تخته سیاه
خبر انصراف خاتمی از رقابتهای انتخاباتی ریاست جمهوری دهم با آنکه قابل پیشبینی بود، اما شاید به دلیل نحوه و زمان اعلام آن، شوکآور هم بود. برای خود من که از مدتها پیش گمانم بر این بود که میرحسین موسوی کاندیدای نهایی اصلاح طلبان است، این نوع کناره گیری به راحتی قابل هضم نبود چه برسد به طرفداران دو آتشه و اعضای ستاد 88 و بچههای موج سوم. به هر حال به نظرم میرسد که علاوه بر اینکه سید محمد خاتمی به قول خود اخلاقی عمل کرد و قرار پیشین خود را زیر پا نگذاشت، رفتارش عاقلانه هم بود. هم به این دلیل که در مقابل او، جبههگیریها بسیار زیاد است و به طور قطع نخواهند گذاشت تا آنگونه که میخواهد کار را پیش ببرد و هم به این دلیل که به اجماع اصلاح طلبان کمک بزرگی کرد. تنها مشکل این است که بتوان آن جوانان علاقهمند را هدایت کرد و ضرورتها و شرایط موجود را برایشان به درستی تبیین کرد. تنها مشکل این است که عاقلانه رفتار کرد و کمی آرمانگرایی را با واقعیتها تطبیق داد، که چارهای هم جز این نیست.
چند شب پیش دوستی برایم SMSی فرستاد. میگفت که به شمارهای SMS بزنیم و به آن بگوییم: khatami beman. اضافه میکرد که این آخرین فرصت است و تلاش برای انصراف سید از انصراف! کاری نکردم. موافق نبودم با این کار. چند دقیقه بعد، همان دوست تماس گرفت. میگفت که این پیام را برای 40 نفری ارسال کرده است. صحبت کردیم و من به او میگفتم که شاید کاندیدای آرمانی ما، سید باشد البته آن هم با هزار اما و اگر. اما واقعیت را باید در نظر داشت و از این حیث، میر حسین موسوی و حتا کروبی بر خاتمی ارجحیت دارند. میگفتم که این هم مهم است که این دو نشان دادهاند بیش از آن یکی، مرد سیاست هستند و خب سیاست هم به چنین مردانی نیاز دارد. او هم از دغدغهها میگفت و باورهایمان. راست میگفت که نخست وزیر دوران جنگ در سخنرانیاش در نازیآباد بسیار کم و تقریبا هیچ از آرمانها و باورهایی که ما با آن ساخته شده بودیم، نگفت. حرفش را قبول داشتم. تنها به این اشاره کردم که باید به نفرات تیم همراه و کابینه اندیشید که آنها میتوانند چنین کمبودی را جبران کنند. بماند که هر سخن جایی دارد و هر نکته مقامی و شاید هم در نازیآباد از دموکراسی گفتن و حرفی از اقتصاد نزدن، کج سلیقگی باشد.
این را هم اضافه کنم که شرایط بسیار پیچیدهتر از این حرفها است و راستش را بخواهید، نمیشود و نمیتوان هر چه را که آدمی میداند و یا به آن میاندیشد، بر زبان بیاورد. که در غیر این صورت، میشد حرفهای دیگری هم زد و بسیار بهتر دلیل آورد و تحلیل کرد. یاد گرفتهام که در میان کتابها و یادداشتهای روزنامهها و سایتها و وبلاگها، تنها باید به دنبال نشانهای بود. باقی راه را باید خود رفت و تنها به وقت عمل، کاری کرد ...
شاهد هم، همین ملی شدن صنعت نفت و نامهایی که از تاریخ بر جای ماندهاند و نامهایی که تبلیغ میشوند. خیابانهایی که نام میگیرند و میدانهایی که بینام میمانند! تاریخی که ساخته میشود تا باز به یاد «1984» جورج اورول، از مردانی بگوییم که در حال، نه به فکر ساخت فردا، که به فکر اصلاح و گاه حتا ساختن گذشتهاند! اگر دوست خوبم «رضا» باز بر من خرده نگیرد!!
هوای غریبی بود. باد، گوشهی نیم پالتو و شال گردن و کت را به بازی گرفته بود. نم باران هم بر روی خاک نقش بسته بر آسفالت که مینشست، بوی خاک را بلند میکرد. باران، بر روی شیشهی عینکم مینشست و دید را سویی دیگر میبخشید. در سراشیبی پیادهروی خیابانی یکطرفه، زمین و زمان انگار دست به دست هم داده بودند تا یاد گذشتهها را برایم زنده سازند ...
پشت کامپیوتر نشستم. با خودم گفتم که سری به «تخته سیاه» بزنم و بعد شروع کنم به نوشتن. تا یادداشتی دیگر برای خوانده شدن آماده شود. در وبلاگ که خبری نبود، اما، مهدی on line بود و شروع کردیم به صحبت. از شعرهایش گفت و چند بیتی را برایم نوشت. بیتی داشت که یاد «کشتن اسماعیل» را زنده میکرد و مرا سخت تکان داد که انگار عهدی دیرین را به یاد میآورد. از زیباییاش گفتم و مهدی با گفتن از آن «کشتن اسماعیل» که من سالها پیش نوشته بودم، باز مرا آتش زد. میگفت و چه نیکو هم میگفت که قرار نبود در «تخته سیاه» تنها از سیاست و کتابها بنویسم. راست میگفت. قرار چیز دیگری بود. یاد «شناسنامه»ای افتادم که برای «تخته سیاه» نوشته بودم و آن همه شور و حال که از سالها قبل آغاز شده بود و شاید که نه، به یقین، تازه سرد شده و خفیف شدهی آن در نوشتههایم در ویلاگ نمایان میشد. آری، عهدی دیگر در کار بود ...
به همینها فکر میکردم. به «تو»، به رؤیاها، که ناگهان صدایی مرا به خود آورد. در پیادهروی آن خیابان یکطرفه، موتورسیکلتی که میخواست راه بسته را از طریقی دیگر بگشاید، به ناگهان بر پشت پای من بر روی ترمز زد و موتور را به سختی کنترل کرد. برگشتم و نگاهی کردم. مرد، معذرتی خواست و هر دو به راه افتادیم. باز هم پایان گرفت رؤیا ...
نمیدانم چه شد. آن هوا و آن باد و آن باران و آن بوی خاک، به وسوسه میانداخت که دست را در دست بگیری و اتوبانی خلوت را به قدم زدن در کنار ریل گاردهای آن سپری کنی. تا شاید، شاید، روزی یا شبی، آرزویی برآورده شود ...
باز هم کتاب. کتاب چهارم «آتش بدون دود»، با زیر عنوان «واقعیتهای پرخون»، 278 صفحه است. این جلد هم باز سرشار از عشق است. و آرام آرام، شخصیتهای داستان وارد فضای ایران میشوند. داستان با وقایع تاریخی در هم آمیخته میشود و مبارزه با رژیم پهلوی و آغاز به کار حزب توده و محمد رضا شاه و خلاصه وقایع آن روزها تبدیل به متن داستان میشوند.
کتاب پنجم، «حرکت از نو» نام دارد در 280 صفحه. این جلد هم باز سرشار از عشق است و مبارزه و البته خون. از رُمان زیاد نمیتوان نوشت. باید بخوانید. به خصوص چنین رُمانی را. نادر ابراهیمی در تقدیمی کتاب، اشارهی جالبی دارد. هر چند نمیدانم که چرا از ابتدای جلد پنجم دیگر این تقدیمی و آن ضربالمثل ترکمنی که دلیل نامگذاری کتاب است، نوشته نمیشود.
ابراهیمی مینویسد: « پیشکش به بزرگی که به درستی، خلوص و بزرگی، باورش کردهام؛ به مردی که مرا به نوشتن الباقی «آتش بدون دود» واداشت. نامش برای این خاک، مبارک باد و برای همهی عاشقان وطن! و ای کاش زمانی برسد که او، همچنان، باشد و دیگر، درد نباشد، و ایرانی دردمند هم.»
این را هم بگویم تا شاید توضیحی باشد برای دوستان و آبی بر آتش هم، ضربالمثل ترکمن میگوید: « آتش، بدون دود نمیشود، جوان، بدون گناه»
در این فرصت، کتاب دیگری را هم خواندهام. « در جستوجوی امر قدسی» حاصل گفتوگوی دکتر رامین جهانبگلو است با دکتر سید حسین نصر. کتاب را سید مصطفی شهرآیینی ترجمه کرده است و نشر نی آن را در 465 صفحه به چاپ رسانده است. البته بعد از آن داستان دستگیری جهانبگلو و هاله اسفندیاری و کیان تاجبخش، چاپ دوم کتاب هم نایاب شد و فکر میکنم که دیگر اجازهی تجدید چاپ هم نیافته است.
همان روزها و البته بعد از جستوجویی بسیار، کتاب را از کتابفروشیای در خیابان فلسطین خریدم که دیگر تبدیل به پاتوق من شده بود. بماند که چند هفته پیش که میخواستم به آن سری بزنم، دیدم که تعطیل است و مغازه خالی و تابلوی پارچهای اجارهی مغازه بر کرکرههای پایین کشیدهی آن آویخته است!!
بگذارید در مورد کتاب توضیح بدهم. دکتر نصر و دکتر جهانبگلو، پسرخالهی یکدیگر هستند و نوادهی دختری شیخ فضلا... نوری. دکتر نصر دانشآموختهی هاروارد و MIT است. پیش از انقلاب رییس دانشگاه آریامهر آن دوران و صنعتی شریف خودمان بوده است. ریاست دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، ریاست انجمن سلطنتی فلسفه و ریاست دفتر فرح پهلوی را بر عهده داشته است. از سال 57 تا به حال هم، باز در آمریکا مشغول زندگی و تدریس است.
دکتر نصر طرفدار سرسخت سنت و منتقد آشکار مدرنیته است. با مظاهر مدرنیته هم سخت مشکل دارد و از حکمت اشراق و جاویدان خرد صحبت میکند. از همینرو، مرزبندی آشکار و پررنگی با دکتر سروش دارد و تا به حال چندین بار، به بحث با یکدیگر پرداختهاند.
این را هم بگویم که کتاب در 6 بخش زیر تقسیمبندی شده است و پست را تمام کنم: « از تهران تا بوستون، بازگشت به ایران، ایرانی بودن چیست؟، اسلام و دنیای مدرن، هنر و معنویت و اسرار ملکوت»
جواب دادن به کامنت دوستان و به این بهانه، پستی را نوشتن و وبلاگ را به روز کردن، از آن کارهاست. شاید اما این هم جالب باشد که بیشتر از این کامنتها که البته کم نوشته میشوند، صحبت و گفتوگوی حضوری و تلفنی و البته SMSی در مورد این نوشتهها برایم پیش میآید و رفقا و دوستان، گاه و بیگاه مرا مورد لطفشان قرار میدهند. عیبی که ندارد هیچ، گله هم نه میتوان و نه باید کرد. اما، این چند خط بهانهای است تا باز هم به بهانهی پاسخی به کامنت دوستی به نام عباس، -- که البته ایشان را نمیشناسم -- که برای دو یادداشت آخر من مطالبی را نوشته است، کمی شفافتر سخن بگویم و شاید بتوان گفت مواضعم را روشن کنم.
کامنت این دوست را نمینویسم. اما پاسخ میدهم که من نه عاشق سرمست خاتمی هستم و نه مخالف سرسخت احمدینژاد.
کتمان نمیکنم که سید را دوست دارم، اما او را بیشتر یک اندیشمند میدانم تا سیاستمدار. ارزشهای مورد قبول او را باور دارم و میستایم و این لابد دلیل بر آن نیست که به شیوهی دوران ریاست جمهوری او نقدی نداشته باشم. بماند که از کجای «آزادی در قفس» میتوان بوی عشق و عاشقی را استشمام کرد. این را هم بگویم که آن عکس گوشهی سمت راست صفحهی وبلاگ، خود به مدد هنر عکاس، به نیکی گویای منظور است. که اگر قصد نمایش دادن عکسی از سید بود – که البته اشکالی هم ندارد – هزاران تصویر زیباتر یافت میشد.
در مورد رئیس جمهور فعلی هم، باز کتمان نمیکنم که بسیاری از عقاید و اقدامهای ایشان را نمیپسندم. اما او را مردی نیک، صالح، شجاع و دارای بسیاری صفات نیک اخلاقی دیگر میدانم. و اینها هیچ کدام به معنای مخالفت سرسختانه نیست. که مگر اصلا، چون منی، توان آن عاشقی و این مخالفت را دارد!؟ که مگر اصلا در چنین مقامی هست؟
دیگر اینکه من تعریفی از آزادی، ارایه ندادهام. تنها و تأکید میکنم تنها، سیر ماجرایی کوتاه را نوشتهام و نقل قولهایی کردهام از شخصیتهایی واقعی. قضاوت هم حتا نکردهام و دیدهاید و خواندهاید که آن را به بعد واگذار کردم، به بازتابی که از این پست، به دستم میرسد ...
بگذارید در مورد خصوصیسازی هم این را بگویم که اگر تنها سرکی کوچک به اصل 44 قانون اساسی بزنید و بعد سیاستهای ابلاغی همین اصل را بخوانید، خوب میبیند که چگونه قانون اساسی به شکلی خلاف آن تفسیر شده است تا راه برای شکوفایی اقتصاد مملکت باز شود. و آن وقت لابد، به خصوصی سازی گیر نخواهید داد!
و مطلبی کوتاه در مورد کامنت همین دوست بر «همیشه از عشق سخن باید گفت». کاش کتابها را میخواندیم. کاش میخواندیم و به این راحتی قضاوت نمیکردیم.
شاید بگویید که یک کامنت چند خطی، یک جواب این چنینی میخواهد؟ حق دارید. اینها همه را گفتم تا این را بگویم که درد ما در اینگونه مطلقانگاریهایی است که در روح آن کامنتها در مورد آقا عباس و در ظاهر همانها در مورد نوشتههای من میبینید. و این سخت خطرناک است. رها کردن نسبیت در دو روزهی دنیا و مطلق انگاری و در نهایت، فهم و باور خود را در هالهای از تقدس فرو بردن، سخت، بسیار سخت، خطرناک است. باشد که خداوند ما را در زمرهی آگاهان قرار دهد ...
ساعت دوازده ظهر با اصغر قرار داشتم در چهار راه قصر. چند دقیقهای دیر آمد. میخواست که از عابربانک پول بگیرد. به سمت عباس آباد آمدیم و تا چهارراه سهروردی، دو تا از بانکهای دولتی را امتحان کردیم و هر دو بینتیجه. از بانکی خصوصی پول گرفتیم. نام بانکها را هم نمینویسم تا نه تبلیغ شود و نه تخریب! سوار تاکسی شدیم به مقصد ایستگاه متروی بهشتی. به نزدیک مصلی رسیده بودیم. گفتم: « راستی، چرا رئیس جمهور نخواسته که این پروژهی مصلی نیمه تمام را تمام کند؟» اصغر نیشخندی زد و گفت: « وقت هست. گذاشته است برای دور بعدی» گفتم که کار به دور بعد نمیرسد. رانندهی تاکسی گفت: «گذاشته است برای قالیباف. او میآید و تمام میکند.» گفتم: « اصولگراها جرأت نمیکنند که با آمدن خاتمی، دو کاندیدا به صحنه بیاورند.» اصغر پرسید که مگر آمدن خاتمی قطعی شده است و من گفتم که اعلام کرده آمدنش را. راننده هم نیشخندی زد و فحشی داد به دخترها و پسرها و گفت: «جوانها به خاتمی رأی میدهند. به آنها آزادی داده بود.» من گفتم که به هر حال از این وضعیت بهتر بود و ماند در دلم که هیچ دورهای خالی از اشکال نیست. اینجا بود که رانندهی تاکسی، تیر خلاص را شلیک کرد. گفت: « چه فایده! آزادی در قفس!» جواب کوتاهی به راننده دادم که آن را فعلا اینجا نمینویسم. تا شما چه بخواهید ... به مصلی رسیدیم و پیاده شدیم ...
حدود 9سال پیش، وزیر ارشاد دولت اول خاتمی، دکتر مهاجرانی در مجلس پنجم استیضاح شد. آن استیضاح به دلیل مطالب بسیار مهم مطرح شده در آن که نشان دهندهی دو دیدگاه بسیار متفاوت در مورد فرهنگ بود و البته به دلیل ترکیب مجلس پنجم و رأی اعتماد گرفتن کسی چون مهاجرانی از مجلسی با آن ترکیب، تاریخی شد. همان سال – 1378 -- کتاب «استیضاح» مهاجرانی را به واسطهی یکی از اقوام – که از قضا، کیهان خوان بود و هست! – تهیه کردم. کتاب را خواندم تا اینکه 9 سال گذشت ...
هفتهی گذشته، شاید سرم درد گرفته بود که دوباره به سراغ این کتاب رفتم. برخی از کتابها را باید بعد از چند سال خواند و دوباره قضاوت کرد. سال گذشته هم البته اتفاقی دیگر در این زمینه افتاد. همکار مهربانی که سالها سابقهی خدمت داشت، شدید مخالف دکتر بود و سخن من را که گاه از سایت او نقل قولی میکردم، تاب نمیآورد. دیدم که فایدهای ندارد. قراری گذاشتیم که «استیضاح» را برایش بیاورم تا بخواند و بعد از آن با هم صحبت کنیم. کتاب را در روزنامه پیچاندم و تحویلش دادم. هفتهای گذشت. روزی که کتاب را برایم آورد، باور کرده بود که تنها کیهان خواندن، چارهی کار نیست ...
بگذریم. تنها این را بگویم که یکی از موارد مطرح شده توسط استیضاح کنندگان، نوشتن مقالهی «مذاکره مستقیم» است در رابطه با آمریکا. امروز اما، لابد خبر دارید از نامهنگاریهای رسمی و پیام دادنهای با چشم و ابرو! دیگر اینکه کارگردانانی که فیلمهایشان دلیل بر استیضاح مهاجرانی بود، تنها با گذشت چند سال، مجری و برنامهساز تلویزیون میشوند و روزنامهنگاری که دوره دیدهی اسراییل است – به قول آقایان البته! – سالها پیش از همکاری با دکتر، به همکاری با کسالت! دعوت میشود. گفتم که سرم درد گرفته بود که دوباره به سراغ این کتاب رفتم! راستی کتاب 541 صفحهای است و ناشر آن اطلاعات.
کتاب دیگری هم از دکتر سید جواد طباطبایی خواندهام. «زوال اندیشهی سیاسی در ایران» با زیر عنوان «گفتاری در مبانی نظری انحطاط ایران» را نشر کویر منتشر کرده است و نزدیک به 400 صفحه است. دکتر از یونان باستان و سقراط و افلاطون و ارسطو شروع میکند و با ورود به ایران بعد از اسلام، تاریخ اندیشهی سیاسی را تا یورش مغولان و آغاز دوران انحطاط ایران، پی میگیرد. برخی از مطالب کتاب، هم پوشانیهایی با کتاب قبلی که از دکتر معرفی کردهام دارد و به نوعی دو کتاب، مکمل یکدیگرند. کتاب به خوبی نشان میدهد که چه بودهایم و چه شدهایم ...
دست آخر آنکه، شمارهی 17 و 18 «آیین» را خواندهام. در بخش «تأملات ایرانی» این مجله، موضوع اصلاحات در کدامسو؛ جامعه یا دولت؟ به نقد گذاشته شده است و کسانی چون یوسف اباذری، محمد جواد غلامرضا کاشی، سید علیرضا بهشتی، محمد رضا تاجیک، حسین سلیمی، سعید حجاریان و مصطفی تاجزاده در آن مطلب نوشتهاند که شاید بتوان «لگالیسم و پارلمانتاریسم» حجاریان را خواندنیترین آنها دانست. مقالاتی از سید محمد خاتمی، محمد رضا خاتمی، مصطفی معین محسن امینزاده، هادی خانیکی و محمد مجتهد شبستری به همراه مصاحبهای با ذکتر ناصر هادیان از دیگر مطالب خواندنی «آیین» هستند. در بخش «اندیشه» هم، علاوه بر مقالهی بسیار خواندنی مصطفی ملکیان، ابوالقاسم فنایی در نقد نظریهی دکتر سروش در مورد وحی، مطلبی بسیار عالی نوشته است.
میخواهم بنویسم و حال و حوصلهای ندارم. از چه باید نوشت هم، خوب نمیدانم. با آرش به دانشگاه رفته بودیم. بچهها را دیدم. مصطفی و امین و آرش و سجاد و احمد وکمال و... کارمان در ساختمان اداری دانشگاه بود و در این میان هم چند تایی از اساتید دانشکده خودمان و چند نفری هم از مسؤولین اداری دانشگاه را دیدیم. همین الان به نظرم رسید که مثل گاو پیشانی سفید بودیم. – البته با عذرخواهی از آرش! – قرار بود که بیسر و صدا برویم و کارمان را انجام دهیم و برگردیم. اما انگار که جار زده شده بود آمدنمان. همه گرم احوالپرسی و یاد ایام. زندگی در گذشتهای انگار بیپایان ...
به مسجد رفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز کمی دورمان شلوغ شده بود و همین جلب توجه میکرد. بعد هم به دیدار یکی از اساتیدمان رفتیم. کمی گپ زدیم و من پیشبینی کردم در نهایت، از میان خاتمی و میرحسین موسوی، یک نفر کاندیدا خواهد شد و کروبی در طی یک برنامهریزی حساب شده به کنار خواهد رفت. استادمان میگفت که خوشبینانه است تحلیل من و دلایلم. خودم هم قبول داشتم!
بچهها در حال ناهار خوردن بودند و ما به انتظار تا بعضی از آنها را ببینیم. ناهار را در دانشگاه نخوریم. بعد از ظهر بود که با دو آرش! به رستورانی رفتیم و مهمان یک آرش! شدیم. به فردوسی رفتیم و کاری را انجام دادیم. بعد از کلی گپ زدن، از هم جدا شدیم. یک آرش به چهار راه استانبول رفت و دیگری به آزادی. من هم در دروازه دولت، با احمد قرار گذاشتم و او را دیدم. بعد از چند سال، صحبتی گرم کردیم و قدمی زدیم و عصرانهای خوردیم که برای من شام شد و برای او ناهار بود ...
اینها را برای چه نوشتم، نمیدانم. اما اینکه چه سودی دارد خواندنشان را میدانم. ما یاد گرفتهایم – و چه بد است!! – که یک حرف را در هزار لفافه بزنیم تا لابد، راه گریزی داشته باشیم از درد تاریخی کشورمان.
دیگر آنکه، فردای آن روز، خاتمی گفت که از میان او و میر حسین، یک نفر کاندیدا خواهد شد. همین جا هم بگویم که در آن تحلیل هم معتقد بودم، کاندیدای نهایی اصلاح طلبان، میر حسین موسوی است. با آنکه این هم خوشبینانه است اما تا حالا، یک – هیچ به نفع من استاد عزیز ...
احساسی شبیه به یک ماشین کتابخوانی دارم! اگر چنین ماشینی وجود داشته باشد، البته! این روزها، شاید تنها خوبی این زندگی، در همین کتاب خواندنها باشد. در زندگیای که هیچ دلخوشی در آن وجود ندارد و امیدی هم. حرف هم فقط در زندگی شخصی نیست، که با آن میتوان سر کرد و البته ساخت. حرف از جامعهای است که دلخوشی و امید در آن مرده است، حتا اگر آمارهای رسمی دولت، سخن دیگری را در حافظهی تاریخ ثبت کنند. تنها حیف که این دوستان از یاد بردهاند که ما ایرانیها، حافظهی تاریخی ضعیفی داریم، که اگر اینگونه نبود، این همه تکرار نمیکردیم و آزموده را بارها نمیآزمودیم ...
شاید به مناسبت این روزها بود که بعد از مدتها، «شهید جاوید» را از کمدم در آوردم و خواندم. کتاب را از حسن به امانت گرفته بودم. همان طور که میتوان حدس زد، کتاب در خصوص امام حسین(ع) است و نوشتهی آیت ا... صالحی نجف آبادی. در روزهای پیش از انقلاب، کتاب جنجالی میشود و روحانیون به دو دسته در حمایت و رد آن تقسیم میشوند. ساواک هم شروع به ماهیگیری میکند از این آب گل آلود. در سالهای بعد از انقلاب هم کتاب محجور واقع میشود که به نظرم مواضع و عقاید سیاسی نویسنده دلیل این امر بوده است. راستی کتاب 536 صفحه است و چاپ انتشارات کویر.
کتاب دیگری خواندم از آلکسی دو توکویل. «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» را محسن ثلاثی ترجمه کرده است در 444 صفحه. بی هیچ توضیح اضافهای، 2 نکته را از کتاب نقل میکنم:
« عموماً خطرناکترین لحظه برای یک حکومت بد، زمانی است که آن حکومت بخواهد روشهایش را اصلاح کند.» و « از یک سوی، ملتی بود که عشق به ثروت و تجمل در میان آن هر روزه گسترش مییافت و از سوی دیگر، حکومتی که از یک جهت پیوسته به این شوق دامن میزد و از جهت دیگر، از تحقق آن جلوگیری مینمود. همین تناقض مرگبار بود که مرگ رژیم پیشین را رقم زد.»
آخرین کتابی که میخواهم از آن بنویسم، رمان معروف « سینوهه، پزشک مخصوص فرعون» است، نوشتهی میکا والتاری فنلاندی. کتاب را ذبیح ا... منصوری ترجمه کرده و 1000 صفحهای است در دو جلد. گوشهای از مقدمهای را مینویسم که سینوهه خود نگاشته است:
« علت این که مرا از مصر و شهر طبس تبعید کردند و به این جا فرستادند این است که من که در زندگی، همه چیز داشتم، میخواستم چیزی به دست بیاورم که لازمهی به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را از دست بدهد. من میخواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمیدانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسان، امری محال است و هر کس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کردهام.»
باز هم نیاز به توضیح بیشتر نیست. کنار هم که بچینی، پازل کامل میشود ...
روزها میگذرند. در این هفته برای سمیناری به دانشگاه تهران رفتم. عنوان سمینار و کارگاه آموزشی، « مدیریت حرفهای در آموزش» بود. سه شنبه و چهارشنبه را مهمان تالار علامه امینی دانشگاه بودم و از صبح تا غروب پای صحبت اساتید. البته سمینار از دوشنبه شروع شده بود و من به دلیل کاری که با یکی از مسوؤلین نیروی انتظامی داشتم، موفق نشده بودم در روز اول شرکت کنم. به هر حال سخنران روز دوم سمینار، دکتر احمد روستا بود از دانشگاه شهید بهشتی. راجع به مدیریت تبلیغات سخنرانی کرد و ما هم یادداشت برمیداشتیم. دکتر ابیلی هم سخنران روز سوم بود که استاد دانشگاه تهران است و درس خواندهی آمریکا. البته دکتر در دانشگاهی سوئدی هم تدریس میکند. ایشان راجع به مدیریت منابع انسانی و مدیریت آموزشی سخنرانی کردند. در مجموع با بهرهی خوبی در دست از سمینار خارج شدم. تا بنشینم و جمعبندی کنم و ارایه دهم تا شاید به کار رود ...
نکتهی جالب توجه در اعتراض شرکت کنندگان بود به حاضر نشدن استاد سخنران مدعو در روز اول. کار به جنجال و دعوا کشیده شد. متأسفانه عدهای از برگزار کنندگان بسیار بد رفتار کردند و میرفت که کار به جاهای باریکتر کشیده شود. جنجالی که در ابتدا به آرامی شروع شد و یکباره با سوء مدیریت اوج گرفت، به قول یکی از خانمهای شرکت کننده به خاطر مدنی شدن ما! با صحبت و گفتوگو پایان گرفت. آنگاه که دوستان به اعتراض از تحصن و بست نشستن میگفتند و دکتری از پایان گرفتن زمانهی تهدید سخن میگفت و اینکه عصر گفتوگوی تمدنها است و با تشویق دیگران مواجه میشد، آنگاه که از تماس با دوستان حراست میگفتند و اینکه هیچ غلطی نمیتوانید بکنید، و به خصوص لحظهای که از جامعهی مدنی و قشر تحصیل کرده سخن به میان آمد، حق نداشتم که کمی بیاندیشم؟ کمی به یاد گذشتهها بیفتم و روزهایی که سپری کردهایم؟ روزگار سپری شدهی مردم سالخورده ...