تخته سیاه
امروز فرصتی دست داد و چند ساعتی با « تو » صحبت کردم . نه حضوری و نه تلفنی که اینترنتی . گفت و گویمان نه چندان خوب شروع شد و به اوج رسید . در میانه ی این ساعت های زیبا ، انگار که فاصله ها کم تر شده بود . انگار که « تو» در همین نزدیکی بودی . اما افسوس که نه چندان خوش و خوب پایان یافت . هر چند که من حرف های زیادی زدم و حتی شاید حرف هایی تازه . اما « تو» همان سخن قبلی را تکرار می کردی و تکرار . که نمی آیی . که منتظرت نباشم . گله هم کردی البته از من و من هم قبول کردم و هیچ هم نگفتم که مرا جای گله کردن نیست . گفتی که دیگر همین گاه و بیگاه sms ی هم که برایت می فرستادم را دیگر نفرستم . گفتی که دیگر به « تو» تلفن هم نزنم . غافل از این که مدت ها قبل این را گفته بودی و من هم گوش کرده بودم . گفتی که هیچ گاه به « تخته سیاه» سر نزده ای و من ناغافل به یاد آن روزها افتادم که می گفتی :« دفترت را دوبار خواندم . بار اول به خاطر دست خط بدی که داری و بار دوم تا ببینم چه می گویی .» چون همیشه ی من و« تو» گذشت و باز آخر سر این « تو» بودی که یکباره رفتی ، بی خداحافظی حتی که لابد کار داشته ای و چاره ای هم نبوده است . تمام سعی ات را کردی تا خاطرم را جمع کنی که نمی آیی . و من را چاره ای نیست جز این که به تمام این حرف ها گوش کنم و صبر کنم و صبر . مانده ام که خوب است نمی توانی مرا از نوشتن در « تخته سیاه » منع کنی که آن وقت چه باید می کردم ؟ به هر حال « حکم آن چه تو فرمایی » . من چون گذشته تمام سعی ام را می کنم تا دم فرو بندم و فریادم آزارت ندهم . اما چون همیشه منتظر می مانم و برایت می نویسم . خواه بخوانی یا نه . دل بسپاری یا نه که مرا جز امید آمدنت چاره ای نیست .
پانوشت : با این صحبت های امروز مصمم شدم تا « لیلاواره » ها را به «تخته سیاه » بیاورم .
و اما دوستی . که در همین نزدیکی است . به نزدیکی میان همین قلم و همین کاغذ که بر رویش می نویسم . یا اگر آن دم که قرار باشد در « تخته سیاه » جای گیرد ، می بینی که دوستی به همین نزدیکی میان نوک انگشتان من و صفحه ی کیبورد است . گفتم نوک انگشتان و به یاد ناز انگشتان « تو » افتادم که شاملو گفته بود : ... ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه ...
دوستی ، گاه به نزدیکی تیری می ماند که یک باره و ناگهانی درون سینه ام کشیده می شود و من ناچار که لحظه ای تامل کنم تا افتادنم معقول تر باشد ...
بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم این همه یادداشت پراکنده ، بعد ها چه خواهند شد؟ سال ها پیش 5 دفتر نوشتم . از « بی قراری» و « آرزوها» شروع شد و با « ستاره » و « شوکران» ادامه یافت و سرانجام به « تنهایی» انجامید . روزها در« بنیان» نوشتم . این بار گاه به اسم خود و گاه با اسم دیگری . از آن همه یادداشت هنوز هم آرشیوی درست و حسابی ندارم . متن دست نویس نوشته ها که معمولا در دفتر کار نوشته شده و به دست تایپ سپرده شده ، پیش من نیستند و نسخه چاپی « بنیان» ، را هم تمام و کمال پیش خود ندارم . بماند آن همه نوشته های گاه و بیگاه آن سال ها که در تکه کاغذی یا سررسیدی جای می گرفتند و هیچ ماوایی نمی یافتند که نه به کار « بنیان» می خوردند و نه دیگر من به سراغ « تنهایی» می رفتم تا در آن بنویسم ، تا شاید خود را گول بزنم و تو را فراموش کنم . آن سال ها هم که گذشت ، به سراغ « تخته سیاه » رفتم . وبلاگی درست کردم تا مثلا نوشته هایم را در آن قرار دهم . غافل از آن که بیشتر از آن چه که نوشته می شود و آن جا دیده می شود ، نوشته هایی هستند که نوشته می شوند و هیچ جا دیده نمی شوند . و این گونه است که الان هم که تریبونی مخصوص به خود دارم !! باز هم حجم نوشته هایی که در آن جا قرار نمی گیرند ، بسیار است . کافی است تا قلم باشد و برگی کاغذ و خرده وقتی تا حرفی با « تو» زده شود . و لابد می دانی که هر حرفی را نمی توان در میان جمع گفت که خلوت انگار که شیرین تر است . نمی دانم ، شاید روزی – روزی که دیگر نیستم – این یادداشت های پراکنده به دست دوستی یا شاید « تو » -- اگر باشی ! – جمع آوری شود و سرانجامی یابد . نمی دانم .
چند روز پیش بود که سری به نوشته های قدیمی ام زدم . انبوه متن هایم برای « تو» که هیچ کس ان ها را نخوانده است ، نامه هایی که خطاب به برخی ازدوستان نوشته شده اند و بیشتر به دستشان رسیده است و گاه هم تنها در میان کاغذ های من به یادگار مانده اند ، نوشته هایم برای «بنیان» و البته لیلا واره ها . این شد که تصمیم گرفتم به مرور زمان ان ها را در « تخته سیاه» قرار دهم . مگر ان نوشته هایی از « بنیان» که قابلیت قرار گرفتن در « تخته سیاه » را ندارند و یا گوشه هایی از نامه ها که به شخص ان دوست مربوط می شود . دلیل هم حتما واضح است : نه می خواهم که کسی برنجد و نه می خواهم که باز خواستی در کار باشد . تمام این ها را نوشتم تا دونکته را بگویم . اول ان که برای این گونه حذف ها از علامت [...] استفاده می کنم و دوم ان که این مطالب نه چون همیشه در ارشیو ماهانه که در ارشیوی جداگانه و به نام خودشان جای می گیرند . با نامه ها شروع می کنم و امیدوارم که مقبول افتد ...
پانوشت : عنوانی به ذهنم نرسید برای متنی که بیشتر شبیه به مقدمه است جز همان « تخته سیاه» .
1- جایی خواندم که ابن سینا گفته است : « دانایی ما ، دانش ما ، به اندازه شعاع دایره است و جهل و نادانی ما به اندازه مسلحت همان دایره . هر چه شعاع دانایی بیشتر شود ، مساحت جهل هم بیشتر می شود »
2- در هفته ای که گذشت بیش ازخواندن کتاب ، مشغول خواندن مجله بوده ام و به نظر می رسد که این روال ادامه پیدا کند . با توقیف "هم میهن" ، "شهروند" به صورت هفته گی منتشر می شود و با توجه به انتشار شماره جدید "آیین" و "مدرسه" طبیعی است که حجم مجله های خواندنی به یک باره افزایش یابد .
3- شماره ششم "شهروند" پرونده ای درباره راه سوم دارد . در این پرونده می توان نسبتا با سیاست های تونی بلر و مارگارت تاچر اشنا شد واین برای من که هم زمان مشغول خواندن خاطرات خانم تاچر هستم ، بی شک جالب است .
4- اما شماره هفتم "شهروند" پرونده ای درباره میر حسین موسوی دارد و در لفافه از اختلاف نظرهای او و رئیس جمهور وقت سخن می گوید که البته به نظر می رسد تا الان ادامه دارد .
5- و اما کتاب . بالاخره " سنت و مدرنیته " دکتر زیبا کلام را تمام کردم . کتاب فوق العاده ای است که دلایل به سرانجام نرسیدن اصلاحات در ایران را بررسی می کند . البته اصلاحات زمان قاجار و به خصوص مشروطه را و نه این اصلاحات خودمان را !
6- و "روی ماه خداوند را ببوس" از مصطفی مستور . این دومین کتابی است که از او می خوانم . نویسنده ای که عشق را زیبا به قلم می آویزد . هیچی نگویم بهتر است و مثل همیشه گوشه هایی از ان را بنویسم : « گفت بخاری را خاموش کن و قرص ت رو بخور. گفتم هوا سرده ، بخاری رو خاموش نمی کنم اما تو فقط یک کلمه، فقط یک کلمه به من بگو که دوست م داری اون وقت اگه بخواهی صد تا قرص هم می خورم.اون قدر قرص خواب آور می خورم که تا صد سال دیگه ، تا هزار سال دیگه هم بیدار نشم . می دونی چی گفت ؟ گفت برو گم شو . گفت می خوام سر به تن ت نباشه »
7- ویا « کاش ما یکی بودیم ، یک نفر دوتایی »
1- می گویند که امام جواد (ع) زود و سریع حاجت می دهد و برعکس حضرت علی(ع) سخت ودیر. در میانه ی میلاد این دو امام ، هوای حاجت گرفتن به سرم زده و نذر کردن ، که بیایی . بیایی تا سال دیگر در همین روزها نذر خود را ادا کنم ...
2- میلاد علی (ع) که حرفی برای گفتن نمی خواهد . جز تبریک و سه کتاب که لابد می شناسیدشان : "نهج البلاغه" و "جاذبه و دافعه" استاد مطهری که هیچ کدام را کامل نخوانده ام و"علی " ، دکتر شریعتی .
... کمی آن سو تر از عشقت ، هجوم فصل تنهایی است و من طوفان زده در باد ، به یاد روز آشنایی ...
1- چند روزی است که هیچ ننوشته ام . خبر خوب این چند روزه ، بهتر شدن حال پدرم است و خبر بد ، چون همیشه ، نبودن " تو" است .
2- در این چند روز کار بوده است و کار و کار . ان قدر که از حال خود ، از حال تو هم بی خبر بودم . می دانم که گفتنش بی فایده است اما ببخش ...
3- باز هم در این چند روزه دوستان آمده اند و سری به " تخته سیاه" زده اند و رفته اند . بی آن که قلمی خونین کنند . ممنون اما در این صحرای بی کسی ، باور کنید که چند کلمه ای از شما هم امید دهنده است . از "تو" که انتظاری نیست ...
4- شعری خواندم از سعدی :
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی