایم در ویلاگ نمایان میشد. آری، عهدی دیگر در کار بود ...
به همینها فکر میکردم. به «تو»، به رؤیاها، که ناگهان صدایی مرا به خود آورد. در پیادهروی آن خیابان یکطرفه، موتورسیکلتی که میخواست راه بسته را از طریقی دیگر بگشاید، به ناگهان بر پشت پای من بر روی ترمز زد و موتور را به سختی کنترل کرد. برگشتم و نگاهی کردم. مرد، معذرتی خواست و هر دو به راه افتادیم. باز هم پایان گرفت رؤیا ...
نمیدانم چه شد. آن هوا و آن باد و آن باران و آن بوی خاک، به وسوسه میانداخت که دست را در دست بگیری و اتوبانی خلوت را به قدم زدن در کنار ریل گاردهای آن سپری کنی. تا شاید، شاید، روزی یا شبی، آرزویی برآورده شود ...
همین اول بگویم که در مثل، مناقشه نیست. تکلیف را معلوم کنم که منظورم از نوشتن این یادداشت، تنها و لابد، خودم و نوشتههایم نیستند.
ادبیات خاص دوست خوب من، «رضا»، که بیش از 6 سال است، یکدیگر را میشناسیم و ماجراها با هم داشتهایم – که شاید همین هم باز خود طرحوارهی داستانی باشد که به انتظار آینده مانده است – باعث شده است تا دوست خوب دیگری پیشنهاد «همهپرسی» بدهد برای تعیین تکلیف اینکه من در یاداشتهایم، « تند » میروم یا نه؟ و این بار حتا، دایره وسیعتر میشود و خطاب قرار میگیرم که «نه تنها علیزاده بلکه همه» را رعایت کنم و به آنها «فحش ندهم».
اما کاش، «همهپرسی» ابزار مناسبی بود برای نه تنها این کار و بلکه هر کار دیگری. آنان که کمی، سیاست خواندهاند، خوب میدانند که بزرگترین آفت دموکراسی، پوپولیسم است. با ادبیات حاکم بر مسؤولین کشور بخواهم بگویم، عامهگرایی آفت مردمسالاری است. بماند که چگونه معنای واژهها در این تبدیل، تقلیل یافتهاند که اکنون بحث ما این نیست.
شاید به جرأت بتوان ادعا کرد که هیچ نویسنده و گویندهای در دنیا وجود نداشته و ندارد و نخواهد داشت که تمام و کمال منظور و هدف او را، مخاطبانش توانایی درک داشته باشند. یقین دارم که کسی فصیحتر و زیباتر و پرمعنادارتر از امام اول شیعیان، در این دنیای خاکی اثری به جا نگذاشته و نخواهد گذاشت و خب ببینید که «نهج البلاغه» در میان ما، چه سرنوشتی دارد. دنیا بماند ...
باز تکرار میکنم که در مثل مناقشه نیست. خواندن و خواندن و خواندن، آنگونه که دکتر شریعتی وصیت میکند، شاید اگر هیچ به ما نیاموزد، تنها آگاهمان میسازد که مخاطب تمام سخن نویسنده و گوینده را در نمییابد و البته این نه نقصی است برای خواننده و شنونده و نه عیبی است برای نویسنده و گوینده. مگر آنکه آن گوینده، در کار سیاست باشد و یا بهتر بگویم، سیاسی کار باشد. که حتا در میان رابطهی معلم و دانشآموز هم، سخن من صدق دارد.
اینجاست که نمیتوان و نباید مسؤولیت روشنفکرانه را فراموش کرد و تنها برای رأی آوردن در چیزی مثل «همهپرسی» -- که تازه در شرایط آن هم بحث است! – آن چرا که باید انجام داد را فراموش کرد. در پایان، باز تکرار میکنم آن دو خط اول یادداشت را و با آرزویی برای خودم و البته برای شما که هر روز بهتر و بیشتر و پرمعناتر از دیروز بخوانیم و بنویسم، سخن را تمام میکنم.
باز هم کتاب. کتاب چهارم «آتش بدون دود»، با زیر عنوان «واقعیتهای پرخون»، 278 صفحه است. این جلد هم باز سرشار از عشق است. و آرام آرام، شخصیتهای داستان وارد فضای ایران میشوند. داستان با وقایع تاریخی در هم آمیخته میشود و مبارزه با رژیم پهلوی و آغاز به کار حزب توده و محمد رضا شاه و خلاصه وقایع آن روزها تبدیل به متن داستان میشوند.
کتاب پنجم، «حرکت از نو» نام دارد در 280 صفحه. این جلد هم باز سرشار از عشق است و مبارزه و البته خون. از رُمان زیاد نمیتوان نوشت. باید بخوانید. به خصوص چنین رُمانی را. نادر ابراهیمی در تقدیمی کتاب، اشارهی جالبی دارد. هر چند نمیدانم که چرا از ابتدای جلد پنجم دیگر این تقدیمی و آن ضربالمثل ترکمنی که دلیل نامگذاری کتاب است، نوشته نمیشود.
ابراهیمی مینویسد: « پیشکش به بزرگی که به درستی، خلوص و بزرگی، باورش کردهام؛ به مردی که مرا به نوشتن الباقی «آتش بدون دود» واداشت. نامش برای این خاک، مبارک باد و برای همهی عاشقان وطن! و ای کاش زمانی برسد که او، همچنان، باشد و دیگر، درد نباشد، و ایرانی دردمند هم.»
این را هم بگویم تا شاید توضیحی باشد برای دوستان و آبی بر آتش هم، ضربالمثل ترکمن میگوید: « آتش، بدون دود نمیشود، جوان، بدون گناه»
در این فرصت، کتاب دیگری را هم خواندهام. « در جستوجوی امر قدسی» حاصل گفتوگوی دکتر رامین جهانبگلو است با دکتر سید حسین نصر. کتاب را سید مصطفی شهرآیینی ترجمه کرده است و نشر نی آن را در 465 صفحه به چاپ رسانده است. البته بعد از آن داستان دستگیری جهانبگلو و هاله اسفندیاری و کیان تاجبخش، چاپ دوم کتاب هم نایاب شد و فکر میکنم که دیگر اجازهی تجدید چاپ هم نیافته است.
همان روزها و البته بعد از جستوجویی بسیار، کتاب را از کتابفروشیای در خیابان فلسطین خریدم که دیگر تبدیل به پاتوق من شده بود. بماند که چند هفته پیش که میخواستم به آن سری بزنم، دیدم که تعطیل است و مغازه خالی و تابلوی پارچهای اجارهی مغازه بر کرکرههای پایین کشیدهی آن آویخته است!!
بگذارید در مورد کتاب توضیح بدهم. دکتر نصر و دکتر جهانبگلو، پسرخالهی یکدیگر هستند و نوادهی دختری شیخ فضلا... نوری. دکتر نصر دانشآموختهی هاروارد و MIT است. پیش از انقلاب رییس دانشگاه آریامهر آن دوران و صنعتی شریف خودمان بوده است. ریاست دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، ریاست انجمن سلطنتی فلسفه و ریاست دفتر فرح پهلوی را بر عهده داشته است. از سال 57 تا به حال هم، باز در آمریکا مشغول زندگی و تدریس است.
دکتر نصر طرفدار سرسخت سنت و منتقد آشکار مدرنیته است. با مظاهر مدرنیته هم سخت مشکل دارد و از حکمت اشراق و جاویدان خرد صحبت میکند. از همینرو، مرزبندی آشکار و پررنگی با دکتر سروش دارد و تا به حال چندین بار، به بحث با یکدیگر پرداختهاند.
این را هم بگویم که کتاب در 6 بخش زیر تقسیمبندی شده است و پست را تمام کنم: « از تهران تا بوستون، بازگشت به ایران، ایرانی بودن چیست؟، اسلام و دنیای مدرن، هنر و معنویت و اسرار ملکوت»
جواب دادن به کامنت دوستان و به این بهانه، پستی را نوشتن و وبلاگ را به روز کردن، از آن کارهاست. شاید اما این هم جالب باشد که بیشتر از این کامنتها که البته کم نوشته میشوند، صحبت و گفتوگوی حضوری و تلفنی و البته SMSی در مورد این نوشتهها برایم پیش میآید و رفقا و دوستان، گاه و بیگاه مرا مورد لطفشان قرار میدهند. عیبی که ندارد هیچ، گله هم نه میتوان و نه باید کرد. اما، این چند خط بهانهای است تا باز هم به بهانهی پاسخی به کامنت دوستی به نام عباس، -- که البته ایشان را نمیشناسم -- که برای دو یادداشت آخر من مطالبی را نوشته است، کمی شفافتر سخن بگویم و شاید بتوان گفت مواضعم را روشن کنم.
کامنت این دوست را نمینویسم. اما پاسخ میدهم که من نه عاشق سرمست خاتمی هستم و نه مخالف سرسخت احمدینژاد.
کتمان نمیکنم که سید را دوست دارم، اما او را بیشتر یک اندیشمند میدانم تا سیاستمدار. ارزشهای مورد قبول او را باور دارم و میستایم و این لابد دلیل بر آن نیست که به شیوهی دوران ریاست جمهوری او نقدی نداشته باشم. بماند که از کجای «آزادی در قفس» میتوان بوی عشق و عاشقی را استشمام کرد. این را هم بگویم که آن عکس گوشهی سمت راست صفحهی وبلاگ، خود به مدد هنر عکاس، به نیکی گویای منظور است. که اگر قصد نمایش دادن عکسی از سید بود – که البته اشکالی هم ندارد – هزاران تصویر زیباتر یافت میشد.
در مورد رئیس جمهور فعلی هم، باز کتمان نمیکنم که بسیاری از عقاید و اقدامهای ایشان را نمیپسندم. اما او را مردی نیک، صالح، شجاع و دارای بسیاری صفات نیک اخلاقی دیگر میدانم. و اینها هیچ کدام به معنای مخالفت سرسختانه نیست. که مگر اصلا، چون منی، توان آن عاشقی و این مخالفت را دارد!؟ که مگر اصلا در چنین مقامی هست؟
دیگر اینکه من تعریفی از آزادی، ارایه ندادهام. تنها و تأکید میکنم تنها، سیر ماجرایی کوتاه را نوشتهام و نقل قولهایی کردهام از شخصیتهایی واقعی. قضاوت هم حتا نکردهام و دیدهاید و خواندهاید که آن را به بعد واگذار کردم، به بازتابی که از این پست، به دستم میرسد ...
بگذارید در مورد خصوصیسازی هم این را بگویم که اگر تنها سرکی کوچک به اصل 44 قانون اساسی بزنید و بعد سیاستهای ابلاغی همین اصل را بخوانید، خوب میبیند که چگونه قانون اساسی به شکلی خلاف آن تفسیر شده است تا راه برای شکوفایی اقتصاد مملکت باز شود. و آن وقت لابد، به خصوصی سازی گیر نخواهید داد!
و مطلبی کوتاه در مورد کامنت همین دوست بر «همیشه از عشق سخن باید گفت». کاش کتابها را میخواندیم. کاش میخواندیم و به این راحتی قضاوت نمیکردیم.
شاید بگویید که یک کامنت چند خطی، یک جواب این چنینی میخواهد؟ حق دارید. اینها همه را گفتم تا این را بگویم که درد ما در اینگونه مطلقانگاریهایی است که در روح آن کامنتها در مورد آقا عباس و در ظاهر همانها در مورد نوشتههای من میبینید. و این سخت خطرناک است. رها کردن نسبیت در دو روزهی دنیا و مطلق انگاری و در نهایت، فهم و باور خود را در هالهای از تقدس فرو بردن، سخت، بسیار سخت، خطرناک است. باشد که خداوند ما را در زمرهی آگاهان قرار دهد ...
یک هفتهی مانده به 22 بهمن را فرصت داشتم برای هر روز نوشتن و برعکس، هیچ ننوشتم. الآن هم بعد از دربی و آن اشتباه احمقانهی علیزاده، تنها شاید باید کمی از خواندنیهایم بنویسم که اگر بیش از این بگذرد، نوشتن از آنها مشکل میشود.
قبلا هم اشاره کرده بودم که دورهی هفت جلدی «آتش، بدون دود» را در نمایشگاه کتاب امسال خریدم و باز هم نوشته بودم که آن را سالها پیش، زمانی که سال اول راهنمایی را میگذراندم، خوانده بودم. اما این را هم گفته بودم که بعضی کتابها را باید دوباره و چندباره خواند.
چند ماهی، کتاب در دستان مصطفی بود تا بخواند، جلد اول را که تمام کرده بود، تشنه بود برای خواندن بقیهاش. روزی که دیگر تمام جلدهای باقیماندهی کتاب را از من گرفت، عازم اصفهان بود و همین چند هفتهی پیش که تمام آنها را یکجا به من پس داد، باز هم راهی خانه بود ...
بماند. اینها خود شاید طرحوارههایی باشند از داستانی که روزی باید نوشته شود ...
«آتش، بدون دود» که در عنوان اصلیاش این ویرگولی را که من به کار بردم، ندارد، نوشتهی استادِ مرحوم نادر ابراهیمی است در هفت جلد، که آن را نشر روزبهان منتشر کرده است. توضیح بدهم که ویرگول را به جای ساکنی استفاده کردم که باید برای خوانش دقیق نام کتاب، بر روی حرف آخر آتش قرار گیرد. خواندن 3 جلد اول کتاب را تمام کردهام و اینجا کمی از آنها مینویسم.
کتاب اول 264 صفحهای است و زیر عنوان «گالان و سولماز» را بر پیشانی دارد. دو عاشقی که دیوانهوار عاشق هم هستند و به پای این عشق، خونها ریخته میشود. ابراهیمی در جایی از کتاب مینویسد: «از عشق سخن باید گفت، همیشه از عشق سخن باید گفت. عشق در لحظه پدید میآید، دوست داشتن در امتداد زمان. این اساسیترین تفاوت عشق و دوست داشتن است. عشق، معیارها را در هم میریزد، دوست داشتن بر پایهی معیارها بنا میشود. عشق، ناگهان و ناخواسته شعله میکشد، دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه میگیرد. عشق، قانون نمیشناسد. دوست داشتن، اوج احترام به مجموعهایی از قوانین عاطفی است. عشق، فوران میکند چون آتشفشان و شُره میکند چون آبشاری عظیم. دوست داشتن، جاری میشود چون رودخانهیی بر بستری با شیب نرم. عشق، ویران کردن خویشتن است. دوست داشتن، ساختنی عظیم.»
یاد دکتر شریعتی، اگر افتادهاید، عیبی ندارد! به مقصود رسیدهاید!
گفتم که این جلد از کتاب سرشار است از عشق و خون و البته جهل. جلد دوم با نام «درخت مقدس» 296 صفحه است و قصهای دردناک را روایت میکند از جدال عقل و خرافاتی که نام دین را بر خود نهادهاند تا بر دل سادهی مردم، راه یابند. کتاب سوم در 428 صفحه و با زیر عنوان «اتحاد بزرگ» داستان جدال سخت و سرانجام پیروزی نماد عقل بر نماد خرافه را بازگو میکند. این جلد که به گفتهی نویسنده، پایان دورهی اول مجموعه است، پایانی خوش داد و انگار به سامان.
آنچه که در این 3 جلد فراوان رخ مینماید، کشته شدن جوانان است. جهل و خرافه و تعصبهای کور هم دلیل آن میشود. این است که شاید زیاد – البته تنها شاید – دردناک نباشد. اما آنگونه که به خاطر دارم و از حال و هوای داستان نیز بر میآید، این است که این تازه آغاز کار است و مرگهایی را در پیش داریم که سخت دردناک است. از آن، گونه مرگها که درد را، درد این ملت را به یاد میآورد ...
ساعت دوازده ظهر با اصغر قرار داشتم در چهار راه قصر. چند دقیقهای دیر آمد. میخواست که از عابربانک پول بگیرد. به سمت عباس آباد آمدیم و تا چهارراه سهروردی، دو تا از بانکهای دولتی را امتحان کردیم و هر دو بینتیجه. از بانکی خصوصی پول گرفتیم. نام بانکها را هم نمینویسم تا نه تبلیغ شود و نه تخریب! سوار تاکسی شدیم به مقصد ایستگاه متروی بهشتی. به نزدیک مصلی رسیده بودیم. گفتم: « راستی، چرا رئیس جمهور نخواسته که این پروژهی مصلی نیمه تمام را تمام کند؟» اصغر نیشخندی زد و گفت: « وقت هست. گذاشته است برای دور بعدی» گفتم که کار به دور بعد نمیرسد. رانندهی تاکسی گفت: «گذاشته است برای قالیباف. او میآید و تمام میکند.» گفتم: « اصولگراها جرأت نمیکنند که با آمدن خاتمی، دو کاندیدا به صحنه بیاورند.» اصغر پرسید که مگر آمدن خاتمی قطعی شده است و من گفتم که اعلام کرده آمدنش را. راننده هم نیشخندی زد و فحشی داد به دخترها و پسرها و گفت: «جوانها به خاتمی رأی میدهند. به آنها آزادی داده بود.» من گفتم که به هر حال از این وضعیت بهتر بود و ماند در دلم که هیچ دورهای خالی از اشکال نیست. اینجا بود که رانندهی تاکسی، تیر خلاص را شلیک کرد. گفت: « چه فایده! آزادی در قفس!» جواب کوتاهی به راننده دادم که آن را فعلا اینجا نمینویسم. تا شما چه بخواهید ... به مصلی رسیدیم و پیاده شدیم ...
احساسی شبیه به یک ماشین کتابخوانی دارم! اگر چنین ماشینی وجود داشته باشد، البته! این روزها، شاید تنها خوبی این زندگی، در همین کتاب خواندنها باشد. در زندگیای که هیچ دلخوشی در آن وجود ندارد و امیدی هم. حرف هم فقط در زندگی شخصی نیست، که با آن میتوان سر کرد و البته ساخت. حرف از جامعهای است که دلخوشی و امید در آن مرده است، حتا اگر آمارهای رسمی دولت، سخن دیگری را در حافظهی تاریخ ثبت کنند. تنها حیف که این دوستان از یاد بردهاند که ما ایرانیها، حافظهی تاریخی ضعیفی داریم، که اگر اینگونه نبود، این همه تکرار نمیکردیم و آزموده را بارها نمیآزمودیم ...
شاید به مناسبت این روزها بود که بعد از مدتها، «شهید جاوید» را از کمدم در آوردم و خواندم. کتاب را از حسن به امانت گرفته بودم. همان طور که میتوان حدس زد، کتاب در خصوص امام حسین(ع) است و نوشتهی آیت ا... صالحی نجف آبادی. در روزهای پیش از انقلاب، کتاب جنجالی میشود و روحانیون به دو دسته در حمایت و رد آن تقسیم میشوند. ساواک هم شروع به ماهیگیری میکند از این آب گل آلود. در سالهای بعد از انقلاب هم کتاب محجور واقع میشود که به نظرم مواضع و عقاید سیاسی نویسنده دلیل این امر بوده است. راستی کتاب 536 صفحه است و چاپ انتشارات کویر.
کتاب دیگری خواندم از آلکسی دو توکویل. «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» را محسن ثلاثی ترجمه کرده است در 444 صفحه. بی هیچ توضیح اضافهای، 2 نکته را از کتاب نقل میکنم:
« عموماً خطرناکترین لحظه برای یک حکومت بد، زمانی است که آن حکومت بخواهد روشهایش را اصلاح کند.» و « از یک سوی، ملتی بود که عشق به ثروت و تجمل در میان آن هر روزه گسترش مییافت و از سوی دیگر، حکومتی که از یک جهت پیوسته به این شوق دامن میزد و از جهت دیگر، از تحقق آن جلوگیری مینمود. همین تناقض مرگبار بود که مرگ رژیم پیشین را رقم زد.»
آخرین کتابی که میخواهم از آن بنویسم، رمان معروف « سینوهه، پزشک مخصوص فرعون» است، نوشتهی میکا والتاری فنلاندی. کتاب را ذبیح ا... منصوری ترجمه کرده و 1000 صفحهای است در دو جلد. گوشهای از مقدمهای را مینویسم که سینوهه خود نگاشته است:
« علت این که مرا از مصر و شهر طبس تبعید کردند و به این جا فرستادند این است که من که در زندگی، همه چیز داشتم، میخواستم چیزی به دست بیاورم که لازمهی به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. من میخواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمیدانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسان، امری محال است و هر کس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کردهام.»
باز هم نیاز به توضیح بیشتر نیست. کنار هم که بچینی، پازل کامل میشود ...