سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
هرگاه مرد با ایمان برادر خود را خشمگین ساخت ، میان خود و او جدائى انداخت . [ گویند : حشمه و أحشمه ، چون او را بخشم آورد . و گفته‏اند شرمگین شدن و خشم آوردن را براى او خواست . و آن گاه جدائى اوست ] . [ و اکنون هنگام آن است که گزیده‏هاى سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را پایان دهیم ، حالى که خداى سبحان را بر این منّت که نهاد و توفیقى که به ما داد سپاس مى‏گوییم . که آنچه پراکنده بود فراهم کردیم و آنچه دور مى‏نمود نزدیک آوردیم . و چنانکه در آغاز بر عهده نهادیم بر آنیم که برگهاى سفید در پایان هر باب بنهیم تا آنچه از دست شده و به دست آریم در آن برگها بگذاریم . و بود که سخنى پوشیده آشکار شود و از آن پس که دور مینمود به دست آید . و توفیق ما جز با خدا نیست . بر او توکل کردیم و او ما را بسنده و نیکوکار گزار است . و این در رجب سال چهار صد از هجرت است و درود بر سید ما محمد خاتم پیمبران و هدایت کننده به بهترین راه و بر آل پاک و یاران او باد که ستارگان یقین‏اند . ] [نهج البلاغه]
 
امروز: شنبه 04 خرداد 17

امروز فرصتی دست داد و چند ساعتی با « تو » صحبت کردم . نه حضوری و نه تلفنی که اینترنتی . گفت و گویمان نه چندان خوب شروع شد و به اوج رسید . در میانه ی این ساعت های زیبا ، انگار که فاصله ها کم تر شده بود . انگار که « تو» در همین نزدیکی بودی . اما افسوس که نه چندان خوش و خوب پایان یافت . هر چند که من حرف های زیادی زدم  و حتی شاید حرف هایی تازه . اما « تو» همان سخن قبلی را تکرار می کردی و تکرار . که نمی آیی .  که منتظرت نباشم . گله هم کردی البته از من و من هم قبول کردم و هیچ هم نگفتم که مرا جای گله کردن نیست . گفتی که دیگر همین گاه و بیگاه sms ی هم که برایت می فرستادم را دیگر نفرستم . گفتی که دیگر به « تو» تلفن هم نزنم . غافل از این که مدت ها قبل این را گفته بودی و من هم گوش کرده بودم . گفتی که هیچ گاه به « تخته سیاه» سر نزده ای  و من ناغافل به یاد آن روزها افتادم که می گفتی :« دفترت را دوبار خواندم . بار اول به خاطر دست خط بدی که داری و بار دوم تا ببینم چه می گویی .» چون همیشه ی من و« تو» گذشت و باز آخر سر این « تو» بودی که یکباره رفتی ، بی خداحافظی حتی که لابد کار داشته ای و چاره ای هم نبوده است . تمام سعی ات را کردی تا خاطرم را جمع کنی که نمی آیی . و من را چاره ای نیست جز این که به تمام این حرف ها گوش کنم و صبر کنم و صبر . مانده ام که خوب است نمی توانی مرا از نوشتن در « تخته سیاه » منع کنی که آن وقت چه باید می کردم ؟ به هر حال     « حکم آن چه تو فرمایی » . من چون گذشته تمام سعی ام را می کنم تا دم فرو بندم و فریادم آزارت ندهم . اما چون همیشه منتظر می مانم و برایت می نویسم . خواه بخوانی یا نه . دل بسپاری یا نه که مرا جز امید آمدنت چاره ای نیست .

پانوشت : با این صحبت های امروز مصمم شدم تا « لیلاواره » ها را به «تخته سیاه » بیاورم .  


 نوشته شده توسط مصطفی حکیمی در چهارشنبه 86/5/24 و ساعت 11:5 عصر | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 42
بازدید دیروز: 19
مجموع بازدیدها: 203517
جستجو در صفحه

خبر نامه