[ و مردى از کارگزاران او کاخى شکوهمند بر افراخت امام فرمود : ] نقره‏ها سر برآورده خود را مى‏نمایاند ، این بنا توانگرى تو را رساند . [نهج البلاغه]
 
امروز: جمعه 03 اسفند 3

نامه ها ( 6 )

 

سلام.

« به گفته ی اوپانیشاد : « مهراوه ی من ، آن چنانت دوست می دارم که خود را قربانی تو می کنم ، هنر خویش را قربانی تو می کنم  ، ایمان خویش را قربانی تو می کنم ، میراث هایم را قربانی تو می کنم ، مرکبم را ، همه هستی ام را ، گذشته ام را ، حالم را و آینده ام را قربانی تو می کنم . مهراوه ی من ، من چنانت دوست می دارم که هر چه را دارم ، مهراوه ی من ، تو را که دارم ، قربانی تو می کنم . » »

                                                                             دکتر شریعتی . برگرفته از « عشق فرزند »

تعریف عشق است و دوست داشتن . عشقی که در بالاترین مرحله خود به ایثار می رسد و ایثاری که باز به بالاترین مرحله ی خود می رسد : فدا کردن تو برای خود تو .

 

این نامه در ادامه ی « خمار مستی » است . هنوزهم در حالی می نویسم که نه تا به حال جوابی به نامه هایم داده ای و نه این بار حتی آخرین نامه ام را به دستت رسانده ام . می خواهم کمی ، کوتاه ، از این روزها بنویسم و بعد ، شاید ، اگر شد برگردم به همان حرف اصلی ، همان پاراگراف اول .

چند روز از آن شنبه کذایی گذشته است . راستش را بخواهی گذراندن این روزها برایم راحت نبوده . این چند روز انگار که بسیار طولانی شده بودند . و باز جالب است که الآن هم در حالی برایت می نویسم که نمی دانم وقتی خواهم داشت تا نامه ام را به دستت برسانم یا نه . آری ، از آن شنبه چند روزی گذشته است  و من هنوز می ترسم که نکند حتی نوشتن این نامه ها و یا حتی هدیه دادن این کتاب ها باز هم به حساب بیکار بودن من گذاشته شود . یا این که اصلا پیش خود بنشینی و با خود فکر کنی که دلیل این هدیه دادن چیست . دلیل اش را برایت خواهم گفت به روشنی اما علت اش را در لابه لای سطورپنهان خواهم کرد . در لابه لای نامه قبلی و این نامه و حتی در لابه لای نگاه . با این که انگار نگاه من هم همچون قلمم ناتوان است . بماند . امکان دارد علت را بیابی و امکان هم دارد که موفق نشوی . اما ... هیچ !

دلیل این هدیه دادن ، سالروز تولدت است . به هر حال احتمالا در آن روز یک دیگر را نخواهیم دید و حتما بر من واجب است که پیشاپیش تبریک گویم و آرزوی سلامتی و بهروزی داشته باشم برایت . و البته هزار آرزوی خوب دیگر که پیشکش خواهد شد ، که نه برای تو گفتنی است و نه برای من نوشتنی !

 

یک دلیل دیگر را هم باید توضیح بدهم . دلیل انتخاب این کتاب ها را . شاید اگر این کاررا نکنم ، مقصودم از انتخاب این کتاب ها آن چنان عیان نباشد .

« بادبادک باز» رمانی است بسیار زیبا از خالد حسینی . رمانی که در نمایشگاه کتاب 85 نایاب بود . اوضاع افغانستان در زمان طالبان را در میانه ی داستانی به غایت جذاب توصیف می کند . از دورویی ها و نامردی ها و البته از بازگشت سخن می گوید . رمانی است که خواندنش را همه توصیه می کنند .

« راز فال ورق» را در دستان خودم دیده بودی . دومین کتاب یوستین گردرر است پس از « دنیای سوفی» . رمانی است فلسفی که فوق العاده است . می خواستم « دنیای سوفی» را هم ضمیمه هدیه ام کنم اما اندیشیدم که شاید دو کتاب از یک نویسنده چندان جذاب نباشد . به هر حال باید این فرصت را به دست آوری تا ببینی چنین کتاب هایی را می پسندی یا نه . و البته خالی از لطف نیست که اشاره کنم این روزها تب فلسفه در میان نسل جوان ایران همه گیر شده است – منهای دانشگاه [...] ! – کتاب های بسیار عالی و مجلات باز هم بسیار عالی هستند که اگرخواستی ... .

« بار دیگر شهری که دوست می داشتم » عاشقانه ی فوق العاده نادر ابراهیمی است . کتابی که باید آن را بارها و بارها خواند . عشق را آن چنان نزدیک می کند و ملموس که نگو !

می ماند « شازده کوچولو» ی آنتوام دو سنت اگزوپری . این کتاب را با ترجمه ابوالحسن نجفی خوانده بودم اما ترجمه شاملو را برای تو هدیه گرفتم . نمی دانم به آن دلچسبی هست یا نه اما « شازده کوچولو » کتابی است که حتما باید آن را خواند . اگر ما انسان ها به سادگی و زیبایی «شازده کوچولو» وفادار می ماندیم قطعا این روزها ، این حال و روز را نداشتیم . این کتاب بازگشتی است به اصول انسانیت .

نمی توانم خوب توضیح دهم . راستش را بخواهی چندان حال و حوصله ی این کار را هم ندارم . می ماند « هبوط در کویر» . کتابی که هیچ توضیحی نمی خواهد . گفته بودم قبلا که قلمم ناتوان است.

اما تمام این کتاب ها به نوعی – شاید بدون در نظر گرفتن « بادبادک باز» -- بیان کننده ی دغدغه های من هستند . در لابه لای سطور این کتاب ها ، مرا می یابی . و این دلیل اصلی انتخاب این کتاب هاست . با این سه کتاب آخر به معنای واقعی کلمه زندگی کرده ام و لذت برده ام . آری ، وقتی که « هبوط در کویر» را می خوانم انگار که دکتر تمام حرف های « تنهایی» مرا گفته است و آن وقت که « بار دیگر شهری که دوست می داشتم» را در دست می گیرم باز انگار که عاشقانه ای را نادر ابراهیمی فراموش نکرده است و البته « شازده کوچولو» که می تواند به راحتی مانیفست نگاه من به دنیا باشد . طولانی شد . می ترسم از حرف های اصلی تر جا بمانم .

 

دلشوره ی جواب ندادنت باعث شده تا دیگر دستم به قلم نرود . نگرانم از این که نتوانم ببینمت و این نوشتن ها بی حاصل باشد . هر چند شاید همین چند خط هم دلیل دوباره ای شود بر محکوم شدن من .

پراگرافی که از دکتر در اول این نامه نوشته ام ، فوق العاده وحشتناک است . برای همین یک پاراگراف می توانم بارها و بارها بنویسم . صفحات بسیاری را سیاه کنم و شرح دهم نسبت خود را با همین یک پاراگراف . متنی که آرمان زندگی ام شد و سرلوحه ی تمام کارهایم .هم در این جا در این زندگی جمعی و هم در زندگی شخصی خود و این چنین است که زندگی سخت می شود . قصه هنوز هم قصه ی « در میان جمع تنها بودن » است .

 

خیلی حرف ها برای گفتن داشتم . خیلی. می خواستم درباره ی این نوشته ی دکتر و چند مورد دیگر برایت بنویسم . درد دل کنم اصلا . اما نمی توانم . می خواهم و نمی توانم . الآن ساعت  9:25 شب است و هنوز از دیدار تو خبری نیست و من در حالی که عرق سرد وحشت  بر روی پیشانی ام نشسته است ، نمی توانم آن چنان افکام را متمرکز کنم که حرفی را برایت بنویسم که اندکی معنا داشته باشد حداقل . پس باز هم واگذار می کنم به بعد . اگر بعدی باشد البته . اما شاید یک بیت از مولانا حال مرا دریابد :

« خنک آن قماربازی که بباخت هر آن چه بودش                               بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر»

 

پانوشت : یادت نرود که مرا در لابه لای سطور می یابی !

                                                                                      چهارشنبه 23/ اسفند / 85


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در جمعه 86/7/6 و ساعت 2:12 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 21
مجموع بازدیدها: 201826
جستجو در صفحه

خبر نامه