تخته سیاه
دو هفتهای میگذرد از آخرین باری که در پستی از کتابهای خوانده شدهام، نوشتهام. همیشه وقتی که میخواهم پستی را به این موضوع اختصاص دهم، چرایی بزرگ در برابرم ایجاد میشود و هر بار به خودم میقبولانم که روزی یا شبی مینشینم و در مورد اینکه اینگونه نوشتن و از کتاب گفتن خوب است یا نه، فایدهای دارد یا نه، فکر میکنم و تکلیف را روشن میکنم. اما باز میگذرد و من مشغول خواندن میشوم و باز پستی دیگر. الآن هم باز از همان گذشتههاست و میخواهم از خواندنیهایم بنویسم. اما باید نشست و کمی فکر کرد. اگر در این مورد هم کمکی بکنید، بد که نیست، خوب هم هست!
اولین کتاب، «کافه پیانو»ی فرهاد جعفری است. رمانی که در جایزهی ادبی اصفهان تقدیر شده و برگزیدهی نظرسنجی روزنامهی «اعتماد» از منتقدان به عنوان بهترین رمان سال 1386 است. کتاب 266 صفحهای را نشر چشمه منتشر کرده است. به قول معروف داستانی آپارتمانی یا شاید بتوان در این مورد گفت کافهای، است. کتاب جالبی است و خواننده را به دنبال خود میکشاند و البته به نظرم آخرین صفحهی آن، بسیار عالی است.
دومین رمان این روزهای من، کتابی است از پل اُستر، نویسندهی معاصر آمریکایی. «کتاب اوهام» داستانی بسیار جذاب و پرکشش است که سرشار از درون مایههای سینمایی است. اُستر به واقع قدرت تخیل و انتقال مفاهیم بالای خود را در داستانی که چندین داستان کوچک در دل خود دارد، به رخ خواننده میکشاند. «کتاب اوهام» را امیر احمدی آریان ترجمه کرده و انتشارات مروارید آن را در 340 صفحه چاپ کرده است. نکتهی آخر اینکه، کاش این قیچی سانسور کُند و حتا گُم میشد و شعور خواننده را به بازی نمیگرفتند.
«بیوتن» از رضا امیرخانی، سومین کتاب است. نویسندهی داستان معروف و زیبای «منِ او». کتاب را نشر علم در 480 صفحه منتشر کرده است و حاصل سفر نویسنده به ایالات متحده است. نثر کتاب قوی است اما با دید یکسویهی نویسنده مخالفم. ارزش گذاری یک جامعه بر اساس خوب یا بد بودن چند نفر محدود که تنها در اطراف ما هستند و یا شخصیتهای داستان ما شدهاند، به نظرم درست نیست. نباید فراموش کنیم که رمان بخشی از تاریخ است و سالها بعد این کتابها، نشان دهندهی دیدگاه ما به دنیا خواهند بود.
اما یکی دیگر از حُسنهای کتاب این است که نویسنده، باور نداشتن مفاهیمی چون مدرنیته و جامعهی مدنی را فریاد میزند و در صدد پوشاندن عقیدهی خود نیست. با اینکه با نظر آقای امیرخانی مخالفم، اما با اینکه در کتاب خود به صورت یک روشنفکر معتقد به لیبرالیسم و اهل کافه و گپ رفتار کنیم و بنویسیم، اما در دنیای واقعی مواضع دیگری بگیریم، بیشتر مخالفم. چرا که به نظرم کمی دورویی است و نان به نرخ روز خوردن.
آخرین خواندنی این روزهای من، شمارهی 21 «آیین» است در 96 صفحه. مجله قبل از انتخابات آماده شده و در همان بحبوحه هم با طرح جلدی جالب از رنگ سبز و عنوان سفید رنگ دوم خرداد 1376 و شالهای سبز آویز بر آن، چاپ شده است. پشت جلد هم تصویری است از خاتمی و موسوی، با شعار معروف جبههی مشارکت. موضوع اصلی مجله اخلاق سیاسی و انتخاب اخلاقی است که لابد میدانید چه به روزش آمده است! گفتوگویی با سید محمد خاتمی و مقالههایی از محمد رضا تاجیک، محمد علی همایون کاتوزیان و سعید حجاریان مهمترین مطالب این شماره هستند. چند یادداشت هم از مصطفی ملکیان، مجتهد شبستری، خشایار دیهیمی، بابک احمدی و محسن کدیور در دفاع از میر حسین چاپ شده است. به این امید که لابد بخوانیم. غافل از آنکه، پایان قصه را نوشته بودند ...
بعضی از رابطهها، بعضی از دوستیها، رنگ و ردی از اجبار را به همراه خود دارند. بویی از یکنواختی و تکراری دیوانه کننده. سرشار از نبودنی هستند که شمرده نمیشود، دیده نمیشود. شاید کلمهی بهتر برای توصیف، روزمرهگی باشد. رابطههایی تنها برای سر کردن و گذراندن این روزها و نه البته زندهگی کردن. مجبوری چون کس دیگری نیست. چون چارهای نیست که لابد تو هم باید با کسانی صحبت کنی و شاید هم درد دلی. از این کلیشهها که خدا هست و اگر با او باشی، فلان میشود و بهمان – که البته درست است و به آن ایمان داریم – که بگذریم، خوب میدانیم که به هر حال نیاز داری به عینیتی خاکی، تا سر در آن فرو بری و فریاد کنی ...
روز میلاد علی باشد و این چنین نوشتهای را بنویسی، تنها، گواه حالی است که هیچ خوب نیست ...
با صدای «الههی ناز» بنان، از خواب کوتاه بعد از ظهر جمعه بیدار میشوم. کمی تلویزیون میبینم و نماز میخوانم. کامپیوتر را روشن میکنم تا بلکه حس و حالی دست دهد و بنشینم و پستی بنویسم. مجموعهای از آهنگهای سیاوش را انتخاب میکنم و راهی Media Player میسازم. «جزیره» را گوش میکنم و متنی را مینویسم که میخوانیاش ...
باز هم انگار فایدهای ندارد. حس و حالی نیست. این روزها و آنچه که بر ما میگذرد، هیچ نوشتنی نیست. از قانون و بغض و بهت و خون و اعتراض و حق و عدالت و آزادی و فریاد نیمه شب و فصلالخطاب و باتوم و خیلی چیزهای دیگر، میشود نوشت و نمیشود. میتوان و نمیتوان. از سخنرانیهای خصوصیتر و اتمام حجتهای عمومیتر. از تکرار و تکرار و تکرار، باید نوشت و نمیتوان. هنوز هم آن بیش از 20 صفحه نوشتهای که راجع به اتفاقهای همان روزهای اول است و تحلیل نهایی مرا در دل خود دارد، غیر قابل انتشار است. بماند آن همه صحبتهای دوستانه و تحلیلهای شبانه. باید خودم را معاف کنم از نوشتن در «تخته سیاه» در این باره و این سخت، سخت است. این بیپاسخی آزار دهنده است و شاید، بهترین راه برای گذشتن از آن، ننوشتن باشد. به این امید که بگذرد و تاریخ شود. تاریخی که فراموش میشود و از آن درسی نمیگیریم ...