تخته سیاه
شرمنده از " تو" . ولی انگار باز باید نقل قولی کنم . انگار که وصف حال من است . این بار از مصطفی مستور از" حکایت عشقی بی قاف ، بی شین ، بی نقطه " :
« حرف که می زنی / من از هراس طوفان / زل می زنم به میز / به زیر سیگاری / به خودکار / تا باد مرا نبرد به اسمان /
لبخند که می زنی / من – عین هالوها – زل می زنم به دست هات / به ساعت مچی طلایی ات / به استین پیراهن ات / تا فرو نروم در زمین /
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای / در کلمه ای انگار / در شین / در قاف / در نقطه ها . »
و من سال هاست که فرو رفته ام در کلمه ای انگار. می ایی ؟