تخته سیاه
چند روز پیش بود . نشسته بودم پشت میز و استاد در حال درس دادن هنوز . نام « تو» اما ، رهایم نمی کرد . نمی دانم چه شده بود باز . کاغذی در زیر دستانم بود و زیبا نامت را می نوشتم . نه به فارسی که مبادا بازیچه شود نامت ، که به انگلیسی . تا حتا این گونه نوشتن نامت هم برایم یادآور خاطره ای باشد ...
نوشتم و خط زدم و یک باره زبان نوشته از انگلیسی به فارسی تبدیل شد . نوشتم و ماندم . نوشتم و سوختم . کاغذی برداشتم و این ها را نوشتم . یاد آن سررسیدی افتادم که سال ها پیش – چه زود می گذرد انگار – زیبا نامت را به همراه گروه خونی ات بر روی آن نوشته بودی و بعد به من سپردی اش . به درد کارت نخورده بود ، لابد . قصدی هم نداشتی ، لابد . می دانم ، لابد ...
و « تو» مرا به خواب ، به خلسه بردی . نگاه سنگین استاد را حس می کردم که دیده بود در کلاس روز پیشش چه فعال بوده ام و امروز چه سخت غایبم از حضورش. الان دارد از تخیل صحبت می کند . از تصورات . و من آتش می گیرم . مگر خیالی غیر از « تو» هم هست ؟