تخته سیاه
(1)
آخرین لیلاواره ای که نوشته ام ، شاید تنها بر حسب تصادف سرآغاز لیلاواره های « تخته سیاه » می شود . شاید .
به تماشایت نشسته ام ، لیلا . وضو ساخته ام و در میان این همه هیاهوی چیستی حیات ، « تو» را ، لحظه لحظه ی نبودن « تو» را به تماشا نشسته ام ، لیلا . که آخر روزی به همین زودی ها و یا روزی که فاصله اش با من به درازای ابد است ، رخ می نمایی ، که می آیی . چه فرقی هم می کند اصلا که آن روز ، فقط و فقط آمدن « تو» مهم است . این است که سرمست و بی تاب ، پا را از رکاب خسته گی بیرون کشیده ام و فریاد می زنم که در وادی عشق « تو» با آن که سخت حیرانم و تشنه اما گم کرده ره نیستم . که همین نفس کشیدن « تو» دلیل است برای من . باورت بشود یا نه ، مرا دست کشیده از دامانت نخواهی دید . گاه در سکوت و گاه در فریاد . گاه در میان نوشته هایی که نام « تو» را بر پیشانی خود دارند و گاه آن هایی که بی نامت ، « تو» را به فریاد ، صدا می زنند .
خشکیدم . تمامم کردی . دیگر قلم هم تکانی نمی خورد . مات مانده و مبهوت . این بار با ننوشتن است که دوست داشتن « تو» عیان می شود . انگار که انگار .
دوستی می گفت خوش به حال این « تو» .می گفت که آفرین دارد این « تو» که تو را این چنین ساخته . اما ، می دانست مگر؟ همین چند نوشته ی این جا را خوانده بود فقط . نمی دانست که داستان من و « تو» قصه ی نگفته هاست . نمی دانست ...